#شوهراهوخانم
#پارت232
جسمم آنجا بود و روحم در خانه پیش او. مثل این که در خواب حرف می زدم از صدای خودم تعجب می کردم، زیرا هیچ نمی دانستم به سوالات آن ها چه جواب می دهم. جائی می گفتم آری، جائی نه. وکیلم بیچاره شده بود؛ به گمان اسن که موکلش خسته یا بیمار است تقاضای موکول شدن جلسه را به روز دیگر کرد، من توی دهنش زدم و گفتم: امروز محکوم بشوم بهتر است تا فردا حاکم. زیرا از همه ی اینها گذشته حقیقتا خسته شده بودم، با او موافقت نشد. فقط وقتی به خانه آمدم و خود را در کنار او دیدم دل دیوانه و از دست رفته ام را بازیافتم. سوالاتی را که از من شده بود و جواب های مربوط یا نامربوطی که داده بودم، پرونده من بسته شده بود و کار از کار گذشته. این مطلب برای هر کس که بشنود گزافه گوئی عجیبی جلوه خواهد کرد. چنان که هم اکنون خود من با خود می گویم: نکند سیدمیران تاثرات خواب خود را بیان می کنی و نه واقعیت را؟ اما باید با کمال هوشیاری تاکید کنم که این گفته ها عین حقیقت است و چیزی هم کمتر. زیرا بیان یک احساس هرگز مساوی خود آن نیست. دیدار او برای قلب افسرده ی من آبی است که بر سـ ـینه ی آدم غش کرده می زنند. با کمال تاسف باید بگویم که من دیگر با آن سیدمیرانی که من بودم و همه می شناختند فرق د ارم. اغلب از خود سوال می کنم آیا دیوانه نشده ام؟ آیا مرا چیز خور نکرده اند؟ و این درست مثل آنست که یک افیونی کهنه کار از خود بپرسد: آیا از روی دشمنی مرا آلوده ی تـ ـریاک نکرده اند؟ آیا در پشت پرده کسی نیست که دعای بد در حق من می کند؟ جواب دادن به این سوالات هم دیگر برایم از اهمیت افتاده است. همین قدر به این نتیجه رسیده ام که عشق نیز مانند اِسْتِرِکْنین کَمَش دوا و زیادش سم کشنده است. حقیقت این است که این زن با جادوی عشق خود مرا در وضع مشکلی قرار داده است. درد من آهو اینطور که احساس می کنم ورای همه ی دردهاست، نگفتنی است. و هنوز باید برای تو داستانها بگویم تا بدانی چه وضع قابل ترحمی دارم. حالت غیرعادیم را مردم و همکارانم احساس کرده اند. برای آنان نیز مسلم شده است که من در دنیای دیگری سیر می کنم. به قول آنها من دیگر نه یک آدم بلکه سایه ای از یک آدم می باشم. بی آنکه به رویم بیاورند یا رسما کنارم بگذارند کسی دیگر را به جایم رئیس صنف کرده اند.
آهو سوزن را در دست خود نگاه داشت:
_این را هم تازه می شنوم شوهرم، چه کسی را به جای تو انتخاب کرده اند؟
_ میرزا نبی را.
_ آی موش مرده! بالاخره به مراد دل خودش رسید؟ می بینم چند وقتی است که به خانه ما نمی آید. تو نگو خجالت می کشد.
_ نه، بهرسین رفته است که خرمن هایش را بردارد. گویا هاجر و بچه هایش را نیز همراه برده است.
_ پس مسلما به این زودی ها برنخواهد گشت. خوب این موضوع برای تو چه اهمیتی دارد؟ ریاست صنفی غیر از دوندگی ها و کفش پاره کردن های بی فائده برای تو چه ثمری داشت؟ حتی شب ها در خانه ی خودت خواب راحت نداشتی. بهتر که این مسئولیت را از گردن تو برداشتند.
سیدمیران سیـ ـگار دستش را که خود به خود خاموش شده بود دوباره روشن کرد و به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد. مهدی را آزاد گذارد تا برود و تمشکهای میان مشتش را به خواهرش بدهد. خاموش ماند تا در میان ابری از دودهای سیـ ـگار که بالای سرش زیر و رو می شد ورقی از دفتر عمر را که پس از آن هرگز تجدید نمی شد برگرداند و خلاصه ای از یادبودهای روزگار گذشته را در خاطر زنده سازد. دوباره نشست. مثل این که خاطرش تسلی یافته بود. پروانه ای بر زمین نشست. خیال کرد برگی بود که فرو افتاد. در همان حال که به بالهای قشنگ پروانه خیره شده بود با لحن آرام تری به سخن ادامه داد:
_ بعضی وقت ها به قدری بیچاره و بی تابم که دلم می خواهد گریه کنم. نمی دانم از شادی داشتن اوست یا از غمش. تا او بیدار است من نمی توانم به خواب روم.مثل یک بچه که به دامان مادر می چسبد و او را به ستوه می آورد دلم می خواهد همیشه در کنارش باشم. حتی این هم قادر نیست دل بی قرارم را تسکین دهد. آرزو می کنم در آغـ ـوشش بمیرم برای من اکنون به خوبی روشن است که تعادل اعصاب و احساسات چه نقشی در زندگی انسان دارد. همچنان که کسی در حالت هذیان می بیند که در هوا معلق گشته یا سرش به اندازه ی یک طاق بزرگ شده است من در حالت خودم یک چنین بیماری را تشخیص داده ام.و چگونگی این تشخیص یا به عبارت مسخره کشف و الهام خود داستانی دارد شگفت و شنیدنی مثل مرض بزرگ شدن غیرطبیعی اعضا این عشق در درون من پیوسته آماس میکند آماسی شوم و دردناک که همه وجودم را فلج کرده است.با همه احوال باید بگویم که من نبض خود را نیز در دست دارم.برای عمل جراحی روی قلب یه کوکائینی متوسل شدم که بدبختانه حساست و دردم را صدچندان کرد.بر آنچه بود گرفتاری دیگری نیز افزودم که آفت ایمان و آبرو و از آندو مهمتر عقل من شد.
#شوهراهوخانم
#پارت233
وقتی که از خدا پنهان نیست از تو چه پنهان آهو شوهرت
آهو با شتابی هول انگیز میان حرف او دوید :من میدانم من میدانم عزیزم.این موضوع چندان بزرگ نیست که به تصور تو آمده است.خداوند عالم از این گونه گناهان خیلی زود در خواهد گذشت .آلودگی آلودگی است.انسان همینقدر دلش سیاه نشده باشد.
-بله و جان مطلب هم همینجاست که دل من سیاه شده است.و به هر تقدیر چنین است حال و روز کسی که زمانی خارج از کانون خانوادگی و چارچوب کسب و کار جز خدا به هیچ چیز نمی اندیشید.آنقدر او را دوست دارم که حتی نمیخواهم از گرفتاریهای خود از نگرانیها و ناگواریهای سخت زندگی هر لحظه حـ ـلقه اش را بدونم تنگ تر میکند پیش او اشاره یا کلامی به میان آورم.زیرا راضی نیستم که هرگز اندیشه ناموافقی بر مغز یا ابر کوچکی بر چهره اش سایه بیفکند.میخواهم مانند مرغ کالکی همیشه او را خوش و خندان بشاش و فارغ از هر گونه غم ببینم.هر چه او بخواهد من نیز همان را میخواهم.خواهشها و هـ ـوس هایش را نه از روی اکراه بلکه با کمال میل و رغبت برآورده میکنم از اینهم بالاتر با اینکه میبینم دیناری در جیب سراغ ندارم که خرجی فردا را راه بیندازم خودم او را وسوسه میکنم تا بهانه ای بگیرد و چیزی بخواهد.با اندیشه او برمیخیزم و هم با اندیشه او به خواب میروم.در عین آنکه دوستش دارم از وی چیزی شبیه به کینه یا نفرت در دل دارم.بیم و حسد و گمانی خیالی روحم را دائما میکاود که نکند روزی به خانه بیایم و او را رفته ببینم. می دانی موضوع خیلی باریک است. شبی که جنس ها را از خانه ما گرفته بودند به من می گفت اگر اجازه بدهی سرپائی یک قدم به خانه ی پیشکار مالیه بگذارم و از او بخواهم تا با استفاده از نفوذ اداری وسیعی که دارد به نفع تو خود را وسط بیندازد تا توصیه کند موضوع را ندیده بگیرند. البته در این مراجعه که مسلما در هیچ وضع و شرطی من نمی توانستم اجازه اش را بدهم او می خواست از دوستی با سوسن دختر آن مرد که هم شاگرد کلاس خیاطیش بود مایه بگذارد. و هر چند جا به جا پیشنهاد خود را پس گرفت اما من حقیقتش را بگویم، کنه اندیشه و نیتش را نفهمیدم چیست، ماهیت این زن بیش از پیش برایم قابل تردید شد.
بچه کوچک آهو که تمشکها را به خواهرش داده بود برگشت دست و صورتش را که شسته بود با چادر سر مادرش پاک کرد و با شادی گونه ای آشکار و خودمانی نزد پدر رفت و روی زانویش نشست. آهو در حالتی که می کوشید تا خطوط دردناک منقوش در چهره اش را از میان ببرد گفت:
_بگو، بگو، گفته های تو را دربست تصدیق می کنم. تو نه تنها چنانکه می گوئی، آن موجودی نیستی که اول بودی، بلکه اصلا گوئی در عالم خاکی ما فرزندان آدم جای نداری. این نیمچه خدایا انسان مسیحا دم، همچون پروانه که قبل از پیله کرم زشن و زمینگیری بیش نیست، از لطف مخصوص خود بر دوشهای تو بالهای ظریفی رویانده اس تا جولانگاهت آسمان، نشیمنت گل و غایت زندگی و آرمانهایت نور و زیبائی باشد. اینطور نیست؟ اما نه عزیزم. چشمهایت را باز کن تا به جای بال چه می بینی؟ى شیطان لعین، همچنان که شانه های ضحاک را لمس کرد و بر آن جفتی مار رویانید، بر دل تو بـ ـوسه زده است تا در آن کرمی پدید آید و کم کم به اژدها تبدیل گردد؛ چنان که می بینم و خود نیز منکر آن نیستی، اژدهایی آنقدر زشت و دوزخی که روزگارت را به سیاهی بکشاند؛ اژدهایی که خوراک آن از مغز سر کودکان منست و آیا نفس شوم و زهرآگین همین موجود پلید نیست که تو شعله ی عشقش پنداشته ای؟! با این برداشتها و درآمدها، با این صحبتها و سوز و گدازهائی که از آن خون می چکد برای من جای هیچ گونه حرف و حق و چون و چرا باقی نمی گذارد چنین می نماید که روزگار بدبختی ما تازه در عقب است، که سر بزرگ زیر لحاف است. چه خوب بود که زودتر از این اقرار می کردی. بت عیار تو نمی دانم با چه افسونی این چنین کارت را ساخته است. با شاخ و برگ مکر و شیوه و جادو که به نظرت مهر و صفا و وفا آمده است دل ساده و ندیده بدیدت را می آراید تا ناگهان بر آن نفت بریزد. تو گمان می کنی که او از گرفتاری های پنهان و آشکار زندگی ات خبر ندارد؟ زهی اشتباه و ساده دلی عاشقانه؛ چگونه ممکن است او نداند که دست زدن به کار قاچاق و گیر افتادن تو فقط و فقط به خاطر ارضای هـ ـوس های او بود؟ با این وجود عین خیالش نیست. نه شرم سرش می شود نه وجدان. باشم و ببینم که بعد از آن همه ندانم کاری ها و تجربه ی تلخی که پاداشش بود، بعد از این گفته ها و اعترافات صادقانه که می گویی جز بیان حقیقت نیست، چه روزگاری در انتظار ماست. من با تو از این پس، شوهر عزیزم، هیچگونه حرفی ندارم.آهو گریه نکرد، رویش را برگرداند و از میان تنه ی درختان به نقطه دورتری چشم دوخت. روحش از هر گونه اندیشه خالی بود.
💖در سکوت شب نقش
💞رویاهایت
💖را به تصویر بکش
💞ایمان داشته باش
💖به خدایی که نا امید
💞نمی کند و رحتمش
💖بی پایان است
💖شبتون پراز آرامش
💞زندگیتون آرام
💖فرداتون پراز بهترینها
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻زندگى شوق رسیدن به همان
🍃فردایی است که نخواهد آمد!
🌻تو نه در دیروزى،
🍃و نه در فردایى…
🌻ظرف امروز پر از بودن توست،
🦋زندگى را دریاب!🦋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه هامون وقتی بخیرمیشد که آفتاب تانیمه رو بدنمون بود و ماکماکان توپشه بند خواب بودیم
یادتونه میگفتن زود بیا توپشه بند پرازپشه میشه😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من تهرونمومیخام 🥲
این کلیپ رو خودم اول صبحی دیدم وکلی انرژی گرفتم
امروزازصبح زود که پاشدم دلم هوای خونه مادربزرگموکردالبته نه الانشو اونوقتا که خودش بود وازصبح زودبیدارمیشدومشغول کارمیشدزیراجاق ناهارشم ساعت۹ صبح خاموش میکرد
الان همه چی فرق کرده خانووم خونه تازه۹صبح خوابش میبره😂😂
پیشنهاددانلووودد❌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح 🎈
#لذت_اشپزی
من که عاشق اشپزیای این خانمم درسته توضیح نمیده ولی یه وقتایی دیدن درست شدن یه غذا از پختن و خوردن اون لذت بخش تره😍
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
بزن رو لینکو کلیپای بیشتری ببین👆👆
remix1dahe60 - 1 - 128 - mahanmusic.net.mp3
32.77M
پیشنهاددانلود😍
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
🌺https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f🌺
#تاریخی‼️
🏛در تاریخ همواره از زنانی یاد شده که پا به پای مردان جنگیدهاند و آنگاه که پای حیثیت و آبرویشان در میان بوده، از جان گذشتهاند. در زمان محمدشاه قاجار، حکومت از قدرت گرفتن ولی خان بختیاری در منطقه ممسنی به وحشت افتاده و قشونی را برای سرکوب او میفرستد. ولی خان، زنان و دختران ایل را به همراه پسرش باقر به سمت قلعه گلاب می فرستد.
قاجارها پس از شکست دادن ولی خان بسمت قلعه گلاب میروند. باقر، پسر ولی خان و همراهانش تا آخرین لحظه با قاجارها میجنگند و کشته میشوند. زنان ایل که میدانند در صورت اسارت چه سرنوشت شومی در انتظارشان است، دو به دو گیسهایشان را به هم گره زده و خود را از بالای قلعه گلاب به رودخانه خروشان زهره می افکنند و کشته میشوند...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_کوتاه
🌼جوان به ظاهر عاشق
🍃مولوی می گوید:
✨کسی عاشق خالکوبی شده بود، آدرس گرفت که کجا خال می کوبند، گفتند:
🍂فلان حمام، کارگری دارد که خال می کوبد. نزد خالکوب آمد و گفت: برای ما خال بکوب! گفت: چه شکلی می خواهی باشد؟ گفت: روی بازوی من نقش شیر را خال بزن. گفت: باشد.
🌱سوزن را درون جوهر گذاشت و دست را آماده کرد. سوزن اول را که زد، جوان گفت: چه کار می کنی؟ خیلی درد دارد. این کجای نقش بدن شیر است؟ گفت: این دم شیر است. جوان گفت: شیر بی دم برای ما بکش! گفت: باشد.
🌷تا نوک سوزن را دوباره زد، گفت: آی، این دیگر کجای شیر است؟ گفت: شکم شیر است. جوان گفت: شیر بی شکم برای من بکش. خلاصه هر عضوی را می خواست بکشد، دادش بلند شد. آخر گفت: بلند شو و برو. این شیری که تو می خواهی، اصلاً در دنیا وجود ندارد؛ شیری که نه یال دارد، نه کوپال، نه دم و نه شکم.
👈این ایمانی که با دروغ، دوز و کلک، ربا، ارتباط با نامحرمان، با ظلم به اطرافیان، دزدی کردن از مردم و بیت المال می سازد، این ایمان همان شیری است که نه دم دارد، نه شکم و نه یال و کوپال.
🔆پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله چقدر زیبا و به جا به این گونه از افراد می فرماید: مؤمن بی دین .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خونه قدیمی میبینم تند تند خاطرات بچگیم تو خونه مامانبزرگم یادم میاد:
خوابیدن تو رختخواب خنک رو ایوون
بوی حیاط آب پاشی شده
شنا تو حوض نیم وجبی
ولو شدن تو آفتاب بعد از ظهر
چیدن سبزی تازه
قایمکی چیدن و خوردن غورههای گس باغچه
نوبتی تاب خوردن
خوابیدن زیر درخت توت
پیدا کردن ستارههای دنبالهدار
لذت پرتاب تخم مرغ به دیوار
بوی برنج دم ظهر
لاک زدن ناخنای خروس
بازی تو کمد رختخوابها
و…
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما کودکانی هستیم که بزرگ شدیم
ولی هنوز دل در دوران کودکی داریم...
شاید دلمان هنوز جایی در گوشهی همین اتاقها جا مانده
بین همین پتو و لحاف یا در کمد قدیمی مادربزرگ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💢 جمـلاتی زیبـا 💢
✨به راحتی میشود در مورد
اشتباهات دیگران قضاوت کرد
ولی به سختی میشود اشتباهات خود را
پیدا کرد
✨به راحتی میشود بدون فکر کردن
حرف زد،ولی به سختی میشود
زبان را کنترل کرد
✨به راحتی میشود کسی را که
دوستش داریم از خود برنجانیم
ولی به سختی میشود این رنجش را
جبران کنیم
✨به راحتی میشود کسی را بخشید
ولی به سختی میشود از کسی
تقاضای بخشش کرد
✨به راحتی میشود قانون را تصویب کرد
ولی به سختی میشود به آنها عمل کرد
✨به راحتی میشود به رویاها فکر کرد
ولی به سختی میشود برای
به دست آوردن یک رؤیا جنگید
✨به راحتی میشود هر روز از زندگی
لذت برد، ولی به سختی میشود
به زندگی ارزش واقعی داد
✨به راحتی میشود به کسی قول داد
ولی به سختی میشود به آن قول عمل کرد
✨به راحتی میشود اشتباه کرد
ولی به سختی میشود از آن اشتباه
درس گرفت
✨به راحتی میشود گرفت
ولی به سختی میشود بخشش کرد
↩️ مواظب این به راحتی ها باشیم
تا زندگی را به راحتی هدر ندهیم!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت234
شوهرش مثل یک دختر از دست رفته راز نگفتنی دل خود را پیش آورده بود تا شاید مانند جادوگران یا کار گشایان آزموده ای که برای هر مشکل چاره ای در دست دارند گره از کار فرو بسته اش بگشاید. اما او در تلاطم همه ی این جریان فقط چهره ی شکست خورده و عقب زده ی بخت خود را می ببیند. اکنون که از شش سال شوهر او به زبان آمده و مثل خارپشتی از پای درآمده سفره ی عریان دل را پیش او می کرد که موقعیت مناسبی داشت تا به سر فصل دفتر حوادث برگرد و جریان آشنائی وی را با هما که همچنان در پرده ای اسرار مانده بود. بود باز پرسد. یک فرصت نیکو او بود که هویش برای رفتار زنبور عسل به رنگ و بوی گل جذب می شود به آواز بهرام جلب شد. او می دانست که هما، به همان نسبت که سیدمیران گرفتارش بود، عاشق بی قرار صدای پسر پانزده ساله ی اوست. شاید پژواک آرزوهای گمشده را در این صدا می دید، شاید هم در دیار تنهائی خود دنبال بازیچه ی بی خطری می گشت. وقتی آهو همه چیز را شنید گفت:
_ حالا سوالی دیگر، آیا اینقد که تو او را می خواهی و برای او هستی یک هزارمش او تو را می خواهد و برایت هست؟ و داستان آن مرد یک چشمی نیست که بعد از هفت سال زندگی زناشویی اولین باری که دست خالی به خانه می رفت زنش در چشمش دقت کرد و فهمید که کجاست؟ زیر قبل از آن همیشه چشمش فقط به دست مردش بود. و اما این سوال من اصلا بیهوده است؛ تو خود چند دقیقه پیش تمثیلی آوردی که جواب مرا می داد. عشق پاکباز به عیب ها و نقص های معـ ـشوق نمی نگرد. مردانه عادتا در زنان خود زشتی می بینند و تو در او زیبائی. دلداده ی حقیقی از دلدار توقع پاداش ندارد. و اگر تو را با سنگدلی هرچه تمام تر در آتش بسوزاند و خاکسترت را بر باد دهد ذره هایت باز می شود و بر دامنش می نشیند. اما اگر من به جای تو بودم با همه ی حال بد نمی دانستم از معـ ـشوقه ای که قلب مرا توپ فوتبال خود کرده است امتحانکی کرده باشم. چند روزی او را تنها می گذاشتم و بی خبر به جائی می رفتم. هان، چطور مشهدی؟ هر چند که شش سال تمام است احوال مرا نپرسیده ای، شش روز، فقط شش روز نه بیشتر، او را به حال خود بگذار و بروی. یک هفته از وی دوری کن و آن وقت ببین چه پیش خواهد آمد. پیشنهاد من بر اساس گفته ی خود توست که می گوئی از او بیم داری. جند روزی درست برعکس چه خواهش دل توست با او رفتار کن. یک هفته مدت زمان طولانی نیست که به پایان نمی رسد اما آزمایشی است از وفاداری او و هم از اراده خود شما. تصدیق می کنم وقتی دوستی و مهربانی از هر دو سر نیست گستن آن بسیار مشکل است ولی آن روزی که تو بخواهی از دست افسون این زن خلاصی یابی باز به گمانم غیر از این چاره ای ندارد باشی. نمی گویم پیش من بیایی. نه برای خودت اصلاً از این شهر برو. به قم و هرسین یا آب گرم قزوین مسافرت کن. برای سلامت جسم و تقویت روح هم که آب به آب شدن ضرری ندارد. به خودت تلقین کن که بدون او می توانی زندگی کنی؛ تا ببینم چه اتفاقی می افتد. امروز مردم می توانند بدترین عادت ها را در مدت زمان کوتاهی از سر بیندازند. حتی بدم نمی آید اگر به قم رفتی زنگ جوانی را هم برای خودت صیغه کنی و هر چقدر می خواهد آنجا ماندگار شوی. هم زیارت است هم تجارت. اگر پول هم نداری
من خودم برایت تک و دو خواهم کرد،از این حیث خیالت آسوده باشد.سید میران سر بلند کرد او را نگریست.سرخ شد و گناه آلود خندید.ساکت شد و لحظه ای بعد با اخمی پوشیده به سخنی آمد: -
چه لازم است که در این موقعیت باریک برای خود خرج برتراشم.پولی که از جیب تو بیرون بیاید. با مال خودم چه فرقی دارد؟او را به سفید چا نزد اقوامش می فرستم تا دو هفته همان جا باشد. خواهم شد.آری تعجب نکن،چاره ی عشقی که وصال،آتشش را تیز تر کند به نظر می رسد که غیر از جدایی چیزی نباشد.آخرین علاج دلی که دیوانه شد داغ است؛ردش خواهم کرد.
آهو از احساس ناشناخته ای که بر سراسر وجودش چیره شده بود می لرزید.دستش با سوزن روی گیوه ی بافتنی اش گشت و زیر لب ندا داد:
- هیس،دارد می آید.اگر تو از خودت چنین اراده ای نشان بدهی،شوهرم،خودت و مرا و بچه ها را از جهنمی که در دست و پا می زنیم و روز به روز بری اش می افزاید آن می شود داغ نجات ای.
#شوهراهوخانم
#پارت235
به پیشانی گره دار و با ابهت او که از اثر تحولات پس پرده ی مغز چنین برداشته بود،دیر باورانه و گذرا نگاهی افکند.مرد با بچه ها که همیشه عزیزوار بر دامنش نشسته بود بازی می کرد.پس،شوهرش آنچنان هم که گمان کرد. می کردم به پستی و بی حسی و فساد روحی نگرویده بود.آهو بیشتر از آن هم در کار و بار این مرد عظمتی می دید عظمتی که اکنون خود او را به دست خود از آن پرده بر گرفته بود و دیدارش از مجسمه ای ابوالهول وحشتناک است. تر بود.
هما گلی در دست داشت آن را بی قیدانه میان دو لب گرفته با صدا مک می زد و می بـ ـوس.پاهایش بی حالی و تنبیلی را روی علف ها می کشید و می آمد. و بیشتر از این دو نفر به مهدی که مثل یک بچه ی عزیز کرده ی سه ساله، دستها را به گردن پدر انداخته بود، نگاه کرد.گل را روی قالی انداخت و با تغیّری دوستانه به شوهر گفت: - چرا بلند نمی شوی برای این
. بچه ها یک طنابی چیزی پیدا کنی بیاوری؟همه اش گرفتی اینجا نشسته ای که چه؟حوصله ی من سر رفت.اینها می توانند بازی کنند و تفریح کنند.
آهو با ملایمتی مصلحتی اما رندانه و آب زیر کاه،گفته ی او را رد کرد.
- حالا دیگر وقت نهار است، بماند برای بعد از ظهر به خانه ی ماه طلا که رفتیم از او گرفتم.
- آن وقت دیگر چه فایده دارد؟من خودم هم می خواستم تاب بازی کنم و از طرفی،تو می خواهی بروی برو، من نمی آیم؛تو و مشهدی با هم رفت.(مشهدی گفت نه.) - از آمدن پشیمان شدی؟مانعی
. ندارد،خودم تنها خواهم رفت.
آهو آنگاه پیرزن را صدا زد تا کشیدن نهار بشود و هم که خود بیش از هر گرسنه بود با عجله برای خبر کردن بچه ها در پس درختان ناپدید شد. خود باز کن و آهسته به شوهر الحاح کرد:
- مشهدی به راستی چنان روزی هم می شود که تو به خاطر من و بچه هایت زن را روان کنی؟
- گفتم امتحان خواهم کرد.از کجا معلوم که نمی شود؟با همه ی حرف هایی که زدم،به تو گفتم،نگفتم که من در آیینه ی وجدان تا چه اندازه چهره ی سیاه شده ی خود را زشت و منفور می بینم؟میان او. و بچه هایم عقل و انسانیت حکم می کند که شما را انتخاب کنید.در این صورت آیا آهو مرا حلال خواهی کرد؟مانند پیش تر دلت با من صاف خواهد شد؟
سید میران با سکه ای که از جیب بیرون آورده بود از روی بازیگوشی یا به خاطر تمرکز فکر و حواس،شیر و خط کرد.پس به این ترتیب و با همه ی احوال،ریشه های محبت و مهر پدری،چنان که آهو می پنداشت، در قلب شوهرش فسیل نشده بود.البته این موضوع درست بود که برگشتِ سید بر پایه ی ترس از هما،حساب زندگی از یک طرف و از طرف دیگر اعتماد و وجدان بود،نه به عشق آهو.و زن خانه دار با این همه چیز را. خوب فهمید
می کرد،چشم ها و تمام چهره اش در جذبه ای پرجز و تمنا می لرزید. خود را مورد قهر فرزند نِرُون صولتش دیده است بر روی او بـ ـوسه زد.دست روی دستش نهاد و با صدای لرزان گفت: - تو او را
طلاق بده و در این صورت آهو همه وجودش را فدای تو خواهد کرد.شوهرم امروز در تو خواهد شد. چیز دیگری می بینم!
پس از نهار سید میران دستمالش را روی صورت انداخت و در سایه ی خنک درخت دراز کشید.هما نیز آن طرف تر او چادر بر سر کشید و خوابید.اما هیچ کدام از آنها نتوانستند به خواب بروند. حرکت در می آورد و غلغلکش می داد.خسته بود اما از هوای سبک احساس فرح
می کرد.صدای نفس زمین که از خورشید و آسمان بار می گرفت شنیده می شد.آهو با پیرزن بر لب برکه ای کوچک،کمی بالاتر از محل نشستن آنها،صحبت کنان ظرف های نهار را می شستند.زن نگاه احتیاط آمیزی به سوی شوهر شوهر. و هوو افکند و آهسته گفت:
- پس از نهار می شنیدی چه می گفت؟شنیده بودیم که آدم به شماره ی شن ها و گوش ماهی های کناردریا ثروت داشته و باز برای دیناری جانش باشد در آید،اما نشنیده بودیم که مثل ماهی هر چه باشد. بیش تر از یک آب گندیده بخورد تشنه تر شود.پیرزن دنیا دیده که با همه ی ساده دلی خود نگفته همه چیز را می دانست،بذله ی هجوی انداخت که شنیدنش برای آهو که زن چدان دوشیزه خویی نبود کم آب بر نمی داشت؛ولی وصف. حال عشق و معـ ـشوق کذایی غیر از آن نمی تواند.آهو پرسید:
- آیا او را طلاق خواهد داد؟چنین چیزی را تو در پیشانی این مرد می خوانی؟
- آری،آری،نه در پیشانی او بلکه در پیشانی تو.در دنیا همه چیز شدنی است.روح انسان پستی و بلندی بسیار دارد.
🌙پـــرودگـــارا
✨امشب از تو میخواهم
🌙دلهایمان راچون آب روشن
✨زندگیمان را چون
🌙گرماے آتش دلچسب
✨وجودمان را چون
🌙ماه آسمان آرام و روزگارمان را
✨چون نگاهت زیبا ڪن
🔮شبتون به رنگ خدا🦋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
« ما همه شکستگیهایی داریم و از طریق آنهاست که نور به ما وارد میشود.🌱 »
💖 صبح زیبای شنبه بخیر💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد اما دهه شصتی ها عکس دفترچه بیمه هاشونم اینجوری بود.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندکی مرورخاطرات مشترک همه ی دهه شصتیاوهفتادیا🥲
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_چینی
دیدن کارهایی که این خانوم میکنه یه حس آرامش عجیبی منتقل میکنه
اگه دوس داریدبیشترازپستای این خانوم بذارم بهم بگید😍
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
برادیدن آشپزیای بیشتراین خانوم زیبا بزن رولینک بالا👆👆👆
full-albom-moein--38(behtaraneh.ir).mp3
5.2M
🎶از همان روزی که دست حضرت قابیل
🎶گشت آلوده به خون حضرت هابیل
🎶از همان روزی که فرزندان آدم
🎶زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
🎶آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f