🪴پروردگارا در این روز
🌷که نوید بخش رحمت توست
🪴هر آنکه چشم گشود
🌷قلبش سرشار از امید
🪴وزندگیش سرشار از رحمت
🌷و برکت تو باد
درود صبحتون زیبا✋🥰
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعضی غذاها عجیب
خاطره دارن
وقتی درستشون میکنی و
بوش تو خونه می پیچه
کلی خاطره برات زنده میشه
مثل آبگوشت
منو یاد خونه ی عزیزم میندازه
یاد اون وقت ها که صبح زود زنگ
میزد و میگفت ننه آبگوشت گذاشتم
پاشین ناهار بیاید اینجا منتظرم
بعدم یادش میرفت خدافظی کنه
و قطع میکرد وقتی ظهر میشد و می رفتیم
پیشش درو که باز میکردیم روبروی در به پشتی همیشگیش تکیه داده بود و خوشحال از اینکه بچه هاش همه دورش هستن
هنوزم مزه ی آبگوشت و اون ترشی بادمجونهای خوشمزه اش که کنار آبگوشت میاورد زیر دندونمه
این روزا خیلی دلتنگ اون روزام...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم که صبحمونو بادیدن یه کلیپ خاطره انگیزشروع کنیم تک تک عکس نوشته ها روبادقت بخونید که حرفای دلمونه😍
من عاشق این اهنگ معینم چندسال دیگه تو خیابون...🥺
ظهرساعت یک منتظر این آهنگ زیبای معین باشید😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پلو
#سیب_پلو
#غذای_کرمانشاهی
این غذا به تنهایی مزه بهشت میده
ولی با هرچی دوست داری سرو کن😋
مواد لازمش چی هست!؟ 🍗
۱،۵ پیمانه برنج
۱ عدد سیب زمینی بزرگ
شوید(شبت)
بال مرغ
زعفران غلیظ
آب لیموترش
ادویه: نمک، فلفل سیاه، پودر سیر، پول بیبر(دلخواه)
.چون بال مرغ چرب هست، برای ته دیگ یکق روغن کافیه
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
Moien – Baz Ashegham Bash 128.mp3
8.07M
چند سال دیگه تو خیابون زیر نم دلگیر بارون●♪♫
رد میشی از کنار هم دیگه چشم های تو از غصه ها میگه●♪♫
چند سال دیگه تو خیابون میون اشک و گریه هامون●♪♫
با بغض میگی اشتباه کردی●♪♫
دوست داری به گذشته برگردی●♪♫
باز عاشقم باش حالا که میشه باید دلامون با هم یکی شه●♪♫
حرفامو گوش کن دونه به دونه فردا برامون حسرت میمونه باز عاشقم باش●♪♫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پدر پیرم آلزایمر گرفته است
نه گله آهوان چشمان مادرم را در جوانی اش بخاطر دارد
نه پروانگی اش را در پیری
وقتی که به دورش می چرخدو لقمه در دهانش می گذارد
مادر پروانه ما کم کم دارد آب می شود
مادرم حتی از پدرم کوچکتر شده است
تا به او اعتراض میکنیم که حواسش بخودش هم باشد
به ما اخم می کند و می گوید
خجالت بکشید پدرتان آلزایمر گرفته من که نگرفته ام
او مرا نمی شناسد من که او را می شناسم !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_سیزدهم به اتاق و اطراف نگاهی کردم ....یه اتاق بود
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_چهاردهم
با خودم گفتم تو کی بیدار شدی که صبحونه خوردی.....
مرتضی گفت رفتم اتاق مادرماینا اونجا صبحونه خوردم منتظر موندیم توهم بیای که نیومدی...
گفتم ولی آمنه برای من صبحونه اورد و منتظر تو بودم ...
مرتضی چینی به صورتش داد و گفت بازم آمنه....
اینبار یکم جدی تر گفتم آمنه که زن بدی نیست چرا ناراحت میشی هربار اسمش میاد ؟
مرتضی اومد کنارم نشست و گفت بیخیالش شو ،از فردا دیگه بیا با ما صبحونه بخور....
متعجب شدم از حرفش ،از فردا؟؟ مگه قراره فردا هم اینجا باشم ...؟؟
مرتضی تعجبم رو که دید گفت چیه تو زن شوهرداری دیگه
گفتم ولی ما تازه عقد کردیم ،عروسی که نکردیم اگه میشه من رو میبری خونه اقا جونم !؟؟
مرتضی دستاشو از دورم باز کرد و گقت چه خبره خونه ی آقات هنوز نرسیده؟؟ نمیخای یه ناهار رو با خانواده من باشی ؟در ثانی ما عروسی کردیم دیگه عقدمون چه فرقی با عروسی داشت ؟؟
فورا جا خوردم ..یعنی چی عقدمون چه فرقی با عروسی داشت؟؟؟
مرتضی بهت من رو که دید نیشخندی زد و گفت مگه خانوم جونت بهت نگفته بود عقد و عروسی مون یکیه ؟؟عروس بی جهاز، عقد و عروسیش یکیه ...
تازه به ماجرا پی برده بودم ...اینکه من شب عقدی اومدم اینجا اینکه توی عقدم اونهمه مهمون دعوت بود همه نقشه خانوم جونم بود ....
کم کم از فریبی که خورده بودم داشتم میلرزیدم که مرتضی تیر آخر رو زد و گفت الانم که دیگه دختر نیستی ...عروس شدی دیگه،مگه عروسا چیکار میکنن دیگه ،شب عروسی شون میرن خونه ی داماد ،....اخه کی دیدی شب عقدی بره خونه داماد ؟؟
توی اون لحظه دنیا رو سرم داشت خراب میشد....
از حرفی که مرتضی بهم زد نتونستم تحمل کنم و اشکم بیرون اومد ناخوداگاه بغض کردم....
وای خدا باورم نمیشد یعنی عقد و عروسیمیکی بود؟؟؟یه مادر چقدر میتونست بد باشه!!!؟؟؟
دستام از اینهمه نیرنگ داشت میلرزید ناخورداگاه شیشه ی مربای توی دستم رو برداشتم پرت کردم ...گچ رو دیوار نارنجی شد ،مرتضی شوک زده از حرکت من تا یک دقیقه هیچ واکنشی نشون نداد بعدش اومد سمتم کنارم نشست و سرزنشگر گفت از زودتر رسیدن به من ناراحتی؟؟
من رو دوست نداری؟؟
دوست داری برگردی خونه ی آقات؟؟
کم کم از حالت سرزنشگرش داشت به عصبانیت تبدیل میشد ....ایندفعه بیشتر گریه کردم و گفتم شما به من گول زدین کدوم دختریه که ندونه شب عقدشه یا عروسیش ؟؟
هق هقم بیشتر شد ...
مرتضی گفت حبیبه ما به پدر مادرت گفتیم خواسته ی خودشون بود ،بی جهیزیه خرج عقد و عروسی با خودمون....
تو چشمای مرتضی نگاه کردم و گفتم مگه من پیاز و سیب زمینی بودم؟؟
برای همینه آمنه سینی صبحونه رو آورده بود؟؟؟ میدونست که چه خبره پس....
مرتضی گفت لازم نکرده بیاره ،من خودم مادر داشتم ....
با خودم گفتم اگه مادر داشتی که به جای امنه مادر خودت تو فکر عروسش بود ولس ترجیح دادم حرفی نزنم الان تنها چیزی که میخواستم رفتن پیش طلعت و بهمن بود....
مرتضی گفت حالا بسه دیگه خودت رو اماده کن بریم پیش بقیه ...
بعد خندید وگفت عروس که نباید چشماش قرمز باشه اونم عروس به این قشنگی ...
دستامو تو دستاش گرفت و گفت تو خیالم هم فکر نمیکردم اعظم خانوم عروس به این قشنگی برام پیدا کنه ....
ادامه دارد......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کلید نوستالژی
کلید کمد تلویزیون و خوراکیها 😄
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_کوتاه 📜
📌پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد.
شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟
✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسير را بخشيد.
📌 وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.
✔️✨✔️پادشاه گفت:
تو راست می گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📚«گلستان سعدی»
✨جز راست نباید گفت✨
✨هر راست نشاید گفت✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت264
بچّه مِنّ و مِن کرد:
_ آقا یکدفعه گفت که دندانش درد میکند. آنوقت خالو کرم هم گفت باید آنرا از بیخ کشید. یک دفعه هم با انگشت اینجوری روی گلیم خط کشید و بجان من و داداش قسم خورد.
_قسم خورد که چی؟
_قسم خورد که ـ قسم خورد که ـ آخِه من یادم رفت.
_ای بمیر بُته مُرده ی بی قابلیّت! یکساعت رفته ای آنجا نشسته ای و حالا که آمده ای میگوئی آقا گفت دندانم درد میکند؛ خالو کرم گفت آنرا بکش! آخر آقا که دندانهایش همه عاریه است چی چی را بکشند؟! مهدی اشک در چشمانش جمع شد.
_ حالا عیبی ندارد. من خواستم بدانم آیا آقا قصد دارد دوباره هما را پس بیاورد یا نه. از همه ی گفته های آنها چه فهمیدی؟ خوب فکر کن ببین چیزی یادت میافتد؟ آنجائی که بجان تو و داداش قسم خورد چه گفت؟
_روی گلیم خط کشید و بخالو کرم گفت که از این خط نباید پایت را آنطرف بگذاری. اگر روزی بروزگاری _ سنگ تا سنگین است سر جای خودش هست.
_خوب، فهمیدم. بخالو کرم نگفته است. هما کجا نشسته بود؟
_ هما پشت سر خالو کرم نشسته بود. وقتی که آقا حرف میزد هی سرش را برمیگرداند و از پشت چادر بآئینه اش نگاه می کرد. یکدفعه لبـ ـهایش را ماتیک زد. دفعه ی دیگر برو و چشمش را درست کرد. من از اینطرف نگاهش می کردم، صورت خود را ویشگون می گرفت تا پریدگیش رنگ بیندازد.
دل آهو که خالی بود خالی تر شد. غمْ هچون سنگی که در چاه افتد در قلبش صدا کرد. بوم بدنهادی که بر خانه ی او منزل کرده بود اینک بشکل کرکس شومی بر دنده های او فرود میآمد تا همچنانکه تاریکی روشنائی را میبلعد و خُرد خُرد هضم می کند دل و اندرون او را تیکّه تیکّه بیرون آورد و فرو بلعد. همچنانکه وقتی شیشه می شکند مِنْباب تسلیت خاطر می گوئیم رزق شیشه گر است باید بشکند، اینجا نیز از بیچارگی آهو باید بگوئیم رزق غم است باید برسد. زیرا قدرت این زن فقط در آن بود که در مقابل عمل انجام شده ی شوهر قرار بگیرد و آنگاه بنشیند و با بخت نامساعد خود سر بگریبان باشد. طینت او وشوهر و وضع معمول قوانین و اخلاق اجتماع هرسه دست بدست هم داده بود تا زنی رنج بکشد و مادامَ العمر بکشیدن این بار طاقت فرسا محکوم باشد. باری، آهو می خواست دوباره بچّه را بخبرچینی باطاق خورشید بفرستد در همین موقع دو مرد با قیافه و حالتی غیر از ساعتی پیش از آنجا بیرون آمدند. سید میران برای خواندن نماز باطاق بزرگ رفت. خالو کرم چنددقیقه ای بدون هدف در حیاط ایستاد و بعد بی آنکه بگوید کجا می رود در خم دالان ناپدید شد. وقتی که او رفت هما درست مثل اینکه هیچ گونه اتّفاقی نیفتاده است با نوعی بی اعتنائی تعمّدی خرامان خرامان قطر حیاط را طی کرد و باطاق بزرگ رفت. آنجا سید میران روی سجّاده ی یزدی قدیمیش سمت بقبله تازه قامت نماز بسته ایستاده بود. هما با حالتی نیمه بیگانه امّا وسوسه انگیز شانه اش را بلنگه ی در تکیه داد و گفت:
_اوهووه، مردم نمازخوان شده اند! از کی تا بحال؟
سید میران که قبل از آن مدّتی بود بعلّت تنبلی، سستی یا برخی بهانه های دیگر در کار نماز کوتاهی میکرد از روزی که بخانه ی میرزا نبی رفته و محض برگزاری عزاداری هاجر چند شبی آنجا مانده بود دوباره آتش جهنّم و غرفه های بهشت را بیاد آورده بود. این نماز پس از طلاق هما در حقیقت تبریکی بود که او بخود می گفت. زیرا میدید که بالاخره از دودلی که فاسد کننده ی روح است نجات یافته بود و از آن پس میتوانست زندگی درست و بی دغدغه ای را با کودکان خود از سر گیرد. وقتی که تشهّدش بپایان رسید در حالیکه هنوز روی دو زانو نشسته بود و با شمردن انگشتان دعا میخواند سرش را بسوی فرد مزاحم برگرداند. زن با کفش داخل اطاق شده و یکوری روی صندلی تکیه داده بود. نگاه مرد از ساقهای کشیده و خوش ترکیب او بالا رفت. روی چهره ی گرد و سفیدش که بگُلهای خدائی مِهر و افسون آراسته شده بود ثابت ماند. خوب که نگاهش کرد گفت:
_من تارِکُ الصّلٰوة نبودم. تو تارِکُ الصّلٰوةم کردی!
پلکهای او سنگینی می کرد، گوئی خوابش میآمد. چشمهایش را پرده ی ضخیمی از هـ ـوس فرا گزفته بود. حتّی پیشتر از آن نیز در همان لحظه ی ورود باطاق همسایه یک چنین حالتی در او دیده شده بود. هما کج تر نشست تا گردی رانهایش باز هم بهتر نمایان باشد و با حالت تحریک آمیزی با فکّ بسته باو دهن کجی کرد:
_یی یی یی یی!
مرد عاشق از همانجا که نشسته بود شاهین وار بسوی وی خیز برداشت و از هر دو مچ دستش محکم گرفت:
_پدرسوخته! افسوس که دوستت دارم!
_یی یی یی یی!هـ ـوس عشق ورزیدن با شهـ ـوت انتقام و کینه توزی که هنوز در سیـ ـنه ی مرد خاموش نشده بود بچهره اش چنان حالتی داده بود که میخواست او را هم ببـ ـوسد و هم بزند. هما کوشید تا خود را از چنگش خلاص سازد ـ
_ من که دیگر زن تو نیستم چه میگوئی؟!
_آه!... دست از من بکش. تو هنوز جا نمازت پهن است؛ توئی که میگوئی من تارِکُ الصّلٰوتت کرده ام. مگر نه اینست که مرا طلاقت داده ای؟
#شوهراهوخانم
#پارت265
مگر نه اینست که من حالا بتو حرام هستم؟
_ من ترا طلاقت داده ام،درست است، امّا حالا رجوع میکنم.
_بیخود رجوع میکنی، من مایل نیستم. آخ! اوف، چه بیمعنی!
طاقت مرد دلشده بعد از چند شب جدائی و طیّ یک مرحله بحران آمیز روحی مطلقاً بپایان رسیده بود. اگرچه او را طلاق داده و در این زمینه نزد محضردار چنان تند رفته بود که خود نیز نمیدانست چگونه باید برگشت کند، وقتی که در کانون قلبش مینگریست بَرْحَق تر از این شعله ی فروزان چیزی نمیدید که او هما را بدرجه ی نابودی خود و کلّ عالم هستی دوست میداشت؛ نه اینکه دوستش بدارد، بدون او زندگی برایش میسّر نبود. چه می شد کرد، باو عادت کرده بود. با اینوجود در تصمیم قبلی اش که میباید بالاخره روزی گریبان را از چنگ عشق دیوانه کننده این زن برهاند ابداً تجدیدنظر نکرده بود، منتهی چرا نه در فرصتی دیگر؟ چرا باید بقول خالو کرم داغ ننگ بر پیشانی او بزند و روانه اش کند؟! آیا بهتر از این پاداشی برای آن لعبت شیرین بَر سراغ نداشت؟!
عاشق و معـ ـشوق از همه ی آن گِله ها و شکایتها اکنون جز عشقِ پینه بسته سخنی بر لب و دل نداشتند. مـ ـست و مدهوش از باده ی وصال مانند نر و ماده ی مِهْر گیاه چنان در هم فرو رفته بودند که اگر دنیا را آب میبرد آنان را خواب میبرد. آن شب زفافی که صاحبدلان کم از صبح پادشاهیش ندانسته اند اینک برای دو یار دلداده یکبار دیگر شیرین تر از همیشه تکرار شده بود. آنها خود را در خلوت آن گوشه ی خالی از اغیار مطلقاً تنها میپنداشتند و بهمین علّت در مضمضه ی هـ ـوس و شهـ ـوت و زمزمه های لطیف بیخ گوشی تا آنجا که آداب عشق توصیه میکرد شیداوار پیش می رفتند. امّا غافل از اینکه از همان ابتدای ورود هما باطاق ذیروح دیگری نیز مثل یک شبح از پلّه ها بالا آمده و خود را در پس لنگه ی در پنهان کرده بود. آهو که با گوشهای تیز خود همه ی حرفهای میان آن دو را شنیده بود اینک، از یک درز بسیار کوچکِ دَر، جزئی ترین حرکات آنان را میدید. از این مراقبت گستاخانه که برای او چندان نیز خوشایند نبود زن فلک زده میخواست بفهمد مردی که بقول خودش هما را طلاق داده بود با وی چگونه رفتار میکرد. بالاخره لحظه ی بس باریک و حسّاسی رسید که دیگر تحمّل او بپایان آمد. آیا بعد از این پرده، پرده ی سوّمی نیز وجود داشت که بخواهد ببیند؟ بی آنکه فکر کند خود را لُو خواهد داد با حال خارج از طبیعی از پشت لنگه ی بسته ی در بکنار آمد و در حالی که ایوان را ترک می گفت با خود بصدای نیمه بلند غرّید:
_کوسه اگر ریش داشت روز پیش داشت. با این چشمهای کوچک چه چیزهای بزرگی که ندیدیم!
فصل شانزدهم
آهو عَلٰیرَغْم طبع مالیخولیائی خود که گوئی با نشستن و غصّه خوردن پیمان دوستی همیشگی بسته بود، تصمیم گرفت که از آن پس دیگر نه بشوهر نه بهما بهیچکدام اعتنائی نکند و آنها را مطلقاّ بحال خود واگذارد. اکنون که او بهردلیل و جهت از قدرت اُمْفالی ( Omphale ملکه لیدی که هرکول را مقهور عشق خود ساخت. ) آن گونه زنانی که شوهر را پیش پای خود مینشاندند و سر کلاف نخ را بدستش میدادند بهره نداشت، یا اگر داشت ستاره ی اقبالش از برج بیرون بود، چرا میباید با امیدها یا نومیدیهای پوچی که حاصلش فقط و فقط غم و شکسته دلی روز افزون بود عمر عزیز را بیهوده بر خود تلخ سازد؟ آیا فی الواقع همین غمها و شکسته دلیهای شبانه روزی نبود که دست چاره ی او را در هر کار مثبت و حقیقةً مؤثّری میبست و اسیرِ بندِ زبونیها میکرد؟ موضوع پیوسته بهما اندیشیدن رفته رفته ممکن بود در وی بصورت مرض روحی خطرناکی که آثار بس نامطلوب داشت ریشه کند و باقی بماند یا حتّی او را از پای درآورد. آیا او فی الواقع نمیخواست بماند و شادکامیهای بچّه هایش را بچشم ببیند؟
روز بعد، هنگامیکه کلارا از مدرسه بازمی گشت رنگ رخسارش اندکی پریده بود. مشوّش و غیرعادی در گوشه ی اطاق بآغـ ـوش مادر پناه برد و سر بر سیـ ـنه ی پرمهرش نهاد:
_اوه مادر!
آهو دستپاچه شد:
_هان، دخترک عزیزم، ترا چه میشود؟ آیا امتحانت بد شده است؟
کلارا گیسوی بلند و بافته اش را حمایل صورت کرد تا ناراحتی ناشی از شرم خود را بپوشاند. با حالتی که نه گریه بود و نه خنده گفت:
_نه، امتحانم بد نشده است، امروز نتیجه را دادند قبول شده ام. اوه مامان، چطور بگویم، مردی دنبالم افتاده بود؛ همانکه جمعه ییش، وقت سراب رفتن، جلوی درشکه ی ما را گرفت و بسورچی اُشْتُلُم کرد. فقط آنطور که تشخیص دادم لباس دیگری پوشیده بود. بیشرف پست!پس از گرفتن نتیجه ی امتحان و بیرون آمدن از مدرسه، من و مِهری شادیان با هم میآمدیم. در خیابان دوستم خواست کاغذِ گُل بخرد. او آنطرف خیابان روبه روی مغازه ی نوشت افزار فروشی ایستاده بود. خرید ما که تمام شد و. بیرون آمدیم احساس کردم که دنبال ما افتاد.
🌸آسمون زیبای شب
💫ستارگان درخشان
🌸سهم قلب مهربونتون
💫و امیـد به خدای رحمان
🌸روشنی بخش
💫تمـام لحظه هاتون
شبتان آرام وپراز آرامش 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☘هیچ آغازی
🌸زیباتر از سلام نیست
☘روزتون پر از مهر و محبت
🌸لبتون لبـریـز از خـنده
☘سفره هاتون پر از خیرو برکت
🌸لحظات زندگیتون پر از رحمت
☘ســــلام صبحتون بخیر
🌸روزتـون به زیبـاییِ گـل های بـهاری
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی یعنی؛
کمی دیروز،
خیلی امروز
و
کمی فردا...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کلیپ پراز حس و حال خوب نوستالژی😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Toraj Shabankhani - Hanoozam [320].mp3
11.03M
هنوزم چشمای تو مثل شبای پرستارس
هنوزم دیدن تو برام مثل عمر دوباره اس
🎶هنوزم وقتی میخندی دلم از شادی میلرزه
هنوزم با تو نشستن به همه دنیا می ارزه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !
از گرما مینالیم، از سرما فرار میکنیم
در جمع، از شلوغی کلافه میشویم و در خلوت، از تنهایی بغض میکنیم
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ .. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ ..
ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ !
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ . . .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_چهاردهم با خودم گفتم تو کی بیدار شدی که صبحونه خورد
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_پانزدهم
اون صبحونه بدترین صبحونه ی زندگی من بود ،صبحونه ی نوعروسی که خودش نمیفهمید عروس شده ،....مجمعی که توسط مادرشوهر نیومد دم در اتاق و ازمن انتظار داشتن برم با اونا صبحونه بخورم ...همونطور که آماده میشدم تماما فکرم مشغول خانوم جونم بود....باید حداقل تا عصر صبرمیکردم که میرفتم...
مرتضی دستم رو گرفت و برد سمت اتاق های به نسبت قدیمی که حالا مفهمیدم پدر و مادر و خواهرهاش اونجا زندگی میکنند ...
یه اتاق بزرگی بود که دورتا دور متکا گذاشته بودن و متکا ها به قدری کثیف بود که سیاهیش رو از دور میشد دید ،
۴تا دختر از سن ۱۷ساله تا ۸ساله همگی با پدر مادرشون یکجا میخوابیدن توی همون اتاق ...چه خونه ی شلوغی بود ...
پدرش بالای اتاق نشسته بود و در حال قلیون کشیدن بود اعظم خانوم هم یه لباس کهنه تنش بود و داشت لباس یکی از دخترا رو با سوزن و نخ دوخت میکرد...وقتی وارد شدم کسی حتی از جلو پام بلند نشد خوش اومد بگه ،
مرتضی به یکی از متکا ها تکیه داد و اشاره کرد منم کنارش بشینم ....فقط خواهرهای مرتضی دورم میچرخیدن که وای عروس اومده چقدر لباسش نوعه چه بوی خوبی میده....
بغضم هرلحظه بیشتر میشد تا اینکه پدر مرتضی شروع کرد به حرف زدن....
درحالی که قلم قلیون رو توی دستش جابجا میکرد با همون صدای آرومی که مرتضی هم داشت گفت اسمت چی بود؟هااا حبیبه ...خوش اومدی دختر داری میبینی این زندگیماست نه بیشتره نه کمتر ،اعظمو بچه ها و به ترتیب اسمهای دخترا رو میگفت،شکوفه راحله الهام وکوچکترین که مشخص بود خیلی هم لوسه و براشون عزیزه اسمش زیبا بود ....
از بوی قلیون حالم داشت بهم میخورد به سرفه افتادم مرتضی یه لیوان آب به دستم داد.....
پدر مرتضی نگاه های سرد و خشکی داشت ،توی چشم های مرتضی زل زد و گفت مرتضی زنت اگه از قلیونم حالش بد میشه ببرش بیرون...
مرتضی گفت نه پدرجان این چه حرفیه ...
مرتضی انگار از پدرش میترسید یا شاید هم زیاد حساب میبرد ازش ...
یک پوق دیگه قلیون کشید و گفت توی این یکماهی که تو اینجایی و مرتضی برميگرده اهواز سوپرش ،برای صبحونه ناهار و شام میای پیش ما غذا میخوری ،
شبها هم کنار شکوفه و بقیه ی دخترها میخوابی ....
یه لحظه جا خوردم از حرفش ؟؟یکماه ؟من میمونم مرتضی میره اهواز؟؟ نگاه های گنگی به مرتضی انداختم
مرتضی تعجبم رو که دید پوفی کشید و بلند شد ،یهو ناباورانه گفت هیچکس این دختر رو متوجه نکرده چه اتفاقی افتاده پدر لطفا تو متوجهش کن ...
اعظم خانوم که تاحالا ساکت بود با دندونش نخ رو تکه کرد و شلوار زیبا رو به سمتش پرت کرد بعدم نیشخندی زد و گفت پدر مادره خواستن این دختر و از سرشون باز کنن بعدم خودشو دختراش سر گذاشتن تو گوش هم و خندیدن ....
توی اون لحظات دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه....
ادامه دارد......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اون زمانها که هنوز خبری از موبایل و اینستاگرام نبود، مردم عکسهاشون رو تو مهمونیها به اشتراک میذاشتن.
وسط مهمونیها و دورهمیها یه نفر با افتخار آلبوم رو دست میگرفت و وسط مجلس باز میکرد و ده نفر پشت سرش از سر و کله هم بالا میرفتن که بتونن عکسها رو ببینن و با دیدن هر عکس کلی خاطره تعریف میشد.
وقتی هم مهمونی تموم میشد و صاحب خونه آلبوم رو میخواست بذاره داخل کمد یک دوره دیگه چک میکرد که عکسی کم نشده باشه، ولی همیشه یه نفر تو فامیل بود که تخصصش کش رفتن عکس از داخل آلبوم بود
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#ضرب_المثل
🔺یک بام و دو هوا
🔸️این مثل را در مواقعی به کار میبرند که شخصی برای نفع خویش در مورد یک مسئله دو رای متضاد میدهد.
🔹️در ایام گذشته شبهایی که هوا خوب بود مردم روی پشتبام میخوابیدند.
میگویند زنی شبانگاه بر بالین داماد و دخترش رفت و گفت : هوا سرد است. مهربانتر خفتن به سلامت نزدیکتر است.
سپس به سمت دیگر بام که پسر و عروسش در آنجا خوابیده بودند رفت و به آنها گفت: هوا گرم است. اندکی دوری تندرستی را سزاوارتر است.
عروس که هر دو گفته را شنیده بود گفت:
قربان برم خدا را
یک بام و دو هوا را
این سر بام گرما را
آن سر بام سرما را
▪️از آن زمان این گفته ضربالمثل شد و در موارد دوگانهگویی استفاده میشود.😄
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت266
همانکه جمعه ییش، وقت سراب رفتن، جلوی درشکه ی ما را گرفت و بسورچی اُشْتُلُم کرد. فقط آنطور که تشخیص دادم لباس دیگری پوشیده بود. بیشرف پست!
پس از گرفتن نتیجه ی امتحان و بیرون آمدن از مدرسه، من و مِهری شادیان با هم می آمدیم. در خیابان دوستم خواست کاغذِ گُل بخرد. او آنطرف خیابان روبه روی مغازه ی نوشت افزار فروشیه بود. خرید ما که تمام شد و. بیرون آمدیم احساس کردم که دنبال ما افتاد. آیا ما حرکتی بودیم که باو جسارت بیشرمانه ی این کار زشت را داد یا با دوست من مهری سابقه ی انس و علاقه ای داشت که قدم بقدم دست از سر ما برنمیداشت؟ من هنوز حیران حلّ این مسئله بودم. سر کوچه ی خانقاه که از مِهری جدا شدم تا وقتی بکوچه ی خودمان رسیدم ابداً پشت سرم را نگاه نکردم. گمان میکردم اگر دنبال دوستم نیفتاده باشد پی کار و زندگی خود رفته است. امّا از فرط دستپاچگی نزدیک بود هول بکنم وقتی سرم را برگرداندم و دیدم که دنبال من است از آنجا تا میان دالان خانه دویدم. اکبیری! دلم میخواست جرأتش را میداشتم و توی همان کوچه با یک سنگ سزایش را کف دستش میگذاشتم.
آهو که با دقّت بداستان شنیدنی دختر گوش میداد از روی پختگی غریزی لبخندی زد و گفت:
_اهمّیّت دخترم ندارد. اگر بار دیگر او را دیدی هرگز نگاهش مکن. خود را بندانستگی محض بزن و چنین بنما که جز راه رفتن و برگشتن بهیچکس و هیچ چیز توجّه نداری. از هـوسهای بی بند و بار اینگونه جوانان ماجراهای بزرگی ببار میآید که نتیجه اش بدبختی دختران نادان و حتّی از هم پاشیدگی خانواده ای می شود.
چشمهای سیاه دختر را بـ ـوسید و دست روی سرش نهاد. در این حالت گوئی کاهن بزرگ اُورْشَلیم دست بر سر سلیمان نهاد و او را بپادشاهی روی زمین مسح کرد، شکُفتگی های بَر و روی و حالات رسیده ی او خواه ناخواه چنان نبود که جوانان را بهـ ـوس تماشا یا شوق همصحبتی اش برنیانگیزد. امّا افسوس که از دل مردم کسی خبر نداشت؛ هرکس چنانکه مینمود نبود؛ از زنان یا حتّی دختران جوان هیچ عرف و عادت و قانون یا نظم اجتماعی محکمی حمایت نمیکرد؛ ازدواج قماری بود که غالباً با دغلبازی شروع و با نقض اصول و عهدشکنی پایان میافت. و این همان چیزی بود که بر سر خود آهو آمده بود.
فردای آن روز نیز جوان گفته شده در همان ساعتی که دوشیزگان مدارس مرخّص میشدند و بنهار میرفتند، تصادفاً یا از روی نقشه قبلی بر سر راه دختر آهو ظاهر شد. کلارا با یکدسته از دختران مدرسه ی شاهدخت که همه روپوش خاکستری بتن شاد و شکوفان از خیابان میگذشتند. آنها بعد از دو ماه تعطیلی اکنون که باز را میدیدند طبیعة صحبتها و مطالب گفتنی فراوانی که برای هم حکایت دارند. از معلّمین جدید و روش احتمالی کار آنها، از شاگردانی که رفته کلاس یا آنهائی که آمده بودند، از برنامه ی درسی که همان روز اعلام شده بود، از کتاب های تازه ای که میبایند می گیرند، از در و میدان و میدان بازی و هرچیز و همه چیز. مدرسه ای که جسم و جان خود را در آن حل میدیدند، گفتگو میکردند. در میان دسته ای که میرفت دختران خوش صورت کم نبودند، چهره ی محجوب و مِهرآمیز کلارا از همه با نمک تر بود. در اندام خود، او، ظرافت و لطافت را بهم آمیخته داشت. بینی اش کوتاه و قلمی، چشم و ابرویش مشکی گیرنده و سرکش بلند بود. طِبق اندرز مادر، بمحض که سایه ی را در پیاده رو خیابان تشخیص داد پسر چنان نمود که گوئی اصلاً وی را ندیده است. با اینهمه، رنگ رخسارش بی اختیار گُلگون شد و کوشش او را یکسره باطل گذاشت. نه تنها دوستان همراهش مطلب را دریافت می کنند بلکه خود پسر است، که جوان زرد چهره، بلند بالا و چابک حرکاتی بود، از این تغییر حالت که باید آن را نوعی پاسخ بعشق درشمار آورد و حاوی یکدنیا لطف و زیبائی بی غش بود سرمـ ـست شد و لبخند زد. لحظه ای رسید که دختران از هم سوا شد یکی یا دوتا دوتا هریک بسوی رهسپار گشتند.کلارا که تنها مانده بود از ترس آبروی خود بر سرعت قدم افزود. او نیز گامها را تندتر کرد. با حرکات مخالف آمیز خود را نشان میداد که قصد دارد با شکار گریزپایش سر صحبت بگشاید، موفّق نمیشد. شاید در صحیفه ی خاطر خود با او گفتگوها میکرد و پاسخها میشنید که همه خیالی بود. کلارا کمتر از روز پیش خود را باخت. آهنگ قدم را تا لحظه ای ورود بخانه از دست ندارد، سهل است، گاه کوشید تا هیجان را که دشمن جذّابیّت است از دور و بر خود دور می کند و تا آنجا که ممکن است خوش خرام و موقّر باشد، در عین حال سنگین و بی اعتنا جلوه. کند. با اینوصف بمحض که مادرش در آستانه ی در او را دید احساس کرد که باید کسی را باز کند یا همان جوان قبلی تعقیب کرده باشد. آیا از این پس این هم برای او نمیخواست مایه ی غلیظ یک دلواپسی دیگر باشد؟!
#شوهراهوخانم
#پارت267
آهو جدّی نگران شد. اینگونه مزاحمتها که اگر با سهل انگاری و بیقیدی برگزار می شود بی گفتگو جوان را در ادامه ی روش خود گستاخ تر میکرد در شهری چون کرمانشاه نمیتوانست برای دخترِ دَمِ بختش سکّه ی خوشنامی باشد. فقط دختران بی بار و بی اعتنا باینگونه مسائلی بودند که با رفتار ناشایست یا سبکسریهای پنهان و خود را با آزادی میدادند و جوانان را با آنها بازی میکنند و هرجا دخترک نورسیده بود را بچشم دیدند محض آزمایش ثواب چند قدمی دنبالش بیفتند. آهو پیش خود تصمیم گرفت بی سید که لازم باشد مطلب را بگوش میران بسیار و اسباب عصبانیّت او و در نتیجه مدرسه نرفتن دخترش را فراهم آورد، روزهای بعدی تا چندی دورا دور مواظب و مراقب باشید، تا اگر آن مردک بی شرم و رو باشد. بدون شک شرف و ناموس دیگران در ترازویش وزنی از عمل گذشته ی خود دست نکشید بـ ـوسائلی او را سر جایش بنشاند. با همه ی طبع سلیم و معتدل و بی آزارش که شش سال تمام مثل یک تیکّه فلز در بوته ی سخت ترین اجحافات و جور و جفای شوهر بود و دَم برنمیآورد عجیب بود که بخواهد اینطور مبارزه جویانه از حیثیّت تهدید شده ی دخترش دفاع کند، و میکرد. اگر خود موجود کاملاً خوشبختی نبود دلیلی داشته باشد که دخترش چه نباشد. و این کدام پست و خودپرستی بود و چه جسارت آنرا داشت که سعادت و امید دختر چشم و گوش بسته ای را بازیچه ی هـ ـوسهای غیر وجدانی می سازند؟! اگر چه در این گذرگاه هنوز کوچکترین حادثه نامطلوبی است که باعث تشویش یا دل نگرانی جدّی باشد اتّفاق نیفتاده بود لیکن زنِ بِسَرْ آمده از همان بی حقوقی ناچیز یک لات خیابانی بقدری عصبانی شده بود که با گوشت کوب توی سر گربه ی خانه زد و بعد که حیوان تلوتلو خوران بزرگ زمین پناه برد قلبش از کار بدی که کرده بود ریخت. چقدر بخت او مساعد بود که گربه نمرد، و چقدر نامساعد که همیشه یک نگران تازه ای میتراشید در مقابل رویش می نهاد و شَهْدش را شرنگ میکرد. کسی که روزی خود را خوشبخت ترین زن روی زمین میدانست و سعادتش را با سعادت زیباترین زنان کامروای دوران حاضر نبود عوض کند اکنون میدید که کلّی از مرحله پرت بوده است. آن تخت پرقوی که زیرش عقرب لانه کرده باشد به بیخوابیها و هول و هراسهایش نمی خواهد. آنجا دزدی و غصب حقّ و اینجا شکار ناموس یا هرزه حرکتی که هدفش غیر از این نبود؟ در راهی که ابتدایش تولّد و انتهایش مرگ بود بنظر می آمد که همه جا زمین را از خار فرش کرده بودند. انسانها عوض خوش و خرّم و خندان جویای سعادت و سلامتی فقط باید تیشه بریشه را هم میزدند و از این عمل هرکس نقش هـ ـوسهای پست و پلید خود را در آب میدید. این بدبختی رفته رفته تا مانند موریانه درخت وجود آهو را سوراخ کند. از آنجایی که زن قدیمی فکر و متعصّبی بود برای قضیّه ای که شاید بعد از آن هرگز دیگر اتّفاق نمیافتاد یا اگر اتّفاق میافتاد بسادگی قابل جلوگیری بود بیش از اندازه اهمّیّت قائل میشد. با اینهمه چگونه ممکن است شاد و پشیمان از تصمیم خود در نگذرد و نفرت و ناراحتیش بمحبّت و احترام واقعی تبدیل شدن ظهر را وقتی که بعد از روز سوّم دو زن ناشناس دَر پوسیده ای خانه ی آنها را بدا درآورند؟! اینها از کسان بسیار نزدیک همان پسر و مهمانان ناخوانده امّا عزیزی بودند که باصطلاح تلمیح آمیز، هنگام عبور از آن کوچه آمده بودند تا ساعتی آنجا بنشینند و بکنند.
از این دو یکی عاقله زن تنومند و گوشتالوئی بود که الحق حق داشت خسته شود. تا نشست بادبزن خواست و شروع کرد از دوری راه که گویا از گذر « صاحب جمع » آمدند شکایت کردن. او مهربانو عمّه ی پسر بود. همراه وی زن جوانتری بود با صورت پُر کَک و مَک پودر زده، کت و دامن و کیف روی، و سر و وضعی همرده امروزی که نشانه ی تقلید یا تصنّع فوق العاده ای در آن دیده نمی شود. بدون اینکه منتظر نظر یا آشنائی صاحبخانه باشد گفت:
_ عمّه جان، اگر راهش دور است در عوض درشکه تا سر کوچه ی آنها میآید. منکه حقیقتش را بگویم، دیگر نه جائی سراغ دارم که نرفته و نه مایلم ببیشتر از این اسباب زحمت مردم را فراهم می کند. آخر یکی نیست بگوید گذر صاحب جمع کجا اینجا کجا؟ آدم مشکل پسند پشگل پسند میشه. یکی دماغش کوتاه است، آن یکی چشمش ریز. سوّمی سواد ندارد، چهارمی حرف پشت سرش میزنند. بالاخره بندگان خدا هرکس عیبی دارد. گل بی عیب خداست. باید یکی را دید و کلکش را کند و رفت پی کارش.مهربانو آهسته و از روی حوصله گفت:
_ حالا ببینیم این یکی را که دیده پسندیده و ما را پرسان پرسان تا هندوستان بدنبالش فرستاده چگونه دختریست و وضعش چیست. و من بنظرم این خانم خوشگل خوش اندام و دست و پا بلوری را جائی دیده ام. خانم، شما در جشن چادر برداری شش هفت سال پیش با شوهرتان بسالن شهرداری تشریف نیاورده بودید؟
میهمانان براهنمائی هما باطاق او که آبرومندتر بود رفته بودند. آهو برای پذیرایی از آنها با عجله رفته بود از بازار چیزهای بخرد.
🌸خدایا 🙏
💫امشب کوله پشتی مارا پر کن
🌸از آرزوهای زیبا و
💫دوست داشتنی تا
🌸صبح فردا خنده رو و
💫از غم واندوه جدا باشیم
🌸شبتون آرام
💫خوابتون شیرین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f