eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادتونه؟ تو بساطشون همه چی داشتن کلی جنس روی دوچرخه یا چرخ دستی بار میکردن و کوچه به کوچه میچرخیدن انگار دیروز بود ... از کیسه و سفید آب داشتن تا ظروف و دبه و. ... وقتی میومدن تو. کوچه یه گرمی خاصی با خودشون میاوردن و همه برای دیدن اجناس و خریدنش دورشون جمع میشدن بعضی ها هم حساب دفتری داشتن یادش به خیر انگار دیروز بود ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستم چند دقیقه ای از پشت پنجره پسرمو دیدم و تا اون خانوم
📜 چند ماه گذشت کار من شده بود یه گوشه کز کردن و لحظه شماری برای دیدن بچم انگار تقدیر بامن سر جنگ داشت. تو این مدت فهمیده بودم اسماعیل سه بار ازدواج کرده‌. زن اولش سر زا میره هم خودش هم بچش و دوباره زن میگیره حبیبه زن دومش همونی که من اولین بار دیده بودمش با اون چشمای وحشیه رنگی و پوستی که عین برگ گل صاف و قشنگ بود. چند سال از ازدواجشون میگذره و وقتی میبینه حبیبه بچه دار نمیشه زن سومو به اصرار مادرش میگیره اشرف زن سومش که اونم بچه دار میشده و بچه ها همه زیر چهار پنج ماه نمیموندن و خلاصه همه تو این خونه تو حسرت بچه بودن. خسرو بزرگتر شده بودو دیگه به تنهایی راه میرفت. من فقط اجازه داشتم گاهی که حبیبه میاوردش تو حیاط تا بازی کنه از دور ببینمش. حسرت یکبار بغل کردن دوبارش به دلم مونده بود،حسرت مامان شنیدن از دهنش حسرت غذا دادن بهش حسرت خیره شدن به چشماش و خیلی حسرتای دیگه همه و همه توی دلم تلنبار شده بود. اشرف و حبیبه هر دو خسرو رو دوست داشتند و روی سرشون میذاشتند از اینکه بچم خوشحال بود خوشحال بودم اما... خیلی میترسیدم بعد به دنیا اومدن این یکی رو هم ازم بگیرند حتما دق مرگ میشدم اونوقت. پشیمون شده بودم چرا انقدر راحت تسلیم اسماعیل شدم خودمو لعنت میکردم. اما مگه چاره ی دیگه ای هم بود.چه روز سختی بود اون روز از صبح درد داشتم و میدونستم درست مثل زایمان قبلیم باید چند ساعتی رو تحمل کنم. حالا که دردم گرفته بود بیشتر دلم هوای غلامرضارو داشت هوای پدر بچم،هی با خودم خیال میکردم اگه الان بود چه ذوقی میکرد. یاد خان باجی افتادم تنها مونس و همدمم بعد مادربزرگم،اگه بود الان اغوشش به روم باز بود و دستامو تو دستای گرم و پرمحبتش میگرفت و میگفت گلچهره جان یه کم دیگه تحمل کنی الان بچتو میدم بغلت اخ که چقدلم اون لحظه همدرد میخواست. چقدر غریب بودم من خدایا. دردم که شدید ترشد و چند ساعتی گذشت وقتی حبیبه برای دستشویی اومد و در و باز کرد متوجه شد چه خبره بدو به سمت ساختمان رفت و اشرفم در جریان گذاشت اشرفم با سرعت رفت پی اسماعیل و قابله دیگه نفسم بالا نمیومد از درد. تا اخر بعد تحمل چندین ساعت طاقت فرسا من صاحب یه دختر خیلی زیبا شدم که به پیشنهاد اسماعیل خان اسمشو سارا گذاشتیم. حال خوشی نداشتم و بدنم به شدت ضعف داشت اما با کمک حبیبه و اشرف تونستم ظرف چند روز دوباره سرپا بشم تقریباً چهل روز که از به دنیا آمدن سارا گذشت بچه رو به حمام بردیم و به اصطلاح چله بری کردیم، اسماعیل لباس های زیبایی برای من و سارا از شهر خریده بود و به شدت خوشحال بود اگرچه اسماعیل کلا آدم جدی و اخمو ای بود �ا طی این ماه‌ها فهمیده بودم که آدم بدی نیست و به قول قدیمی ها فوق‌العاده مرد خانواده دوستی هست. بعد از اینکه حمام چهل روزه رفتم یک شب اسماعیل پیشم آمد تا درباره آینده من و بچه‌ها صحبت کنه این رو خودش بهم قول داده بود که بعد از اینکه بارم رو زمین گذاشتم و یه کم جون گرفتم درباره زندگیم صحبت کنیم. خدا رو شکر سارا هم دختر خیلی آروم و ساکتی بود و اصلاً اذیتی نداشت کم کم تونسته بودم خاطرات عمارت رو کمی فراموش کنم و کمتر به شوهر از دست رفته ام فکر کنم تنها چیزی که من رو خیلی اذیت میکرد بی خبری از دنیای اطراف بود و اینکه اصلاً چه اتفاقی بین غلامرضا و خان بالایی افتاده. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر روز از بقالی سر کوچه مان برای تغذیه ی مدرسه خوراکی میخریدم یک بار ترد گاهی آناتا هر از گاهی مینو رنگارنگ شیرین عسل ... زنگ کلاس اگر خوراکی ام را دوست داشتم همه ی حواسم به وقت زنگ تفریح بود. زنگ تفریح ..! چه ترکیب دوست داشتنی ای برای کودکان دبستانی زنگ که میخورد سر از پا نمیشناختیم دست در جیب کیف هایمان کرده و خوشمزه ترین خوراکی را زنگ اول میخوردیم آن خش خش باز کردن بسته بندی بوی شیرین تیتاپ تقسیم کردن خوراکی با دوستمان به شرطها و شروطها چه خوش و بی فکر گذراندیم روزهای کودکی مان را... راستی خوراکی خوشمزه ی دوران بچگیت چی بود؟؟ :)) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⁉️ کشکی حرف زدن ! در زمان گذشته مردم برای اینکه نشان دهند نامه یا دست خطی که نوشته اند متعلق به انهاست، انتهای آن را مهر می کردند. در روی این مهر ها اسم شخص صاحب نامه نوشته شده بود که مثلا اگر شخص حاکم بود در بالای آن لفظ "الملک الله "و شعری که حاکی نام شاه بود بر روی مهر کنده می شد. مردم عادی و طبقات فرودست فقط نام خود بر روی مهر ذکر می کردند. در برخی دهاتها مردم آنقدر فقیر بودند که مهر را نه از آهن یا چوب بلکه از صابون و یا کشک درست می کردند و وقتی در انتهای نامه ای چنین مهری بود، معلوم می شد که شخص صاحب نامه فرد معتبری نیست و می گفتند:"مهرش کشکی است. " از همانجا اصطلاح "کشکی کشکی یه حرفی میزنه "در میان مردم رایج شد، که منظور آن است حرف های گوینده، آن بی پایه و اساس است و اعتبار چندانی ندارد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اجاق گاز قدیمی خونه مادربزرگ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شبهایے ڪہ دلمون بہ آدماے دورمون گرمه شبهایے ڪہ قلبمون یہ جورہ خوبے میتپه شبهایے ڪہ بے دلیل حالمون خوبہ بیشتر از همیشہ خدارو شڪر ڪنیم شبتون بخیـــر💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درود دوستان صبحتون عالی🌷 امروزتون پراز بهترینها زندگیتان پراز باران برڪت دلتان پراز نغمہ های خـوش زنـدگی و جادہ زندگيتان پراز شڪوفہ هاے 🌸 سلامتے و تندرستی نگاہ خــدا همراہ لحظہ هایتان💌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سریال پسر فیلبان هم جزو نوستالژی هامونه اصلا یادش افتاده بودین؟ برگاتون ریخت از دیدنش؟ 😁 ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f