eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بگذار هر روز رویایی باشد باور نکردنی🌺🍃 بگذار هر روز عشقی باشد دچار شدنی❤️ بگذار هر روز بهانه ای باشد حیات بخشیدنی🌺🍃 سلام صبحتون پر از اتفاقات قشنگ🌺🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميگن اين دنيا ديگه مثل قديما نميشه .... به ياد اون روزها كه اسباب كشي هم حال و هواي خودش رو داشت ؛ كل زندگيمون توي همين چندتا وسيله خلاصه ميشد چقدر دوريم از اون روزها ... ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انرژی موفق... - انرژی موفق....mp3
5.94M
صبح 27 تير کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوسوم بازم من موندم تنها و غریب نمیدونستم باید چکار بک
📜 با عجله دستی به لباسهایم کشیدم و به سمت در رفتم. اما در قفل بود .این امکان نداشت این چه وضعش بود آخه الان چند ماهی میشد که در و قفل نمی کردند به روم وقتی اسماعیل خان فهمیده بود که تو فکر فرار نیستم و جایی رو ندارم دیگه درو قفل نمی کردند. اما چرا حالا که زنش شده بودم این کارو باهام کرده بود.حالم خیلی خراب بود با مشت به در میکوبیدم نمیدونم چقدر اونقدر که دستام سرخ سرخ شد و صدام از گلویم خارج نمی شد. همون جا پشت در افتادم و به بخت سیاه خودم اشک ریختم سینه هام پر از شیر بود. خدایا تا بلاخره صدای حبیبه رو شنیدم که به پنجره می کوبید بدو پشت پنجره رفتم و با دیدن حبیبه و یه سینی پر از خوراکی جا خوردم. گفتم چرا در و بستید گفت بیا اینارو بگیر بخور گفتم پرسیدممم چرا در و قفل کردید ؟؟؟ سینی رو روی لبه پنجره گذاشت و بدون اینکه کوچکترین جوابی بهم بده یا نگاهی بهم بکنه رفت. بقدری عصبانی شدم که سینی غذا رو داخل حیاط پرت کردم و پشت بندش تا تونستم فریاد زدم . میدونستم اسماعیل خان به آبرو ریزی خیلی حساسه و همیشه شنیده بودم به زنها تذکر میداد نباید صداتونو نا محرم همسایه بشنوه. اما حالا وقت فکر کردن به آبروی اسماعیل نبود و باید از خودم دفاع میکردم از بچه هام، چند دقیقه ای که فریاد زدم اسماعیل هراسان به حیاط اومد با شتاب درو باز کرد و با صدای بلند گفت چه خبرته ضعیفه چرا اینجا رو روی سرت گذاشتی اینجا اون طویله ای نیست که قبلا بودی ببر صدات و ولی من خاموش نمی شدم فریاد میزدم بچه هام و میخوام دخترم و میخوام ببینم چرا درو قفل کردی حالا که زنت شدم خیالت راحت تر شده چرا دوباره زندانی کردی. اسم خودتو گذاشتی مرد فکر کردی مردی به سبیله،از شنیدن این حرف اسماعیل به حدی بر افروخته شد که تمام رگهای صورت و گردنش کبود و برجسته شد. به حیاط رفت جاروی چوبی بزرگی که مخصوص جارو کردن حیاط بود و از نی درست شده بود و آورد و تا میتونست کتکم زد آنقدر ضرب دست محکمی داشت که با هربار زدن تمام استخوانهای بدنم تیر میکشید. این اولین باری بود که به این شدت تنبیه میشدم. اما دست از جیغ زدن برنمیداشتم سارا رو صدا میکردم و ضجه میزدم آنقدر زد که خودش خسته شد. عقب رفت و با صدای بلند و عصبانی فریاد کشید همینه که هست تا نکشتمت خفه شو از امروز خسرو و سارا زیر دست اشرف و حبیبه بزرگ میشن چون بچه ای ندارن. توام ام بچه میخوای بسم الله دهن تو ببند و بچه بیار برای خودت. اگه صدات و بشنوم جوری خفت میکنم و تو حیاط همین جا خاکت میکنم که هیچ احدی از مرگت باخبر نشه تو که کس و کاری هم نداری که پی ات باشند همین الانم بکشمت هیچکس نمیفهمه و رفت. رفت و من موندم و یه دنیا غربت و حسرت این انصاف نبود. گریه ام دیگه نکردم چون اشک چشمام به حیرت خشک شده بود. چند ساعت بعد حبیبه برام غذا آورد آنقدر ضعف داشتم که بدنم می لرزید اما میلی برای خوردن نداشتم. حبیبه غذا رو جلوم گذاشت و گفت بخور جون بگیری آنقدر با اسماعیل لج نکن سازگاری کنی مرد بدی نیست من چند ساله زنشم از من قبول کن زبون ب دهن بگیر.یکباره عصبانی شدم و فریاد کشیدم گفتنش راحته خفه شم و بچه هام و دو دستی تقدیم شما کنم ؟ خفه شم و بشم جوجه کش؟ کجای دنیا بچه های یکی دیگه رو میگیرن ازش هان حرف بزن من یک روزه بچمو ندیدم. خسروم کم بود که سارا رو هم ازم گفتید ؟ اصلا شما انسانید؟ لباسمو بالا زدم و سینه هام و نشونش دادم و گفتم نگاه کن دارم از درد میمیرم من مادرم اصلا می فهمی مادر بودن یعنی چی؟ سینه هام پراز شیره بچم گرسنه است می فهمی. جگر گوشم رو ازم گرفتید میگید خفه شو اگه بچه میخوای برو برای خودت باز بدنیا بیار. چشمای حبیبه با نگاه کردن ب سینه هام پر از اشک شد اما سرشو برگرداند و مثل همیشه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدو پشت سرش در رو هم بست از پنجره گفت بیخودی سر و صدا نکن بدون اجازه اسماعیل خان ما نمی تونیم کاری بکنیم اگه دست باز داشتی صدام بزن. غذاهارو بخور و رفت.دیگه التماس کردن و اعتراض کردن فایده ای نداشت آنقدر خسته بودم که رمقی نداشتم حس کردم سر گیجه دارم. با اینکه اشتهایی برای خوردن نبود اما چند لقمه ای خوردم. انگار راست می گفتند صدای من به هیچ کجا نمی رسید. خودمو لعنت میکردم که چرا قبل این مصیبت ها ازین جهنم فرار نکرده بودم. واقعا بی تاب بچه ها بودم چقدر ساده بودم که فکر میکردم به بله گفتن به اسماعیل میتونم صاحب بچه هام باشم و کنارشان بمونم. آنقدر سرم پراز فکر و خیال بود که نفهمیدم کی شب شد. و عجیب تر اینکه اسماعیل آخرای شب به اتاق اومد ،حالم ازش بهم میخورد. میدونستم برای چی اومده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برنامه سیمای هفته دهه شصت😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28a9dd945d3e787a9ac7fda198f749dd.mp3
5.1M
‏كُل الدُعَاء والرَجآء إلهي لَا تَحرمنا زِيارة كَربلآء همه‌یِ‌ دعا و امیدم خدایا مرا از زیارت حسین محروم نکن✨ -الی‌الحبیب- 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
‏كُل الدُعَاء والرَجآء إلهي لَا تَحرمنا زِيارة كَربلآء همه‌یِ‌ دعا و امیدم خدایا مرا از زیارت حسین
دوستای عزیزم هرکی آنلاینه‌ برا شادی روح این‌ سید عزیز♡ سیدجوادذاکر ♡ یه فاتحه یا صلوات بفرسته یکی از شیفتگان‌ واقعی امام حسین‌ علیه السلام🏴
چه پاهایی که توی این کتونی میخی ها داغون شد. چه مشقهایی که به عنوان جریمه توی این دفترها نوشتیم. چه ترقه هایی که با اون دارت ترکوندیم و چه سوتهایی که با اون سوت سوتک زدیم و چقدر هم آب دهن ازش بیرون میزد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوچهارم با عجله دستی به لباسهایم کشیدم و به سمت در رفت
📜 میدونستم برای چی اومده اما جرات مخالفت نداشتم از طرفی حالم آنقدر خراب بود و ناراحت بودم که دلم میخواست با دستور خودم خفش کنم.اسماعیل نگاهم کرد زانو به بغل گوشه ای از اتاق کزکرده بودم از فرط ناراحتی دیگه اشکی برای ریختن نداشتم. اصلا چرا باید گریه میکردم وقتی با آدمای سنگدل روبرو بودم که به راحتی هر دو بچمو ازم گرفته بودند. مگه این ادما احساس داشتند که هی با زجه زدن خودمو کوچیک میکردم براشون؟ اسماعیل روبروم کمی اونطرف تر نشست و گفت چیه چته چرا غمباد زدی ؟؟؟ سکوت کردم گفت این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی. میدونستم صورتم و بقیه جاهای بدنم از کتک کبود شده درسته تو آینه ندیده بودم خودمو اما از دردی که تو تک تک اجزای بدنم حس میکردم می فهمیدم چی به سرم اومده بازم جوابی ندادم. گفت از این به بعد باید بهتر به خودت برسی دوست ندارم هروقت نگاهت میکنم فکر کنم ...استغفراللهی گفت و ادامه حرفش و نزده گذاشت. گفت پاشو نور اتاق و کم کن میخوام بخوابم خسته ام یه جایی هم بنداز برام. یه حسی میگفت ولش کن محلش نذار یه حس دیگه میگفت پاشو تا دوباره عصبانی نشده.کلی از حرفام توی دلم تلنبار شده بود.نمیدونم از کجای ذهنم این حرف بیرون اومد که خودم از شنیدن وحشت کردم زیر لب گفتم. دلم نمیخواد کنار نامردا باشم. با ترس نگاهی به چهره اسماعیل انداختم با عصبانیت بهم زل زده بود. میدونستم حرف بدی زدم. با دستپاچگی به زمین خیره شدم. که گفتی نامرد منم ؟ اره راست میگی اگه گذاشته بودم عمو زاده هام تو و بچهاتو به اسارت ببرن و بکشن حتما دیگه نامرد نبودم. اگه اون چند ماه بدون اینکه کاری بهت داشته باشم و کاری ازت بخوام اینجا نگهت نمیداشتم و اجازه نمی دادم بچتو صحیح وسالم بدنیا بیاری الان بهم نامرد نمی گفتی. حرفام توی گلوم مونده بود حس کردم اگه نگم غمبار میگیرم. با خودم گفتم تو که یبار کتک خوردی این بیارم روش اما خودتو سبک کن. پس گفتم شما زیر حرفت زدی روز اول نگفتی نگهم داشتی برای اینکه چشم به بچه هام داری. نگفتی من باید جور بچه نداشتن زنای دیگه تورو بکشم،نگفتی قراره از من بگیریشون و بدیشون ب یکی دیگه. حالا منت چی رو تو سرم می زاری؟ من گفتم که از عمارت شوهرم بدزدیدم؟ من خبر داشتم که باید تاوان بدم؟ یه بدهی از ارباب داشتید که راست و دروغ معلوم نیست شبانه رفتید مردامونو کشتید و عزادارمون کردید بعد دزدیدی و شبانه غارتمون کردید. بعدم آوردی اینجا حبسم کردی و وقتی حالم خراب بود پسرم و ازم گرفتی و حالا که دخترم به دنیا اومد در حالی که هنوز از بوی تنش سیر نشده بودم ازم گرفتی و عقدم کردی و اون بچمو سپردی به زنای دیگت بعد به خودت میگی خیلی مردی، با اینکه نمیخواستم بازم گریه کنم اما چشمه ی اشکم جوشید. بی اختیار گریم شد هق هق و ادامه دادم. اسماعیل خان هرچی گفتی نه نگفتم اما بچه هام و ازم نگیر دارم دق میکنم بخدا توی این دنیا من به جز بچه هام هیچکس و ندارم‌. من زنم و ضعیفه هیچ گناهی ندارم ظلم نکن دلم شکسته،من شیر دارم سینه هام لبریزه بخدا بچه گرسنه است بذار شیرش بدم حداقل، بخدا دق میکنم از غصه‌. کلافه دستی به صورتش کشید بلند شد و با عصبانیت توی اتاق قدم زد. نمیدونم توی دلش چه خبر بود اما خدا خدا میکردم حرفام روش تاتیر گذاشته باشه بعد چند دقیقه نشست و گفت اگه بزارم شیر بدی مشکلت حله؟؟؟ نمیتونم بدمش به خودت اما میتونم بزارم شیر بدی و بشی دایه براش. اما یادت باشه حبیبه و اشرف بزرگش میکنند تو فقط شیر بده روزی چند دقیقه ام برو خسرو رو ببین. اما هیچوقت نباید بدانند تو مادرشونی تو دوباره بچه دار میشی اما اونا رو بسپار به حبیبه و اشرف. نگاهم به نگاهش خیره شد خدایا چه امتحان سختی بود . چطور باید دایه بچه هام میبودم اما میسپردمشون به یکی دیگه در حالی که پاره تنم بودند.اما انگار چاره ای نداشتم همینم غنیمت بود باسر رضایت اجباریمو اعلام کردم و گفتم درو دیگه قفل نکنید من زندانی ام، چشمامو کمی مظلوم کردم و گفتم اسماعیل خان حالا که قراره برات بچه بیارم درو به روم نبندچند دقیقه طولانی مکث کرد و گفت باشه نمی بندم اما یادت باشه اگه بخوای فرار کنی یا بدون اجازه به بچه ها نزدیک بشی روزگارت رو سیاه میکنم. باسر تایید کردم. ته دلم کمی خوشحال بودم اونشب هم دوباره با اسماعیل همبستر شدم و دعا دعا میکردم زودتر باردار بشم. دلم میخواست زودتر صبح بشه تا بتونم بچه هارو ببینم و به سارا شیر بدم. اما آنقدر خسته بودم که تا چشمامو روی هم گذاشتم خوابم برد. صبح که بیدار شدم بازم اسماعیل نبود آدم سحر خیزی بود بدو به سمت در رفتم میخواستم ببینم از مستی نگفته باشه حرفای دیشب و و وقتی دیدم در بازه نفس راحتی کشیدم. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقد بی دغدغه خونه ی مامان بزرگ خوابمون می برد. اگر کنارتونن قدر بدونید اگر دستشون از دنیا کوتاهه برای ارامش روحشون یه کار خیر بکنید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f