4_723784306719616946.mp3
5.55M
دُرودبَرپِدَرَمڪزهَمآنطُفولیَتَم
بَرایِروضہاَتاَزمَنهَمیشہڪارڪشید
بَرایِآنڪهمَنَمعآقِبَتبِخِیرشَوَم
مَرابہدَستِتودادوخودَشڪِنآرڪشید
#روز_سوم_محرم🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از سری هنرنماییهای همنسلیهامون😂
خدا نمیکرد مهمون هم برامون میومد دیگه برای خودشیرینی ولکن ماجرا نبودیم پاش میفتاد رو سقفم راه میرفتیم هر چقدم مادرمون چشمغره میرفت انگار نه انگار باید هنرمونو رو میکردیم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سی با اینکه اصلا دلم راضی به سپردن امیر به کسی نبودم از س
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_سیویکم
اون شب به خودم اومدم.
باید بلند میشدم بخاطر بچه هام باید صبوری میکردم میجنگیدم و خودمو از نو میساختم.
پس صبح زود بیدار شدم خمیر اماده کردم تنور روشن کردم و نون پختم.
اجاقو گرم کردم و غذا بار گذاشتم هنوز همه خواب بودن، اسماعیل که
از سرو صداها بیدارشده بود به مطبخ اومد و با چشمای از حدقه بیرون زده به من خیره شده بود سلام بلندی بهش کردم ازش خواستم گوشه ای بشینه.
بی حرف نشست قشنگ مشخص بود تعجب کرده اما حرفی نزد ناشتایی براش گذاشتم.
وقتی خواستم بلند شم دستای تنومندش دور دستم پیچیده ش.
با صدای خش دار و با تحکمش گفت نمیخواد بری بشین همینجا ناشتاییتو بخور.
یه لحظه تو چشمام خیره شدم.
سریع نگاهشو ازم گرفت چند لقمه ای کنارش خوردم راستش اضطراب داشتم قلبم بشدت میزد بعد اینکه خورد.
بلند شد و گفت تو اتاق پایینی منتظرتم بیا کارت دارم.
نگران شده بودم اون که دیشب همه حرفاشو زد نکنه میخواد بندازتم بیرون وای خدایاکمکم کن من جایی رو ندارم.
باپاهایی که از فرط استرس تقریبا روی زمین کشیده میشد به سمت اون ساختمون ر پفتم.
در زدم و داخل شدم نمیدونستم اسماعیل چی میخواد.
بلند شد پرده هارو کشید و دست منو گرفت
اگرچه اولین باری نبود که بدنمو لمس میکرد ولی انگار اون روز حال عجیبی داشت منم خجالت میکشیدم.
و در کمال ناباوری اسماعیل با من همبستر شد و در حین رابطه کلی قربون صدقم رفت ته دلم ذوق میکردم انرژیه دوباره گرفته بودم.
لحظه اخر بهم گفت دلم میخواد یه بچه دیگه هم برام بیاری اگه همینطور اروم باشی روی سرم میزارمت.
روی تصمیمی که گرفتم مصمم تر شدم
بهش گفتم فقط بچه هامو ازم نگیر من میشم همونی که تو میخوای.
با سر جواب مثبت داد و من خوشحال از اینکه اسماعیل هنوز بهم امید داره.
سرحال بودم تصمیم گرفتم برم به زهرا سر بزنم خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم توی دلش حتما فکر میکرد من خیلی بی معرفت بودم که یک دفعه دیگه سراغش رو نگرفتم.
پس اون روز مثل قبل هوشنگ رو بغلم گرفتم و رفتم دم خونشون.
یادمه مهر ماه بود کم کم هوا داشت روبه سردی میرفت.
وقتی رسیدم اونجا در زدم اما هرچی منتظر شدم کسی جواب نداد دیگه نا امید شدم و برگشتم سمت خونه.
باخودم میگفتم حتما رفتن سر زمین اما دلم شور عجیبی میزد دوباره فردا همراه هوشنگ راهی شدم و اینبار تونستم با برادر بزرگش صحبت کنم سراغ زهرا رو گرفتم گفت خونش دیگه اینجا نیست.
جا خوردم و گفتم پس کجاست؟ گفت خونه شوهرشه.
پاهام به زمین چسبید خونه شوهر؟
یعنی تو ی این چند وقتی که تو حال خودم نبودم زهرا شوهر کرده بود اما با کی یعنی منظورش از شوهر همون کمال بود؟؟؟؟
اینو نمیدونستم و نمیشد پرسید باصدای ناراحت و بغض الود گفتم من دوستشم میشه لطفا ادرس منزل همسرشو بهم بدید.
بادست اشاره کرد و ادرسی داد که زیاد دور نبود.سریع تشکر کردم و به راه افتادم.
وقتی رسیدم از شدت پیاده روی دهانم حسابی خشک شده بود آب دهانم رو چند باری پایین فرستادم تا هم به خودم مسلط بشم هم گلوم نرم بشه.
بعد دستگیره در رو به صدا در اوردم یکبار دوبار سه بار و منتظر جواب شدم.
چند دقیقه بعد زنی میان سال در و باز کرد چشمش که به من افتاد اخماشو درهم کرد.
سلامم رو بزور جواب داد و گفت کارت چیه.
گفتم من گلی هستم دوست زهرا خیلی وقته ازش بی خبرم یعنی بچه کوچیک دارم و نشد احوالشو بپرسم.
رفتم برادرش گفت ازدواج کرده و ادرس اینجا رو داد.
گفت اره عروسمه خیر سرش میخوای ببینیش فقط زود از کار نندازیش اون یتیمی همینطوریشم مدام به فکر از کار در رفتنه.
گفتم چشم نیم ساعتی ببینمش کافیه بخدا.
پشتشو به من کرد و گفت بیا تو چرا وایسادی بی تعلل داخل شدم و درو بستم.
خونه نسبتا بزرگی بود تا چشم کار میکرد دارو دخت داشتند و گاو و گوسفند معلوم بود وضع بدی ندارن دور تا دور حیاط پر بود از گل وگلدون های قشنگی که مشخص بود حسابی بهشون رسیدگی میشه.
جلوتر رفتیم یه خونه بزرگی وسط حیاط بود که از جلو ایوان بزرگی داشت و از دوطرف پله میخورد.
اون خانوم که حالا فهمیده بودم مادر شوهر زهراست چادری به کمرش بسته بود زنی لاغر اندام و قد بلند بود که کمرشو محکم با چادر بسته بود و تند تند قدم برمیداشت.
و من دنبالش بچه به بغل تقریبامیدویم.
مادرشوهرش از ساختمون گذشتو از یه دالان باریک سمت پشت ساختمون رفت به انتهای دالان که رسیدیم بادست اشاره کرد گفت اوناهاش اونجاست برو ببینش زود برگرد.
چشمی گفتم و چشممو به سمتی که اشاره کرده بودچرخوندم.
خانومی بالای ایوان پشتی فرشی که روی نرده پهن شده بود و باچوب دستی بلندی ضربه میزد.
دقت کردم.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پر سود ترین معامله ای که دهه شصتیا انجام دادن ، معامله نون خشکه با جوجه رنگی بود :)
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔴حکایت ملانصرالدین و روزقیامت
یکی بود ، یکی نبود . در شبی از شبها ملانصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم . زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش میآیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟
ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد . ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمینی ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان ساربان فراری با با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند .
ملا فرار کرد و به خانه اش رسید زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند . از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارند
📚داستانهای آموزنده
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب چهارم عزاداری محرم اختصاص به یکی از شهیدان سربلند کربلا یعنی حربن یزید ریاحی دارد. البته این شب را به فرزندان حضرت زینب نیز منسوب کرده اند. حر الگوی توبه و حقیقت جویی است. او در آغاز برخورد با امام حسین(ع) چنین جایگاه وارسته ای نداشت و به گفتة خودش مأمور بود و معذور! اما ادب و تواضع حر در مقابل سالار شهیدان، سبب رهایی او شد. حر با ژرف بینی، حق را بر باطل ترجیح داد و پیشانی پشیمانی بر سجده گاه توبه فرود آورد. حر، جذاب ترین الگوی توبه برای خطاکاران است.
#شب_چهارم_محرم
#حضرت_حر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا
تو چه بی حساب
می بخشی
و ما چه حساب گرانه
شکر میکنیم!
شبتون آروم🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درود دوستان صبحتون عالی🌷
امروزتون پراز بهترینها
زندگیتان پراز باران برڪت
دلتان پراز نغمہ های
خـوش زنـدگی
و جادہ زندگيتان
پراز شڪوفہ هاے 🌸
سلامتے و تندرستی
نگاہ خــدا
همراہ لحظہ هایتان💌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی های دهه ۶۰ و۷۰ ایران😍
حتما ببینید 👌😊
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهترین ها رو داشته باش... - بهترین ها رو داشته باش....mp3
5.37M
صبح 31.. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیویکم اون شب به خودم اومدم. باید بلند میشدم بخاطر بچه ها
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_سیودوم
خانومی بالای ایوان پشتی داشت فرشی رو که روی نرده پهن شده بود رو با چوب دستی بلندی ضربه میزد.
صدای برخورد چوب با فرش منو به خودم اورد اون خانوم رفت و من وقتی دقیق تر نگاه مردم متوجه شدم اون زن روی ایوون چقدر شبیه زهراست.
زهرا هم همون حین متوجه من شد و دست از ضربه زدن به فرش کشید.
بدو پله هارو بالا رفتم روی ایوون کمی مکث کردم و به زهرا خیره شدم از همون فاصله هم میشد فهمید چقدر لاغر و ضعیف شده.
بغض راه گلومو بسته بود اروم اروم به سمتش قدم برداشتم اما زهرا هنوز همونجا ایستاده بود.
نزدیکش که شدم هاله اشک رو توی چشماش دیدم با یه دستم هوشنگ روگرفته بودمو با دست دیگم زهرا رو در اغوش کشیدم.
چند دقیقه ای باهم گریه کردیم زهرا تعارفم کرد و داخل شدم گوشه اتاق نشستم.
گفت بزار الان چای میارم دستشو محکم کشیدم و گفتم نه تروخدا نرو من برای چای نیومدم بگوببینم چی شده کی ازدواج کردی
چرا انقدر لاغر شدی.
شوهرت خوبه؟ کسی اذیتت میکنه؟ پس کمال چی شد؟ تعریف کن که خیلی جون به لب شدم.
این شمر مادر شوهرته؟ اره؟
قطرات درشت اشک که از هر دو طرف چشمای زهرا بی محابا سر میخورد نشون از یه درد عمیق داشت.
گفت که برادراش مجبورش کردند با حبیب که پسر عموشه ازدواج کنه.
به زور پای سفره عقد نشوندنش و اون ناچار به پذیرفتن شده.
گفت حبیب تک فرزنده و زن عموش بجز حبیب بچه ی دیگه ای نداره پدرشم که عموی زهرا باشه چند سال پیش توی چاه افتاده و فوت شده.
گفت حبیب مرد بدی نیست اما زهرا دوسش نداره. گفت حبیب به شدت به مادرش وابسته است و حتی امار همخوابی هاشم مادرش داره.
هرشب بخاطر بدگویی هایی که مادرش به حبیب میکنه کتک میخوره و خلاصه که هر چی زهرا گفت دل من خون تر شد.
خیلی براش ناراحت بودم.
تو همون حین زن عموش وارد شد حتی منم دیگه ازش میترسیدم.
زهرا بلند شد و بهش تعارف کرد بشینه تا چای بیاره.
باکلی ناله نشست و زهرا رفت چای بیاره لبخندی اجباری روی لبهام نشوندم و کمی خودمو جمع و جور کردم که گفت خب خانوم جون دوستتو دیدی؟
کاش یه کم نصیحتش بکنی همه عروس گرفتند منم دلم خوش عروس آوردم، خونه رو کثافت برداره عین خیالش نیست فقط میخوره و میخوابه و منه پیرزن با پای چلاقم باید بپزم و بزارم و بردارم.
نگاهی به هوشنگ کرد و گفت ماشااله چ پسر قشنگی کاش منم یه همچین نوه ای داشتم اما عروسم نازاست.
هرچی میگم نوه میخوام پشت گوش میندازه مردم دیگه دارن حرف در میارن نه خونه داری بلده نه شوهر داری زبون داره سه متر شب تاصبح بغل پسرمه و عرضه نداره یه وارث بیاره براش.
از صحبتاش سرم گیج میرفت کاش میشد بزنم تو دهنش فقط سکوت کردم و به گل قالی خیره شدم در حالی که از حرص خون خودمو میخوردم.
اون روز بعد صرف چای بلند شدم و عزم رفتن کردم چون با حضور مادرشوهرش دیگه مجالی برای صحبت نبود.
موقع خداحافظی چشمای زهرا پراز حرف نگفته بود و سراسر غم.
دلم براش خون بود اما جلوی زن عموش حفظ ظاهر کردم و از خونه زدم بیرون در و که بستم تا خود خونه گریه میکردم.
اسماعیل خیلی باهام خوب شده بود منم رگ خوابشو میدونستم و سعی میکردم کمتر به خسرو و گذشته ها فکر کنم تا بتونم سر پا باشم.
همون روزا اسماعیل از شهر برای سه تامون سه تا زنجیر بلند و قشنگ طلا خرید با یه پیراهن گل ریز سرمه ای رنگ که واقعا زیبا بود.
برای بچه ها هم مثل همیشه کلی خرید کرده بود.
عید نوروز اون سال سفره هفت سینمون از شادی لبریز بود هوو ها کم کم همو پذیرفته بودیم و کمتر به پرو پای هم میپیچیدیم دیگه راه و رسم رفتار کردن و یاد گرفته بودم.
اگرچه سن و سالی نداشتم اما روزگار حسابی پختم کرده بود.
اونشب برنج و ماهی داشتیم و بادل خوش سال و تحویل کردیم و دعای من فقط برای بچه امو زهرا بود دلم خیلی براش میسوخت.جرات نمیکردم زیاد به دیدنش برم میدونستم کلی بازخواست میشه.
اما چند روز که از عید گذشته بود به هوای عید دیدنی چند تایی نون شیر مال که خودم پخته بودم و داخل بقچه پیچیدم و رفتم دیدنش.از دیدنم بال در اورد و متاسفانه بازم از بار اول لاغر تر و چشمای مثل شهلاش بی فرو غ تر میشد.دلم براش کباب بود و نمیتونستم کاری کنم.وقتی تنها شدیم گفت که عادت ماهانش عقب افتاده و حس میکنه بارداره خوشحال شدم اماگفت که خجالت میکشم به مادر شوهرم بگم میدونم هی متلک بارم میکنه که هی خودتو به حبیب میچسبونی.گفت چند هفته بگذره یکم سرش خلوت بشه باهم بریم پیش قابله تا معاینش کنه بعد به زن عموش و حبیب خبر بده.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_سنتی
#قیمه_نخود
#غذای_یزدی
آموزش یه غذاى سنتى جذاب با قيمه نخود یزدی😍
یزدیامون بیان اعلام حضورکنن بگن طعم این غدای سنتی چطوره 😅
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Seyed Javad Zaker - Sareban (320).mp3
6.9M
سَلامُ عَلیک، أفتَقَدتُکَ جِداً..؛
سلامبرتوکهحقیقتاًدلتنگِتوام♥️
-یاحسین-
#روز_چهارم_محرم🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پیشنهاددانلود🏴🖤
واسه ما دهه شصتیا از پاستا و سالاد سزار نگید😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سیودوم خانومی بالای ایوان پشتی داشت فرشی رو که روی نرده پ
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_سیوسوم
خلاصه اونروزم گذشت و بعد عید ماباهم پیش قابله رفتیم بعد معاینه گفت مبارکه حامله ای اما زهرا اصلا خوشحال نبود.اون روز قرار شد که تا اخر هفته به مادر شوهرش بگه چون چند وقتی بود با حبیب و برادراش میفرستادنش سر زمین و چون قابله گفته بود تا چند ماه اول زیاد خم راست نشو دلمونو خوش کرده بودیم که با دادن خبر بارداری دیگه سر زمین نره.البته زهرا خودش دلش میخواست بره میگفت همینکه کمالو از دور نگاه میکنم دلم اروم تر میشه.بهش میگفتم مگه هنوز دوسش داری میگفت نمیتونم فراموشش کنم میگفتم اگه کسی بفهمه میگفت من که کاری نمیکنم حتی توی چشماش هم نگاه نمیکنم فقط گاهی که با اسب برای سرکشی میاد از دور میبینمش.
و به همون از دور دیدنم قانع ام.میگفت تنها صحبتش نهایت یه سلام علیکه. جالب بود که با این همه مصیبت و غم هنوز که از کمال حرف میزد چشماش پراز نور میشد.اونروزم از هم جدا شدیم و هرکدوم به خونه خودمون رفتیم نمیدونم چرا انقدر حس بدی داشتم حتی بعد خداحافظی دوباره صداش کردم و گفتم یادم رفت بغلت کنم.اون روز بغلش کردم و رفت.درست سه چهار روز بعد یه بار حبیبه ازبیرون اومد و گفت توی ده ولوله به پاشده میگن عروس فلانی فرار کرده با خان زاده ها معلوم نیست کجاست از شنیدن این خبر انچنان حالم بد شد که شیر از همون لحظه تو سینه هام خشکید.چادر سر کردم و بچه هارو به حبیبه سپردم و گفتم این بار مثل چشمات مراقبشون باش.و رفتم پی خبر انقدر حالم بد بود که حس میکردم الان رمین میخورم.بدو بدو به سمت خونه شوهر زهرا به راه افتادم دل توی دلم نبود ببینم چه خبره.
خدا خدا میکردم حبیبه اشتباه متوجه شده باشه اما هرچی به خونه نزدیک تر میشدم جمعیت بیشتربه چشمم میومد.پچ پچ ها شروع شده بود و هرکسی یه حرفی میزد.نزدیک خونه شدم که زن عموی زهرا رو درحال داد و هوار دیدم فریاد میکشید جماعت ببینید بی ابرو شدیم.انگشتمونو عسل کردیم گذاشتیم دهنش گاز گرفت.پسرمو بدبخت کرده از اولم زیر سرش بلند شده بود وگرنه کو بچشون این همه وقت عروسی کرده بود.حال بدی داشتم همه پچ پچ میکردند هر کی یه چیز میگفت انقدر از زهرا بدگویی میکردند که دلم داشت اشوب میشد من یقین داشتم زهرا اهل فرار نبوده و نیست.مثل چشمام بهش اعتماد داشتم اونم حالا که بارداره.اما دستم به جایی بند نبود تلو تلو خوران خودمو به خونه رسوندم و های های گریه کردم به حال زهرا.کاش حداقل به من خبر میداد. نمیدونستم باید چکار کنم کار هر روزم شده بود رفتن جلوی در خونشونو گرفتن خبر و هربارم نا امید تر از قبل میشدم طوریکه دیگه مادر شوهرش جوابمو نمیداد و کلی ناسزا نثارم میکرد.متوجه شده بودم که اون روز شوهرش دعوای سختی باهاش کرده و برادراش اومدن بردنش و از فردا صبح هم از زهرا خبری نبوده.
یعنی اگه فراری در کار بوده باشه ازخونه برادراش بوده نه شوهرش
هیچکسم مدرک درستی نداشت.
ازاون به بعد به جای خونه شوهرش خونه برادراش دنبالش میرفتم.
یه روز که طبق معمول همیشه مشغول جستجوو خبر گرفتن بودم حبیب رو دیدم که با مادرش و چند تا خانوم از اهالی مشغول صحبت هستند جلو رفتم.
هنوز متوجه حضور من نشده بودند که ناغافل صدای حرفاشونو شنیدم.
مادر حبیب هرچی حرف بد و زشت بود به زهرانسبت میداد و میگفت خودم باچشمای خودم دیدم با پسر خان زاده مشغول صحبته داشتند قرار مداراشونو میزاشتند که رفتم دنبال حبیب گفتم.
کجایی که زنت زیر سرش بلند شده...
تموم مدتی که مادرشوهره حرف میزد حبیب سرش پایین بود گاهی باسر حرفای مادرشو تایید میکرد.
حالم از این همه نامردی بهم خورد جلورفتم و با عصبانیت جلو رفتم و با عصبانیت گفتم بسه شما که مطمئن نیستی چرا انقدر تهمت میزنی.
حبیب خان حاشا به غیرتت هرکی ندونه تو میدونی زنت اهل خیانت نبوده چطور میتونی انقدر راحت پشتشو خالی کنی.
بعد کلی بگو مگو به خونه برگشتم خیلی حالم خراب بود.
از خواب و خوراک افتاده بودم یاد اون همه زیباییه زهرامیافتادم و اون وضع لاغریه بعد ازدواج با بدن کبود و زیر چشم گود افتاده دلم اتیش میگرفت.
یکبار که برای هزارمین بار رفتم جلوی در برادراش دیدم یه ماشین با کلی اژان اونجان.
برادر کوچیک زهرا هم دستبند به دست از ماشین پیاده شد نمیدونستم چه خبره اما از برخورد اژان با برادرش فهمیدم حتما کاری کرده اماچکار نمیدونستم.
طولی نکشید که بردنش داخل.
باز هم حرفای اهالی و پچ پچ هاشروع شد.
ازبین همه پچ پچ ها نظرم به یه پیرمرد جلب شد که میگفت غلط نکنم بلایی سرش اوردن.
و بعد چند دقیقه حبیب و بقیه برادرای زهرام اومدن برادر وسطیه فریاد میکشید چرا کشتیش لعنتی و بامشت به در خونه میکوبید و حبیب گریه میکرد.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه جا به نوبت!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یادآوری
شما یادتون نمیاد، شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.
شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .
شما یادتون نمیاد، یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.
شما یادتون نمیاد، دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟
شما یادتون نمیاد، ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !
شما یادتون نمیاد، که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !
شما یادتون نمیاد، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد !
شما یادتون نمیاد ، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم !
شما یادتون نمیاد، آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی !
شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن
شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن !
شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم !
شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه !
شما یادتون نمیاد، انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !
شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم رو در مینوشتن: آمدیم نبودید!!
شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !
شما یادتون نمیاد، گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه… بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده !
شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد !
شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید یک ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم.
شما یادتون نمیاد، آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب پنجم: حضرت زهیر(ع) و...
این شب مانند شب چهارم میان چند شهید کربلا مشترک است. شب پنجم به حبیب بن مظاهر و حضرت عبدالله بن حسن نوجوان سیزده سالة امام مجتبی(ع) نیز منسوب است. عبدالله(ع) در شمار آخرین شهیدانی بود که پیش از شهادت امام حسین(ع) در ظهر عاشورا به شهادت رسید.
زهیر، الگوی عاشقی کربلاست. او تا چند روز پیش، از دیدار حسین(ع) هراس داشت، اما پس از آن که به خیمه امام گام نهاد، هراسش به عشقی جاودانه بدل شد. بارقه نگاه حسین(ع) چنان در جانش اثر کرده بود که از همه هستی خود گذشت و از دنیا و خانمان گسست. او در این راه چنان پیش رفت که به یکی از فرماندهان سپاه آن حضرت تبدیل شد.
#شب_پنجم_محرم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f