نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتوهشت .از صدای ضربی که توی کوچه پیچید،همسایه ها و مادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتونه
.دلم نمی اومد از قبر ننه جان جدا شم و به زور مادرم همراه بقیه به خونه برگشتم.
با اینکه بیشتر روستا توی خونه ما بودن، اما جای خالی ننه جان مثل سیلی توی صورتم می خورد ونمیدونستم با نبود ننه جان چطور کنار بیام.
هفتم و چهلم ننه جان هم گذشت. اما خیلی طول کشید تا همه ما به نبود ننه جان عادت کنیم.من هر روز صبح براش صلوات میفرستادم و بهش قول میدادم که قوی باشم و بچه هامو خوب بزرگ کنم
از وقتی ننه جان فوت کرده بود، هادی ساکت و کم حرف شده بود و من از اینکه هادی کاری به کار من نداره، خوشحال بودم.
سردرد های من همچنان ادامه داشت و اینبار طلای کوچکم که با اینکه فقط هفت سال داشت از من مراقبت میکرد.
دلم برای بچه م می سوخت که مجبور بود تو این سن از من نگهداری کنه،اما شدت سردرد ها به قدری بود که هربار چند روز من زمین گیر می شدم و نمیتونستم به کارهای خونه و بچه ها رسیدگی کنم. هربار هم که به هادی میگفتم منو ببره دکتر، میگفت که چیزیت نیست و بهونه میاورد.
زمان میگذشت و بچه ها روز به روز بزرگتر می شدن. حدود هشت ماه از فوت ننه جان گذشته بود و دوباره از شدت سردرد توی رختخواب افتاده بودم واحساس میکردم هر لحظه ممکنه سرم از درد منفجر بشه و از شدت درد شناله میزدم.
یک آن احساس کردم چشمم دوباره خیس شد .آروم دستمو زیر چشمم کشیدم و با دیدن خون کمی که دستمو قرمز کرده بود وحشت کردم.
این سومین بار بود که چشمم خونریزی میکرد، اما اینبارحس میکردم چشمم اصلا نمی بینه.طلا زود دستمالی خیس کردو آورد کشید دور چشمم.
تمام سرو صورتم درد میکردو حتی فشار آروم دست طلا باعث شد جیغ بزنم.
زمین و زمان رو چنگ میزدم و صدای فریاد هام خونه رو برداشته بود.
از شدت دردگریه میکردم وخون با اشکم قاطی شده بودو از چشمم می چکید.
سه روز تمام، توی خونه از شدت سردرد مردم و زنده شدم.اینقدر حالم بد بود که نه خودم میتونستم بخوابم و نه از شدت دادو فریاد من بقیه میتونستن بخوابن.
هادی که دید سرو صدای من نمیزاره بخوابه، بالشتو و پتوم رو پرت کرد توی ایوون و گفت دیوونه م کردی، برو توی حیاط قدیمی بخواب .از صبح زود کار میکنم وقتی ام میام خونه باید صدای تورو بشنوم.دلی نداشتم که بخواد با حرف هادی بشکنه و شدت سردرد به قدری بود که تاب و توانی برام نزاشته بود.
حتی جون نداشتم که از جام بلند شم و به حیاط قدیمی برم.
هادی وقتی دید که نه سرو صدام کم میشه و نه از جام تکون میخورم، بالشت و پتوشو برداشت و خودش به حیاط قدیمی رفت.
مدام فریاد میزدم و از خدا میخواستم منو بکشه تا این درد تموم شه .
اما نه اون درد تمومی داشت و نه من میمردم.با رفتن هادی به حیاط قدیمی طلا اومد پیشم و نشست یه گوشه و با دیدن دردکشیدن من آروم اروم اشک میریخت.
پا به پای من تا صبح نشست وچشم روی هم نزاشت.سردرد از یه طرف و عذاب وجدان از یه طرف دیگه حالمو خراب کرده بود.
خودمو لعنت میکردم که آسایش رو از بچه م گرفتم و دختر کوچکم باید تو این سن تا صبح بیدار باشه و برای حال من غصه بخوره.
هر بار چشمم تار می دید و دنیا به نظرم سیاه تر از اونی که بود می اومد.
صبح شده بود و هادی و پسرا به صحرا رفته بودن و طلا با ظرف ها از چشمه برگشته بود.
برای من زیر اندازی کنار دیوار پهن کرده بودو داشت حیاط و آب وجارو می کرد. هاجرو نعمت مشغول بازی بودن.احساس کردم چشمم داره از حدقه بیرون میزنه و دیگه تاب تحمل دردو نداشتم. بچه ها وحشت زده دورم ایستاده بودن و منو نگاه میکردن.انگار جونم داشت از چشمم بیرون میزدو صدای فریادم کل خونه رو برداشته بود.با خونی که از چشمم می ریخت به طلا گفتم بره و به مادرم خبر بده.
طلا جارو پرت کرد روی زمین و با همون حال دویدو از خونه رفت بیرون.هاجرو نعمت گریه میکردن و با اینکه دوست نداشتم منو توی اون حال ببینن،اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
انگار هنوز هادی داشت با بیل توی سرم میکوبید ودرد تا انگشت های پام میرفت و دوباره به سرم برمی گشت.
به نظرم هزار سال از رفتن طلا گذشته بود و انگار طلا قصد برگشتن نداشت.
اینقدر جیغ و داد کرده بودم که دیگه صدام در نمی اومد وبی حال گوشه حیاط افتاده بودم.
نعمت و هاجر بالای سرم نشسته بودن وآروم آروم گریه میکردن.سرم مثل کوره داغ بودو چشمم مثل نبض میزد.
دیگه از برگشتن طلا نا امید شده بودم که مادرمو دیدم با طلا داره به سمتم میاد.
با دیدن مادرم التماسش میکردم منو ببرن پیش دکتر و همش میگفتم دارم میمیرم.نمیدونستم باید چی بگم که کمی از شدت درد من درک کنن ومنو تا دکتر ببرن. اما به نظرم خونی که از چشمم می ریخت گویای همه چیز بود. ولی چون کسی نمیخواست منو ببینه و دردمو بفهمه، خودشونو به ندیدن و نفهمیدن زده بودن.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌙پـــرودگـــارا
✨امشب از تو میخواهم
🌙دلهایمان راچون آب روشن
✨زندگیمان را چون
🌙گرمای آتش دلچسب
✨وجودمان را چون
🌙ماه آسمان آرام و روزگارمان را
✨چون نگاهت زیبا کن
🌙شبتون پر از نگاه خـدا ✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح یعنى
همه ی شهر پر از بوی “خداست”
عابرى گفت :
که این “مطلق نادیده” کجاست؟
“شاپرک” پر زد و با رقصِ خود آهسته سرود
چشمِ دل بازکن
این بسته به افکار شماست
سلام صبحتون بخیر و زیبایی🌈
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست رو تااخر ببینید😄(دیدنیهاسال۶۲)
قسمت جالبش اینه که پیرمرده میگه زن به درد من نمیخوره،چه کل کلی با خانومش میکرده😂😂
این برنامه رو یادتون میاد،؟؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش برای ما.... - آرامش برای ما.....mp3
5.53M
صبح 23 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتونه .دلم نمی اومد از قبر ننه جان جدا شم و به زور مادرم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتاد
مادرم با طلا دعوامیکرد که چرا منو گوشه حیاط خوابونده و طلا قسم میخورد که مادرم خودش گفته برام توی حیاط زیر انداز پهن کنه.
من روی زمین در حال جون دادن بودم و تمام نگرانی مادر من خوابیدن من توی حیاط بود.
با اینکه پشت پرده اشک و خون خیلی تار میدیدمش، چندبار چنگ زدم تا چادرش اومد توی دستم و چادرشو کشیدم تا طلا رو دعوا نکنه و به داد من برسه.مادرم با دلسوزی نگاهی به من انداخت و گفت آخه مادرت بمیره من کجا ببرم تورو، اگه هادی بیادو دوباره دعوا کنه چی؟من چی جوابشو بدم ؟بگم با اجازه کی تورو بردم شهر؟
گفتم نبر شهر،ولی توروخدا حداقل ببر پیش دکتر ده بالا.مادرم گفت اونجا هم باشه من نمیتونم بدون اجازه شوهرت تورو جایی ببرم و قرص دورنگی از گوشه روسریش باز کردو به طلا گفت که بره و برای من آب بیاره.قرصو به سمت من گرفت و گفت بیا اینو بخور یکم سردردت آروم شه تا هادی بیادو ببینیم چه خاکی باید توی سرمون کنیم.
اهل کفران نعمت و ناسپاسی ازخدا نبودم، اما با دیدن رفتار مادرم وتمام بدبختی هایی که از اول زندگیم کشیده بودم جلوی چشمم می اومدونمی دونستم خدا چرا منو آفریده.
چقدر جای ننه جان کنارم خالی بود که سرمو توی دامنش بگیره و با حرفهای قشنگش و مهربونیش حالمو خوب کنه.
تاثیر قرص بود یا ناامید شدن از مادرم که زانومو بغل کردم و همونجا گوشه حیاط خوابم برد یا از حال رفتم نمیدونم، اما هرچی بود خوب بود که برای ساعتی این آدما رو دور خودم نمیدیدم.
دوباره از شدت سردرد از خواب بیدار شدم و با کمک مادرم و طلا به اتاق رفتم و توی رختخوابی که مادرم برام پهن کرده بود دراز کشیدم.مادرم توی مطبخ غذا بار گذاشته بودو طلا رو فرستاد خونه تا به پروین وبقیه هم بگه که شب بیان خونه ما و خودش هم به بقیه کارهای خونه رسیدگی کرد.
شب که شد،قبل از شام بابام به هادی گفت که منو ببره دکتر، اما هادی هچمنان اصرارداشت که چیزیم نیست.بابام هم که دید هادی قبول نمیکنه، به هادی گفت پس خودم فردا میبرمش شهر پیش یه دکتر تا ببینیم علت سردرد های قمرتاج چیه.
باافسوس نگاهی به پدرم انداختم و توی دلم گفتم یعنی کسی نمیدونه دلیل سردرهای من چیه؟اماخب حرفی نمیتونستم بزنم وهمین که پدرم قرار بود برام وقت بزاره و منو ببره دکتر،خوشحالم می کرد.
وقتی حرف های پدرم تموم شد هادی نگاهی به من انداخت و گفت نمیخواد شما زحمت بکشید،با اینکه میدونم هیچیش نیست ولی خودم میبرمش و قرار شد فردا منو به همراه مادرم ببره شهر پیش دکتر.
بچه ها مدام توی اتاق بازی و سرو صدا میکردن واز شنیدن صدای اونا و همهمه ای که از صدای بقیه توی اتاق بود سردرد من بیشتر می شد.اما برای اینکه کسی ناراحت نشه، تحمل میکردم و حرفی نمیزدم.
بعد از شام همه خداحافظی کردن و رفتن. اما مادرم شب خونه ما خوابید تا صبح زود به شهر بریم.خوشحال بودم که قراره از دست این سردردها خلاص بشم و فکر میکردم با دکتر رفتن حالم خوب میشه و همش منتظر بودم تا فردا از راه برسه.
صبح زود با کمک مادرم آماده شدم و توی اتاق دراز کشیدم.چون نمیتونستم زیاد سر پا وایسم. هادی با محمد به میدان ده رفته بود تا وقتی ماشین اومد محمد زود بیادو مارو صدا کنه.
حدود یکی دوساعتی گذشته بود که محمد نفس نفس زنان اومدو گفت که ماشین اومده.
با کمک مادرم، با هزار سختی و جون کندن به سمت میدان ده رفتیم.مینی بوس قرمز رنگ و خاکی مش رمضان که سالها بود اهل ده رو به شهر میبرد کنار میدان ده بودو بوی دود سیاه رنگش کل فضای اطرافشو گرفته بود.
مش رمضان مدام به ماشینش گاز میدادو بوق میزد تا هرکس میخواد بره شهر عجله کنه، اما من واقعا نمیتونستم سریع راه برم و سردرد حرکتمو کند کرده بودو صدای بوق ماشین مش رمضان حالمو بدتر میکرد.
هادی ردیف اول مینی بوس برای ما جا نگه داشته بودو خودش روی سکویی که کنار راننده بود، نشسته بود.بعد از نیم ساعتی به سمت شهر به راه افتادیم.
با بی حالی سرمو به پنجره مینی بوس تکیه داده بودم واز پنجره خاک گرفته ی ماشین بیرونو تماشا میکردم .تکانهای مینی بوس سردردمو بیشتر میکرد،اما حالا که قرار بود به شهر برم، دلم میخواست همه جا رو با دقت ببینم.
دور و اطراف ده زمینهای کشاورزی بودو مردم درحال کارکردن روی زمینها بودن. دیدن زمینهای سرسبز سیب زمینی از توی ماشین برام قشنگ تر بود.
نگاهم به سمت هادی کشیده شد.چقدر آرزو داشتم هادی منو با خودش ببره شهرو من شهرو از نزدیک ببینم. اماحالابا این وضع راهی شهر بودم و دیگه نه شوقی توی دلم بودو نه توانی توی تنم.
راه باریک روستا تمام شده بودو توی جاده نسبتا پهنی افتاده بودیم.هیچ وقت ازده بیرون نرفته بودم و سعی میکردم همه جارو با دقت ببینم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترشی_بادنجان (شکم پر)
مواد لازم ؛ 👇🏽
بادنجان 🍆 ۴ کیلو
هویج 🥕 ۷۰۰ گرم
سبزی ترشی 🌿 ۵۰۰ گرم
فلفل سبز 🫑 ۶ عدد
سیر 🧄 ۸ حبه
نمک 🧂 ۲ قاشق غذاخوری
سرکه انگور 🍇 به مقدارلازم
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Podcast - Moein.mp3
34.29M
#پادکست لاو زیبا قدیمی
☇مروری بر خاطرات☇
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پیشنهاددانلود❌❌
اوایل دهه ۶۰ و دخترانی که در نوبت آبخوری تلمبه ای در مدرسه ایستاده اند😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتاد مادرم با طلا دعوامیکرد که چرا منو گوشه حیاط خوابوند
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادویک
بعد ازطی مسافتی نسبتا طولانی به جایگاهی که مخصوص مینی بوس ها بود رسیدیم وهمه قبل از ایست کامل ماشین از جاهاشون بلند شده بودن تاوقتی ماشین از حرکت ایستاد سریع از ماشین پیاده شن.
منتظر موندم تاهمه پیاده شن و بعد خیلی آروم از ماشین اومدم پایین.شهر پر از مغازه بودو آدمهایی که هرکدوم با سرعت حرکت میکردن.
ازخیابونی رد شدیم و به میدانی رسیدیم که وسط میدان، حرم یکی از امامزاده ها قرارداشت.دلم میخواست برای زیارت به حرم برم.اما وقت تنگ بودو مینی بوس تا چند ساعت دیگه به سمت ده حرکت میکرد. اگه به مینی بوس نمیرسیدیم دیگه تا فردا نمی تونستیم به ده برگردیم.
هادی جلوتر از ما با عجله راه میرفت و هربار برمیگشت و نگاه میکرد تا مطمئن شه ما پشت سرش هستیم.
مادرم مدام میگفت تندتر راه برم، اماچون سرم خیلی درد میکرد، راه رفتن برام سخت بود.
بعداز حدود بیست دقیقه پیاده روی که برای من اندازه بیست سال طول کشید به مطب دکتری که همه میگفتن تو کارش مهارت فوق العاده ای داره رسیدیم.
مطب تقریبا شلوغ بودو با مطبی که دکتر ده بالا داشت فرق میکرد.اتاق نسبتا تمیزو بزرگی بود که با خط سیاهی رنگ قسمت بالارو از رنگ قسمت پایین جدا کرده بودن وگلدان گلی هم وسط اتاق گذاشته بودن.
منشی دکتر مرد چاق میانسالی بود که عینکی روی چشمش داشت و اسم کسانی که میخواستن برن پیش دکترو توی اون دفتر مینوشت. هادی بعد از گرفتن نوبت به سمت ما اومد و گفت باید کمی منتظر بمونیم. روی صندلی آهنی مطب نشسته بودم وبه بقیه مریض هایی که توی مطب بودن نگاه میکردم.فکر کردن به اینکه اونا هم مثل من از سردردو چشم درد هزار بار میمیرن و زنده میشن دلمو به درد می آورد و دلم براشون می سوخت.
حدود یکساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون بشه.هادی مدام نگران بود که نکنه مینی بوس به ده برگرده وهرچند دقیقه یکبارمی رفت وبه منشی میگفت که مارو زودتر راه بندازه.اما چون بیشتر مریض ها هم ازروستا اومده بودن، منشی اصلا به حرفهای هادی توجه نمیکردو با خونسردی مشغول انجام دادن کارهای خودش بود.
بعد ازیکساعت منشی مارو صدا کرد تا بریم توی اتاق.دلهره داشتم و زیر لب صلوات میفرستادم.
همراه با هادی و مادرم رفتیم توی اتاق.دکتر مرد لاغراندام تقریبا جوونی بود. اما تارهای سفیدی رو میشد لابلای موهاش دید.با رفتن ما از جاش بلند شد و با مهربونی سلام و علیک کرد.
اتاق دکتر یه پنجره داشت که کرکره آهنی آبیش تا نیمه بالا رفته بودو بجز یه میزو صندلی دکتر یه صندلی و یه تخت هم داشت ویک دستگاه هم روی میز دکتر بود و چند تا تابلوی کوچیک که انگار مدرک تخصص دکتر بود، هم روی دیوار بود.
دکتر با مهربونی پرسید کدومتون بیمارید؟
مادرم به من اشاره کردو گفت آقای دکتر دخترم چند وقتیه که سردردو چشم درد داره.
دکتر کمی صندلیش و جلو کشیدو همینطور که پلک پایین چشممو با انگشت پایینتر میدادو با نور توی چشممو نگاه میکرد پرسید دقیقا چندوقته؟ و هی نورو اینور اونور میبرد واز من میخواست نورو با چشمهام دنبال کنم.
نمیدونستم دقیقا چندوقته، اما از زمان مرگ ننه جان حساب کردم و دوماه هم بهش اضافه کردم و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم فکر کنم هشت یا ده ماه یا شایدم یکم بیشتر.
دکتر ابروهاشو داد بالا و گفت پس چرا اینقدر دیر اومدی؟
مادرم زود جواب دادو گفت دکترجان راه دوره،ما از ده میاییم و رفت و آمد برامون سخته و همین امروزم از کارو بارمون زدیم واینو آوردیم شهر.
دکترکه انگارحرفهای مادرمو نشنید یا نشنیده گرفت،رو به من کردو گفت صورتتو پشت دستگاه بزار و پلک نزن.
تنها متخصص چشم شهر همین دکتر بودو همه میگفتن توی کارش خیلی تخصص داره.
بعد از کمی معاینه گفت برات پیش اومده که چشمتم تار ببینه؟مادرم اینبار جوابی نداد. برای همین آروم گفتم بله تا حالا چهاربار هم چشمم خونریزی کرده.
دکتر با حالت متفکرانه ای گفت خونریزی کرده؟ضربه شدیدی به سرت خورده؟
میخواستم جواب بدم بله که هادی با نگاه عصبانیش زل زد بهم و گفت ضربه کجا بود دکتر!؟ این امروز که بچه دنیا بیاره،دور روز دیگه باز حامله س، از بس بچه زاییده به چشمش فشار اومده.
دکتر نگاهشو از هادی گرفت و دوباره سوالشو تکرار کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قیمت لباس تو دهه هفتاد🤦🏼
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مرد ثروتمندی به دانایی می گوید: «نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.» دانا گفت: «بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.»
خوک به گاو گفت: «مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.»
اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا... را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود: «شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بشقاب خاطرات شما کدومه؟🤗
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سریال این چند نفر😍📺
سال تولید ۱۳۷۸
کارگردان :مهران غفوریان 🎬
این سریال رو یادتونه؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادویک بعد ازطی مسافتی نسبتا طولانی به جایگاهی که مخصوص
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادودو
زود سرمو انداختم پایین تا دکتر نفهمه دارم دروغ میگم و با صدای خیلی آرومی گفتم نه.
دکتر کمی به برگه ای که پیش روش داشت نگاه کردو نفسی کشیدو گفت خیلی خوب بچرخ به این سمتو بهم بگو هرکدوم از علامت ها کدوم طرف هستند.بعد عینک آهنی بزرگی روی چشمم گذاشت و یه سمت عینک و پوشوند.
هر علامتی که نشونم میداد جواب میدادم وبعضی ازعلامت هاروهم خیلی تار میدیدم یا اصلا نمی دیدم.وقتی کار دکتر تموم شد گفت با ضربه ای که به سر وارد شده،عصب چشم به شدت مشکل پیدا کرده و باید چشمش عمل شه! اما فعلا برای برطرف شدن موقتی مشکل یه عینک براتون تجویز میکنم و داروهارو هم باید مصرف کنید تایک ماه دیگه و بعد از تمام شدن داروها دوباره بیاید اینجا.
با شنیدن حرفهای دکتر سریع به مادرم نگاه کردم تا ببینم عکس العملش از اینکه هادی با کتکی که بهم زده و منو به این روز انداخته چیه که با صدای عصبانی هادی که دوباره میگفت ضربه کجا بوده دکتر، انگار نشنیدی چی گفتم! هی داری حرف خودتو میزنی!
دلم هری پایین ریخت و از ترس دعوا کردن هادی با دکتر زود گفتم بله بله همش بخاطر زایمانه.
دکتر اول نگاهی به من، بعد به هادی انداخت و گفت بهرحال این چشم از نظر من به عمل نیاز داره،اما بازهم توی تهران دکترهای خوبی هستند که اگه میتونید حتما به تهران برید تامعاینتون کنن.در ضمن فراموش نشه که بعد از تمام شدن داروها حتما دوباره به مطب مراجعه کنید.
با ترس گفتم ببخشید آقای دکتر اگه عمل نکنیم چی میشه؟
دکتر همونطور که توی کاغذی که روی میزش بود چیزی مینوشت گفت باید خیلی مواظب سرتون باشید تا دیگه زایمان نکنید و داروها رو مصرف کنیدو برای اینکه به چشمتون کمتر فشار بیاد حتما عینک بزنید.
هادی تیکه توی کلام دکترو گرفته بودو با اخم به دکتر نگاه میکرد.بغض گلمو گرفت. میدونستم هزار سال دیگه هم بگذره و من بمیرم هم هادی منو به تهران نمیبره و تا همینجا هم به زور منو آورده.
هادی نسخه رو از توی دست دکتر کشیدو بیرون رفت.با شرمندگی از دکتر تشکر کردم و با مادرم از مطب بیرون اومدیم.
مادرم که انگار حرفهای دکترو نشنیده بودو فقط دستگاه روی میزو دیده بود،از دیدن دستگاهی که روی میز دکتر بود تعجب کرده بودو با بیخیالی همش درمورد دکترو دم و دستگاهش صحبت میکرد.
اماتوی دل من آشوب بودو برای خودم و حال وروزم غصه میخوردم.
هادی رفت که داروها رو از داروخانه ای که زیر مطب دکتر بود بگیره ومن و مادرم بیرون منتظر برگشتن هادی بودیم.
وقتی از داروخانه اومد بیرون، داروها رو به سمت من گرفت و گفت بگیر جز ضرر که چیزی برای من نداری، کلی پول بابت اینا دادم.
با بغض ازش تشکر کردم و گفتم عینک هم گرفتی؟
هادی نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت عینکو اینجا نمیدن که،باید بدیم بسازه، ولی من دیگه پول ندارم. بعدا میام میگیرم.
مادرم همونطور که صورتشو محکم با چادر پوشونده بود اینورو اونورو نگاه میکردو اصلا حواسش به ما نبود.
طوری که هادی نشنوه در گوش مادرم گفتم بگو بره ببینه عینک چقدره؟خودم پول دارم برام بگیره.مادرم همونطور که تندو تند راه میرفت گفت هیسسس گفت بعدا میاد میگیره دیگه.
میدونستم که اگه الان عینک نگیریم دیگه هیچ وقت هادی برام نمیگیره، برای همین گفتم نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت به چشمم بیشتر فشار میاد عینک نزنم .
مادرم گفت تو چه ساده ای دختر، اگه این حرفا رو هم به من و تو نگن پس خرج زن و بچه شونو از کجا بیارن؟اینارو میگن که چارتا آدم ساده روستایی مثل من و تو بترسیم و هرکاری اینا گفتن بکنیم و همه پولهای مارو بگیرن.
هادی بازهم جلو جلو راه میرفت و هی برمیگشت و میگفت چقدر حرف میزنید زود بیاین تا ماشین نرفته.
از ظهر کمی گذشته بودو بوی جیگرو جغور بغور و کبابی که توی بازار آماده کرده بودن همه جارو پرکرده بود.حتی بوش هم آدمو به هوس مینداخت، اما هادی با عجله به سمت ایستگاه مینی بوس میرفت.
با اینکه اصلا حال نداشتم، اما با همون حال هم شهر به نظرم قشنگ بودو دلم میخواست یکبار که حالم بهتر بود هادی دوباره منو به شهر ببره.
وقتی به ده رسیدیم بچه ها دور منو گرفته بودن تا براشون از شهر تعریف کنم. چون میدونستم ممکنه حالا حالاها شهرو نبینن و برای اینکه دلشون نخواد خیلی خلاصه گفتم مثل ده خودمونه، ولی یکم بزرگتر.
روزها می گذشت و با مصرف داروها کمی از سردردهام بهتر شده بود. اما همچنان گاهی تار میدیدم و هربار به هادی میگفتم برام عینک بگیره، میگفت اینبار که برم شهر میگیرم و پشت گوش مینداخت.
چهار ماه بود که داروها تمام شده بودو سردردهای من هم باز شروع شده بود.ولی هادی منو دکتر نمیبرد ومنم برای اینکه دعوامون نشه حرفی نمیزدم.
از صبح که از خواب بیدار شده بودم، سردردو سرگیجه رو با هم داشتم و اصلاحالم خوب نبود.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شبها با هر حس و حالی که بخوابی
روی خُلق و خوی صبحت تاثير میذاره
سکوت و آرامش شب بیحکمت نیست
وقتش رسیده به روحت برسی ...
حال دلتو خوب کن !
شبتون بخیر💖💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سـ🥰✋ــلام دوستان گـلم 🌸
امـروزتـان زیـبـا
هر روز شروع قصه ایست 🌸
قصه امروزتان
سرشار از عـشق و محبت🌸
قصه زندگیتون
پـر از صفا وصـمیمـیت 🌸
و قصه دلـتون شـاد🌸
و بـی غصه🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزگاری بود که تمام جهان را از دریچه ی چشم کودکی میدیدم که شاد و رها بود و آن زمان بود که همه چیز زیبا به نظر میرسید....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مقصد زندگی... - مقصد زندگی....mp3
4.91M
صبح 24 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادودو زود سرمو انداختم پایین تا دکتر نفهمه دارم دروغ م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادوسه
با این حال سطلو برداشتم تا برم و شیر گاوها رو بدوشم.از وقتی هادی با بیل توی سرم کوبیده بود, زیاد نمیتونستم سرمو پایین نگهدارم واگه کمی به سرم فشارمی اومد,چشمم خونریزی میکرد.
گاهی که خیلی حالم بد می شد, طلا شیر گاوها رو می دوشید.امااینکار براش سخت بودو تا جایی که میتونستم خودم انجامش میدادم.
به محض ورودم به طویله بوی گاوها حالمو بد کردو شروع کردم به عق زدن و سریع از طویله اومدم بیرون.با تصور اینکه حامله م شروع کردم به گریه کردن و گلایه از خدا که تواین حال و روز بچه برای چیمه, اگه حامله باشم سردردهامو چیکار کنم و زخم زبون هادی و چطور تحمل کنم؟!
سطلو یه گوشه انداختم و چادرمو زدم سرم و رفتم خونه مادرم.مادرم از دیدنم توی حیاط اونم اول صبح خیلی تعجب کرد و بدون اینکه جواب سلاممو بده پرسید چی شده؟
منم همه چیو براش تعریف کردم و گفتم اگه حامله باشم چه خاکی توی سرم بریزم، با اینکه با کتکی که هادی زد چشمم خونریزی میکنه اما پیش دکتر میگفت بخاطر حاملگیه ،حالا من چیکار کنم؟
مادرم نفسی کشیدو گفت اگه هم حامله باشی کاریه که شده، نمیشه که بچه رو بکشی،قبلش باید حواستو جمع میکردی که الان کاسه چه کنم چه کنم دستت نگیری.در ضمن هادی هم حالا یه چیزی گفته ،تو دیگه ول کن نیستی وداری بزرگش میکنی!؟
بلند شد که بره و به کارش برسه که زود دامنشو گرفتم و گفتم توروخدا مامان کمکم کن بندازمش، من دیگه بچه نمیخوام،دیگه تمحل بارداری و زایمانو ندارم.
مادرم چینی به پیشونیش انداخت و گفت پاشو دختر جان برو دنبال زندگیت،بچه نمیخوام دیگه چیه ،همه همسن های تو ده تا دوازده تا بچه دارن!! با پنج تا بچه چه اداهایی که از خودت در نمیاری ،پاشو برو خداروشکر کن و بگو خدایا بهم اولاد سالم بده ،نه اینکه اول صبحی با حرفهات سرمنو ببری و فکر کشتن یه بچه بی گناه باشی.
با اینکه از کمک مادرم نا امید بودم، اما بازم اصرار کردم تا شاید کمکم کنه. اما مادرم میگفت خودشو گناهکار نمی کنه و کاری به کارم نداره،آخرم گفت پاشو برو هرکاری دلت خواست بکن، ولی تو خونه من نقشه کشتن بچه تو نکش.
دست از پا درازتر به خونه برگشتم اما فکر انداختن بچه از سرم نیفتاده بود.
اول خواستم خودمو از روی ایوون بندازم پایین، اما با فکر کردن به اینکه ممکنه سردردو چشم دردم بیشتر شه و عصب چشمم بیشتر آسیب ببینه،پشیمون شدم.
بیشتر روز به فکر کردن به اینکه چطور بچه رو بندازم، گذروندم. اما نه جراتشو داشتم و نه توانشو و مادرم با حرفهاش ته دلمو خالی کرده بودو از طرفی هم علیرغم بارداری های زیاد راهی بلد نبودم.
برای همین دو رکعت نماز خوندم و از خدا خواستم بچه رو از من بگیره. چون با اون حال و روزی که من داشتم و با وضع و اوضاعی که زندگیم داشت،حاملگی برام قوز بالای قوز بودو نمیخواستم یه نفر دیگه رو هم وارد این زندگی پراز غصه کنم.
روزها میگذشت و من دیگه مطمئن بودم که باردارم و هر روز به خونه مادرم میرفتم تا بلکه راهی جلوی پام بزاره. اما هربار مادرم از گناه کشتن یه آدم بی گناه حرف میزد و شروع میکرد به نصیحت کردنم.
یه روز که همینطور نشسته بودم و به انداختن بچه فکر میکردم، به ذهنم رسید از ننه هاجر کمک بگیرم و زودچادرمو انداختم روی سرم ورفتم در خونه ننه هاجر.
ننه هاجر با دیدنم بسم اللهی گفت و گفت خیره دختر،کی توی ده پابماهه که من یادم نیست.
ازش اجازه گرفتم ورفتم داخل وگفتم کسی پابماه نیست. اومدم ازتون یه سوال کنم.
ننه هاجر همونطور که داشت کارهاشو انجام میداد گفت چه سوالی، خیر باشه.گفتم خیره ننه هاجر،راستش یه نفر حامله ست و بچه شو نمیخواد، یعنی نمیتونه که دنیا بیارتش. اومدم ببینم شما راهی بلدی که بچه شو بندازه؟
ننه هاجر نگاه عاقلانه ای بهم انداخت و گفت اون یه نفر غلط کرده که حامله شده وحالامیخواد خودش و منو با هم به گناه بندازه.دختر جان من از روزی که یادم میاد بچه گرفتم وکل ده تو دستای من به دنیا اومدن، حالا تو اومدی میگی یه راهی بگم که یه طفل معصومو بکشم. استغفرالله! خدایا ازشر شیطان به تو پناه میبرم.میگم چرارنگ و روت زرده،پاشو برو که فکر کردن به معصیت هم خودش معصیته.نعمتی که خدا به آدم میده رو نباید با ناشکری پس زد،خدا قهرش میاد.وقتی دیدم ننه هاجر فهمیده که خودم باردارم، شروع کردم از کتک زدن های هادی و سردرد ها و خونریزی چشمم و حرفی که هادی توی مطب زده بود براش گفتم تا شاید دردمو بفهمه و فکری برام کنه. اما هیچ کدوم تاثیری توی حرف ننه هاجر نداشت ودر آخر گفت خدا بهتر ازمن اینا رو می دونسته،حتما صلاح مصلحتت این بوده و حاملگیت حکمتی داره. پاشو برو خونه ت، وقت منم نگیر. ایشالا زمانش که رسید،خودم میام بچه تو میگیرم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#آش_دوغ
تو هوای سرد و بارونی این روزا خوردن یه آش خوشمزه و گرم
مثل آش دوغ خیلی لذت بخشه
آش دوغ یکی از متفاوتترین و خوشمزهترین آشهاست
که درست کردنشم خیلی آسونه.
اصالت این آش برمیگرده به استان اردبیل ولی استانهای دیگه هم به روشهای دیگه این آش را درست میکنند.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f