eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 استادی با شاگردش از باغى ميگذشت چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت ! خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى . ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی ازاینا داشتیم،روشنش میکردیم میرفت تو کوچه میفتاد دنبال مردم😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه با این نوستالژی خاطراتت زنده شد، سلام :))) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_چهاردهم کارا که تموم شد،معصومه گفت؛ گلچهره جان میخام چ
گفتم؛چیزی نشده،فقط معصومه کمی از ننه خاتون برام گفت،از اینکه ممکنه اونجا کمی برام سخت باشه بودن...شاید به راحتی منو نپذیرن!ولی خان حلقه دستش رو دورم محکمتر کرد و گفت؛ من هستم،تا پای جونم هم کنارت هستم و هم مثل کوه پشتتم.خیالت راحت گل قشنگ من...میدونی،گمان نکنم تو اطرافیانم کسی باشه که انتخابی به این قشنگی داشته،تو ازهمه لحاظ کاملی، هم زیبایی و هم جوان، مثل یه میوه ی تر و تازه ای،یه غنچه ای که تازه داره شکفته میشه... آخ گلی ...هرچی نگات میکنم سیر نمیشم،هرچی بوت میکنم،بغلت میکنم عطشم بیشتر میشه...آروم گفتم؛ یعنی..تو فقط تا جوانم دوسم داری؟اگه من اتفاقی برام بیفته خدای ناکرده،اونوقت...ولی خان خودشو عقب کشید؛با تعجب گفت: واقعا تو همچین فکری میکنی رو من گلی؟ من پسر هجده ساله نیستم که نتونم غریزه امو کنترل کنم،گلی من سی و پنج سالمه،یکبار ازدواج کردم، مرد نیستی که درکم کنی،زمانی که بیست و چندساله بودم،تو اوج جوانی و نیاز...ازدواج با زن برادرم باعث شد تا چندسال سرکوب بشم،از تعداد انگشت دستت کمتر برای فاطمه شوهری کردم،اما هربار بعدش پناه بردم به جنگل؛تا مدت ها از خودم متنفربودم، این اواخر که حس میکردم که از مردونگی افتادم... دلم برای خودم و جوانی مو هیبت و هیکلم میسوخت...گلچهره، دل که سفره نیست پهنش کنی... فاطمه گناهی نکرده،برادرم ازم خواسته،اما من قبل از عقدش ازش خواهش کردم،گفتم که بمون و خانومی کن،بچه هاتو بزرگ کن،تو به ننه بگو که راضی به این ازدواج نیستی،اما نمیدونم چش شده بود،حرفمو زمین زد و گفت وصیت اون خدابیامرز حتما باید بجا آورده شه!از خودم و احوالم غافل بودم،پناه آوردم به جنگل،هم صحبتم اسبم بود... تا تو رو دیدم،دوباره دلم زنده شد،قلبم لرزید،وقتی توآغوشم گرفتمت،فهمیدم که با داشتنت میتونم از هر مردی مرد تر باشم... تو برای من فرق میکنی.نمیزارم از من بگیرنت.با حرفاش دلم گرم شده بود، خداروشکر کردم بابت داشتن همچین مردی،روح من زخم خورده بود،حرف های ناحق شنیده بود،ولی الله با محبتش،نوازشش و حرفاش مرهم زخم روحم میشد.چشم هام گرم نشده بودن که زیر گوشم گفت؛ فردا خونه می مونم،آفتاب که اومد چاشت میبرمت بازار،هم گردش و هم یه کاری دارم باهم انجام بدیم.چشمام و روهم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. روی هم گذاشتم تا بخوابم ...اما دلم،آهی از ته دل کشیدم،جیگرم سوخته بود انگار.... درسته که ولی خان باعشقش کمبود محبتم رو جبران میکرد،اما من مادر بودم...ساعتی نبود که یاد بچم نیفتم،شبی نشد که قبل خواب بهش فکر نکنم...نمیخواستم ولی خان متوجه اشکام بشه...تو دلم خدارو صدا زدم،ازش گله کردم،دلم برای مصطفی تنگ شده بود،بوی تن بچم، تازه زبون باز کرده بود.مهر مادریم رو صرف کی میکردم،چشمای قشنگش که شبیه به خودم بود...آخ خدا...مگه من چندسالمه، تو این سن کم ،تنها دل خوشیم فرسخ ها ازم دور بود.با گریه خوابم برد،صبح زود با سردرد بدی بیدار شدم،چشمام سنگین بودن.معصومه با دیدنم با خنده گفت؛ ای دختر جاان ...معلومه نخوابیدی تا صبح ها! سکوتم رو که دید نزدیکم شد و پرسید؛ ببینمت؟چیزی شده گلچهره؟از دلتنگیم برای مصطفی گفتم براش،از اینکه مادر بود و درکم میکرد دوری از اولاد چه سخته ...معصومه هم کنارم نشسته بود و رفته بود تو فکر.عباسعلی اومد تو حیاط،تو دستش یه ساک بود،سلام دادم و پرسیدم؛ داداش کجا میرین بسلامتی؟عباسعلی خندید و گفت؛ شوهرت مارو راهی سفر کرده چطور خودت خبر نداری؟پرسیدم؛ سفر؟چه سفری؟معصومه پرید وسط حرفمون و گفت؛ عباسعلی برو دیرت میشه از اون طرف سخت میشه برات. راه بیفت آقا.عباسعلی خداحافظی کرد و رفت.پرسشگرانه به معصومه خیره شدم،خندید و گفت؛هوا روشن شده بریم ناشتایی بخوریم برات میگم.همزمان ولی خان هم بیدار شد،منتظر موندیم تا اونم اومد سر سفره،از معصومه پرسید؛ عباسعلی راه افتاده معصومه؟جواب داد؛ آره دادش،همین الان رفت.ولی خان سری تکون داد و چای شو سر کشید.گفتم؛نمیگین کجا رفته عباسعلی؟ولی خان گفت؛ کمی خرجی و خرت و پرت فرستادم ببره ولایت، مطلب پیغام فرستادن براشون بود.پرسیدم؛پیغام؟چه پیغامی؟ولی خان ادامه داد؛ ننه و فاطمه باید بدونن زن گرفتم، نمیخوام دوره بیفته برام خواستگاری،ننه یه کم حرفش یک کلامه، طول میکشه تا کنار بیاد.فکرم مشغول بود،پس معصومه درست میگفت.بعداز صبحانه مشغول شستن لباس ها شدم،دلم برای چشمه و آب و هوای ولایت تنگ شده بود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهے دفتر امشب رو با آرامش ببندیم و دلتون بے بغض و آروم باشه الهی آمین به امید فردایے بهتر🌸 شبتون پر از عشق به خداے مهربان💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبـح ها هدیهٔ نابی سـت بـه تـو نفست گرم ،دلت گرم ، جهانت زیبـا     ســـ🥰✋ــلام  صبحتون سرشار از خیر و برکت الهی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش میشد زندگی تکرار داشت! بعد میزدیم عقب و از اول تجربه میکردیم همون حسای واقعی رو ...❤️‍🩹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حس خوب... - حس خوب....mp3
5.45M
صبح 8 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_پانزدهم گفتم؛چیزی نشده،فقط معصومه کمی از ننه خاتون برا
ولی خان هنوز نرفته بود،به کل یادم رفته بود امروز قرار بازار داشتیم،اومد کنارم و گفت؛عروس تموم نشد کارت؟ بریم کمی چشمت دنیا رو ببینه.زودی کارامو کردم و چادرمو سر کردم،از معصومه خداحافظی کردیم و پیاده راه افتادیم...کوچه های تنگ و باریک،مردمایی که بدون هیچ لهجه ای فارسی غلیظ صحبت میکردن،دخترایی که بعضی هاشون خیلی به خودشون رسیده بودن، خیلی ها سرخاب و سفیداب کرده بودن و من چقدر دلم میخاست سرخاب داشتم!کمی که رفتیم،رسیدیم به یه مغازه،قسمتی از مغازه برنج بود،با دیدن برنج و استشمام بوی برنج من و ولی خان هردو بهم نگاه کردیم،بوی آشنا میداد. مرد پیری نشسته بود،صندوقی کنار دستش بود و قفل بزرگی بهش زده بود،ولی خان پرسید؛ بهم گفتن شما طلا میفروشین؟ پیرمرد با خوشرویی گفت؛ آره پسرم،چند مثقال طلا میخای؟ چی میخای؟تو دلم واقعا خوشحال شدم، چشمای پر از ذوق مو به چشمای ولی خان دوختم،نگاهمو خوند و گفت؛ عروس شدی اما چیزی برات نگرفتم،امروز میخام جبران کنم،شرمنده دیر شده.دستاشو گرفتم...پیرمرد صندوقچه رو باز کرد،گردنبند زیبایی آورد بیرون،به شکل اشک چشم بود و طرح الله روش هک شده بود،نشون داد و گفت؛ این برای عروس خانم مناسب،به همراه یک انگشتر زیبا که همونجا ولی خان به دستم کرد.از مغازه بیرون اومدیم،ازش تشکر کردم،سوار درشکه شدیم و کمی گشتیم،خیلی خوش میگذشت،ولی خان برعکس سن و سالش مثل یه جوون هجده ساله پر از شور و شوق بود،ظهر به یه جیگرکی رفتیم وهمونجا ناهارمون رو خوردیم.همینطور که قدم میزدیم گفتم؛ولی خان ،من شهر و خیلی دوس دارم. لبخندی زد وگفت؛چرا؟ گفتم؛ اینجا هرکس هرطوری که دوس داره زندگی میکنه،مردم چشم و هم چشمی ندارن باهم،زن و شوهرا راحت دست همو میگیرن و میچرخن،خیلی کارای دیگه که تو ولایت نمیتونیم!ولی خان سری تکون داد و گفت؛ درسته،اما هر جایی خوبی و بدی خودشو داره.اون روز به یه لباس فروشی رفتیم،پیراهن و شلوار و روسری و هرچیزی که لازم داشتم رو خریدم. دستمون پر بود و برگشتیم به خونه.معصومه با دیدن مون اومد به سمتم،همینکه چادرمو در آوردم متوجه دست و گردنم شد.بهم تبریک گفت،آهی کشید و گفت؛ این چندمدتی که اینجا هستین تا میتونین زندگی کنین،رفتین ولایت راه درازی در پیش دارین.ولی خان با حرفش اخماشو تو هم کشید و گفت؛ یه عمر به اجازه خودمون نبودیم،باقی رو هم دلبخواهمون نباید زندگی کنیم؟معصومه انگار ناراحت شده بود،هردو ساکت شدن و رفتن تو فکر.نمیدونستم دلیل این رفتارشون چیه.باید سر فرصت از معصومه می‌پرسیدم. به زیرزمین رفتم و بقچه مو باز کردم، لباس هامو تا کردم و بقچه رو بستم.کاش میشد همینجا موند.‌..حس ناشناخته ای نسبت به رفتن ولایتشون داشتم.سه روزی گذشته بود، تو این مدت معصومه منو با همسایه ها آشنا کرده بود،همه چی شون با مردم ده ما فرق میکرد،دغدغه هاشون چیزایی دیگه ای بود،اینجا دختراهم درس میخوندن،در صورتی که تو ده ما،خیلی زود دختراشون رو به خونه شوهر می‌فرستادن. مشغول آماده کردن آش بودیم،درباز شد و عباسعلی با دست پر وارد شد،به استقبالش رفتیم و بارها رو ازش گرفتیم،عباسعلی چای خورد و خستگی در کرد، از ده پنیر و نون محلی و برنج وچیزهای دیگه برای معصومه فرستاده بودن...کاری نداشتم،به زیر زمین رفتم که زن و شوهر بعدچند روز خلوت کنن و گپی بزنن،کمی نگذشته بود که خواستم به مستراح برم،از جلوی در می‌گذشتم که ناخواسته صداشون رو از داخل خونه شنیدم؛ صدای معصومه اومد که با نگرانی پرسید؛+حالا چی میشه به نظرت؟ من دلم نمیاد به خان داداش بگم اینارو ،خودت بگو عباسعلی جواب داد؛ به من ربطی نداره،توام چیزی نگو،بالاخره یه جوری باهم کنار میان،گلچهره دختر خوبیه.فقط من چیزی از ازدواجش به خاتون نگفتم، به نظرم اونام نگن بهتره...همینطوریش قشقرق به پا کرده،وای به حال اون موقع که بدونه بچه داره!معصومه گفت؛ ماه پشت ابر نمی مونه،داداش و که میشناسی رک و راسته،از کسی ام نمیترسه!خاتون که حریف داداش نمیشه،این دختر بیچاره چه جوری باید باهاش سر کنه...صدای پا اومد،پشت بندش علی اومد توی حیاط،سریع رفتم پایین پله ها و برگشتم سر جام.متوجه نمی‌شدم اینهمه هول و هراس از یک زن برای چیه.خودش میخواست ولی خان دوباره ازدواج کنه،خواهرزاده اش نشد یکی دیگه،این که دیگه اینهمه ترس و واهمه نداره! کمی صبر کردم و رفتم بالا کمک معصومه،با هم شام رو آماده کردیم،پرسیدم؛ داداش عباسعلی از ولایت خبری نیاورد؟حالشون خوب بود؟معصومه همونطور که پیاز هارو خرد میکرد گفت؛ چرا نباشه دخترجان،خداروشکر همه چی فراوونی، برنج و گوشت و ماست و کره همه از خودشون،زمین و خانه و مال و هال فراوون!خاتون فقط یه پسر میخاد،که فاطمه اینطور که پیداست پسر بیار نیست! ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : پیاز 🧅 یک عدد کره 🧈 ۵۰ گرم سیب زمینی 🥔 یک عدد گوجه رنده شده 🍅 چهارعدد مرزه خشک 🌱 مقداری رب 🥫 یک قاشق رشته 🫓 یک دسته تخم مرغ 🥚 ۲ عدد (دل بخواهی) بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Shahyad - Parvardegar [www.AppAhang.com].mp3
12.3M
پروردگارا آخه خدایا این چه عشقی سوزونده دله ما را تو این دو رنگی های دنیا این چه عشقیه شکسته دله ما را قصه عشق منو تو بگو تاکجا رسیده کدوم عاشق تویه دنیا غمه مارو نشنیده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f