eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بہ همین آسانی می گذرد... ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد، گاهی هم صاف بدون ابر بدون بارندگی... هر جور کہ باشی می گذرد روزها را دریاب...😊🌸 شبتون خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این صبح دل ‌انگیز🌸 و خوش آبان🍂 برایت آرزو دارم چو باران، آبی و زیبـا بباری شادمانه روی گرد غم برایت آرزو دارم سعادت را طراوت را بهشت و بهترین بهترین ها را ❤️ صبح چهارشنبہ تون زیبا و شاد 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هالووین داشتیم وقتی هالووین مُد نبود😎 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حال پاییزی.... - حال پاییزی.....mp3
4.19M
صبح 10 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستویک نگاهی بهش انداختم وگفتم ولی الله...نگام کرد،گف
گفت؛خاتون الانا پیداش میشه؛فعلا هستم تا بیاد و ببینم چی تو آستینش داره،آروم که شدن میرم سراغ کارا. با ناراحتی یه گوشه کز کرده بودم،هنوز صدای فین فین کردن دخترا میومد. صدای از بیرون اومد، بلند شدم و از لای در نگاه کردمزنی قد بلند،با شونه هایی پهن و دستای مردانه،داس به دست و چکمه به پا،با صورتی عبوس وارد حیاط شد،ولی خان که توی حیاط بود به کنارش رفت؛پیشونیش رو بوسید و مشغول حرف زدن شدن... این زن خاتون بود،مادرش...کمی نگذشته بود که ولی خان صدام زد؛ گلچهره با صدایی لرزون جواب دادم؛بله...آمدم. با سستی از ایوون گذشتم و به حیاط رسیدم،زن با اخم رو صورتش به من خیره شد:سرمو پایین انداختم و گفتم؛سلام.بدون جواب دادن به من ،روبه ولی خان گفت:آیت بزغاله کیه زنگوله به گردن دنبال خودت راه انداختی تو محل ولی الله؟ولی خان گفت؛ خاتون این زن عقدیمه،گلچهره اینجا باید بمونه،پسری ام قرار باشه خدابهم بده ،این زن برام میاره خاتون که تنفر از چهره اش میبارید گفت؛زنمه! همین مونده.فعلا به مردم میگم کلفت آوردیم،کسرمون یه دختر اندر کجایی بیاد تو این خونه؛کسری میدونی چیه؟آخر انقدر رفتی ماه به ماه موندی که قالبت کردن!این بیشتر از یک ماه نمیمونه‌ نگام کرد و گفت: این خونه ی یه آدم بزرگ،مثل شما نیست که هرکی از یه ولایت برسه دختر و تقدیم کنن و یاعلی. اینجا قانون و قرار داره،نون میخوری کار میکنی؛اگر نه جات تو طویله است.‌‌ نگاه کردم ببینم موقع اینهمه تحقیر ولی خان کجاست؛اما ندیدمش کنار خودم،رفته بود به بقیه اسب هاش سربزنه‌. خاتون از کنارم گذشت ولی خان اومد کنارم،نامحسوس دستی به صورتم کشید و گفت؛خاتون زن مستبدیه،اما نگران نباش،من کنارتم.اگرم چیزی بهت میگه و حرفی نمیزنم نمیخام جلو دیگران غرورش بشکنه و خورد بشه.فعلا از قلبم باخبر بشن جبهه میگیرن و باهات دشمنی میکنن.هردو به سمت ایوون رفتیم. صدای گریه فاطمه میومد،خاتون با تحکم گفت؛ با آبغوره گرفتن چیزی درست نمیشه،وقتی نه ساله باهم خواهر برادر شدین،همینم میشه.توام مثل خیلی های دیگه.خداتو شکر کن این غربتی اومد و بجز کلفتی کاری ازش برنمیاد.نگاهی به ولی خان کردم، با اخم های توهم گره خورده به سمت اتاق رفت، نگاهی به فاطمه انداخت و گفت؛ خاتون مگه عروست نمیدونست که یکساله شب و روز برام نزاشتی که زن بگیرم؟این کارا چیه دیگه؟چتونه؟ خاتون سینه سپر کرد و رو به ولی ایستاد و گفت؛ میدونه پسر، خوبم میدونه، گفتم بهت زن بگیر اما نه این طور زنی،تو از کم طایفه ای نیستی،کم سرمایه ای نداری،به اندازه تموم ده تو این روستا حق آبه داری،اشاره میزدی تموم دخترای ده برات سر و دست میشکونن،الانم اشکالی نداره! گفتم که،میگیم کلفت خونمون،فعلا صداشو در نیار تا ببینم چی میشه.ولی خان پوزخندی زد و گفت؛ یکبار برای آخرین بار میگم گلچهره زن منه،پسری ام اگه قرار باشه برام بدنیا بیاره این زن...بشنوم کسی از کلفتی حرف زد حسابش با خودشه،الانم اتاق بزرگ بالا رو خالی کنین همونجا می مونیم.خاتون با طعنه از کنارم رد شد،می‌شنیدم که با غر غر از پله ها پایین میره،محبوبه با تنفر بهم خیره شده بود و سودابه با ترس به پدرش. فاطمه از جاش بلند شد و رو به دختراش گفت؛ محبوبه و سودابه برین بالا اتاق و جمع کنین کوچیک مار بره تو اتاقش .با تعجب برگشتم به سمتش،یه سردی خاصی تو صورتش دیده میشد.دخترا رفتن،اومد از کنارمون رد شه؛روبه ولی خان گفت؛ میگی که زنته،مبارکه...من هم زنتم،یادت نرفته که.تا الان هرچی که بود،از این به بعد به گردنت حق جدیدی هست،هرچی برای اون هست باید برای من باشه، میدونی که چی میگم؟اتاق من رو هم بلدی.بعد هم با خشم عجیبی از در گذشت.ولی خان درمانده بهم نگاه کرد؛پرسیدم؛ منظورش چیه ولی الله؟چشماشو ازم دزدید و گفت؛ میدونی که رسم براین که مردی که دوتا زن داره به گردنشه که حتی یک ارزن هم بین شون مساوی تقسیم بشه.تا اسم اتاق و شنید با این حرف تله ام گرفت.گفتم؛یعنی منظورش اینه که یک شب با من و یک شب با اون سر کنی؟ولی خان سری به نشونه تایید تکون داد.حس بدی بهم دست داد اما به خودم نهیب زدم،اون زن اولشه،هرچی که باشه حق با اون.به اتاق بالا رفتم و دخترا رو مشغول کار دیدم،سودابه گریه میکرد،محبوبه با دیدنم اخماشو تو هم کشید و گفت؛ ای خواهر جان اخماتو پاک کن،هرکی به این روز دچارمون کرد خدا بدونه و خودش.منظورش و فهمیدم اما چاره ای نداشتم،خرت و پرت هارو بیرون بردن،با پرت شدن جارو به کف اتاق فهمیدم که باید تمیزش کنم.به نحو احسن اتاق و تمیز کردم،پتو و بالشی برداشتم و سعی کردم استراحت کنم تا خستگیم در بره. چشمام گرم نشده بود که با صدای فریاد خاتون به خودم اومدم؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز که براتون دنبال محتوا بودم یهو چشمم این کلیپ و محتوا رو دید چشام قلبی شد،طبیعت زیبا باشه آشپزی تو طبیعت باشه دست‌پخت مادربزرگ باشه فکر کنم دیگه چیزی کم نیست‌. خدا رحمت کنه مادربزرگ من هیچوقت مرغ رو سرخ نمیکرد همیشه با پیاز زیاد آب پز میکرددستاشو پیراهن زیبای گل گلی شو که دیدم یاد مادربزرگم افتادم،خدا همه ی اونایی که هستن رو حفظ کنه اونایی که نیستن رو بیامرزه. دعوتتون میکنم به دیدن دقیقه ای‌ حال خوب😍❤️ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
980_24407412371785.mp3
7.58M
🎶 نام آهنگ: دیوانه میرقصد 🗣 نام خواننده:‌ معینِ جان❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی از معماری ایرانی حرف میزنیم دقیقا از چی حرف میزنیم ؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستودو گفت؛خاتون الانا پیداش میشه؛فعلا هستم تا بیاد و
بلند شو دختره ی هرزه...شب بیداری هاتو کمتر کن اینجوری دم غروب لش نکنی تو خونمون رزق و روزی مونو بسوزنی...یالله پاشو. دستپاچه بلند شدم،خدایا این زن چه جور آدمی بود.آروم گفتم؛ببخشید خاتون خسته بودم.دستاشو به کمر زد و گفت؛ برو مرغ و خروسارو بکن تو لونه اشون.چشمی گفتم و راه افتادم،تعدادشون خیلی زیاد بود اما من بچه ی روستا بودم و تو کار وارد.کار و انجام دادم،رفتم کنارش و گفتم؛ بازم کاری دارین انجام بدم براتون؟به اتاقک کوچیکی اشاره کرد و گفت؛ گالشمون هنوز از ییلاق نیومده،اون اتاقشه،شیر چندتا گاو تازه تازه زاییده اونجاس.برو ماست درست کن، وای بحالت اگه خوب نماسیده باشه.به سمت اتاقک تاریک رفتم،شیر هنوز داغ بود،الان اگه مایه میزدم ماست ترش میشد،اومد بالاسرم و گفت؛ چرا نشستی هنوز؟گفتم؛ شیر هنوز داغ ننه،ماست ترش میشه.خیره نگام کرد و گفت؛ خوبه پس تو اون خراب شده یه چیزایی یاد گرفتی.آخه تو کجا بودی افتادی به گردن پسر من؟ننه بابا نداشتی؟بغض گلومو گرفته بود،جواب دادم؛ دارم خاتون،من هم ننه بابا دارم،هم تیر و طایفه.قسمتم این بوده.با تندی ازم روبرگردوند؛همونطور که میرفت صداشو شنیدم که گفت؛ ننه بابا داشتی اینجا کارت چی بود هرزه‌.آهی کشیدم و مشغول شدم.تواون تاریکی تا میتونستم بغض مو خالی کردم،خدایا غصه ندیدن بچه امو بخورم یا گیر افتادن تو دست این زن؟هوا تاریک شده بود،کارم تازه تموم شده بود که صدای سم اسب شنیدم،باصدای ولی خان به بیرون کمی سرک کشیدم،نمیخواستم جلوی چشم خاتون آفتابی شم.اسب رو به طویله برد و رفت بالا.من هم پشت سرش آروم از پله ها میرفتم بالا،صداش رو شنیدم که سراسیمه پرسید؛خاتون گلچهره کجاست؟خاتون با تحکم همیشگی جواب داد؛ از غروب تا حالا داره یه دبه ماست درست میکنه.سلام دادم،ولی خان با دیدنم نفس شو داد بیرون.فاطمه و بچه هاش به حالت قهر رفته بودن تو اتاق. ولی خان صدا زد؛ فاطمه شام حاضره؟ فاطمه از در اومد بیرون،همینطور که رو به مطبخ میرفت گفت؛ الان سفره رو ميندازم بیاین‌.نمیدونم چرا از سکوت و عقب نشینی این زن میترسیدم.هرچی باشه خودمم یه زن بودم و میدونستم انقدر زود نباید با این مسئله کنار میومد.پشت سرش به مطبخ رفتم،مشغول ریختن غذا بود، آروم گفتم ؛ کمک نمیخای؟نگام کرد و هیچی نگفت. با سکوتش ،ظرف غذاهایی که میریخت رو گذاشتم رو سفره.با اومدن بقیه مشغول شدیم،اما چه خوردنی،هرکسی تو فکر فقط چندلقمه ای به دهان گذاشت. بعداز شام دخترا سفره رو جمع کردن،ولی خان به اتاق بالا رفت تا استراحت کنه ،با وجود خاتون و فاطمه جرات نزدیک شدن بهش رو نداشتم!خاتون رو به من گفت؛پشت طویله یه رگه از آب رودخونه میگذره،ما از اون آب واسه شستن و نظافت استفاده میکنیم،عادت نداریم زن و دخترامون برن لب چشمه تو دید مردم باشن،آب چشمه هم مشتی حسن برامون میاره برا خوردن یا خودم میره.الانم تشت و خاکستر و بردار و برو ظرفارو بشور.تشت بخاطر دیگ مسی سنگین شده بود،به سختی بلندش کردم و به سختی تا لب آب رسوندمش،همه جا تاریک بود،یاد مارجان افتادم،اگه بود نمیزاشت تو این تاریکی بشینم؛بیچاره آقاجان فکر میکردن از دست حلیمه خاتون وکدخدا راحت شدم،نمی‌دونستن یه خاتون بدتر از قبلی منتظرمه.آهی کشیدم.‌..امروز چرا تموم نمیشد..انگار از صبح تا الان هزار سال طول کشید برام‌.ظرفا رو شستم،سرم رو برگردوندم ولی خان و دیدم.تشت و برام بلند کرد و گفت؛بریم بخوابیم گلچهره جان.خسته شدی. یاد چیزی افتادم؛گفتم؛نه ولی الله ،امشب نه. امشب برای فاطمه سخت میشه،عذاب میکشه؛بزار کمی عادت کنه‌.چندشبی رو باهاش سر کن،بعداز اون هم نوبتی. ولی خان اخماشو تو هم کشید و گفت؛ گلی تو که میدونی چندساله که زن وشوهر نیستیم.برام سخته،نمیتونم‌،فاطمه هم بالاخره عادت میکنه.دستاشو گرفتم و گفتم؛ این ظلم در حقش ولی.به حرفم گوش کن،دخترات بزرگن می‌فهمن نمیخام تو رو به چشم یه آدم خودخواه ببینن.ولی خان باشه ای گفت؛باهم راه افتادیم به سمت خونه،خاتون رو ایوون بود و بااخم بهمون نگاه می‌کرد.ولی خان با دودلی گفت؛ فاطمه کجاست خاتون؟خاتون جواب داد؛ با دخترا تو اتاق غمباد گرفتن.ولی خان گفت؛ دخترا رو امشب ببر پیش خودت، من تواتاق فاطمه میخابم امشب.خاتون با تعجب نگاهی به من انداخت؛ مکثی کرد و رفت به داخل،صداش اومد که دخترا رو صدا کرد و برد به اتاق خودش.ولی خان با چشمایی ناراحت به سمت اتاق فاطمه رفت،لحظه آخر خواست برگرده که با دستم هلش دادم سمت اتاق.بالاخره رفت و در وپشت سرش بست...خواستم به بالا برم،خاتون سر رام سبز شد و گفت؛ فک میکردم بچه سالی،اما نه ! میبینم خوب واردی!اینطور بلد بودی که یه مرد زن دار و بیچاره کردی...سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم.به سمت اتاق رفتم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f