eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوچهار اونشب تا صبح بخاطر تنهایی و سرگذشتم گریه کرد
بدو بدو به پایین رفتم.خاتون گفت؛ آب و بزار پشت اتاقک،میخام حمام کنم.گفتم؛چشم خانم...اما ببخشید میپرسم،ده شما حمام نداره؟پشت چشمی نازک کرد و گفت؛چرا داره،اما میبینی که آب داریم،هرموقع که خلوته همینجا حمام میکنیم...حالا حرف و کم کن کاری که بهت گفتم و انجام بده.آتیش درست کردم و دیگ ها رو گذاشتم،سطل به سطل آب ریختم داخل دیگ ها و صبر کردم تا گرم بشن.رفتم تو خونه،خاتون و صدا زدم؛ ننه خاتون آب آمادست.خاتون که به پشت اتاقک میرفت گفت؛ بیا دستی به سر وتنم بکش دختر.نفس مو با شدت بیرون دادم،رفتم کنارش و اول شروع کردم به صابون زدن سرش،تا میتونستم خوب سرش رو کف مالی کردم و شستم،همینکه آب ریختم رو سرش شروع به بد و بیراه گفتن کرد؛ دختره ی احمق سوزوندی منو،سردش کن.بعداز کیسه کشیدنش حسابی خسته شدم...از اون طرف خاتون خیلی تمیز شده بود و صورتش گل انداخته بود،آبی به پاهاش زدم و حوله رو به دستش دادم.تا لباس هاشو بپوشه تند و فرز دیگ هارو خالی کردم و تکیه به دیوار دادم تا آب شون بره. لیف و کیسه هم شستم و پهن کردم.خاتون نگام کرد و گفت؛ خوبه،کار نکرده نیستی،حداقل به درد این کارا میخوری...غروب ولی خان خسته و کوفته از دشت برگشت،کار زمین پایین تمام شده بود،موقع شام گفت؛فردا یوسف و اکبر میرسن، جابجا شدن میریم کار زمین بالا رو می‌رسیم.امشب خسته ام،میرم بخوابم. همگی تو مطبخ بودیم،دوباره ظرف ها رو جمع کردم و رفتم لب آب تا بشورمشون‌ با دیدن ولی خان تعجب کردم. تشت و از سرم کشید پایین و گفت؛ بیا کنارم ببینم...نگاش کردم،با خجالت سرش و انداخت پایین و گفت؛روم نمیشه دیگه بهت بگم تازه عروس...دوروز اومدی انقدر ازت کار کشیدن که خسته ای...میدونم. لبخندی زدم و گفتم؛اشکالی نداره ،تا به هم عادت کنیم طول میکشه...خودم خواستم. ولی خان منو تو بغلش فشرد و گفت؛میشینم تا ظرفارو بشوری باهم بریم اتاقت. گفتم؛ نه ...دوشب دیگه هم کنارش بمون،بعدازاون بیا سمت من.ولی خان اخمی کرد و گفت؛ یعنی چی دوشب دیگه بمونم؟ دیشب و که موندم چه اتفاقی افتاد که امشب بیفته؟گلچهره من نمیتونم،زجر میکشم...سختمه. فاطمه زن خوبیه اما من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام.توام شدی خاتون؟دستاشو فشردم و گفتم؛ بخاطر من ولی الله... کمی به دلش راه بیا.ولی خان توچشمام زل زد و گفت؛به دلش راه میام به شرطی که توام به دلم راه بیای...و بعد بوسه ای طولانی به لبام زد...هردومون بعداز چندروز تو آغوش هم حل شده بودیم که باصدای داد خاتون از جا پریدیم،ولی خان لباساشو مرتب کرد و سریع بلند شد و تو تاریکی پنهون شد،من هم سراسیمه جواب دادم؛ بله ننه ...اومدم...خاتون گفت؛ کدوم گوری موندی پس؟ دوتا بشقاب اینهمه وقت تلف کردن داشت آخه‌سریع وسر سری ظرف ها رو شستم و به داخل رفتم.فاطمه نگاهی موشکافانه بهم انداخت و به اتاقش رفت. خاتون دخترا رو صدا زد و گفت؛از این به بعد کنارمن میخوابین هرشب...به اتاقم رفتم،نموندم تا ببینم ولی خان کی به اتاق فاطمه میره.اونشب از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد...صبح زود بیدار شدم و به پایین پله ها میرفتم،از کنار اتاق فاطمه رد میشدم که صدای خاتون و شنیدم که به فاطمه میگفت؛ اینارو خودت باید بدونی فاطمه،تازه عروس نیستی که، دوشب این زن و تنها میزاره میاد کنار تو،حالا تو میگی...لا اله الا الله...فاطمه با صدای آروم گفت؛ این از سیاست شون خاتون... اگر نه من برای ولی خان با این در هیچ فرقی ندارم،تو این نه سال کجا بوده که حالا اومده،نه خاتون...گول این اومدناشو نخور!خاتون گفت؛ کمی زنیت به خرج بده دختر، باهاش حرف بزن،به دلش راه بیا.فاطمه جواب داد اما نشنیدم سریع از اونجا دور شدم.... پس اونقدرام که فکرشو میکردم مظلوم و بی زبون نبود.ولی خان مَشغول ناشتایی خوردن بود،با دیدنم گفت؛ امروز یوسف و خانوادش از ییلاق میان، برادرم مثل خودمه،اما صنم...گول ظاهرشو نخور،سعی کن زیاد باهاش گرم نگیری... خواستم حرفی بزنم که خاتون و فاطمه وارد شدن.ناشتایی خوردم و بدون اینکه کسی بهم بگه رفتم سراغ کارام. صدای زنگ و تال و هی هی گالش اومد، ذوق وصف نشدنی دیدن گاوهای بزرگ و کوچیک که بعداز شش ماه به دشت اومده بودن همه مون رو خیره به راه کرده بود.بالاخره اومدن...سگ گالش و پشت سرش گاوها...بعداز اونهاهم دو پسرجوون و یک زن و مرد که حدس میزدم یوسف و صنم باشن از روی اسب‌ پیاده شدن.ولی خان مشغول گله گاوها شد، مردی قد بلند ولاغر، نزدیک اومد،خاتون اسپند به دست نزدیک رفت و برای همه اسپند دود کرد.یوسف خان خندید و گفت؛ ننه میدونم که برا گاوها اسپند دود کردی نه برای ما.جلو رفتم،سلام کردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عطر بیج میج منو یاد دوران کودکی و مدرسه می‌ندازه‌. روزایی که خسته و گشنه از مدرسه میومدم تا درو باز می‌کردم می‌دیدم بوی کته و سیب زمینی سرخ کرده و بیج بیج کل فضای خونه رو گرفته. منم که طاقت منتظر موندن تا وقت ناهار رو نداشتم یا می‌رفتم ناخنک به سیب زمینی سرخ کرده‌ها می‌زدم یا یه تیکه نون برمی‌داشتم و از بیج بیج لقمه می‌گرفتم بیج بیج رو تو شهرهای مختلف به اسم‌های مختلفی می‌شناسند بعضی‌ها هم تو بیج بیج تخم مرغ می‌زنند. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پنجشنبه ها دلم یه جای آروم و دنج میخواد یه سفره ی ساده با بشقاب های ملامین و خنده های از ته دل یه جا درست مثل خونه ی پدری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوپنجم بدو بدو به پایین رفتم.خاتون گفت؛ آب و بزار پ
بعداز دیدن ذوق ولی الله خندیدم،این مرد باهمه سیاست و اخمو بودنش کنار من مثل بچه ها بود.به سمت مطبخ رفتم تا تو کارهای نهار کمک کنم،صنم اومد نزدیکم و گفت؛خاتون و فاطمه هم تو مطبخ هستن؛بریم اونجا.چیزی نگفتم،وارد مطبخ شدیم، صنم همونطور که برای خودش سیب پوست می‌کند گفت؛خاتون صبر میکردین ما از ییلاق می اومدیم بعد عروس و میاوردین!ناسلامتی یوسف برادر بزرگ بود.خاتون همینطور که سیرها رو دونه دونه زیر سنگ له میکرد نگاش کرد و گفت؛ بودن و نبودن تو چه فرقی داشت؟صنم گفت؛ ماهم دلمون خوش بود شب اول حجله این تازه عروس باشیم؛ولی خان بیچاره که از بخت اولش شب اول حجله نداشت،حداقل دستمال خونی این دختر و می‌دیدیم!فاطمه قابلمه مسی دستش و محکم کوبید روی میز و از در رفت بیرون.خاتون چشماشو ریز کرد و نگاش کرد،با خشم گفت؛ این فضولیا به تو نیومده!نهارتو خوردی وسایل تو جمع کم برو خونتون که گند برش داشته تو این شش ماهی.اسم خودتو گذاشتی زن!صنم گفت؛ تنهایی وسط اون دشت می موندم چکار؟ هرجا یوسف میره منم میرم!مرد دیگه نمیشه تنهاش گذاشت! یهو میبینم خدای ناکرده اول پاییز دست یه دختر ییلاقی رو میگیره میاد دشت میگه این زنمه!به زن ودخترای الان اعتمادی نیست.. پیر و جوون نمیکنن.چشمامو دوختم به زمین؛تو دلم گفتم؛ این زن بدتراز خاتون...با همین حرفاش معصومه رو از پا در آورد...خاتون از جاش بلند شد،همینطور که غذا رو هم میزد گفت؛ توام اگه پسر نمی آوردی مطمئن باش خودم برای یوسف زن میگرفتم،که الان جلوم انقد منم منم نکنی.صنم ادامه داد؛ خدارو شکر میکنم اگه بهم اولاد کم داده،اما پسر داده،تا منت برج سرم نباشه.ولی خان گفته بود که یوسف دوتا بچه داره،صنم خیلی دوا درمون کرد که بازم بچه بیاره اما نتونست...بعدازظهر ولی خان و برادرش به ده رفته بودن تا به کارا برسن.صنم هم با پسرش به خونه اشون که کنار زمین پایین بود رفتن. خداروشکر میکردم که اینجا زندگی نمیکنه. محبوبه که به بعداز دیدن شون باهام مهربون شده بود،کنارم میچرخید وباهام صحبت می‌کرد دوراز چشم مادرش. سودابه هم به پیروی از خواهر کوچیکترش باهام هم صحبت میشد،دوروزی به همین روال گذشت،ولی خان گفت که امشب میاد به اتاق من.نمیدونم چرا میترسیدم از اینکه بیاد کنارم،از برخورد خاتون و فاطمه واهمه داشتم.شب شد،ولی خان اومد و تا بعداز نیمه شب باهم حرف زدیم و رفع دلتنگی کردیم،منو محکم تو آغوشش گرفت و من تمام زنانگی ام رو در اختیارش گذاشتم،این مرد کنار من احساس آرامش میکرد. صبح زودتر از هروقتی بیدار شدم،احتیاج به حمام داشتم ولی از خاتون میترسیدم،گالش هم اومده بود و دیگه پشت اتاقک دوش گرفتن جایز نبود،دوراز چشم به مستراح رفتم،با آب سرد خودمو شستم و غسل کردم،همینطور که میلرزیدم لباسامو پوشیدم و به اتاق رفتم،کنار بخاری موهامو کمی خشک کردم،لباسام نمدارشده بود و دوباره مجبور به عوض کردنش شدم.تو دلم خدارو صدا زدم؛اینجوری واقعا سختم بود...به مطبخ رفتم،نمیدونم چرا این زن خواب نداشت! سلامی دادم،موشکافانه نگام کرد،اومد جلو دستی به گیسو هام کشید و گفت؛ کجا خودتو شستی.. ورپریده؟مگه نمیبینی گالش هست.آروم گفتم؛ تو مستراح.رنگ نگاهش تغییر کرد،گفت؛ یه چند روز دندون رو جیگر بزارین،می‌سپارم سنگ و خاک جنگل بیارن،اینور یه اتاقک بسازن همتون اونجا آبگرم کنین،خودمم پای حموم ده رفتن و ندارم.الانم بشین کارت دارم...نشستم روی زمین،خاتون با اخم گفت؛ دختربچه بودی؟ سری به معنی نه تکون دادم،خاتون با چشمای به خون نشسته نگام کرد و گفت؛ نه و زهرمار،پس چی بودی هرزه؟آب دهنم خشک شده بود؛نباید میگفتم اما تا کی دروغ میگفتم بهشون.با فریاد بنال گفتن خاتون سرم و پایین انداختم و گفتم: شوهرم تو دریا غرق شد،یه پسر دوساله دارم...خاتون با کفگیر چوبی کنار دستش محکم کوبید روی بازوی راستم،از درد زیاد صورتم مچاله شد و نفسم حبس...زدم زیر گریه...خاتون با بدترین لحن ممکن فحش های زننده ای بهم داد و فریاد کشید از جلوی چشمم دور شو دختره ی هرجایی،دورانتو زدی ،کاراتو کردی،خودتو انداختی گردن ولی بیچاره!ای تف توروی همچین پدر و مادری که این دختر تربیت کردنشون..‌.فاطمه کنار در ایستاد و با پوزخند نگام میکرد،رو به خاتون گفت؛خدا جای حق نشسته خاتون.دوازده سال سرکوفت بیوه زنیم روبهم زدی ؛این تازه اولشه.خاتون با بی رحمی نگاش کرد و گفت؛ تو خفه شو زنیکه بی عرضه، نگاش کن! خودشو عرضه کرده و صبح رفته تو مستراح غسل کرده! تو چی؟چندشب شوهرت تو اتاقت میخوابه،بس که خشک و بی عرضه ای صبح نشده میزنه بیرون،تو دیگه حرف نزن که هرچی میکشم از بی عرضگی توعه... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اخر هفته ها خونه ی مادربزرگ که جمع میشدیم چند تا بالش و یه چادر تمام خواسته ی ما بود برای بازی همینقدر ساده و قانع بودیم. ترکیبات غذاهایی که حین بازی میپختیم یادتون هست؟؟ مثلا بیسکوئیت و آب،زردچوبه و آرد 😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💫 ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ساعتی ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدی . ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.» پی نوشت : ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.  •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماها یادتون نمیاد اما ما روی این نیمکت ها سه نفری میشستیم و موقع امتحان یکی باید اون وسط میرفت پایین رو زمین میشست🧐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f