اینجا مکان نیزه به پهلو کشیدن است ،
از خیمه ها دویدن و گیسو کشیدن است ؛
این دختران من که بیایان ندیده اند ،
در عمر خویش خار مغیلان ندیده اند :)
می دانی چرا دخترکت غمگین است ؟
یا صورتم از چه زخمی و رنگین است ؟
گریه نکن ای پدر به تو می گویم ،
دستان عدوی بی حیا سنگین است ؛ 💔
تشت طلا را که دید ، برخاست و لنگانلنگان
به طرف چند نفری رفت ك به خرابه میآمدند .
خودش را سپر کرد و آرام نجوا کرد :
تاب دیدن ندارد ..
بخدا تازه سه سالش شده ، دق میکند اگر سر
پدر را ببیند .
خودم آرامش میکنم بازگردید و به امیرتان
بگویید زینب این کودک را آرام میکند ..
نامرد توجهی به حرف هایش نکرد و سیلی بر
صورتش زد که زمین افتاد .
برخاست و چادرش را تکاند و دوباره به سمت
تشت رفت ، اما افسوس ك دِگر دیر شده بود و
رقیه سر پدر را دیده بود :) ..
آخ بمیرم برا قلبت رقیه جان .. 💔
#فور .
نظری به حال من کن ، که ز دست رفت کارم
به کَسَم نده حواله ، که به جز تو کَس ندارم ..
این ویسایی که بالا گذاشتم ،
از یه محفل ۱۵ ۲۰ نفره اس ، که توی یه
خونه قدیمی برگزارش میکنیم ..
بدون باند و هر چیزی که نیاز هیئته ؛
بدون هیچ چشم داشتی ، میایم گریه میکنیم
و متوسل میشیم ..
قسمت به قسمت هیئت و از جیب خودمون
گذاشتیم و تهیه کردیم ..
از پارچه مشکی محفل گرفته ، تا قند واسه چایی :)
اینجور هیئتا رو به هیچ چیزی ترجیح نمیدم :) .
شیخ السکوت ؛
این ویسایی که بالا گذاشتم ، از یه محفل ۱۵ ۲۰ نفره اس ، که توی یه خونه قدیمی برگزارش میکنیم .. بدون
و جالب اینجاست ، هیچ کسی هم
از سردمداران کارای فرهنگی بهمون کمک
نمیکنه ...