یکقطرهاندیشه!
گفتم ای مهر، مخور غم که سحر خواهد شد بگذرد روزِ کنون، روز دگر خواهد شد دل به چرخیدن این چرخ مکن ش
خیلی خرسند و محظوظم که چنین شاعر هایی در عصر امروزی زندگی میکنن؛ با وجود این مثال ها همچنان میشه به زیست ادبیات پارسی امیدوار بود
مادرم
چه بی تابانه میخواهمت
چه بیتابانه میخواهمت که خشکی خود را له کرده و عواطفم را از درون سینه ام برای شرحت به بیرون میکشانم، شرح فردی که از خودش کاسته و بندهای وجودم را به هم پیوند زده است، دستانت را میبوسم ودر رویارویت سجده میکنم تا بدانی که نه تنها در قلبم بلکه در ذهن و در تمام من ایستاری به مانند جایگاه پروردگارم را داری و این استوار ترین تبیینیست که میتوانم از فخیمیت داشته باشم
#دوست
طبیعت من، قربانی تمدن بود..
معاملهای نابرابر، با سود اندک و زیان بسیار..
زمان چون ماری دم خود را میگزید؛ دایرهای باطل، پایانی بیانتها. اما شاید، در همین گرداب تضاد، روزنهای باشد، امیدی در ناامیدی..
نوری در تاریکی...
فرصتی برای رهایی..
برای شکستن این حصار شیشه، برای بازگشت به خویشتن...
#هناس
از جور عشق آن طبیب خود را غزل خوانش کند
گویی که مِیکد مَحفلم مِی وصف هشیارش کند
آن برج بابِل سو به رود نَم نَم فتاده آجرش
این رَست و بُنیادم شکست گویی که ویرانش کند
در خواب دوش زیرک سَری دیدم به دنبالم شِتافت
گفت بُلعَجَب سوزان تَنی مَصدر به عُصیانش کند
از خواب شگفتا بَر شدم دیدم طبیبی بَر سرم
گفتم طبیب از هَذی تب گُم گشته بی جانش کند
در دوش و شب گویی که رفت آمد نیامد آن طلوع
من همچنان عَبد شبم چشمم به کیهانش کند
در ژرف آن دریای سیم، زَر بر شکفت خالقش
زیر و زبر چون میشود من خلق مَرجانش کند
هان ای طبیب رویی نما دردی به جانم زی کشید
دولت رها کن بی صَنم چون من به دِهقانش کند
پرده نزن در این چمن بگشا عیان و چهره ای
مُژگان و مویت فِتنه ای بر جان و زندانش کند
گویی که صبرت مِیکنی مِی چون به رنگ لعل رسد
آن ساقی و جام و لب اش مِی تیز و بُرانش کند
حال ای ادیب آخر رسید زندان لب اول به تیغ
بنما زبان در حال خود عَقلت به رُجحانش کند
#ادیب
جفا مکن که جفا رسم دلربایی نیست
جدا مشو که مرا طاقت جدایی نیست
مدام آتش شوق تو در درون منست
چنانکه یک دم از آن آتشم رهایی نیست
وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن
طریق یاری و آیین دلربایی نیست
ز عکس چهرهٔ خود چشم ما منور کن
که دیده را جز از آن وجه روشنایی نیست
من از تو بوسه تمنا کجا توانم کرد
چو گرد کوی توام زهرهٔ گدایی نیست
به سعی، دولت وصلت نمیشود حاصل
محقق است که دولت به جز عطایی نیست
عبید، پیش کسانی که عشق میورزند
شب وصال کم از روز پادشایی نیست
#عبید_زاکانی