eitaa logo
یک‌قطره‌اندیشه!
294 دنبال‌کننده
71 عکس
23 ویدیو
3 فایل
ستایش کنم ایزد پاک را که گویا و بینا کند خاک را
مشاهده در ایتا
دانلود
آن نمای که آنی، وگرنه با تو نمایند چنان که سزای آنی
ای یار مرا موافقی وقتت خوش بر حال دلم چو لایقی وقتت خوش خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند ور زانکه تو نیز عاشقی وقتت خوش
‌ گفتم ای مهر، مخور غم که سحر خواهد شد بگذرد روزِ کنون، روز دگر خواهد شد دل به چرخیدن این چرخ مکن شوریده زان بچرخد که به فرجام گذر خواهد شد ای که افلاک به میلت نشده است این هنگام می رسد روز که گوشش ز تو کر خواهد شد تاج داران همه رفتند و نمانَد تاجی جز سزاوار، که او تاج به سر خواهد شد گرگ ها گر چه که جولان بدهند اکنون، لیک عاقبت دشت، از آنِ شیرِ نر خواهد شد دان که غم را ندهی راه به دل، چون آتی از درخشان، مهِ سیّار خبر خواهد شد ای که بودی مهِ شب های غمم، بنما رخ صبح فردا دل من شیفته تر خواهد شد هر چه ایّام تو را تافت و بر هم کوبید غم مخور دور مس ات گذشت و زر خواهد شد بس کن ای آذرِ دل خسته، سخن کوته دار فجر نزدیک و غزل لؤلؤء تر خواهد شد ( تخلص ام😀) @shah_nameh1
یک‌قطره‌اندیشه!
‌ گفتم ای مهر، مخور غم که سحر خواهد شد بگذرد روزِ کنون، روز دگر خواهد شد دل به چرخیدن این چرخ مکن ش
خیلی خرسند و محظوظم که چنین شاعر هایی در عصر امروزی زندگی میکنن؛ با وجود این مثال ها همچنان میشه به زیست ادبیات پارسی امیدوار بود
مادرم چه بی تابانه میخواهمت چه بیتابانه میخواهمت که خشکی خود را له کرده و عواطفم را از درون سینه ام برای شرحت به بیرون میکشانم، شرح فردی که از خودش کاسته و بندهای وجودم را به هم پیوند زده است، دستانت را میبوسم ودر رویارویت سجده میکنم تا بدانی که نه تنها در قلبم بلکه در ذهن و در تمام من ایستاری به مانند جایگاه پروردگارم را داری و این استوار ترین تبیینیست که میتوانم از فخیمیت داشته باشم
طبیعت من، قربانی تمدن بود.. معامله‌ای نابرابر، با سود اندک و زیان بسیار.. زمان چون ماری دم خود را می‌گزید؛ دایره‌ای باطل، پایانی بی‌انتها. اما شاید، در همین گرداب تضاد، روزنه‌ای باشد، امیدی در ناامیدی.. نوری در تاریکی... فرصتی برای رهایی.. برای شکستن این حصار شیشه، برای بازگشت به خویشتن...
از جور عشق آن طبیب خود را غزل خوانش کند گویی که مِیکد مَحفلم مِی وصف هشیارش کند آن برج بابِل سو‌ به رود نَم نَم فتاده آجرش این رَست و بُنیادم شکست گویی که ویرانش کند در خواب دوش زیرک سَری دیدم به دنبالم شِتافت گفت بُلعَجَب سوزان تَنی مَصدر به عُصیانش کند از خواب شگفتا بَر شدم دیدم طبیبی بَر سرم گفتم طبیب از هَذی تب گُم گشته بی جانش کند در دوش و شب گویی که رفت آمد نیامد آن طلوع من همچنان عَبد شبم چشمم به کیهانش کند در ژرف آن دریای سیم، زَر بر شکفت خالقش زیر و زبر چون می‌شود من خلق مَرجانش کند هان ای طبیب رویی نما دردی به جانم زی کشید دولت رها کن بی صَنم چون من به دِهقانش کند پرده نزن در این چمن‌ بگشا عیان و چهره ای مُژگان و‌ مویت فِتنه ای بر جان و زندانش کند گویی که صبرت مِی‌کنی مِی چون به رنگ لعل رسد آن ساقی و جام و لب اش مِی تیز و بُرانش کند حال ای ادیب آخر رسید زندان لب اول به تیغ بنما زبان در حال خود عَقلت به رُجحانش کند