eitaa logo
بوستان رمان . عاشقانه.احساسی.هیجانی
237 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
229 ویدیو
23 فایل
رمان های عاشقانه هیجانی پلیسی اجتماعی و... eitaa.com/joinchat/2235498528Cf48e386db9 ارتباط با مدیر کانال @sama14313
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و هفتم درس هامونو نمیگی[میون گریه خندیدو گفت] یادته چقدر کلافه اش میکردم که درس بخونم! الحق که داداش بزرگه بود. [با حرف های شاهین خاطرات برام زنده شده بود اونقدر که نفهمیدم کی چشمام خیس اشک شده بود] اینایی که گفتم فقط قلم کردم، وگرنه خیلی بیشتر از اینا مدیونشم و این برای من هضمش آسون نیست. میدونی تو و حسام یکی از عزیزاتونو از دست دادین اما من تنها عزیزمو و از دست دادم که همیشه پشتم بود. [دستی به چشماش کشید و سعی کرد کمی به خودش مسلط باشه] شاهین:  یه جورایی می خوام فرار کنم از خودم از شما از کارم... . کارم... کارم... ازش بیزارم، این همه درس خوندم که چی؟! که درد رفیقمو که هر لحظه کنارش بودم نفهمم!!! با گفت این حرف سرشو میون دستاش گرفت و شونه هاش لرزید. باید آرومش میکردم نمیتونستم دست رو دست بذارم که رفیقم زیر بار درداش له بشه. دستمو بالا بردم و برای تسکین دردش روی شونه گذاشتم و گفتم:چرا این حرفو میزنی؟! مگه خود رهام نبود که هربار نگرانی های مارو با یه حرفی می پیچوند و ماهم باور میکردیم! اره میدونم ما نفهمیدم اما در برابر کی ؟! در برابر رهامی که از ترحم بیزار بود، و هزار و یک دلیل منطقی برای خون دماغاش میورد، شاهین بفهم رهام نمیخواست ما رو درگیر دردش کنه چون می دونست مام داغون میشیم... کمی به خودت بیا تو نه تنها با این فکرات داری خودتو نابود میکنی بلکه عسلم داری با خودت به این نابودی میکشونی، رهام همه ی این کار هایی که قلم کردی رو کرد، که تو آروم باشی که دل سرد نشی. حالا  بجای اینکه کار رهام رو ادامه بدی داری گند میزنی به زحمتاش. فکر رفتن رو از سرت در بیار؛ به والله اگه دم هواپیما هم باشی نمیذارم از اینجا بری. بشین به کارت فکر کن. به عسلی که بهت تکیه کرده؟! داری دم از مردونگی رهام میزنی خودت چی، داری؟!  اینا مردونگیِ همه چی رو گذاشتن و رفتن؟! باور کن، من درد نبودن عزیزمو کشیدم، چه اینجا، چه هرجای دیگه ی دنیا نمیتونی از یادش فرار کنی. میدونی چرا؟! [دست روی قلبم گذاشتم] چون اون این جاست، تو قلبت... بشین سر زندگیت رفیق، دردت تنهایه  به خاک رهام دیگه تنهات نمیذارم، درداتو خودم می خرم، دردت نبودن رهامه؟! اصلا رهامت میشم، فقط نکن، تو رو به خاک رهام با زندگیت این کارو نکن. دیگه اونقدر حالم بد شده بود که دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم، عینک و از رو چشم بر داشتم و روی عسلی انداختم هرکاری میکردم اشکام بند نمی اومد دوست داشتم بمیرم و این حال شاهین رو هیچ وقت نبینم... صدای گوشیم سکوت سرد و پر درد بینمونو شکست. بلند شدم و همین طور  که به آشپزخونه رفتم گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم. با دیدن شماره اش ناخودآگاه لبخند رو لبم نقش بست لیوان آب رو پر کردم و همون طور که از آشپز خونه بیرون اومدم جواب دادم. - جانم. با صدای آروم و ظریفش گفت: جانت بی بلا؛ به سلامت رسیدی؟! با حرف زدنش قند تو دلم آب شد؛ لیوان آب رو دست شاهین داد و همونطور که نشستم گفتم: آره، ممنون. تو حالت چطوره؟! بهتری؟! - اوهوم خوبم. -خداروشکر که خوبی، من یه جاییم عزیزم بعدا بهت زنگ میزنم. -باشه، پس فعلا. - به سلامت. تلفن و قطع کرد و نگاهی به شاهین انداختم، برای عوض کردم حالا و هواش با خنده گوشی رو روی هوا تکون دادم و گفتم: اگه گفتی کی بود؟! لیوان آبو روی میز گذاشت و گفت: سلام می دادی خدمتش مامانت بود دیگه! -من گفتم مامان! نه مامان نبود. عمرا بتونی حدس بزنی، یه بار دیگه میتونی شانس داری بگی سرشو به پشتی مبل تکیه داد و همونطور که به سقف نگاه میکرد گفت: چه میدونم آراد، وقت گیر آوردی ها؟! گوشیو روی میز گذاشتم و گفتم:  بی ذوق، منِ احمق و بگو، فکر می کردم الان اگه بگم  الهام بود کلی ذوق میکنی. همین که حرفمو شنید با مکثی کوتاه سرشو برداشت و با نگاهی گنگ نگاهم کرد و گفت: گفتی کی بود؟! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و هشتم عینکم و برداشتم و همونطور که شیشه اشو پاک کردم گفتم: هیچی ولش کن، مهم نیست. صاف تو جاش نشست و گفت:  دِ درد و مهم نیست، گفتم چی گفتی؟! درست شنیدم، گفتی الهام! دستی ب سرم کشیدم و با خندهای خجالتی سرمو پایین و بالا کردم. کم کم لبخند لابلای چهره ی غم گرفته اش نمایان شد. -بعد توِ بی معرفت چطور دلت میاد تنهام بذاری؟! حالا که دارم دوماد میشم. میون لبخندش با تعجب گفت:  مگه میشه؟! مگه داریم؟! سر به سرم که نمی ذآری؟! نگاه عاقل اندر فهمی بهش کردم و گفتم: تو این وضعیت چطور من جرعت کنم سر به سرت بذارم؟! با این اخلاقت میزنی منم مثل عسل... با اخم های در هم کشیده میون حرفم اومد و گفت:  من هیچ وقت دست رو عسل بلند نکردم، حالام زبون درازی نکن و بی کم و کاست توضیح بده ببینم چطور شد که اینطور شد. - نه دیگه نداشتیم؛  اول بیا پایین. نگاهی به اطراف کردو با تعجب گفت: بیام پایین! از کجا؟! -از خر شیطون جانم! مشتی حواله ی بازوم کرد و با لبخندی تلخ گفت: مسخره... - روانی مسخره چیه؟! خیالت راحت اگه پایین نیای  همچین پایین میاریمت  که دیگه هوس سواری نکنی. لبشو به سمت پایین کمونه کرد و گفت: اِ - آره، حالام برو یه سر به عسل بزن ببین حالش خوبه، بیارش که برای هر دوتاتون توضیح بدم. تکیه داد و گفت: باید خوابیده باشه، تو بگو. با چشم غره گفتم: پاشو شاهین خواب نیست، میدونم. - بی خیال الان برم نمیاد، جون تو، حالِ ناز کشیدن ندارم. بلند شدم و دستشو کشیدم و گفتم؛ بلند شو بینم؛ تا از دلش در نیوردی نبینمت. حرف رفتنم نزن. بلند شد و کنارم ایستاد و گفت: آراد من تصمیمم جدیه؛ کارای رفتنم رو انجام دادم. الان اصلا وقت فلسفه چیدن برای یه دندگیاش نبود، سعی کردم مخالفتی نکنم که کمی آروم شه سر فرصت باهاش حرف میزدم. با مکثی کوتاه گفتم: برای کِی؟! - آخر هفته ی بعدی. - خب تا آخرهفته ی بعد  کوتاه بیا، شاید پدر عسل راضی کردیم وباهات اومد، هرجوری شده درستش میکنیم. فعلا خدارو خوش نمیاد این دختر حالش این جوری باشه. نگاهشو ازم گرفت و همون طور که سرش رو پایین انداخت گفت: چقدر همه چی از دید تو ساده حل میشه. دست روی شونه اش گذاشتم و گفتم: برو، سخت نگیر. بی حرف ازم جدا شد و به سمت اتاقی که عسل بود رفت. چند دقیقه ای بود منتظرشون بودم، که بالاخره در اتاق باز شد و شاهین به همراه عسل بیرون اومدن. برخلاف رفتش، وقتی اومدن خیلی خوشحال به نظر میرسید! دیدن این رفتار از شاهین تعجبی نداشت، همیشه به راحتی می تونست درداشو پشت خنده هاش و روحیهی فولادیش پنهون کنه و به روشم نیاره. همین که همراه عسل اومد و نشست، گفت: خب حالا نوبت تواه آقا آراد! زود بریز رو دایره ببینم چکار کردی؟! عسل با اشتیاق پشت بند شاهین گفت: وای آراد؛ پس شاهین راست میگه، خدا رو شکر! با خجالت میونه خنده دستی به سرم کشیدم و سر به زیر گفتم: ممنون زن داداش. شاهین میون حرفم اومد و گفت : رفیقم اگه سختته بده خودم به جات بکشم؟! نگاهی بالا کشیدم و گفتم: چیو؟! خندید و گفت: خجالتو دیگه؛ معلومه خیلی سنگینی میکنه! با چشم به عسل اشاره کردم و با چشم غره گفتم: نه لازم نکرده تو برای خودت بکشی کافیه! عسل با مکثی کوتاهی خندید: چه بکش، بکشیه! منو الهام جون اصلا راضی نیستیما. با گفتن این حرف هر سه با هم خندیدیم. و من بالاخره تمام ماجرا رو برای شاهین و عسل تعریف کردم... . شاهین که درد ها و سختی های منو دیده بود، می دونست برای رسیدن به خواستم چی کشیدم و سعی میکرد همه جوره خودشو خوشحال نشون بده. طوری که بعد از مرگ رهام حس کردم اولین باریه که از ته دل خوشحاله و می خنده! اینو از تنها حرفش فهمیدم که گفت: " تو که به عشقت برسی حال همه امونو خوب میشه، حتی... حتی رهامی که دیگه بینمون نیست. " وقتی این حرف رو زد، چشمام برق زد، برق نگاهش از جنس اون بغض هایی بود که به حرمت شادی ها هیچ وقت نمیشکستن و پشت لبخندی تصنعی و نگاه مات حبس میشدن. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و سی و نهم حرف هام که تموم شد؛  کمی بعد از خوردن یه چای دور هم کتم رو از روی دسته ی مبل برداشتم و همین که خواستم پاشم؛ شاهین : کجا میری؟! بمون بعد از شام برو. کتمو تن کردم و همون طور که گوشی رو از روی عسلی برداشتم، گفتم: نه ممنون، باید برم خودت که مامان رو میشناسی، الان چشماش به در که من برم خونه. عسل: آخی، بگردم مامانه دیگه. باشه برو اما قول بده ان شاء الله دفعی بعد با الهام خانم بیای! خندیدم و همون طور که با هم به سمت در رفتیم گفتم: ان شاء الله، چشم حتما. همین که از خونه ی شاهین بیرون زدم، به سمت خونه حرکت کردم... . به محض این که به خونه رسیدم و ماشین رو وارد حیاط کردم؛ مادرمو روی بالکن دیدم، که با دیدنم از  پله ها سرازیر شد. آوا و آقا جون هم، همونطور با هم حرف میزدن و میخندیدن از پله ها سرازیر شدن. قبل از همه مامان بهم رسید. با چشم های گریون و لب هایی خندون خودش به آغوشم انداخت و گفت: الهی مادر دورت بگرده؛ مبارک باشه شاه دوماد مامان. خندیدم و بوسه ای از ته دل به سرش زدم و همونطور که صورتشو با دستام قاب کردم، خنده به لب گفتم: دردت به جونم ثمین مامان، گریه کردنت واسه چیه آخه؟! با انگشت شصت گونه های تَرشو پاک می کردم که گفت: امشب دنیا مال من شد، بالاخره عزیزِ جونم دردِ دلش دوا شد، میخوای اشک شوقم در نیاد؟! با شنیدن حرفش قربون صدقه اش میرفتم که... آوا همونطور که کنار بابا به ما نزدیک شد، گفت: مامان جان قربونت برم؛ همچین داداشمو چسبیدی میترسم چیزیش بشه و خدایی نکرده به... بابا انگار حرف آوا به دلش خوش نیومد که میون حرفش اومدو گفت: اِ آوا بابا! تو که انقدر حسود نبودی، بغل میخوای به خودم بگو! آوا سرشو پایین انداخت و گفت: معلوم بود؟! با این حرفش منو مامان همزمان خندیدیم؛ - نه آبجی گلم؛ اصلا. بابا به سرش بوسه ای زد و خطاب به ما گفت: حواستون باشه دارین به تاج سر من می خندین ها! میون خنده گفتم: من غلط بکنم به تک دختر حاج حبیب بخندم. عرشیا: دایی... مبارکه... دایی جونم؟ با صدای دایی گفتن عرشیا همه به سمتش برگشتیم، با عجله به کمک رامین ( شوهر آوا) از دوچرخه اش پایین اومد، و به سمتم دویید؛ کمی از مامانم جدا شدم و آغوشم رو براش باز کردم که خودشو تو بغلم انداخت و گفت: دایی مبارکه، کجاست؟! بوسه ای به گونه اش زدم و گفتم: کی کجاست؟! سرشو کج کرد و کلافه گفت: اَ دایی اذیتم نکن دیگه، بگو زن دایی کجاست؟! رامین همون طور که دوچرخه ی عرشیا رو به درخت تکیه داد، گفت: دیدی گفتم پسرم، کی به داییت زن میده آخه؟ آوا: اِ رامین! عرشیا هم طلبکار تر از آوا یه دستشو دور گردنم انداخت و گفت: مگه داییم چشه؟ هرچی باشه از عمو پدرام(داداش رامین) که بد تر نیست. از حرف عرشیا همه  خندیدن و آوا میون خنده گفت: من دور پسرم بگردم که انقدر هوا خواه دایی شه. عرشیا هم  کلافه تر از قبل رو به جمع گفت: ای خدا یه لحظه اجازه بدین، دایی خب حرف بزن زن دایی واسم گرفتی یا نه! اگه گرفتی پس کجاست؟! من دارم شرطو می بازما. آقاجون با لحنی که خنده توش موج میزد گفت: بابا جان بقالی که نیست. باحرف آقاجون دستاشو بغل گرفت و با اخم هایی در هم کشیده سرشو پایین انداخت و گفت: اصلا نخواستم. دلم برای حرص خوردناش ضعف رفت. دستی به سرش کشیدم و همونطور که با بقیه قدم زنان به خونه میرفتیم گفتم:  قربونت برم دایی همین طوری که نمیشه زن دایی رو برات بیارم. تو همون حالت زیر چشمی نگاهی کرد و  گفت: پس چطوری؟! - باید ثمین مامان به خاله اش زنگ بزنه و اجازه ی خواستگاری بگیره. عرشیا نگاهش رو به مامان دوخت و گفت: مامانی زود تر زنگ بزن زن دایی بیاد. مامان لبخند به لب گفت:  چشم عزیز دلم حتما. همین که وارد خونه شدیم دور هم نشسته بودیم و من مشتاقانه داشتم به سوال های مامانم جواب میدادم  که صدای آهنگی با ولوم بالا  همه رو متعجب کرد. ادامه دارد...
لیلا بانو: رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و چهلم نگاهمو چرخوندم به سمت اسپیکر ها که  چشمم به رامین و عرشیا افتاد که با ریتم آهنگ شروع به رقصیدن کردن رامین همونطور که با عرشیا می رقصید گفت: شا دوماد بپر وسط. بعد از گفتن این حرف به رقصیدنش  ادامه داد، آوا هم که انقدر شاد و خوشحال بود که بلند شد و با رقص به جمع شون پیوست؛ آقاجون لبخند به لب چشم از من گرفت و به بچه ها خیره شد. من که با دیدن حرکاتشون خندم گرفته بود، گفتم: تحویل بگیر مامان وقتی یه دیوونه رو دومادمون کردی باید انتظار همچین حرکتی رو هم داشته باشی. مامان خندید و گفت:  پسرم چه کنم؛ وقتی تورو دیدم دیوونه شدی، دوست نداشتم پسر مردم رو هم دیوونه کنم. با تعجب نگاهم به مامان بود که رامین از طرفداری مامانم خنده ی مستانه ای کرد و گفت: خدایش تاج سرمی حاج خانم. مامان در جواب نگاهم گفت: امیدم، همچین نگاهم نکن؛ حرفمو پس نمیگیرم تو که از مجنون دیوونه تری! رامین رقص کنان به سمتم اومدو همین طور که دستمو گرفت، گفت:  پاشو برادر زن؛ دیوونگی هم عالمی داره، باید امشب رو جشن گرفت. با بلند شدنم همه شروع کردن به  دست زدن؛  مامان و آوا همزمان کِل کشیدن... نمی دونم چقدر از دیوونه بازیامون گذشته بود که باصدای مامان همه به سمت آشپزخونه رفتیم و با هم مشغول خوردن غذا شدیم  اما عرشیا لب به غذا نزد و از همون اول یه ریز به مامان میگفت: ثمین مامان دیگه زنگ بزن. رامین لیوان آب رو سر کشید و گفت:  بابایی، باشه غذا خوردیم چشم، زنگ میزنیم. عرشیا با دست روی میز زد و گفت:  نه، ما دیر غذا خوردیم الان اونا میخوابن. رامین که کنارم نشسته بود عصبی شد و خواست چیزی بگه که دست روی شونش گذاشتم و با اشاره لبمو به دندون گرفتم و لب زدم؛ ولش کن بچه است. سری تکون داد و رو به عرشیا گفت: پسر  باباش اگه ده تا لقمه بخوره به جون عرشیا زنگ میزنیم. عرشیا: اگه نخورم چی؟! رامین: اون وقت داییتو زن نمیدیم؛ که ترشی قشنگ جا بیوفته. عرشیا قاشقو برداشت و گفت: من از ترشی بدم میاد! آوا: آره مامانم غذاتو بخور، زن دایی رو بیاریم شیرینی میدیم. بعد از گفتن حرف آوا عرشیا بالاخره آروم شد و  شروع کرد به غذا خوردن. رامین که نفسی از سر آسودگی کشید و گفت: اوف، خدا بهمون رحم کنه این بزرگ شه زن بخواد چکارم میکنه؟ امونم نمیده... . همه از لحن کلافه ی رامین خنده اشون گرفته بود که عرشیا گفت: بابا؟ رامین: جونم بابا؟ عرشیا: اگه منم زن بخوام واسه منم میگیری؟! با گفتن این حرف دیگه کسی نتونست جلو خندشو بگیره و همه بلند خندیدن. بعد از خوردن غذا که با شوخی های رامین با عرشیا نمیدونم چطوری گذشت. تو پذیرایی با رامین و بابا نشسته بودیم که مامان تلفن به دست کنارم اومد و گفت: شماره بگیر مادر، زودتر بگیر خیالم راحت شه. لبخندی رو لبم نقش بست. تلفن رو از دست مامان گرفتم و رو به بابا  که نگاهش به تلویزیون بود گفتم: آقا جون اجازه میدید مامان زنگ بزنه واسه قرار خواستگاری؟! بابا با لبخند به من و بعد مامان نگاه کرد و گفت: زنگ بزن خانم اما قبلش واسه عاقبت بخیریشون یه قربانی نذر کن. مامان با شنیدن حرف بابا لبخند زنان گفت: الهی دورشون بگردم حتما. لیوان شربتو روی میز گذاشتم و شمارهی خانم بزرگ رو گرفتم و تلفنو به مامان برگردوندم. تماس که وصل شد مامان شروع کرد به صحبت کردن و خودشو معرفی کردو کم کم سر صحبت رو باز کرد... . قرار و مدار خواستگاری رو برای پس فردا شب گذشت. حال همه مون دیدنی بود. شادی تو چهره ی تک تک اعضای خانوادم موج میزد؛ خانواده ای که هر لحظه درد کشیدن منو حس کرده و هر بار سعی میکردن مرحمی روی دردم باشن. حالا با دیدن حال خوبم انگار دنیا به نامشو سند خورده بود. خسته و کوفته بعد از کمی نشستن کنار بقیه، تصمیم گرفتم به اتاقم برم؛ بدون این که چراغ رو روشن کنم تو تاریکی اتاق به سمت تخت رفتم و خودمو روی تخت رها کردم. خیلی خسته بودم، اونقدر که فکر می کردم اگه چشمامو روی هم بذارم به لحظه نکشیده خوابم می بره، اما تا چشم هامو رو هم می ذاشتم تصویر الهام جلو چشمام نقش می بست. اونقدر دلتنگ بودم که تحمل بسته بودن چشم هامو نداشتم و با فکر این که کنارمه سریع چشمامو باز میکرد. با لبخندی ناخودآگاه گوشی رو از روی پا تختی برداشتم، پیام رسان مربوطه رو باز کردم و روی اسمش کلیک کردم؛ آنلاین بود. بی هوا تنم گر گرفت و دلم با ریتم تندی تپید. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارشد و چهل و یکم انگشتم برای تایپ بین کلمه ها سرگردون بود و نمیدونست باید چی تایپ کنه که معادل دل تنگیام و عشق به جنون رسیدم باشه. داشتم با خودم فکر می کردم که؛ الهام در حال تایپ... تپش های قلبم بی اراده بهم ریخت و با ریتم نامنظمی به تپیدنش ادامه داد، نفس هام از هیجان دیدن این جمله تند و کوتاه به کشیدن تن می دادن که بالاخره پیام دریافت شد. الهام: هنوز بیداری؟! لبمو از هیجان به دندون گرفتم، واقعا خود الهام بود؛ نه خواب بود، نه حتی اون خیال هایی که گاهی با واقعیت هم دست میشن که عشقتو دست بندازن. درجوابش تایپ کردم؛ -سلام عشقم، آره خوابم نمی بره. الهام: امروز که باید خیلی خسته شده باشی. -آره، اما یه چیزی نمیذاره بخوابم. الهام: چی؟! الهام: مریضی؟! الهام: آراد ؟! الهام: چی شده؟ - نه خانمی، نه! خوبِ خوبم بهتر از این نمیشم، اما یکی که قلبمه، یکی که دل تنگشم، یکی که باید باشه تا باشم، یکی که عمرمه، یکی که هستیمه، یکی که نفسمه، یکی که دارو ندارمه، یکی که جونمه، الهاممه خوابو با دوریش از چشم هام گرفته. چند شکلک خجالت رو کنار هم صف کرد و بعد بازم در حال تایپ... الهام: اون یکی که قلبته که دل تنگشی که باید باشه تا باشی که عمرته که هستیته که نفسته که دار و ندارته که جونته؛ تو... تو همه چیزیشی کار از نفس و قلب  این چیزا گذشته، واقعا تو کی هستی؟! دلی که تو این سال ها، غم نبودن عشقش، هر بار مثل خروار ها خاک روش ریخته میشد و یه جورایی دفن شده بود چنان با خوندن کلمه به کلمه ی این متن تپید که با هر تپیدنش غم ها رو کنار می زد. دست بردم و در جوابش تایپ کردم. - من فدای حرف زدنات، همیشه خوب می دونی چطوری دل عاشقمو عاشق تر و بی قرار تر کنی! یعنی تو هنوز منو نشناختی؟! نمی دونی من کیم؟! الهام: راستشو بخوای نه؟! تو هنوز برای من کشف نشدی، چطوری بگم؟! تو نه قلبی، نه نفس تو یه عضو جدیدی... . اینو تو سال های نبودنت فهمیدم، درد  ثانیه به ثانیه شو با همین قلبی که با حرفات بازم بهش جون بخشیدی حس کردم. با فکری که هر لحظه اش درگیر یادت بود حس کردم، آراد تو یه عضو جدیدی که قلبم، فکرم، نفس هام، همه و همه به وجودت احتیاج دارن. (استیکر گریه) -جونم دلم؟! چی  شد خانمی؟! بازم شکلک گریه و آراد نوشت که قلبمو فرو ریخت! -الهام! زندگیم؟! پی.ام ها رو سین میکرد اما جواب نمیداد. کلافه از صفحه خارج شدم، فوراً شمارشو گرفتم؛ با اولین بوق برداشت. نگران صداش زدم: الهام؟ با صدای آروم و لحنی پر بغض گفت: جونم! تنم از جونم گفتنش لرزید. کلافه تر از قبل با بغض گفتم: راست... راستکی د... داری گریه میکنی، قلبم؟! چی شد؟! با... باهام حرف بزن! با مکثی کوتاه جواب داد: دلم برات تنگ شده بود، برای مهربونیات، برای ح... حرف زدنات، ه... همینایی که گفتی... دلِ مردمو لرزوند! باورت میشه؟! دلم تا امشب تپیدن رو یادش رفته بود! دلم با شنیدن لحن پر بغض صداش آتیش گرفت. می فهمیدمش، اونقدر دلتنگی تو حرفاش موج میزد که بی اراده بغضم مثل بهمنی سهمگین فرو ریخت و اونقدر حرف زدن رو برام سخت کرده بود که نتونستم لب باز کنم. الهام با مکثی کوتاه ادامه داد؛ با همون لحن پر بغضش صدام زد: آراد؟ میشه باهات حرف بزنم؟! یه حالیم خودمم نمی دونم چم شده! به سختی لابلای بهمن فرو ریخته ی بغضم حرف دلمو بیرون کشیدم و گفتم: حرف بزن دردت به قلبم، حرف بزن آروم شی؛ ف... فقط قلبم میگیره عشقم این طوری گریه نکن. بعد از گفتن این حرف از تخت پاشدم و به سمت پنجره رفتم؛ هوا اتاق برام خیلی سنگین بود، با باز کردن پنجره انگار که راه نفس هام باز شده باشه چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم کمی دلم رو آروم کنم و چند لحظه بعد با جون دل به حرف هایی که رو دلش سنگینی می کرد گوش دادم و گاهی هم سعی بر آروم کردنش داشتم. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و چهل و دوم حرف های زیادی برای گفتن داشت، از نبودنم گفت از دردی که وقتی خبر مرگمو به دروغ بهش داده بودن گفت، از دنیل از اجبار پدرش و گاهی هم از درد هایی که دوری رو تا سر حد مرگ براش تعبیر کرده بود... . هرچی بیشتر می گفت بیشتر اشک می ریخت، حال منم دست کمی از اون نداشت اما دوست نداشتم با اشکام به حال بدش دامن بزنم. کم کم سعی کردم با حرفام آرومش کنم. خورده بغض های شکسته امو کنار زدم و آروم گفتم: زندگیم؟! الهام: جانم! - دیگه بسه قربونت بشم بلندشو یه آبی به سرو صورتت بزن. الهام: نه حالم خوبه. با لحن دستورانه ای گفتم: حرف نباشه میگم پاشو یعنی پاشو، دوست ندارم با چشم های اشکی بخوابی در جوابم مکثی کوتاه کرد، انگار که بلند شده باشه گفت: چشم، اما... - جونم خانمی؟! الهام: همه جا تاریکِ، می شه باهام حرف بزنی؟! ناخوداگاه لبخند رو لبم نقش بست و گفتم: هنوز هم همون ترسوی خودمی ها، باشه برو، خوب حالا چی بگم؟! (مکث کوتاهی کردم) آها خاله بعد از اومدن من چی گفت؟! با لحن شیطونی گفت: انتظار داری از کسی که منو بخواد جز تعریف چی بگه؟ منم که منتظر عوض کردن حالش بودم با لودگی در جوابش گفتم: ا ِخب حالا کی تورو خواسته! الهام: اِ آراد! خندیدم و میون خنده گفتم: به فدای آراد گفتنت. الهام: خدا نکنه یعنی تو... - حرف ناتمومشو تموم کردم و گفتم: یعنی من نه، خیالت راحت، من نوکرتم هستم. خندید و میون خندش گفتم: خدایا شکرت. لحظه ای خنده اش قطع شد و بعد از کشیدن یه نفس عمیق گفت: یه بار کمه هزاران بار شکر، ببخشید من صورتمو یه آب بزنم برگردم. - چشم. الهام: بمونیآ! - باشه عشقم هستم. با صدای تلفن چشم هامو باز کردم، شماره ناشناس بود، تمایلی به جواب  دادنش نداشتم و بی خیال خودمو روی بالش رها کردم. برای لحظه ای یاد دیشب افتادم... . الهام... ای دادِ بی داد دیشب چطور خوابم برد؟! اَه طفلک میترسید... ای وای حتما خیلی دل خور شده! گوشی رو برداشتم، هشت میس کال از همون شمارهی ناشناس، بی اعتنا به شماره همین که صفحه رو باز کردم چند پیام نخونده از الهام رو دیدم بی معطلی سراغشون رفتم؛ الهام: خیلی بدی آراد! الهام: چرا خوابیدی اِ، ترسیدم (شکلک گریه) الهام: البته خیلی خسته بودی؛حق داشتی ببخشید. الهام: (شکلک خجالت زده) ولی بدم نشدآ. الهام: بابت لالایی ممنون، دلم آروم گرفت. الهام: صدای نفسات زیباترین آهنگ آرامش بخشیه که روح مردمو زندگی میبخشه... شبت بخیر. بند بند وجودم از خوندن پیام هاش چنان غرق شادی شده بود که لبخند بی اراده روی لبم کمونه کرد. بی شک صبحی که با حرف های زیبای عشقم شروع بشه؛ اون روز خوشی ها سر تعظیم فرو آورده و منتظر حضور من هستن. با همون لبخند دست بردم و تایپ کردم؛ - سلام بانو جان؛ صبح قشنگت بخیر، بابت دیشب شرمنده اتم، اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد، البته برو خدا رو شکر کن که موقع این دلبری کردنات بیدار نبودمآ... . اما مشکلی نیست؛ می زنم به حساب بعداً باهات تسویه میکنم. * - جواب نمیدی؟! ساعت چنده؟! یعنی خوابی؟! (نگاهی به ساعت کردم از دو گذشته بود) اوه اوه ساعت دو! خب خانم گل من برم. فقط بدون کلمه ای برای تایپ نیست؛ چون تموم کلمات، این عشق و دلتنگیاشو میشناسن و تسلیم شده سر فرود اوردن، نه که فکر کنی اینا حرمت سرشون میشه ها، نه. اینا اگه بخوان کنار هم ردیف شن مثل گرگ می دَرن. اگه دیدی کنار کشیدن، فقط و فقط  واسه خاطر اینه که می دونن تو نبردِ با عشق من جز باخت چیزی دستشونو نمیگیره. آخه می دونی اصن اندازه ای نیست که عشقمو با گفتن اون کلمه لا به لاش پناه بدم... . بعد از نوشتن حرف های دلم پی.ام رو سند کردم و به صفحهی گوشی بوسه ای   زدم و کنارش گذاشتم، از تخت بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که تلفن زنگ خورد؛ برگشتم و نگاهی به صفحهی گوشی که روی پا تختی بود، کردم؛ بازم همون شمارهی ناشناس! تلفن رو برداشتم و روی تخت نشستم و تماسو وصل کردم. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و چهل و سوم جواب دادم: بله بفرمایید؟ اردلان: مرد حسابی چرا گوشیتو جواب نمیدی؟! با شنیدن صدای اردلان کمی نگران شدم،  امیدوارم این همه زنگ دلیل خاصی نداشته باش. - آخه جناب سرگرد من از کجا شمارتو بشناسم! یه مسج می دادی با سر جوابتو میدادم. اردلان: تو که خواب بودی، من مسج هم میدادم، چطور جواب  میدادی؟! از زیرکی بیش از حدش خبر داشتم اما حالا که نیست چطوری فهمیده خواب بودم؟! - امون از دست تو اردلان از کجا فهمیدی من خواب بود؟! نکنه اینجایی؟! اردلان: یه نگاه به بازدید تلگرامت انداختم ساعت پنج و سی و هفت دقیقه بود، جدا از اون صدای تقریبا گرفته ات و جواب ندادنت، تو روزی که شیفت کاریت نیست، یعنی اینکه... میون حرفش اومدم و گفتم: تسلیم آقا خواب بودم؛ مگه میشه تورو پیچوند! خب حالا بگو چطور شده یادی از ما کردی؟! اردلان: نترس اتفاقی نیوفتاده، شهر در امن و امان است. - ترس، نه بابا کی گفته من ترسیدم؟! اردلان: کسی نگفته، از اون مکث کوتاهی که اول مکالمه، وقتی صدامو شنیدی، میشه فهمید که شما نگرانی که نکنه دوباره اتفاقی افتاده که اردلان زنگ زده.   با لحنی تسلیم شده از زیرکی بیش از حدش خندیدم و گفتم: ایول بابا، دست مریزاد داری، من کشته ی این شَم پلیسیتم. اردلان: اونقدر زبون نریز، همچین مالیم نیستم، به به و چه چه داشته باشم. - اختیار داری داداش؛ شما سروری، حالا نمیخوای بگی قضیه چیه زنگ زدی؟! اردلان: راس ساعت چهار بیا به این آدرسی که واست میفرستم، می فهمی! - بگو چی شده؟! نکنه اتفاقی افتاده؟! کلافه گفت: صلاح نیست الان بگم، فقط به موقع اونجا باش، ترافیک بود و این حرفا سرم نمیشه، سر ساعت اینجا باش حالا هم کار دارم، خداحافظ. بعد از گفتن این حرف تلفن رو قطع کرد. با تعجب گوشی رو پایین آوردم و به صفحه اش نگاه کردم. سر از کارش در نمی اوردم، همیشه کاراش قابل پیش بینی نبود. نفسمو پوف کردم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون، خونه غرق در سکوت بود، همون طور که از پله ها پایین می رفتم مامان رو صدا زدم؛ - مامان... ثمین بانو؟ وارد آشپزخونه شدم، عجیب بود که این وقت روز هیچ کی حتی مامان هم خونه نبود! به سمت یخچال رفتم که بطری آب رو در بیارم؛ با دیدن یادداشت روی در، بطری رو برداشتم درِ  یخچال رو بستم و یادداشت رو خوندم. [مامان: سلام شاه دوماد، صحت خواب، من با بچه ها واسه خرید لباس رفتم، غذات رو گازِ حتما گرم کن بخور.] کاغذ رو روی پیشخون گذاشتم و لیوانی آب برای خودم ریختم، همون طور که لیوان آب رو سر کشیدم به سمت گاز رفتم و زیر غذارو روشن کردم. بعد از خوردن غذا به اتاقم رفتم و همون طور که جلوی آینه داشتم دکمه ی آستین پیراهن مشکیمو میبستم نگاهم به عکس چهار نفرهی منو بچه ها که کنار آینه بود افتاد؛ دستم روی دکمهی پیرهنم خشکید، این روزها بدجوری جای خالیش، خودش و به رخ دلم میکشید! قدمی به جلو برداشتم و همونطور که به چهره ی فراموش نشدنیش خیره بودم با دلی گرفته گفتم: غم نبودنت داره از درون آتیشم میزنه رفیق، دلم نمیخواد این پیرهن مشکی رو در بیارم... ببین میخوام دوماد شم؛ نه این پیرهن به دومادآ میاد، نه این ریش و این قیافه ی درب و داغون... سری از روی تاسف تکون دادم دستی به چشمام کشید، سویچ و موبایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. همون طور که داشتم ماشین رو از حیاط بیرون می بردم نگاهی به پیامی که اردلان فرستاده بود کردم و به محض خروج از خونه راه آدرس رو در پیش گرفتم و رفت... راوی... همین که به آدرس مورد نظرش رسید از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف کرد. خیابون نسبتا آروم بود و منطقه ای که اومده بود جای مشکوکی به نظر نمیرسید، دستشو بالا آورد نگاهی به ساعتش انداخت هنوز  ده دقیقه مونده  به ساعت موعود مونده بود نگاهشو بین خونه های اطراف چرخوند، به سمتی خونه ای که طبق آدرس درست روبروی پارک بود و  دری سرمه ای، طلایی داشت  قدم  برداشت. به در که رسید دستی به موهاش کشید و یقه ی کتش رو کمی صاف کرد  و زنگ در  رو  زد. چند لحظه بعد صدای مردی  به گوشش رسید. -بفرمایید. و بعد در باز شد، با باز شدن در وار ساختمون شد. کنجکاو همون طور که قدم بر میداشت به اطراف نگاه کرد، هنوز کسی به استقبالش نیومده بود ظاهر خونه بر خلافه خونه های امروزی ساده بود اما  حیاط سبز و صفا  ای که داشت آراد رو  اونقدر جذب خودش کرده که متوجه ی حضور  مردی که به استقبالش اومده بود، نشد. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و چهل و چهارم مرد لبخند به لب خطاب به آراد گفت: سلام، خوش اومدین. آراد با شنیدن صدای مرد به خودش اومد و به سمتش برگشت خنده کنان گفت: ببخشید؛ من محو زیبایی حیاطتون شده بودم. مرد  با چهره ی آرومی که داشت گفت: بهتون حق میدم، کار جناب سرگرد حرف نداره. با  اومدن اسم سرگرد، آراد یادش افتاد که واسه چی به این جا اومد. آراد دستی به موهاش کشید و گفت: اُه اونقدر اینجا زیبا بود که یادم رفت برای چی مزاحمتون شدم؛ میشه به جناب سرگرد بگید آراد اومده؟ - شما بفرمایید داخل؛ جناب سرگرد و بقیه هم راس ساعت میرسن. با اومدن اسم بقیه آراد با تعجب گفت:  بقیه! مگه جز من کس دیگه ای قرار بیاد! - بله، شما فعلا بفرمایید. آراد کلافه از این  که مثل همیشه از کارای اردلان بی خبر بود به صندلی های زیر آلاچیق اشاره کرد و گفت:  ممنون من اینجا منتظرشون می مونم. مرد پشت سر  آراد که قدم زنان به سمت آلاچیق میرفت راه افتاد و گفت: باشه هرجور دوست دارین، من برم براتون یه چیزی بیارم بخورین. آراد همونطور که نشسته؛ تشکری کرد و مرد هم بی حرف به سمت خونه رفت و تنهاش گذاشت. کلافه نگاهی به ساعتش انداخت هنوز چند دقیقه به چهار مونده بود، اوضاع براش نگران کننده به نظر میرسید و همین باعث شده بود که دیگه میلی به دید زدن حیاط زیبا و دلنشین نداشته باشه و همون طور که از نگرانی پوست لبشو میجویید با هزار و یک فکر که در یک آن ذهنشو  درگیر کرده بودن منتظر اردلان بمونه... چند لحظه نگذشته بود که باز شدن در حیاط توجه شو جلب کرد؛ کمی بعد از باز شدن در شاهین و عسل  و پشت سرشون هم حسام و سارا وارد شدن. آراد با دیدن دوستاش متعجب و با لحنی آروم گفت: ای...این جا چه خبره؟! بعد از گفتن این حرف با مکثی کوتاه بلند شد تا  به  شاهین و حسامی که دیگه باهاش فاصله ی زیادی نداشتن دست بده. انگار اون ها هم از دیدن آراد تعجب کرده بود و حسام بدون سلام  با لحنی نگران گفت: توام  اینجایی؟! -آره الان رسیدم عسل که نگران با نگرانی گفت:  جمع شدن همهی ما چه دلیلی میتونه داشته باشه. شاهین همون طور به آراد دست داد اطراف رو نگاه میکرد گفت: اینو باید از سر گرد پرسید. حالا چتونه جو میدین سارا با آشفتگی رو به حسام گفت: تو مطمئنی خودِ سرگرد بود بهت زنگ زد؟! حسام با وجود نگرانی که برای هیوا داشت،  با لبخند به سمت سارا که نگرانی تو چهرش بی داد میکرد رفت و همون طور که به نشستن دعوتش کرد  گفت: آره بابا،  حالا چرا نگرانی؟! شاهین هم  کنار عسل نشسته و پا رو پا انداخت و گفت: نگرانی نداره، به منم خود سرگرد زنگ زد. آراد هم باشنیدن حرف شاهین  خطاب به جمع گفت: آره به منم همینطور... هنوز حرف آراد تموم نشده بود که... اردلان: سلام،  باشنیدن صدا همه همزمان به سمتش برگشتن و با دیدن اردلان سلام دادن و  ایستاد منتظر ورودش شدن. اردلان هم، همونطور که قدم زنان به آلاچیق نزدیک می شد، برای لحظه ای نگاهشو بین جمع چرخوند و نگرانی رو  تو چهره ی تک تکشون  دیدی. وارد آلاچیق شد و به پسر ها دست داد وبدون کوچک ترین مکثی گفت: همگی خوش اومدین، بفرمایید بشینید،خواهش میکنم. اردلان: خوبه، حاله هیوا هم خوبه، اصلا چطوره ببینیش که خیالت راحت شه؟! شاهین با تعجب گفت: ببیندش! حسام میون حرف شاهین اومد؛ حسام: مگه هیوا اینجاست؟! اردلان جرعه ای از شربت رو سر کشید و همون طور که لیوانو روی میز گذاشت با سر حرفش رو تایید کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت: آره اینجاست. لبخند به چهره ی نگران حسام دویید و گفت: خ... ب، خب پس چرا معطلی؟! نکنه اتفاقی افتادهِ سرگرد؟! اردلان نگاهشو به چهره ی نگران حسام دوخت؛ اردلان: اتفاق! در حال حاضر که نه، چون دیگه اتفاقی برای افتادن نمونده، یه جورایی همه ی اتفاق ها افتادن. برای دیدن هیوا هم عجله نکن چون باید قبلش یه چیزهایی رو توضیح بدم. نگاه نافذشو تو جمع چرخوند، به آراد که رسید لحظه ای مکث کرد، با دیدن چهره ی نگران آراد بالاخره قفل سکوتشو شکست؛ اردلان: هیچ میدونی حامدی فقط به زندگی شخصیت مربوط نمیشد؟! ادامه دارد...
ادامه میدیم....pdf
722.5K
این جزوه رو بخونید👆 به شما کمک می‌کنه که چطور بقیه رو اقناع کنید که در انتخابات شرکت کنند و حتما رأی بدن ۱۲ تا راه اقناع کردن رو یاد داده... با دقت مطالعه کنید و شروع کنید 〰〰〰〰 این جزوه عالیه عالی حتما بخونید در اختیار دیگران هم بذارید تا بخونن شاید ده دقیقه وقت شما رو میگیره اما کمک بزرگی میکنه یه بیان شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما فکر کردین اونایی که نمیخوان رای بدن با ایران مشکل دارن؟ نه قربونت برم🙃 ایرانی رو نشناختی.... عاشقی بلده😏 بر و بچه‌های ساحل یه مسابقه بذاریم؟ این فیلم رو تبدیل کنید به یه کلیپ ناب تا یه جایزه ناب بهتون بدیم. منظورم اینه که به جای تصویر گوینده تصاویر دیگه بذارید. چطوره؟ تا پس فردا منتظرم. منم برم جایزه آماده کنم از همین الان 😁 🪴 @SAHELEROMAN
🔰 الحمدللَّه الذی جعلنا من المتمسّکین بولایة امیرالمؤمنین و الائمّة المعصومين علیهم السّلام 🔸فرا رسیدن عیدالله الاکبر عید ولایت، عید غدیر خم بر همه پیروان ولایت امیرالمومنین علی علیه‌السلام مبارک باد💐 🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و چهل و پنجم نگاهش رو به سمت سارا سوق داد؛ - سارا مجد، دختر یکی یدونهی دکتر مجد، حدس میزدی که نبود پدرت به دوست چندین و چند سالش رابرت مربوط بشه؟! نگاهش رو به حسام و بعد بین تک تک جمع چرخوند. - می دونستین آرماند هم دانشگاهیتون، رقیبی که همیشه از رهام عقب بود؛ برای بدست آوردن تزتون قصدِ جون صمیمی ترین دوستتون، رهام متبسم رو کرد؟! لحظه ای همه از شنیدن حرف های اردلان یخ بستن، انگار آب سردی که بر پیکره هاشون ریخته بود اونقدر سرد بود که  توان حرف زدن رو ازشون گرفته بود؛ آرماند باهاشون چکار کرده بود! حتی باور هاشون هم این انتظار رو نداشت که آرماند برای بدست آوردن تز دست به چنین کاری زده باشه... . شاهین سکوت جمع رو با لحنی عصبی که کم کم اوج میگرفت شکست؛ شاهین: لعنتی، لعنتی، لعنتی، نامرد، نامرد... چهره به خشم نشسته ای شاهین هر لحظه برافروخته تر از لحظهی قبل میشد و عصبی تر و  بلند تر داد زد؛ - میکشمش... اون لعنتی رو میکشم! همه شوکه شده بودن، هیچ عکس العملی نشون نمیدادن، چی باید میگفتن؟! مگه تسکینی برای این درد لعنتی وجود داشت؟! شاهین بی قرار سرشو بین دستاش گرفت و موهاشو چنگ زد. اردلان هم سرش رو پایین انداخت و نتونست حرفی بزنه، برای لحظه ای یاد خودش افتاد که این درد رو کشیده بود؛ خودش مزه ی این درد رو چشیده بود می دونست هیچی تسکینش نمیده. حسام  بهت زده به شاهین نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. آراد که هضم این حرف ها براش سخت شده بود، بلند شد و دستی به موهاش کشید و روبه بیرون آلاچیق کرد! شاهین که تحمل از دایرت المعارف کلماتش خط خورده بود، سرشو برداشت و رو به حسام و آراد غرید: چقدر گفتم این روباه همینطوری نمیشینه؟! با دست به سرش کوبید و همون طور که نگاهی به آسمون کرد دستی به چشماش کشید و گفت: خدا... خدا... قربونت برم اون بالا نشستی و فقط نگاه کردی؟! اردلان با شنیدن حرف شاهین سر برداشت و بالاخره دهن باز کرد؛ اردلان: اگه مینشست و نگاه میکرد الان این نبود... شاهین با شنیدن این حرف نگاه غضبناکشو به چشمای اردلان دوخت، سردی و بی تفاوتی اردلان انبار باروتشو کبریت زد، عصبی از جا بلند شد و مثل شیر زخم خورده به سمتش هجوم برد و اجازه نداد که اردلان حرفشو تموم کنه و یقه اشو چنگ زد. شاهین: تو چی میگی ها؟! [حسام و آراد هر دو به سمت شاهین رفتن آراد: دیوونه شدی شاهین!!! حسام: با این کارات اگه چیزی درست میشه بگو منم مثل تو شم، بس دیگه شاهین کوتاه بیا. شاهین بی توجه به اونا بلند تر از قبل داد زد] شاهین: مارو اینجا جمع کردی که اینا رو بگی لعنتی؟! پس شما چکاره اید؟! نشستین و نگاه کردین که ببینم چی سر رفیقم میاد؟! عسل با گریه به شاهین التماس کرد؛ - شاهین بس کن، دیوونه شدی؟ سارا، عسل رو به آغوش کشید و رو به شاهین گفت: شاهین دست بردار تو رو خدا... جدا از این جمع کمی اون طرف تر درست پشت پنجره ی پذیرایی اون خونه، رهام کنار هیوا بی قرار و دل تنگ  به دوستاش خیره شده بود و گوش به زنگ منتظر اردلان بود، اما با دیدن دست به یقه شدن شاهین دووم نیورد. با تعجب تو همون حالت که به صحنه ی روبروش خیره شده بود گفت: این روانی چه مرگشه؟چرا همچین می کنه؟! هیوا نگاهشو از صحنه ی روبروش گرفت و گفت: این شاهین بعد از تواه، افسرده و بی طاقت و پرخاشگر. هیچ کدوم از ما با نبودنت نتونستم کنار بیام. [ با یادآوری غمی که باهاش سر کرده بودن سرشو پایین انداخت] واقعا سخت بود... . رهام از صحنه ی پیش روش چشم گرفت و به سمت هیوا که سرشو پایین انداخته بود چرخید، لبخند رو لبش نقش بست و همزمان هیوا رو به آغوش کشید. بوسه ای به سرش زد و کمی خودشو عقب کشید و گفت: پایه ای بریم به سختیای بقیه ام پایان بدیم؟! هیوا سرشو برداشت و سوالی تر از رهام گفت: بریم بیرون؟! پس اردلان چی؟! گفت تا زنگ نزدم نیاید. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و چهل و ششم رهام از نگرانی هیوا خندش گرفت و بوسه ای کوتاه به لبش زد و همین طور که دست هیوا رو تو دستش چفت کرد، گفت: اون مال وقتی بود که یقه اش تو دستای شاهین نبود، حالا اگه دیر برسیم امکان داره داش شاهین به زنگ نرسوندش! و بعد از گفتن این حرف هر دو وارد حیاط شدن؛ همونطور که چشمشون به شاهین بود به سمت آلاچیق پیش رفتن. معرکهای که شاهین به پا کرده بود باعث شده بود کسی متوجهی اومدن رهام نشه؛ تا این که اردلان از دست کارهای شاهین طاقتش طاق شدو کلافه برای لحظه ای سرشو تکون داد، میخواست  توضیح بده  که چشمش به رهام که داشت بهشون نزدیک میشد، خشکید. خیلی زود به خودش اومد. حتما برای آروم کردن شاهین نقشه ی به سرش زد که دستاشو پس زدو گفت: دهَه اجازه نمیدی حرف بزنم، نه خدا، نه ما که وسیله هاشیم تماشاچی نبودیم، تموم تلاشمون نگهداری از رفیقتون بوده. شاهین همونطور که از عصبانیت نفس، نفس میزد با حالت تمسخر آمیز بازم میون حرف اردلان اومد و گفت: هه، نگهداری، میشه بپرسم منظورت از نگهداری چیه؟! اصلا معنی نگهداری چیه سرگرد؟! اردلان که قصد داشت همه چیز رو آروم، آروم توضیح بده، از دست شاهین بخاطر وضع موجود کلافه شد و همون طور که دستی دور لبش کشید با لحنی که سعی میکرد آروم جلوه کنه گفت: نه، شما نمیخواد نگهداری رو واسم معنی کنی، چون من دارم دنبال کلمه ای بزرگ تر از نگهداری میگیرد می دونی چرا؟! چون ما واسه نجات رفیقت از جونمون مایه گذاشتیم. چون خیلیا از جون خودشون دست کشیدن که خدشه ای نه به دوست شما، نه به تز شما واردشه. [صداشو بالا برد] می فهمی؟! از جونشون گذشتن که... که الان دوست شما صحیح و سالم برگرده. حیات برای لحظه ای  بین تک تک شون از تپیدن ایستاد. چی شنیدن! رفیقشون صحیح و سالم! برگشته! سکوت و مطلق برای لحظه ای بین اون همه همهمه حکم فرما شد. همه انگار گوش هاشون تکونده بودن که اردلان با ادامهی حرفش مهره تایید به شنیده هاشون بزنه؛ اردلان که با یادآوری شهادت حسین حال چندان مساعدی نداشت اما با مکث کوتاهی برای خوب شدن حالش، نفسی گرفت و همون طور که قدمی به عقب برداشت و دستاش رو از بالا رها کرد روبه همه گفت: باورتون  نمیشه نه! باورتون نمیشه که مرگ رفیقتون یه صحنه سازی بود برای نجات دادنش از قفس کفتار هایی که واسش دام پهن کرده بودن و الان صحیح و سالم  پشت سرتون ایستاده؟! با شنیدن این حرف برق از نگاه همه پرید، حرف اردلان اونقدر به قلب های  بی تپش شون شوک بزرگی بود که کم کم نفس ها با ریتم سنگینی برگشت. کسی جرعت برگشتن رو نداشت؛ نه از اینکه ترسی از زنده شدن یه مرده داشته باشن نه... از اینکه،  می ترسیدن خواب باشن و به محض برگشتن، بازم به بیداری تلخ برسن... . اما... اما... نه حسام، نه شاهین، نه حتی آرادی که برای صبوریش تحسین میشد تابِ نیوردن و برگشت... . صحنه سازِ زندگی عجب صحنه ای رو برای این چهار رفیق رقم زده بود، صحنه ای وصف نشدنی که در تمام عمرشون بی شک به یادگار حکاکی میشد. با دیدن رهام اشک به دیده های همه لونه کرد و بغضی به تهدید شکستنش تیغ روی تک تکشون گذاشته بود اما؛ شاهین قبل از همه با نگاهی دوخته شده به رهام، بی اعتنا به بغضی که عین بختک روی گلوش آوار شده بود به سمتش قدم برداشت. آراد با پاهای زنجیر شده از بهت و ناباوری، به دنبال شاهین کشیده شد، حسام با بار سنگینی از بغض و چشم های به اشک نشسته به دو عزیزش چشم دوخت، نمیتونست قدم برداره می ترسید که سراب باشه و به محض نزدیک شدنش همه چی بازم به دوری و نرسیدن تبدیل شه. اما... اما همین که شاهین به رهامی که با لبخند و چشم های به اشک نشسته رسید و با چشم های خون شده از اشک های جاریش رفیقش رو میون اشک صدا زد و گفت: ر... رهام؟ و رهام با لحنی غرق شده در شوق و گریه گفت: جونم رفیق! به سمتشون قدم برداشت؛ شاهین باشنیدن صدای رهام دست های لرزونشو بالا برد و روی صورت رهام که  از اتفاق های افتاده و درد های کشیدهی از بیماری و دوری نشعت گرفته بود کشید، انگار باورش نمیشد رفیق محکم و سَرو صفتش انقدر دردِ این بیماری نامردش بهش چربیده  باشه که همچین از رنگ و رو انداخته باشدش! میون حال وصف نشدنش لب زد و گفت: چی سرت اومده رفیق؟! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و چهل و هفتم رهام که تحمل غم خوردن رفیقش رو نداشت قدمی به جلو برداشت و محکم و مردونه شاهین رو به آغوش کشید و گفت: هیچی رفیق غمت نباشه، درست میشه. آراد که درست پشت سر شاهین بود جلو اومد و بی تاب هر دوشونو به آغوش کشید... . حسام با چشم هایی اشک بار  و لبایی تبسم چشیده نگاهشو از دوستاش گرفت و به هیوایی دوخت که با اشک شوق و لبهایی خندون نگاهشو از پسرا گرفت و با نگاه داداشش تلاقی کرد و حسام با همون تبسم آغوششو واسه درونه ی عزیز کردش باز کرد و هیوا هم بی طاقت به آغوشش پناه برد. عسل و سارا با ذوقی که به قلبشون نشسته بود با هم قدم برداشتن و به جمعشون پیوستن. انگار حالِ خوش مسیرشو عوض کرده بود و درست از روی درهی غم زد و مخوفشون پلی به سوی خوشبختی ساخته بود. با دیدن حال خوبشون حتی اردلان هم لبخند زنان محو تماشای این خنده ها و خوشی هاشون شد و تو همون حال بالاخره بعد از مدت ها با لبخندی عمیق و از ته دل زد و نفسی آسوده کشید و  خدای بزرگشو زیر لب شکر کرد. با برداشتن این بار سنگین از روی شونه های رنج دیدهاش حالش خوب شده بود، درست مثل بیماری لا علاجی که به معجزهی خداش درد بی امون دلش بعد این همه سال  بالاخره آروم گرفت... لیلا چو مجنون میشود رهام- خودم رو از آغوش شاهین بیرون کشیدم و به سمت آرادی رفتم که با ریشی نسبتا بلند و پیرهن مشکی آغوششو برام باز کرد. با لحنی تحسین کننده، گفتم: عجب تیپی شدی تو عزای من داداش کوچیکه! بعد این حرف محکم به آغوشم کشیدمش، دیدن حال و روزش بد جوری حالم رو گرفت. از دل تنگی زیاد بوسیدمش، اون هم بد تر از من از سرو کولش دلتنگی میبارید، دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و همون طور که سرِ تراشیده امو میبوسید گفت: تیپم کجا بود؟! با رفتنت به خاک سیاه نشستیم، پسر داغونمون کردی رفت. با دست چند بار به پشتش ضربه زدم و گفتم: از دور برگردون، برگرد در خدمتیم. با دستی که رو کمرم میکشید ضربه ای زد و گفت: خدمت از ماست داداش بزرگه. حسام: با مرام، ما رو هم دریاب! با شنیدن صدای حسام، کمی از آراد فاصله گرفتم و همون طور که یه دستم رو به پشت آراد بند کرده بودم با لبخند به حسام که با یه دست هیوا رو به آغوش قرار گرفته بود چشم دوختم. اونم دست کمی از آراد نداشت، خبری از موهای همیشه ژل زد و مرتبش نبود و همه رو یه طرف خوابونده بود و پیرهن مشکی تنش رد نبودن منو بدجوری به رخ میکشید. با مکثی که کرده بودم انگار حسام غم نگاهم رو خوند، بوسه ای به سر هیوا زد و از هیوا جدا شد و به سمتم اومد. دستاشو روی شونه هام گذاشت و به چشمام خیره شد و با مکث کوتاهی گفت: می دونم سخت بود اما گذشت،  تواَم بگذر. با یادآوری گذشته برای لحظه ای همهی سختیا و درد کشیدن هام مثل فیلم کوتاه از جلوی چشمم گذشت؛ هضمش برام سخت بود، اونقدر سخت که سرمو همون طور که از روی تاسف تکون دادم پایین انداختم و گفتم: سعی میکنم، اما زمان میبره. حسام که حالمو دید محکم و مردونه بغلم کرد و گفت:  نبینم غمتو رفیق. آراد شونه امو فشرد و گفت: آره داداش، سرتو بالا کن مگه من مرده باشم تو سرت پایین باشه. شاهین: مرده باشم، مرده باشم... دِ تو غلط... لا الا اله الله، همینم مونده تو چیزیت بشه! [بعد از گفتن این حرف خطاب به من] شاهین: ببینمت! از آغوش حسام بیرون اومدم و خنده به لب گفتم: جانم؟ دستی به لباسم کشید و گفت:  جونت بی بلا، تا حالا کلمه ی غم خوار به گوشت خورده؟! مکثی کرد و ادامه داد: غم خوارتم در بست، تو فقط آدرس بده جنازه تحویل بگیر. اردلان: من نمی دونم تو دکتری یا قاتل زنجیره ای؟! شاهین چرخید و سمت اردلان که قدم زنان از آلاچیق بیرون اومد رفت و با حالتی شرمنده، اردلان جدی و بی تفاوت رو بغل کرد و گفت: شرمنده سرگرد به والله... اردلان میون حرفش اومد و مردونه چند بار با دست به پشت شاهین زد و گفت: دشمنت شرمنده؛ هرچی بوده گذشته. شاهین کمی فاصله گرفت و شرمسار گفت: آخه من... اردلان باز هم میون حرفش اومد و گفت: اِ بس کن پسر، می زدیم هم خیالی نبود، چون میفهمیدمت. سرش رو بالا گرفت و گفت: خلاصه مخلصتیم در بست. اردلان همونطور که دستی به پشت شاهین کشید، گفت: قربون مرامت. بعد از گفتن این حرف با نگاهی به من گفت: راستی تیمتون باید الان با من بیاین. هیوا: کجا؟! واسه چی؟! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و چهل و هشتم همه نگاهمون به اردلان بود، که گوشیش زنگ خورد و همزمان با بیرون آوردنش  نیم نگاهی به صفحه اش کرد و رو به ما  گفت: قراره بیاید مرکز به یه سری سوالا جواب بدین، زیاد وقتتون رو نمیگیره. دم در منتظرم، زودتر بیاید. و بعد از گفتن این حرف از جمع دور شد و به سمت در حیاط رفت. هیوا رو به همه گفت: اینطوری که نمیشه پس چطوری به بقیه خبر اومدن رهام رو بدیم؟ شاهین خنده کنان نگاهی به من کرد و گفت: فکر کنید رهام بدون اطلاع بره خونه، یا خدا از فیلم وحشتناک ها هم بدتر میشه همه پس میافتن، نه آراد؟! آراد که کنار من بود، با لحنی کش دار لب هاشو به سمت پایین کمونه کرد و گفت: نه! شاهین که جواب آراد تو ذوقش زده بود؛ کمی جا خورد، اما کم نیاورد که هیچ، با حالت طلب کارانه گفت: کوفت و نه، درد و نه، خیلیم وحشتناکه نه حسام؟ حسام هم در جوابش لحظه ای فکر کرد و همراه با تکون دادن سرش گفت: نه! با نه گفتن حسام همه خندیدن حتی خود شاهین هم از بد جنسی بچه ها خندهاش گرفته بود، میون نوای دل نواز خنده هاشون برای طرفداری از شاهین گفتم: حق با شاهین، چرا دستش میاندازید؟! شاهین که حمایت من رو دید به سمتم اومد و دست هاش رو باز کرد و گفت: الهی من قربون عزراییل بشم که همچین تو رو آدم کرده. و بازم من رو به آغوش کشید و بوسه ای به صورتم زد و همونطور که خودشو کنار کشید گفت: نه جدا از شوخی عسل و زن داداش سارا که لازم نیست با ما بیاین، برن خونهی داش رهام و خبر اومدنش رو بدن. عسل جمع رو از نظر گذروند و گفت:  فکر خوبیه، نه؟! باز هم آراد و حسام که رو نه کوک شده بودن با لحن کشداری همزمان گفتن: نه شاهین بلافاصله گفت: نهُ نکمه، شوخی، شوخی با عشقِ منم شوخی. همونطور که رفت و کنار عسل ایستاد گفت: عزیزم هر کاری دوست داری بکن، اصلا میخوای رفتی اونجا بگو حسام و آراد رو دادیم رهام رو گرفتیم. تازه بگو یه چیزیم سر دادیم که قبول کردن. با حرف هایی شاهین همون طور که میخندیدم آراد و حسام با هم، هم قدم شدن و به سمت شاهین رفتن، شاهین همون طور که عقب، عقب میرفت دستاشو جلو اورد و به نشونه ی ایست گفت: جلو نیاید جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود. باشنیدن این حرف حسام و آراد قدم هاشونو توند کردند و دنبال شاهین دوییدن. آراد: پس بگو این مدت گوشه گیر بودی، به خودت استراحت دادی که حالا رونمایی کنی. شاهین همونطور که به سمت در خروجی دویید گفت:  سرگرد کجایی که ترورم کردن... بالاخره همه از خونه بیرون زدیم و طبق حرف های شاهین، عسل و سارا قرار شد با ماشین حسام به خونه برن و ما هم با اردلان همراه شیم. همین طور که  هر کدوم به سمت ماشین ها رفتن که سوار شن،  نگاهم به سارایی افتاد که بی تاب به نظر میرسید، به سمتش رفتم و قبل از اینکه سوار بشه صداش زدم -سارا؟ به سمتم برگشت و با لبخندی ساختگی که به صورت گرفتهاش قالب کرده بود، گفت: جانم. رو به روش ایستادم؛ -نگران به نظر میای، چیزی شده؟ با شنیدن حرفم، نگاه غم گرفته اش به پایین سر خورد و گفت: بابام... پس بابام چی؟  کی ازش خبری می شه؟! همون طور که نگاهش کردم لبم رو  داخل دهنم جمع کردم و با مکثی کوتاه فکری به سرم زد. درسته اردلان گفته بود، هیچ خبری از مجد به بیرون درز نکنه تا به طور کامل پرونده بسته میشه، اما این حق سارا بود که از حال پدرش خبر داشته باشه، هرچند خیلی کم. دست از فکر کردن برداشتم و گفتم: نگران نباش؛ فقط بدون که حالش خوبه و کارش تموم شه برای همیشه برمی گرده. سارا ناباورانه نگاهش رو بالا کشید. خوب منو میشناخت، اهل امید دادن های بی خودی نبودم. با چشم های به اشک نشستهاش بهم خیره شد و گفت: و... واقعا؟! چشم هام رو روی هم گذاشتم و با سر حرفش رو تایید کردم. ماشین پشت سرم توقف کرد و اردلان کلافه گفت: رهام بیا دیگه! -باشه اومدم! دست بردم و در ماشین رو باز کردم و گفتم: سوار شو! دیگه ام نگران نباش. سارا که سوار شد در رو بستم و خودمم  سوار ماشین شدم و اردلان راهش رو در پیش گرفت... به محض رسیدنمون با راهنمایی اردلان به اتاقی رفتیم که با ورودمون مارو به نشستن دعوت کرد و بعد از نشستن ما  به سمت در که تو همون اتاق به جای دیگه ای منتهی میشد رفت و گفت: الان برمی گردم. هیوا همونطور که اتاق رو از نظر می گذروند گفت: کجا رفت؟! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و چهل و نهم حسام پاشو رو پا انداخت و گفت: چیزی نگفت. شاهین: فکر کنم رفت دَرِش بیاره. آراد قبل از همه با تعجب گفت: چیو؟! شاهین چشم غره ای رفت و گفت: چیو؟ عصاش رو دیگه این پرسیدن نداره؟! [خطاب به من گفت]خودش کم بود یه عصا قورت دادهی دیگه ام به زندگی منِ بی کس اضافه کرد! [ با دل خوری بهم چشم دوخت] آخه مگه من چیم از این عصا قورت داده  کمتر بود؟! با شنیدن این حرف بچه ها خندیدن و من رو به شاهین اخم هام  در هم کشیدم و گفتم: ببینم تو خجالت نمیکشید، تا یه ساعت پیش تو عزای من با گریه عربده میکشیدی، معرکه گرفتی؟ کمی خودشو رو صندلی بالا کشید با حالت گریه ی زنونه ای دست رو صورتش گذاشت و گفت: خوب چکار کنم عشقم تو نبود تو دو قطبی [ یه نوع بیماری روانی] گرفتم. وقتی بودی حالم خوب بود اما از وقتی رفتی روزگارم سیاه شد. [ یه پس گردی به  آراد زد] آراد دستی به سرش کشید و گفت: اِ چرا میزنی؟! شاهین: به مرگ همین ثمره ی عشقمون، اگه دروغ بگم! از لحن و حرکاتش بالاخره خنده رو لب هام اومد و با دیدن خنده هام همون طور که سر آراد رو به جلو کشید و بوسیدش گفت: حتما باید جون بدم تا بخندی؟ فکر کردم خندیدن یادت رفته! سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم: امون از دست تو شاهین، امون. حرف تو دهنم بود که درِ اون اتاقی که اردلان رفته بود باز شد و مردی حدودا شصت ساله با سر و ریشی سفید قبل از اردلان از اتاق خارج شد و به سمتمون اومد. اردلان درست پشت سرش قرار گرفته بود. با اومدنش به سمت ما به احترامش ایستادیم و بهمون دست داد و اردلان همزمان معرفی کرد؛ اردلان: جناب سرهنگ باقری، ریئس و سرور بنده. اینم آقا رهام امانتی که دستم دادین تحویل شما؟ با معرفی اردلان دست سرهنگ رو به گرمی فشردم و گفتم: از دیدنتون خیلی خوشبختم؛ بابت زحماتی که کشیدین، بی نهایت ممنون. سرهنگ همون طور که با دست مخالفش دستمو گرفته بود دست دیگه اش رو روی شونم گذاشت و گفت: انجام وظیفه بوده پسرم، ممنونم از تو و خانمت که پا به پای ما اومدین. هیوا: خواهش میکنم، در ازای کاری که شما کردین ما کاری نکردیم. با لبخند نگاهی به هیوا کردم؛ - بله همینطوره. سرهنگ نگاهی به هردومون کرد، انگار اون هم سختی هایی که کشیده بودیم رو درک کرده بود که لبخند رو لبش نقش بست و گفت: ان شا الله که دیگه بد نبینید. لبخندش رو با لبخند جواب دادم و گفتم: ممنون. دستش رو از دستم بیرون کشید و به سمت بقیه رفت و همونطور که اردلان بچه ها رو معرفی میکرد با تک تکشون به گرمی دست داد و احوال پرسی کرد. با نشستن همه سرهنگ هم پشت میزش نشست و اردلان هم اومد کنار من نشست. سرهنگ پرونده ای از روی پرونده های کنار دستش برداشت و بازش کرد و همزمان با ورق زدن پرونده گفت: اردلان؟ اردلان تو جاش صاف نشست؛ اردلان: جانم حاجی؟ سرهنگ: آقایون از جریان برگشتن دوستشون با خبر هستن؟ اردلان: نه حاجی وقت نشد توضیح بدم. سرش رو از پرونده برداشت و با برداشتن تلفن گفت که چای بیارن و بعد رو به ما گفت: خب آقایون واستون سوال نشد که رهامتون چطوری برگشت؟! نگاهم به بچه ها بود که شاهین قبل از همه گفت: والله چی بگیم جناب سرهنگ؛  سوال که چرا، اما از رفیقمون خبر داریم، عزرائیل به اون عظمتش رو فراری میده. آراد و حسام که برای خندیدن معذب به نظر می رسیدن با لب های بست بودنش رو جار نزد. با صدای غم گرفته و خش دار آراد به خودم اومدم؛ آراد: چ... چطور ممکنه حسین... یاخدا...حسین شهید شده؟! نگاهش رو از سرهنگ به سمت من سوق داد، تحمل نگاه ناباورانش رو نداشتم، همون طور که سرم رو پایین انداختم حرفش رو با تکون دادن سرم تایید کردم! خنده کنان نگاهی به من که؛ با اخم و چشم غره برای شاهین خط و نشون می کشیدم؛ که روبه سرهنگ کرد و گفت: سرهنگ توضیح هم ندادین، ندادین. سرهنگ خنده کنان گفت: چرا؟! آب گلوشو با حالت ترس قورت داد و با کمی لکنت ساختگی گفت: همه چی دستم اومد، اگه یه همچین نگاهی به عزرائیل کرده باشه الان استعفاش کتباً تحویل داده شده. سرهنگ خندید و همون طور که به صندلیش تکیه داد گفت: آقای دکتر، اصلا بهتون نمی اومد انقدر شوخ طبع باشید. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لیلا بانو: رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاهم مخصوصا چند باری که بچه ها بازجوییتون کردن کلا حالتون برخلافه الان بود، نه تنها شما بلکه بقیهی دوستانتون هم بیش از حد یه دوست ناراحت بودین. آقای رستمی که هرشب خبر می رسید که به رفیقش سر میزنه و چند ساعتی رو کنارش می گذرونه. آقای موسوی که خودشو اونقدر درگیر کار کرده بود برای جواب دادن به سوال های ما به سختی از بیمارستان بیرون کشیده میشد. و اما شما شاهین جان فکر کنم اگه رهام چند روز دیرتر برمی گشت برای همیشه رفته بودین. خلاصه من که غبطه ی همچین دوستانِ جانی رو خوردم. آقا رهام باید به همچین رفاقت هایی  قسم خورد، واقعا مقدس هستن... خب حالاجدا از این موضوع شما هم باید از اتفاق های افتاده و سختی هایی که رهام و همچنین هیوا خانم کشیدن مطلع بشین و هم برای از این به بعد و شاید کار های بعدیتون عبرت بگیرین... کم کم توضیح های سرهنگ شروع شد. و از محافظت هایی که تحت نظارت ارگان خاصی از وقتی که ما کار رو این طرح بزرگ رو شروع کردیم گفت تا اتفاق ها و سختی هایی که در طول این مدت پیش اومده بود. گاهی حرف های سرهنگ تعجب برانگیز بود و بچه ها لابلاش سوال می کردن و هرچی بیشتر موضوع پیش میرفت  بچه ها از موضوع بیشتر مطلع میشدن. گاهی نگاه غم زده و خریدارانه به من میانداخت و معلوم بود که سختی هایی رو که با بند بند وجودم تحمل کردم رو با جون و دل میفهمیدن در این بین هر بار که نگاهم به هیوا می افتاد احساس میکردم کا غبار غمِ چهرش بیشتر از  لحظه ی قبل میشه. کم، کم حرف های سرهنگ به سمت اون شب کذایی رسید؛ سرهنگ: چند وقتی بود که حال رهام به جای این که رو به بهبودی بره پس رفت میکرد و روز به روز بدتر میشد. با اینکه ما کارمون مراقبت از تز بود و فکر می کردیم رهام میخواد به بیگانه ها تحویلش بده  اما تصمیم گرفتیم که دارو ها و مراحل درمانشو زیر نظر بگیریم. با این تصمیم تیم مجربی از پزشکی رو  خیلی سریع دست و پا کردیم و مدارک های پزشکی و مراحل درمانشو برای پزشک ها شرح دادیم؛  چند روزی طول نکشید که جواب پزشک ها با کار هایی که اونجا برای درمانش انجام میدادن زمین تا آسمون فرق میکرد. و این موضوع اینو ثابت میکرد که این گروه جدا از خواستن تز، می خواستن رهام رو از میدون به در کنن؛ از اونجایی که فهمیدیم رهام  بی گناه و تو مخمسه افتاده و  خیلی حال خوبی نداره ، تصمیم گرفتیم که  از این چرخه هرجوری شده بیرون بکشیمش . اینطور شد اون شبی که رهام حالش بد بود رو با برنامه ای از پیش تایین شده با دارویی که حسین به غذاش اضافه کرده بود بی هوش کنیم. هیوا: چطور ای... این کارو... کردین  چطور ممکن بود؟! وقتی که حسین علایم حیاتی  رهام رو گرفت و علایم هیچ بود. یعنی حسین با شما هم دست بود؟! سرهنگ عینکش رو بالاتر گذاشت و گفت: تمام اون اتفاق ها، همه و همه صحنه سازی نیروی از دست رفته ی ما بود. هیوا ناباورانه: ی... یعنی حسین نیروی پلیس بود؟! سرهنگ سرشو پایین انداخت و گفت: حسین یه نیروی همیشه جاودان از ما  بود که وظیفه اش حفاظت از تز و رهام بود و با برنامه ریزی وارد این ماجرا شده بود. با شخصیت ساختگی دانشجوی ترم آخر تو بیمارستان فعالیت کرد.  وقتی هم که رهام به خارج رفت مثلا اتفاقی سر راه رهام قرار گرفت و اونو راضی به اومدنش به خونهی شخصیش کرد. با همون شخصیت برای نفوذ بین رابرت و آرماند وارد دانشگاهی که اونا تدریس می کردن شد و وقتی هم که شما وارد ماجرا شدی اوایل خیلی مشکوک شدیم، اما کم کم با ابراز عشقت به رهام  فهمیدم که اومدنت و بازی کردن نقش جسیکا فقط و فقط برای بودن کنار رهام بوده نه چیز دیگه! ما تمام مدت حواسمون بهتون بود اما نامحسوس. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و یکم هیوا دلگیرانه  گفت: خ... خب چرا اونم مثل اردلان خودشو معرفی نکرد، مگه ما برای اردلان ساز مخالف زدیم؟! سرهنگ: نه دخترم نه، اون... اون سرباز بود! یه سربازِ گمنامِ مهدی صاحب الزمان. هویت این سرباز هارو حتی خانواده هاشونم نمی دونه مگه این که مثل حسین به شهادت برسن! با گفتن این حرف مهر سکوت به لب های همه نشست. سکوتی از جنس بُهت و ناباوری، سکوتی که تک تک کلمات رو برای وصف مردونگی این مرد به اسارت برد، اسارتی به درازای ابد و یک... . انگار نبض مردونگی که مدت ها بود از تپیدن ایستاده بود، با مردونگی که این مرد به خرج داد دوباره تپید. آره شاید اون یه سرباز بود؛ اما نه هر سربازی، یه سرباز واقعی، که به عشق فرمانده اش مهدی صاحب الزمان یار آره شاید اون یه سرباز بود؛ اما نه هر سربازی، یه سرباز واقعی، که به عشق فرمانده اش مهدی صاحب الزمان (عج) یار بودنش رو جار نزد. با صدای غم گرفته و خش دار آراد به خودم اومدم؛ آراد: چ... چطور ممکنه حسین؟! یاخدا... حسین شهید شده؟! نگاهش رو از سرهنگ به سمت من سوق داد، تحمل نگاه ناباورانش رو نداشتم، همون طور که سرم رو پایین انداختم؛ حرفش رو با تکون دادن سرم تایید کردم! تنم با صدای گریهی هیوا که سکوت اتاق رو شکست، مثل بیدی مجنون  لرزید، به سمتش برگشتم و خواستم آرومش کنم که بلند شد و با یه ببخشید اتاق رو ترک کرد. با رفتنش بلند شدم و خواستم حرفی عذر خواهی کنم که... سرهنگ اجازهی حرف زدن رو بهم نداد و گفت: مشکلی نیست پسرم برو دنبال خانمت. سری چپ کردم و با عذر خواهی از سرهنگ و بچه ها ازشون رو گرفتم و به سمت در رفتم که اردلان صدام زد. اردلان: رهام؟ دستم روی دستگیرهی در بود که به سمتش برگشتم که سویچ رو به سمتم انداخت و همزمان گفت: لازمت میشه. رو هوا گرفتم اش و همزمان که درو باز کردم، برم بیرون به نشونهی تشکر براش دست بلند کردم و از اتاق خارج شدم. نگاهمو به دنبال هیوا به اطراف چرخوندم که درست موقع خروج از در دیدمش. از بین افرادی که تو راهرو در رفت و آمد بودن گذشتم و همین که از در خارج شدم باز هم نگاهی به اطراف کردم؛ با دیدنش لبهی باغچه به سمتش رفتم. مثل گل آفتاب گردون که آفتاب رو ابر های آسمون ازش دریغ کردن، سرشو پایین انداخته بود و شونه های ظریفش میلرزید. قدم زنان به سمتش رفتم و کنارش نشستم با لحنی آروم گفتم: خانمم چرا با خودت این کارو میکنی؟ مگه تو قول ندادی دیگه کمتر چشم های آسمونیتو ابری کنی؟! میون گریه اش با لحنی که جیگرمو کباب کرد گفت: باورش واسم سخته. دستمو با احتیاط دور شونه هاش حصار کردم و گفتم: الهی من پیش مرگ اشکات بشم چته تو آخه؟! پاشو، پاشو بریم که داریم کم، کم معرکه میگیریم. دست سالمشو روی چشم هاش کشید و همراه من بلند شد. همون طور که با هم به سمت ماشین رفتیم گفتم: الحق که کسی قول زنونه رو قبول نداره؛ آخه عزیزِ دلم تو مگه قول ندادی خودتو اذیت نکنی؟ از وقتی به هوش اومدی کارت شده گریه. ریموت ماشین رو زدم و درو باز کردم وقتی نشست، درو بستم و ماشین رو از جلو دور زدم و خودمم سوار شدم و از کلانتری خارج شدیم. هنوز هم داشت گریه میکرد اما آروم و بی صدا! کلافه دستمو از روی دنده برداشتم و همونطور که یه دستم به فرمون بود روی گونه های ترش کشیدم؛ با لمس این خیسی گونه هاش برای لحظه ای نگاهمو از جلو گرفتم و کلافه تر از قبل دستامو رو گونه اش کشیدم و گفتم: نکن، لعنتی نکن، انگار یادت رفته من طاقت گریه هاتو ندارم. همون طور که گونه هاشو پاک کردم؛ سرشو رو پشتی صندلی تکیه دادم و به سمت خودم چرخوندم. با کلافگی به جنون رسیده انگشت اشارمو بالا آوردم و گفتم: به والله یه قطره، فقط یه قطر دیگه اشک بریزی من می دونم و تو، فهمیدی؟! همزمان با عوض کردن دنده ازچشماش چشم گرفتم و به روبه رو دوختم. حاله بدش عین خوره به جون منم افتاد بود، دیگه تحمل گریه کردن هاشو نداشتم. هر وقت گریه میکرد دوست داشتم لابه لای اشکاش منم فداش شم. تا اینکه باشم و نمی تونستم کاری کنم که حداقل گریه نکنه! برخورد تندم باهاش کلافه ترم کرده بود، دوباره رومو به سمتش برگردوندم که همون طور که روش به من بود چشماشو بسته بود. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و دوم ناخودآگاه با دیدن چهرهی آروم گرفته اش کلافگیم فروکش کرد و با نفسی عمیق چشم ازش گرفتم و همون طور که به رو به رو چشم دوختم دستشو که روی پاش بود برداشتم. به محض لمس دست های ظریف و گرمش، قطب سرد و یخ زده ی نبودن هاش لرزید! انگار که داشت از گرمای دستاش کوه های برفراشته از یخ این قطب رو که از نبودنش ساخته شده بود آب می کرد، بی قرار همون طور که نفسم به شمارش افتاده بود دستش رو به لبم نزدیک کردم و از ته دل بوسیدمش و باز هم دل تنگ تر از قبل با انگشت شستم نوازشش کردم و همون طور که روی دنده گذاشتمش با دست خودم چفتش کردم و دنده رو عوض کردم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که سکوت ماشین با صدای تلفن اردلان که توی ماشین جا مونده بود شکست! با قرمز شدن چراغ توقف کردم و تلفن رو از روی داشبورد برداشتم که صداشو قطع کنم؛ با نگاهم به اسم " آراد رستمی" تماس رو وصل کردم. - جانم؟ هیوا که دید فرمون رو به دست ندارم؛ خواست دستشو بکشه که با فشاری آرام مانعش شدم و گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم که صدای اردلان تو ماشین پیچید؛ اردلان: جانت بی بلا! - اِ تویی اردلان فکر کردم آراد. اردلان: نه گوشیم جا مونده بود با گوشی آراد زنگ زدم. ببین زنگ زدم بگم اگه پول لازم بودی داشبورد رو یه سر بزن، امری نیست؟ چطور به فکرش رسیده بود پول همراهم نیست؟! ذکاوت بالاش بازم بی اراده لبخند تحسین رو روی لبم نشوند، در جوابش گفتم: نه قربان با این فکر هوشیار شما مگه عرضی هم می مونه؟ اردلان: به جای زبون ریختن مواظب آبجیم باش، بار بعد دیدمش این طوری نباشه ها؟ نیم نگاهی به چشم های خسته ی هیوا کردم و گفتم: ای به چشم قربان، خداحافظ. اردلان: به سلامت. تلفن رو قطع کردم و خطاب هیوا گفتم: عشقِ من حالش خوبه؟ همون طور که نگاهشو به من دوخته بود  گفت: اوهوم. دلم با " اوهوم" گفتنش چنان بالا و پایین شد که تک نفسی عمیق کشیدم، آخه خیلی وقت بود تنگ شده بود. فشار آرومی به دستش دادم و  با دیدن رستورانی که اون نزدیکی ها بود پارک کردم و به چشمای خسته ی آبی رنگش که دریایی آروم رو برام تداعی میکرد  چشم دوختم؛ - پیاده شو خانم خانما؛ بریم یه غذایی بخوریم که کمی سر حال بیای. سرش رو برداشت و با نگاهی به اطراف گفت: رهام؟ - جونم، زندگیم؟! برای لحظه ای چشماشو بست و با باز کردنش گفت: اصلا گشنه ام نیست، میشه بری خونه؟! اونقدر با التماس این چند جمله رو پشت هم ردیف کرد که بوسه ای به دستش زدم و گفتم: پس گشنگیتو چکار کنم عشقم؟! هیوا: حال و حوصلهی رستوران رفتن رو ندارم، حتما خونه یه چیزی هست برای خوردن. خواهش میکنم نه نیار، دلم خونه رو میخواد! دوست نداشتم اذیتش کنم؛  بالاخره تو خونه یه چیزی به خوردش می دادم بخاطر همین زیاد اصرار نکردم و گفتم: -باشه خانم جان، چشم میریم خونه اما تو مطمئنی فقط واسه خونه دلت تنگه! مکث کوتاهی کردم قبل از اینکه چیزی بگه بازم گفتم: اَی شیطون؛  وایسا بینم، نکنه خونه رو بهونه کردی؟! ها؟ با گفتن این حرف بالاخره لبخند،  روی لب های غنچهایش شکفت، انگار که بهار شده باشه گونه هاش گل انداخت و  چشم هاشم خندید. همون طور که ماشین و راه انداختم گفتم: پس بالاخره بهار شد، هیوا خانم! با لحن آرومی که معلوم بود بخاطر من میخواست هواش رو عوض کنه گفت: از وقتی که برگشتی بهار شده تو حالا فهمیدی؟! تمام حرفاش به زیبایی چیده شده بود که من رو باز هم از نو بسازه و من خوشحال از این داشتن دوباره اش، زیر لب خدا رو شکر کردم. با عوض کردن راهم به سمت خونه  هیوا با دیدن اسباب بازی فروشی پیشنهاد داد برای یاسین اسباب بازی بگیریم و بعد از خریدن چند وسیله بالاخره راهی خونه شدیم. با رسیدنمون پایین رفتم و زنگ در رو زدم. با نفسی عمیق به اطراف ساختمون که هنوز هم چراغ هاش روشن بود نگاه کردم. یادمه وقتی از این خونه رفتم دل کندن  چنان برام سخت بود که انگار تمام وجودم رو جا گذاشتم، حالا با اومدنم انگار دوباره داشتم اون رهام قبلی رو پیدا میکردم. اون رهامی که کنار هیوا و دوستاش تو این خونه جا مونده بود رو میگم. غرق در افکارم بودم که در باز شد؛ ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و سوم حمید لحظه ای متعجب نگاهم کرد، به لحظه نکشیده به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. حمید: پس هرچی گفتن راست بود؛ خدایا شکرت! نکنه اینا همش خوابه؟[ ازم جدا شد و با اشتیاق نگاهم کردو دوباره به آغوشم کشید] رهام آخه چطور ممکنه؟! خنده کنان از خودم جداش کردم و گفتم: اگه ناراحتی برگردم؟! حمید: من غلط بکنم، من بی جا بکنم ناراحت باشم بیان داخل. به در اشاره کردم و گفتم: درو باز کن ماشین رو بیارم داخل. حمید: چشم. و بعد از گفت این حرف همون طور که رفت صدای دادش اومد که صفورا خانم رو صدا زد؛ حمید: مامان... اومدن، بیاین. سوار ماشین شدم و به محض داخل شدنمون صفورا خانم و گیسو به استقبالمون اومدن. همین که از ماشین پیاده شدم، عمه طبق معمول منقل کوچیک رو روی سینی گذاشته بود و اسپند به دست به سمتم اومد و با چشم هایی به اشک نشسته  همون طور که به سمتمون اومد گفت: الهی من دورتون بگردم. ای خدا شکر... خدایا شکر... من دیگه چی ازت بخوام خدا... پسرمو برگردوندی! خدایا شکر، هیوا جان سلام مادر، الهی قربونت بشم. اونقدر حرفاشو با گریه و زجه میگفت که به سمتش رفتم که بغلش کنم، سینی رو دست گیسو داد؛ تا بهش رسیدم بغلش کردم. - عمه، قربونت بشم گریه نکن؟! دستاش بالا آورد و با ناباوری صورتمو قاب کرد و همون طور که نگاه می کرد بی امون اشک می ریخت. عمه: چراغ خونه ام برگشتی؟! قدمت رو چشم، تاج سرم. سرم رو پایین آوردم و پیشونیش رو بوسیدم و اون هم صورتمو بی نصیب نذاشت و غرق بوسه هاش کرد. حمید: مامان بی خیال تمومش کردی،  دوتا از این بوسه هاتم خرج ما کن. گیسو که کنار هیوا بود همون طور که به من چشم دوخت، خطاب به حمید گفت: حمید آقا یه امشبه رو حسودی نکن. حمید با حرف گیسو خندیدو گفت: اگه مامان تعهد میده منم ببوسه؛ باشه آبجی امشبم بخاطر شما میگذرم. به حرف حمید میخندیدم که گیسو گفت: جدا از شوخی آقا رهام خیلی خوشحالم که برگشتین [صداش پشت لبخندی که لب داشت لرزید] رفتنتون اصلا عدالت نبود، همه مون با رفتنت دوباره بی کس شدیم. قربون خدا بشم که همیشه عادله و سایه ی شمارو از سر این خونه و آدماش کم نکرد. همین که این حرف و گفت اشک به چشماش دویید و گریه کرد. همه سکوت کردن از عمه جدا شدم  به سمت گیسو رفتم و گفتم:  اِ زن داداش توروخدا گریه نکن. هیوا بغلش کرد بوسیدش. من که اوقات تلخی گیسو حالمو بد کرده بود بی طاقت گفتم: زن داداش به خدا داری با گریه ات آتیشم میزنی ها!  توروخدا نکن امین ازم شاکی میشه. با گفتن این حرف بعد مکثی کوتاه دستی به چشم هاش کشید و گفت: ببخشید توروخدا از شوق اومدنتو هول کردم، دست خودم نبود. با حرف های گیسو نه تنها خودش، بلکه چشم های حمید و عمه هم بارونی شده بود. از این که انقدر بودن من براشون مهم بود و شادی رو تو چهرهی تک تک شون مثل سرتیتری بزرگ میشد خوند، برای من بیش از پیش دل خوش کننده بود و خوشحال بودم با اینکه خانواده ام رو از دست داده بودم هنوز هم کسایی رو  داشتم که نگران حالم و دلتنگ نبودنم باشند. قدم زنان با هم به خونه رفتیم و با وارد شدنمون به خونه؛ صمیمی تر از قبل دور هم جمع شدیم و تا حدودی از اتفاق هایی که برامون افتاده بود گفتیم. توضیح هاتمون زیاد طول نکشید که  صفورا خانم از آشپزخونه صدامون زدو برای غذا خوردن فرا خوندمون. با اشاره ای به هیوا بلند شدم و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم. همون طور که مشغول حرف زدن با هیوا بودم و غذا میخوردم؛ صدای تلفن میون حرفم دویید؛ قاشق رو کنار بشقاب گذاشتم و گفتم: من جواب میدم. همون طور که بیرون رفتم خطاب به بقیه گفتم: چرا کسی جواب نمیده... ادامه دارد...