#قسمت_نهم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم …
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم …
برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم …
بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن #آشپزی و #هنر بود …
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم …
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تقریبا آماده شده بود؛ که علی از #مسجد برگشت …
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود …
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
- به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم …
انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود …
قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه …
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه …
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر …
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد …
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
- کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم …
قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد …
منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
- کاری داری علی جان؟ …
چیزی می خوای برات بیارم؟ …
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت کمتر سخت گرفت …
- حالت خوبه؟ …
- آره، چطور مگه؟ …
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ ..
تازه متوجه حالت من شد …
هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود …
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم …
قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید …
مُردی هانیه … کارت تمومه …
#قسمت_دهم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده …
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم …
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد …
یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه …
یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
- می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
- خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
- مسخره ام می کنی؟ …
- نه به خدا …
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم …
جدی جدی داشت می خورد …
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم …
گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه …
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم …
نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود …
مغزش خام بود …
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی …
سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود
…
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود …
اما بعد خیلی خجالت کشیدم …
شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
#قسمت_یازدهم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: فرزند کوچک من
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد …
اخلاقم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود …
چشمم به دهنش بود …
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم …
من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام …
علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته …
چیزی بخوام که شرمنده من بشه …
هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت …
مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره …
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم …
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد …
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم …
این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد …
مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی …
نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه …
اما علی گوشش بدهکار نبود …
منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه …
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم …
و دائم الوضو باشم …
منم که مطیع محضش شده بودم …
باورش داشتم …
9 ماه گذشت …
9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد …
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ …
و تلفن رو قطع کرد …
مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …
#قسمت_دوازدهم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: زینت علی
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت …
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود …
و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده …
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه …
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت …
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم …
خنده روی لبش خشک شد …
با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد …
چقدر گذشت؟ نمی دونم …
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین …
- شرمنده ام علی آقا … دختره …
نگاهش خیلی جدی شد …
هرگز اون طوری ندیده بودمش …
با همون حالت، رو کرد به مادرم …
حاج خانم، عذر می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید …
مادرم با ترس … در حالی که زیر چشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود …
- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ … دختر رحمت خداست …
برکت زندگیه …
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده …
عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …
و من بلند و بلند تر گریه می کردم …
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد …
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه …
بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد،
پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد …
چند لحظه بهش خیره شد …
حتی پلک نمی زد …
در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی …
حق خودته که اسمش رو بزاری …
اما من می خوام پیش دستی کنم …
مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر …
پیشونیش رو بوسید …
خوش آمدی زینب خانم …
و من هنوز گریه می کردم …
اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
#قسمت_سیزدهم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: تو عین طهارتی
بعد از تولد #زینب
و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد …
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه …
حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …
خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد …
مثل پرستار …
و گاهی کارگر دم دستم بود …
تا تکان می خوردم از خواب می پرید …
اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم …
اونقدر روش فشار بود که نشسته …
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد …
بعد از اینکه حالم خوب شد …
با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …
اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم …
با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست …
دیگه دلم طاقت نیاورد …
همین طور که سر تشت نشسته بود…
با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد …
- چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم …
خودش رو کشید کنار …
- چی کار می کنی هانیه؟ …
دست هام نجسه …
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم …
مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
- تو عین طهارتی علی … عین طهارت …
هر چی بهت بخوره پاک میشه …
آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …
من گریه می کردم …
علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد …
#قسمت_چهاردهم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود …
علی رفته بود بیرون …
داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه …
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش …
چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم …
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته … توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم …
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم …
چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …
حالش که بهتر شد با خنده گفت … عجب غرقی شده بودی…
نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …
منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم…
چهره اش رفت توی هم …
همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت …
- چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی …
یهو حالتش جدی شد …
سکوت عمیقی کرد …
می خوای بازم درس بخونی؟ …
از خوشحالی گریه ام گرفته بود …
باورم نمی شد …
یه لحظه به خودم اومدم …
- اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟ …
- نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم …
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد …
چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود …
برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه …
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …
خودش پیگیر کارهای من شد …
بعد از ۳ سال …
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود …
کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد …
و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند …
هانیه داره برمی گرده #مدرسه …