#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_چهار : آزادی توهم
کم کم تعداد افراد متقاضی برای #درس خوندن زیاد می شد …
من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم …
پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم … اما #انگیزه ی من، برای #تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود …
مبارزه ای تا آخرین نفس …
کار سختی بود؛ اما تعداد ما داشت زیاد می شد …
حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم … از هر ۱۰۰۰ بومی استرالیایی، ۴۰ نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد …
شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود؛ اما برای ما، مفهوم #امید_به_آینده رو داشت …
نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن …
سال ۲۰۰۸ … یکی از مهمترین سال های زندگی من بود …
زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود … عذرخواهی کرد …
زمانی که #نخست_وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما #پوزش خواست …
همون سال، #اوباما … اولین رئیس جمهور #سیاه_پوست امریکا… در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید …
اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم …
با خودم گفتم … امروز، صدای #آزادی در امریکا بلند شده … فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین …
نوری در قلب من تابیده بود …
نور #امید و آینده ی روشن …
سرزمین زیبای متمدن من … داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت …
به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد …
اما این توهمی بیش نبود … هرگز چیزی تغییر نکرد … سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود …
آی دنیا … ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم … این تنها #جلوه سخنان نخست وزیر بود …
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم …
گاهی به شدت مایوس می شدم …
آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح #دنیا وجود داشت؟ …
ناامیدی چاره ی کار نبود …
من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم …
برای همین ، شروع به تحقیق کردم …
دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم …
توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم… فراتر از مرزهای استرالیا
🔴قسمت بیست و یکم
چقدر آن روزها بر من و خانواده ام سخت گذشت.
سال ۲۰۱۶ بود و خبرها از پیشروی نیروهای #بشار_اسد به سمت حلب و محاصره #حلب در شهر پیچیده بود.
چهار ماه بود که دربدر دنبال #لیلا گشته بودم و هیچ اثری از او نیافته بودم .
کم کم از پیدا کردن #لیلا ناامید شده بودم .
حال و روزم اصلا خوب نبود ، هرروز داعشی ها و خودم را لعنت میکردم !!!
خودم را مقصر خون بشیر و لیلا میدانستم ،
آرزو داشتم می مردم و این روزهای تلخ را نمی دیدم !!!
داعش نیروهای مردمی و زن و بچه ها را سپر دفاعی خود می کرد .
زنها و کودکان وحشت زده در زیر خمپاره ها و ترکشها، سپر نیروهای داعش می شدند و هر روز تعداد زیادی از آنها کشته می شدند.
داعش با ما مانند حیوانات برخورد می کرد .
آنها #عصبانی بودند و مرگ را در یک قدمی خود می دیدند . لذا از روزهای قبل وحشی تر شده بودند.
#حلب در حال آزاد شدن بود ،
محله به محله ، حکومت داعش #سقوط می کرد و هر لحظه نوید #آزادی ما از چنگال داعش شنیده می شد.
🔴قسمت بیست و سه
#حلب در شرف آزاد شدن بود.
شهر در محاصره ی #نیروهای_مقاومت و #ارتش_سوریه قرار داشت.
تروریستهای وحشی #داعش و #النصره در حال #فرار به سمت #ادلب بودند.
مردم حلب در اضطراب و ترس قرار داشتند.
تروریستهای وحشی عصبانی بودند و هنگام فرار از حلب همه چیز را خراب می کردند .
چهره ی شهر مثل شهر مخروبه شده بود.
خدایا این شهر حلب است ؟!!!
باورم نمی شد شهر زیبای #حلب به این روز بیفتد!!!!
بعد از هفته ها درگیری شدید و جنگ شهری ، #حلب آزاد شد ،
#روز_آزادی_حلب برای من #بهترین_خاطره زندگیم بود.
باورش سخت بود ...
یعنی مردم از چنگال تروریستهای وحشی آزاد شده بودند. ..
در خیابانهای شهر #مردم به #استقبال نیروهای #ارتش_سوریه و #جبهه_مقاومت آمده بودند.
عکس بشار اسد در دست مردم دیده می شد.
حالا قدر #آزادی و #امنیت را می فهمیدیم.
من هم به اتفاق همسر و دخترهایم به استقبال رفتیم.
همه خوشحال بودیم .