eitaa logo
رمان های ایمانی
144 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
: آزادی توهم کم کم تعداد افراد متقاضی برای خوندن زیاد می شد … من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم … پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم … اما ی من، برای دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود … مبارزه ای تا آخرین نفس … کار سختی بود؛ اما تعداد ما داشت زیاد می شد … حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم … از هر ۱۰۰۰ بومی استرالیایی، ۴۰ نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد … شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود؛ اما برای ما، مفهوم رو داشت … نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن … سال ۲۰۰۸ … یکی از مهمترین سال های زندگی من بود … زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود … عذرخواهی کرد … زمانی که رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما خواست … همون سال، … اولین رئیس جمهور امریکا… در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید … اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم … با خودم گفتم … امروز، صدای در امریکا بلند شده … فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین … نوری در قلب من تابیده بود … نور و آینده ی روشن … سرزمین زیبای متمدن من … داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت … به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد … اما این توهمی بیش نبود … هرگز چیزی تغییر نکرد … سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود … آی دنیا … ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم … این تنها سخنان نخست وزیر بود … من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم … گاهی به شدت مایوس می شدم … آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح وجود داشت؟ … ناامیدی چاره ی کار نبود … من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم … برای همین ، شروع به تحقیق کردم … دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم … توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم… فراتر از مرزهای استرالیا
🔴قسمت بیست و یکم چقدر آن روزها بر من و خانواده ام سخت گذشت. سال ۲۰۱۶ بود و خبرها از پیشروی نیروهای به سمت حلب و محاصره در شهر پیچیده بود. چهار ماه بود که دربدر دنبال گشته بودم و هیچ اثری از او نیافته بودم . کم کم از پیدا کردن ناامید شده بودم . حال و روزم اصلا خوب نبود ، هرروز داعشی ها و خودم را لعنت میکردم !!! خودم را مقصر خون بشیر و لیلا میدانستم ، آرزو داشتم می مردم و این روزهای تلخ را نمی دیدم !!! داعش نیروهای مردمی و زن و بچه ها را سپر دفاعی خود می کرد . زنها و کودکان وحشت زده در زیر خمپاره ها و ترکشها، سپر نیروهای داعش می شدند و هر روز تعداد زیادی از آنها کشته می شدند. داعش با ما مانند حیوانات برخورد می کرد . آنها بودند و مرگ را در یک قدمی خود می دیدند . لذا از روزهای قبل وحشی تر شده بودند. در حال آزاد شدن بود ، محله به محله ، حکومت داعش می کرد و هر لحظه نوید ما از چنگال داعش شنیده می شد.
🔴قسمت بیست و سه در شرف آزاد شدن بود. شهر در محاصره ی و قرار داشت. تروریستهای وحشی و در حال به سمت بودند. مردم حلب در اضطراب و ترس قرار داشتند. تروریستهای وحشی عصبانی بودند و هنگام فرار از حلب همه چیز را خراب می کردند . چهره ی شهر مثل شهر مخروبه شده بود. خدایا این شهر حلب است ؟!!! باورم نمی شد شهر زیبای به این روز بیفتد!!!! بعد از هفته ها درگیری شدید و جنگ شهری ، آزاد شد ، برای من زندگیم بود. باورش سخت بود ... یعنی مردم از چنگال تروریستهای وحشی آزاد شده بودند. .. در خیابانهای شهر به نیروهای و آمده بودند. عکس بشار اسد در دست مردم دیده می شد. حالا قدر و را می فهمیدیم. من هم به اتفاق همسر و دخترهایم به استقبال رفتیم. همه خوشحال بودیم .