#قسمت_پنجاه
بدون تو هرگز: سرزمین غریب
نماینده ی دانشگاه، برای استقبالم به فرودگاه اومد …
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد …
چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین #حجابی وارد خاک انگلستان شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …
یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن …
ولی یه چیزی رو می دونستم …
به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم …
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم …
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد …
یه خونه دوبلکس … بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی…
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی …
تمام وسایلش شیک و مرتب …🪴
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …
همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …
اما به شدت اشتباه می کردن
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود …
برای مادرم … خواهر و برادرهام …
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …
قبل از رفتن … توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده …
خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود …
با یه علامت سوال بزرگ …
- بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …