#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه : جاسوس استرالیا
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت …
– این حرف ها غیبته … کمتر گوشت برادرتون رو بخورید …
– غیبت چیه؟ … اگر نفوذی باشه چی؟ …
کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف … خودشون رو جا کردن اینجا …
یا خواستن واردش بشن؟ …
کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ …
سرش رو بالا آورد …
اگر نفوذی باشه غیبت نیست …
اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم … خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم …
اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره …
مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه …
من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم … کوین چنین آدمی نیست… .
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن …
هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی… اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه…
اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن … و امت واحد بودنشون برام سخت بود … .
– در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید …
باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید …
این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده …
شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده … باید به اینها هم نگاه کنید …
شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید…
من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم …
بقیه اش با خداست …
حرف های هادی برام عجیب بود …
چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ …
این حرف ها همه اش شعار بود …
اون یه پسر سفید و بور بود …
از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده …
در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم …
روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم …
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره …
اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم …
اون سعی داشت من رو درک کنه …
و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود… .
چند روز گذشت … من دوباره داشتم عربی می خوندم …
حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم … به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم …
بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم … برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم …
داشت سمت خودش اصول می خوند …
منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که …
یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا
#قسمت_پنجاه
بدون تو هرگز: سرزمین غریب
نماینده ی دانشگاه، برای استقبالم به فرودگاه اومد …
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد …
چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین #حجابی وارد خاک انگلستان شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …
یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن …
ولی یه چیزی رو می دونستم …
به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم …
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم …
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد …
یه خونه دوبلکس … بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی…
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی …
تمام وسایلش شیک و مرتب …🪴
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …
همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …
اما به شدت اشتباه می کردن
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود …
برای مادرم … خواهر و برادرهام …
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …
قبل از رفتن … توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده …
خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود …
با یه علامت سوال بزرگ …
- بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
#قسمت_پنجاه: شجاع باش لالا
چند لحظه با تعجب بهم نگاه كرد ...
فكر مي كنم هرگز آدمي رو نديده بود كه توي اين شرايط هم به كارش ادامه بده ...
پام از شدت درد پهلوم، حركت نمي كرد ...
مثل يه جسم سنگين، دنبال من روي زمين كشیده مي شد ...
از روي ديوار ... تكيه ام رو انداختم روي ميز ... و نشستم مقابلش ...
زخم هام تير كشيد ... براي يه لحظه
چشم هام سياهي رفت و نفسم حبس شد ...
- حالت خوبه كارآگاه؟ ...
قطره عرق از كنار پيشونيم، غلت خورد و روي گونه ام افتاد ...
چشم هام رو باز كردم و براي چند لحظه
محكم و مصمم بهش نگاه كردم ...
- يه راه خيلي خوب به نظرم رسيد ... ازت سوال مي كنم ... بدون اينكه به اسم كسي اشاره كني فقط جواب سوالم رو بده ...
فقط با بله يا خير ...
- كسي كه كريس رو كشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است؟ ...
چند لحظه نگام كرد و به علامت نه سرش رو تكان داد ...
خيالم راحت شد ...
حالا به راحتي مي تونستيم نقشه ام رو عملي كنيم ... فقط كافي بود لالا قبول كنه ... اينطوري هيچ خطري هم جان اين دختر رو
تهديد نمي كرد ...
- اون مرد، از اعضاي اصلي بانده؟ ...
با علامت سر تاييد كرد ... به حدي ترسيده بود كه اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ...
حق داشت ... اون فقط يه دختر 16 ،15 ساله بود ...
- فكر مي كني اينقدر براي رئيس باند اهميت داشته باشه ... كه حس كنه نمي تونه كسي رو جايگزين اون كنه و نبود اون يه ضربه بزرگه؟ ...
با حالت خاصي توي چشم هام زل زد ... به آشفتگي قبليش، آشفتگي جديدي اضافه شد ...
جواب سوالم رو نمي دونست ...
نمي دونست تا چه حدي ممكنه رئيس براي اون آدم مايه بزاره ...
پس قطعا از خانواده اش نيست ...
و فقط يكي از نيروهاي رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ...
هر چند اين كه خودش مستقيم كريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست كه كسي حاضرباشه به جاي اون ... دست به قتل بزنه ...
هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ... و نهايتا پخش كننده اصلي اون منطقه است
... يه پخش كننده تر و تمييز ... با يه كاور شيک ...
نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روي لالا ...
- من يه نقشه دارم ... نقشه اي كه اگر حاضر به همكاري بشي هم مي تونيم قاتل كريس رو گير بندازيم
... هم كاري مي كنم يه تار مو هم از سرت كم نشه ...
فقط كافيه محبتي كه گفتي به كريس داشتي ...
حقيقي بوده باشه ...
كريس براي كمک به بقيه ... و افرادي مثل خودت ... جونش رو از دست داد ...
مي خواست اونها هم مثل خودش فرصت يه زندگي دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم كه زندگي سخت باشه ... درست زندگي كنن ...
من ازت مي خوام مثل كريس شجاع باشي ... اين شجاعت رو داشته باشي ... و از فرصتي كه كريس
حتي بعد از مرگش برات مهيا كرده ... درست استفاده كني ...
حاضري زندگيت رو از اول بسازي؟ ...