#جایزه
در آبــادان بــودم. به ديدن دوســتم در يكي از مقرها رفتم.
کار او به دســت
آوردن اخبــار مهــم از راديو تلويزيــون عراق بود.
اين خبرها را هم به ســيد و
فرمانده ها مي داد.
تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر ميشــه!؟
با تعجب گفتم: نميدونم،
چطور مگه!؟
گفــت: الان عراقيها در مورد شــاهرخ صحبت ميکردنــد!
با تعجب گفتم:
شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟!
گفــت: آره حســابي هم بهش فحش دادنــد.
انگار خيلي ازش ترســيده اند.
گوينده عراقي مي گفت: اين آدم شبيه غول ميمونه.
اون آدمخواره هر کي سر
اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه ميگيره!!
دوســتم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم براي ســر شهيد شيخ شريف جايزه
گذاشته بودند. حالا هم براي شاهرخ،
بهش بگو بيشتر مراقب باشه.
صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستي پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسي
داريم!
چشماش ازتعجب گرد شد
#شاهرخ_حرانقلاب
گفتم: آره يکي از دخترهائي که توي خرمشــهر همه خانواده اش رو از دست
داده و در آشــپزخانه، به همراه ديگر زنان براي رزمندگان غذا درست ميکنه،
قــراره با يکي ازبچه هاي گروه مــا به نام علي توپولف ازدواج کنه.
پدر و مادر
علي با سختي از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسي داريم.
سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توي راه گفتم: اين آقا سيد مجتبي
خيلي آدم بزرگيه.
هرکســي با هراخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون ميشه.
سيد فقط حرف نمي زنه بلكه با عمل بچه ها روبه كار درست دعوت مي كنه.
مثلا در مورد نماز جمعه خودش هميشــه تو نمازجمعه ی آبادان شــركت مي كنه.
ً
يكبار هم براي ما گفت: امام صادق(ع) فرموده اند:
قدمي كه به سوي نمازجمعه
برداشته مي شود.
خدا آتش را بر او حرام مي كند.
براي همين تاثير كلام ايشان
بسيار بالاست.
بعد گفتم: ميدوني تو گروه فدائيان اسلام چند نفر اقليت مذهبي
داريم.
با تعجب گفت: جدي ميگي!؟
گفتم: يکي ازبچه ها به اســم ارسلان هســت كه امشب مي بينيش
از مسيحي
هــاي تهرانه كــه داوطلب آمده جبهــه بعد از مدتي هم به خاطــر برخوردهاي
ســيد، مسلمان شــد.
چند نفر هم زرتشتي در گروه ما هســتند.
ما توي جنگ به
فرماندهاني مثل سيد مجتبي خيلي احتياج داريم.
بعد ادامه دادم: وضع مالي سيد
، خيلــي خوب بــوده؛ اما به خاطر تامين هزينه هاي جنگ و گروه فدائيان اســلام،
مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه!
بعد گفتم: ســيد با اخلاق اســلامي خودش، بيشــترين تاثير رو، در شــخصيت
شــاهرخ و بچه هاي گروه پيشرو داشته.
هميشــه هم براي ما صحبت مي كنه و
بچه ها رو نصيحت مي كنه
#شاهرخ_حرانقلاب
#دعا
براي دريافت آذوقه رفتم اهواز.
رســيدم به استانداري. سراغ دكتر چمران را
گرفتم. گفتند: داخل جلسه هســتند.
لحظاتي بعد، درب ساختمان باز شد.
دكتر
چمران به همراه اعضاي جلســه بيرون آمدند.
ســيد مجتبي هاشــمي و شاهرخ
و بــرادر ارومي( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به
شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند.
جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم ازقبل مي شناختم.
يكي ازرفقا من را
به شاهرخ معرفي كرد و گفت: آقا سيد ازبچه هاي محل هستند.
شاهرخ دوباره
برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم.
كمي با هم صحبت كرديم. بعد گفت:
ســيد، ما، تو ذوالفقاري هســتيم.
وقت
كردي ، يه سر به ما بزن.
من هم گفتم: ما تو منطقه ی دبحردان هستيم ؛ شما بيا اونجا
،خوشحال مي شــيم.
گفت: چشم به خاطر بچه هاي پيغمبر هم كه شده مي يام.
چند روز بعد در سنگرهاي خط مقدم نشسته بودم.
يك جيپ نظامي از دور به ســمت ما مي آمد.
كاملا در تيررس بود.
خيلي ترسيدم. اما با سلامتي به خط ما
ًرسيد.
با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.
خيلي خوشحال شدم.
بعدازكمي صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت:
سيد ، يه خواهشي از شما دارم.
با تعجب پرسيدم: چي شده!! هرچي بخواي نوكرتم. سريع رديف ميكنم.
كمــي مكث كــرد و با صدائي بغض آلــود گفت: مي خوام بــرام دعا كني.
تعجب من بيشــتر شد.
منتظر هر حرفي بودم به جز، اين!
دوباره گفت: تو سيدي
مادر شــما حضرت زهراست (س)!
خدا ، دعاي شما رو زودتر قبول مي كنه. دعا
كن من عاقبت به خيربشم!
كمي نگاهش كردم و گفتم:
شــما همين كه الان تو جبهه هستي يعني عاقبت
به خير شــدي!
گفت: نه ســيد جون. خيلي ها مي يان اينجا و هيچ تغييري نمي
كنند.
خدا بايد دســت ما رو بگيره.
بعد مكثي كرد و ادامه داد: براي من عاقبت
به خيري اينه كه شــهيد بشــم.
من مي ترسم كه شــهادت رو از دست بدم.
شما
حتماً براي من دعا كن.
٭٭٭
ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ #شــاهرخ را نگاه مي كردم.
واقعاً
نفس مســيحائي امام با او چه كرده بود.
آن شاهرخي كه من مي شناختم كجا.. و
اين سردار رشيد اسلام كجا!
#شاهرخ_حرانقلاب
#روزهای_آخر
نيمه شب بود. وارد مقر نيروها، در هتل شدم.
همه بچه ها بيدار و نگران بودند.
با
تعجب پرسيدم: چي شده؟!
يکي از رفقا گفت: سيد مجتبي چند ساعت پيش، رفته
شناسائي و هنوز نيامده.
الان راديوي عراق اعلام کرده که ما سيد مجتبي هاشمي
را به اسارت گرفتيم.
پاهايم سست شد. زدم توي سرم. فكر همه چيز رامي كرديم
؛ الا اسارت سيد!
با ناراحتي گفتم: تنهارفته بود؟
ادامه داد: نه، شاهرخ باهاش بوده
نمي دانســتم چي بگم، خيلي حالم گرفته شــد. رفتم در گوشه اي نشستم.
ياد
خاطراتي که با آنها داشــتم لحظه اي از ذهنم خارج نمي شد.
نمي توانستم جلوي
گريه ام را بگيرم.
ساعتي بعد از فرط خستگي با چشماني اشک آلود خوابم برد.
هنوز ساعتي نگذشته بود که با سر و صداي بچه ها بيدار شدم.
به جلوي درب
هتــل نــگاه کردم. تعداد زيــادي ازبچه ها، در ورودي هتل جمع شــده بودند و
#صلوات مي فرستادند.
درميــان بچه ها ســيد و در کنار او شــاهرخ را ديــدم!
اول فکر کردم خواب
مي بينــم. اما خــواب نبود. از جا پريدم و به سمتشــان رفتم. همــه ی بچه ها با آنها
رو بوسي مي کردند.
يکــي از بچه ها گفت:
آقا ســيد، شــما که مــا رو نصف جون كــردي، مگه
شــما اسيرنشده بوديد؟!
آخه عراقي ها سر شــب اعلام كردند که شما رو اسير
گرفتند.
شاهرخ پريد تو حرفش و گفت: چي ميگي!؟
ما دو تا اسير هم از اونها
گرفتيم.
سيد مجتبي هم به شوخي گفت:
ما رو گرفتند و بردند توي مقرشان، بعد هم
دو تا افســر عراقي را به عنوان کادو به ما دادند و برگشــتيم.
بعد ازيک ساعت
شوخي و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم.
#شاهرخ_حرانقلاب
صبح فردا جلســه اي برگزار شد.
نقشه هائي که سيد آورده بود؛ همگي بررسي
شد.
با فرماندهي ارتش و دفترفرماندهي كل قوا، درمنطقه آبادان هماهنگي لازم
صورت گرفت.
قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي فدائيان اسلام با
عبورازخطوط مقدم نبرد در شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و
تا جاده ی آبادان_ماهشــهر را پاكسازي كنند.
سپس مواضع تصرف شده را، تحويل
ارتش بدهند.
ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شــب جمعه براي دعاي کميل به مقر
نيروهــا در هتل آمديم.
شــاهرخ، همه ی نيروهايــش را آورده بود. رفتار او خيلي
عجيب شــده.
وقتي ســيد، دعاي کميل را مي خواند شاهرخ در گوشه اي نشسته
بود.
از شدت گريه، شانه هايش ميلرزيد!
باديدن او ناخوداگاه گريه ام گرفت.
سرش پائين و دستانش به سمت آسمان
بود.
مرتب مي گفت: الهي العفو...
سيد خيلي ســوزناک مي خواند.
آخردعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه
ما لياقت داريم ما روپاک کن و شــهادت رو، نصيبمان کن.
بعد گفت: دوستان،
شــهادت نصيب كســي مي شــه كه از بقيه پاكتر باشه.
برگشــم به سمت عقب
شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد!
صبــح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون بــه ميان نيروها آمد و با همه بچه ها
مصاحبه کرد.
اين فيلم چندين بار از صدا و ســيما پخش شده.
وقتي دوربين در
مقابل شاهرخ قرار گرفت چند دقيقه اي صحبت كرد.
درپايان وقتي خبرنگار از
او پرسيد: چه آرزوئي داري؟
بدون مكث گفت: پيروزي نهائي براي رزمندگان
اسلام و شهادت براي خودم!!
#شاهرخ_حرانقلاب
#دوقلوها
عصر روز يكشنبه شــانزدهم آذر پنجاه و نه بود.
سيد مجتبي ، همه بچه ها را در
سالن هتل جمع کرد.
تقريباً دويست و پنجاه نفر بوديم.
ابتدا آياتي از سوره ی فتح
را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد:
برادرها، امشــب با ياري خدا براي آزادسازي دشت و روستاهاي اشغال شده
در شمال شرق آبادان حرکت ميکنيم.
استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان
اســت.
امادشــمن چند برابر ما نيرو و تجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما
ثابت کرده اند که قدرت ايمان، بر همه سلاحهاي دشمن برتري دارد.
بعــد ادامــه داد: دفترفرماندهــي کل قوا(بني صدر) اعلام کــرده:
صبح فردا
نيروهاي ارتش براي اســتقرار در منطقه جانشين ما خواهند شد.
توپخانه ی ارتش
هم، پشــتيباني مــارا انجام خواهد داد.
بعد درمورد حفــر کانال صحبت کرد و
گفت: دوســتان عزيــز ما ، در طي اين مدت، کانالي را به طول ســيصد متر تا
نزديک خطوط دشــمن حفر کرده اند.
همه از اين کانــال عبور مي کنيم.
دقت
کنيد تا به خاکريز و ســنگرهاي دشمن نرسيديم کسي تيراندازي نکند.
بايد در
سكوت كامل به دشمن نزديک شويم.
يکي ديگر از فرماندهان ادامه داد:
برادر هاشــمي، فرماندهي عمليات و برادر
شــاهرخ ضرغام معاونت اين عمليات را برعهده دارند.
براي رمز اين حمله هم کلمه"دوقلوها" انتخاب شده!
بچه ها با تعجب به هم نگاه ميکردند.
اين اســم خيلي عجيب بود.
فرمانده با
خنده ادامه داد: روز قبل، خدا به آقا ســيد دو تا فرزند دوقلو داده؛ ما هم هر چه
از ايشان خواستيم به تهران بروند قبول نکردند.
براي همين رمز حمله را اينطور
انتخاب کرديم.
نيروهــا آخرين تجهيزات خودرا دريافــت کردند.
نمازمغرب را خوانديم و
مجلس دعاي توســل برپا شــد.
هر چه گشتم شــاهرخ را نديدم.
رفته بود توي
تاريكي و تو حال خودش بود.
بعد ار دعا كمي غذا خورديم و حرکت بچه ها
آغاز شد.
همه ســوار بر كاميونها تا روســتاي سادات و سپس تا ســنگرهاي آماده شده
رفتيم.
بعد از آن پياده شديم و به يک ستون حركت كرديم.
آقا ســيد مجتبي جلوتر از همه بود.
من و يكــي از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمي عقب تر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سر ما بودند.
در راه
،يكي از بچه ها جلو آمد وبا آقا ســيد شــروع به صحبت كرد. بعد هم گفت:
دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده!
سيد با تعجب پرسيد: چطور؟!
گفت: هميشه لباسهاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود.
مرتب
هم با بچه ها شوخي ميكرد و ميخنديد اما حالا!
سيد هم برگشت و نگاهش کرد. درتاريكي هم مشخص بود. سربه زير شده بود
و ذکر مي گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشيده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سيد براي لحظاتي در چهره ی شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت
بطلبيد، اين چهره نشون ميده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد ميشه!
#شاهرخ_حرانقلاب