قسمت صد و شصت و نهم:
تشنه ی لبیک
سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا ...
درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ...
من و کربلا ...
من و موندن پشت در خیمه ...
و اون صدا ...
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...
- آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ...
فحالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟...
هر کی تشنه ی یه چیزیه ...
شما تشنه لبیک بودی ...
و من تشنه گفتنش ...
وارد منطقه جنگی #مهران شده بودیم ...
اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، 🌷پسر فاطمه؟ ...
از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ...
کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ...
من بدبخت چی؟ ...
من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ...
لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ...
یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ...
منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ...
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ...
سر به سجده و غرق خاک ...
گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...
ـ چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ...
داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ...
جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...
چشم ابالفضل که بهم افتاد ...
بقیه حرفش رو خورد ...
دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ...
همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ...
و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ...
که علی زد رویشونه ام ...
صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
جملات بریده بریده علی تموم شد ...
چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ...
و میکروفون رو گرفتم ...
نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...
#نسل_سوخته_قسمت_169
قسمت صد و هفتاد:
سرباز مخصوص
دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ...
اون روز #عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ...
دیگه حال، حال خودم نبود ...
بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ...
همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ...
آرامگاه احمد بن اسحاق ...
وکیل امام حسن عسکری ...
از اتوبوس که پیاده شدم ...
جلوی آرامگاه، خشکم زد ...
همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ...
در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ...
و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ...
کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ...
شهید "حشمت الله امینی" ...
این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ...
تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ...
آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ...
اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ...
حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ...
چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...
همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش ... اسم دارم به خدا ...
مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی ؛
گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ...
حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ...
برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش؛ خیلی وقته گذشته ...
داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ...
زنگ زدی جواب نداد، خودت برو ...
تازه این همه خانم اینجاست ...
ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ...
خودش هم که برنمی داره ...
بعد از نماز حرکت می کنیم ...
بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ...
یه ساعته زل زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
#نسل_سوخته_قسمت_170
#قسمت_آخر:
چشم های کور من
پاهام شل شده بود ...
تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
ـ خدایا ... چی می بینم؟ ...
اینجا همون جاست ... خودشه...
دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم...
آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ...
با اون قامت های محکم و مصمم ...
توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ...
و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ...
خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ...
و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ...
چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ...
این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ...
لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ...
و من از دور ...
ـ به همین سلام از دور هم راضیم ...
سلام مرد ...
نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ...
چند سال دیگه؟ ...
ولی وعده ی ما همین جا ...
همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ...
اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ...
و لیست درست کردم...
فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ...
برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ...
نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ...
این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... #ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
#نسل_سوخته_قسمت_171
سرزمین زیبای من
🖌نویسنده
#سیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
در کانال
رمان های ایمانی
رمان:سرزمین زیبای من
#نویسنده:سید طاها ایمانی
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_اول: زنده باد ملکه
#استرالیا … ششمین کشور بزرگ جهان …
با طبیعتی وسیع… از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف …
یکی از غول های اقتصادی جهان … که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود … از همه رنگ … از چینی گرفته تا عرب زبان … مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و ...
در سرزمین زیبای من … فقط کافی است … با پشتکار و سخت کوشی فراوان … تاس شانس خود را به زمین بیاندازی…
عدد شانست، ۴ یا بالاتر باشد … سخت کوش و پر تلاش هم که باشی … همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد…
آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم … شعار زنده باد ملکه، سر دهی …
هم نوا سرود ملی بخوانی …
باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند … .
این #تصویر دنیا … از سرزمین زیبای من است …
اما حقیقت به این زیبایی نیست … حقیقت یعنی …
تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی …
یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد …
یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری …
هر چه هستی … از هر جنس و نژادی … فقط نباید سیاه باشی … فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی …
#بومی_سیاه_استرالیا … موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است …
موجودی که تا پنجاه سال پیش … در قانون استرالیا … انسان محسوب نمی شد. … .
در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند …
مهم نبود که هستی … نام و سن تو چیست …
نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند …
شاید هم روزی … ارباب سفیدت خواست تو را بکشد …
نامت را جایی ثبت نمی کردند …
مبادا حتی برای خط زدنش … زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند …
سرزمین زیبای من