eitaa logo
رمان های ایمانی
146 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
: نبرد برای زندگی با چند تا از بچه ها اومده بودن … با خوشحالی اومدن سمتم … . – وای کوین … بالاخره پیدات کردیم … باورت نمیشه چقدر گشتیم … یه نگاهی به اطراف کرد … عجب زیبائیه… کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود … بچه ها دورم رو گرفتن … یه نگاهی به سارا کردم … . – دستت چطوره؟ … خندید … از حال و روز تو خیلی بهتره … چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ … . سرم رو انداختم پایین … اگر برای این اومدید … وقتتون رو تلف کردید … برگردید … . 🌷– درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم … هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی … مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم … فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی … فکر می کردم تر از این حرف هایی … و رفت … چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت … ما همه پشتت ایستادیم … 🌷 اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن … سارا هم همین طور … کرد اگر ازت کنن … ازشون شکایت می کنه … دستش ۳ تا خورده؛ اما بی خیالش شد … خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه … حس می کنه اونه که این بلا سرت اومد … برگرد پسر… تو تا اینجا اومدی … به این راحتی جا نزن … بچه ها که رفتن … هنوز کیفم توی دستم بود … توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم … حرف هاشون درست بود … من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم … اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن … حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت … در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن … فقط کافی بود واسش کنن … ولی من باید برای هر قدم از زندگیم، می جنگیدم … جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم …
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: نسل آینده هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود؛ اما با خودم گفتم … اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی … حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای … حالا، امروز خیلی ها این رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه … اگر اینجا عقب بکشی … امید توی قلب های همه شون میمیره … به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده … باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی … امروز تو تا دبیرستان رفتی… نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن … و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار … 👌 اما اگر این امید بمیره چی؟ …   وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه … تصمیمم رو گرفته بودم … به هر طریقی شده و هر چقدر هم …باید درسم رو تموم می کردم … . وارد که شدم ؛از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن … کدوم بی طرف بودن … بعضی ها با بهم نگاه می کردن … بعضی ها با تایید سری تکان می دادن … بعضی ها برام دست بلند می کردن … یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن … یه گروه هم برای به برگشتم؛ می انداختن به همین منوال، زمان می گذشت … و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم … همزمان ، دنبال می گشتم … من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم … دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم … حالا که تا اونجا پیش رفته بودم؛ 🌷باید به بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم … تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم … . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود … یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود … شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، بود … . 🌷من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم … اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه … .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: سرنوشت نزدیک سال نو بود … هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت … اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد … خونه رو تمییز می کردیم … و سعی می کردیم هر چند یه خیلی ساده … اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم… خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن … اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن … اما ما حتی در بدترین شرایط … سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم … . ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم … نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن … نه اعتقادی به هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود … و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن … مادرم و برای از خونه خارج شدن … ساعت به نیمه شب نزدیک می شد؛ اما خبری از اونها نبود … کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید … پدرم دیگه طاقت نیاورد … منم همین طور … زدیم بیرون … در رو که باز کردیم، پشت در بود … ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد … پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید … . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود … زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن … ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم … از خاک به خاک … از خاکستر به خاکستر … . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد … خیلی ها اون شب، جوان که رو زیر کرده بود؛ دیده بودن … می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت … اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن … و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره بیرون کردن … . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه … به دست یه سفید پوست کشته شد … هیچ کسی صدای ما رو نشنید … هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد … اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد … چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد
هدایت شده از  حدیث ناب
باعرض سلام و آرزوی قبولی طاعات دعای زیبای در کانال دیگر ما بارگذاری می شود. لطفا وارد کانال شوید 👇👇 https://eitaa.com/aboohamzehsomali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: آغاز یک تغییر روح از چهره ی مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها … فقط نفس می کشید و کار می کرد … نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم … من می ایستادم و نگاهش می کردم … یه چیزی توی من فرق کرده بود … برای اولین بار توی زندگیم یه داشتم … هدفی که باید براش می جنگیدم … با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم… مادرم اصلا راضی نبود … این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم … می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده … می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم … دنیایی که همه توش سفید بودن … و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن … دنیایی که کاملا توش تنها بودم … اما من تصمیمم رو گرفته بودم … تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم … ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه … . برگشتم مدرسه … و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم … اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم … علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم… به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم … همین کار رو هم کردم … و به دانشکده حقوق درخواست دادم … اما هیچ پاسخی به من داده نشد… . منم با سرسختی تمام … خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون … من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم … کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم … حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم … چه برسه به ساختمان ها … این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم … بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم … با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم … اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم … و راهی دانشگاه شدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: ملاقات غیرممکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم … تو چه موجود زبان نفهمی هستی … چند بار باید بهت بگم؟ … نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ … خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم … من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم … می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید … اول باورش نشد … اما من خیلی جدی بودم … . – اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه … مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم … و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی … تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم … اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد … حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه … باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم … نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن … وارد دفتر ریاست شدم … چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید … خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد … – کوین ویزل هستم … قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم … . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد … چند لحظه صبر کنید آقای ویزل … باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم … بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس … به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون … . – متاسفم آقای ویزل … ایشون شما رو نمی پذیرن … . مکث کوتاهی کردم … اما من از ایشون وقت گرفته بودم … و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد … و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس … یه ضربه به در زدم و وارد شدم … . با ورود من، سرش رو آورد بالا … نگاهش خیلی سرد و جدی بود … اما روحیه خودم رو حفظ کردم … – سلام جناب رئیس … کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم … و دستم رو برای دست دادن جلو بردم … بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد … از نگاهش آتش می بارید … برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: جایی برای سگ ها دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل … اون هیچ توجهی بهم نداشت … مهم نبود … دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم … .آقای رئیس … من برای ثبت نام و شرکت در درخواست دادم … اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد … برای همین حضوری اومدم … – بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی … سرش رو آورد بالا … هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه … . – اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه …. یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه … . خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد … اینجا جایی برای تو نیست … اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده … بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی… – طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن … قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته … جالبه … برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه … اما برای یه انسان جا نیست … این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم … چند لحظه مکث کردم … نگران نباشید … من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم … می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه … . بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد … از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن … توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست … این آخرین شانسیه که بهت میدم … قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه … از اینجا برو بیرون … . بلند شدم و رفتم سمت در … مطمئن باشید آقای رئیس … من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه … حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم … به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم … . این رو گفتم و از در خارج شدم … این تصمیم من بود … تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد