#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_شش: آزمایشگاه
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم …
همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم …
اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود … علی الخصوص که #سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود … .
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم …
تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن … همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن …
بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت … کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ …
برای چند لحظه نفسم بند اومد … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … .
سریع به خودم اومدم … زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید …
چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه #قتل من رو می کشیدن …
صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه …
دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: #حتما …
و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت …
با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم …
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم …
به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم …
کلاس تموم شد … هیچ چیز از درس نفهمیده بودم …
فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم …
شاید بهتر بود #فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم …
داشتم نقشه ی فرار می کشیدم که سارا بلند شد … همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت … خطاب به من گفت … نمیای سالن غذاخوری؟ …
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم …
هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد … .
همزمان این افکار … چند تا از پسرها داشتن به قصد من، از جاشون بلند می شدن …
می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند …
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من … امروز توی سالن، شیفت منه … خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی …
یه نگاه به اونها کردم … و ناخودآگاه گفتم … حتما … و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون … .
۵ تیر ۱۴۰۲
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هفت : دست های کثیف
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم …
همه با #تعجب بهمون نگاه می کردن …
و #سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم …
کنارش ایستادم و مشغول کار شدم …
سنگینی نگاه ها رو حس می کردم …
یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد …
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن …
بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن …
دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم …
هنوز دلهره داشتم ؛که اون پسرها وارد غذاخوری شدن …
– هی #سیاه … کی به تو #اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ …
– من بهش گفتم … اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون … ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ..
زیر چشمی یه نگاه به #سارا انداختم … یه نگاه به اونها …
خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود …
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید …
مثل اینکه دوباره #کتک می خوای سیاه؟
…
هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه … و مشتش رو آورد بالا … که یهو #سارا هلش داد … .
– کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی … اینجا غذاخوریه …
– همه اش تقصیر توئه … تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی … حالا هم خودت رو قاطی نکن … و هلش داد …
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد … و محکم خورد به میز فلزی غذا … ساعدش پاره شد …
چشمم که به #خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد …
به خودم که اومدم … #ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن …
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان …
ماها رو دفتر …
از در که رفتیم تو، #مدیر محکم زد توی گوشم … می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی … .
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد …
دهن کثیفت رو ببند …
و اونها شروع کردن به دروغ گفتن … هر چی دلشون می خواست گفتن …
و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد …
حرف شون که تموم شد … مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد … زود باش … سریع زنگ بزن #پلیس بیاد… .
۶ تیر ۱۴۰۲
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هشت : خشونت دبیرستانی
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد … و نفس من بند اومد …
#پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت …
مغزم دیگه کار نمی کرد … گریه ام گرفته بود …
– غلط کردم آقای مدیر … خواهش می کنم من رو ببخشید… قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم … هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم … .
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت…
یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن …
با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد …
#سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند …
اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت …
علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من … پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها … من رو #بازداشت کرد و به دست هام دستبند زد … .
با تمام وجود گریه می کردم …
قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم …
۹ سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم … چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود … درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم …
دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن … و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن …
من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم …
دیگه نمی گفتم بی گناهم … فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن … .
بچه ها توی راهرو جمع شده بودن …
با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت … یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن … و دست هاشون رو توی هم گره کردن … یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن … همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن … .
همه تعجب کرده بودن …
چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام #خشک شد …
اول، تعدادشون زیاد نبود …
اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان … یه عده دیگه هم اومدن جلو …
حالا دیگه حدود ۵۰ نفر می شدن …
صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود …
هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد …
🌷اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود …
🌷 احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود …
۶ تیر ۱۴۰۲
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_نه : برگرد کوین
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد …
اما کسی برای #شکایت نیومد …
و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن … .
پدرم جلوی در منتظرم بود …
بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم …
مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت… من رو در آغوش گرفته بود …
هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم ؛ اما سعی می کردم #قوی و محکم باشم …
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست …
مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد … .
– کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه … آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ …
محاله بتونی بری دانشگاه… محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی… برگرد کوین …
الان بچه های هم سن تو دارن دنبال #کار می گردن …
حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی … با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی … .
مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد …
و پدرم ساکت بود … هیچی نمی گفت …
چشم ازش برنداشتم …
اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد …
تو دیگه شانزده سالت شده … من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه… اینکه ادامه بدی یا ولش کنی …
اون شب تا صبح خوابم نبرد …
غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم … جلوی چشم هام رژه می رفت …
بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم …
فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین …
مادرم خیلی خوشحال شده بود …
چند روز به همین منوال گذشت …تا روز #یکشنبه از راه رسید …
توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که …
یهو #سارا از پشت سر، صدام کرد … .
۶ تیر ۱۴۰۲
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_ده : نبرد برای زندگی
#سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن …
با خوشحالی اومدن سمتم … .
– وای کوین … بالاخره پیدات کردیم … باورت نمیشه چقدر گشتیم …
یه نگاهی به اطراف کرد … عجب #مزرعه زیبائیه…
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود …
بچه ها دورم رو گرفتن … یه نگاهی به سارا کردم … .
– دستت چطوره؟ …
خندید … از حال و روز تو خیلی بهتره …
چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ … .
سرم رو انداختم پایین …
اگر برای این اومدید … وقتتون رو تلف کردید … برگردید … .
🌷– درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم … هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی …
مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم …
فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی …
فکر می کردم #محکم تر از این حرف هایی … و رفت …
چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت … ما همه پشتت ایستادیم …
🌷 اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن … سارا هم همین طور …
#تهدیدشون کرد اگر ازت #شکایت کنن …
ازشون شکایت می کنه …
دستش ۳ تا #بخیه خورده؛ اما بی خیالش شد …
خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه …
حس می کنه #تقصیر اونه که این بلا سرت اومد … برگرد پسر… تو تا اینجا اومدی … به این راحتی جا نزن …
بچه ها که رفتن … هنوز کیفم توی دستم بود … توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم …
حرف هاشون درست بود …
من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم …
اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن …
حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت …
در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن …
فقط کافی بود واسش #تلاش کنن …
ولی من باید برای هر قدم از زندگیم، می جنگیدم …
جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم …
۶ تیر ۱۴۰۲