eitaa logo
رمان های ایمانی
144 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
: اولین روز مدرسه روز اول مدرسه … مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد … پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره … اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم … و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون … پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر … من رو تا مدرسه کول کرد … کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه … وارد دفتر مدرسه که شدیم … پدرم در زد و سلام کنان وارد شد … مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره … رو به یکی از اون مردها گفت … آقای دنتون … این بچه از امروز شاگرد شماست … . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد … و دستش رو به نشانه تکان داد … قوی باش کوین … تو از پسش برمیای … . دنبال راه افتادم و وارد کلاس شدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … تنها بچه ی سیاه … توی یه مدرسه سفید … معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد … . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم … اونها حروف الفبا رو یاد داشتن … من هیچی نمی فهمیدم … فقط نگاه می کردم … خیلی دلم سوخته بود … اما این تازه شروع بود … زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم … هی سیاه بو گندو … کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ … و تقریبا یه حسابی خوردم … من به کتک خوردن از بزرگ ترها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت … اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که … مداد و دفترم رو انداختن توی توالت … دویدم که اونها رو در بیارم … اما روی من و وسایلم دستشویی کردن … . دفترم خیس شده بود … لباس های نو و وسایلم گرفته بود … دلم می خواست لهشون کنم؛اما یاد پدرم افتادم … اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد … چقدر دلش می خواست من درس بخونم … و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه … سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم… تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه … بدون اینکه کلمه ای بگم … دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی درآوردم … همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه … یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس … .
: دست های کثیف روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم … همه با بهمون نگاه می کردن … و بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم … کنارش ایستادم و مشغول کار شدم … سنگینی نگاه ها رو حس می کردم … یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد … چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن … بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن … دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم … هنوز دلهره داشتم ؛که اون پسرها وارد غذاخوری شدن … – هی … کی به تو داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ … – من بهش گفتم … اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون … ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه .. زیر چشمی یه نگاه به انداختم … یه نگاه به اونها … خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود … یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید … مثل اینکه دوباره می خوای سیاه؟ … هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه … و مشتش رو آورد بالا … که یهو هلش داد … . – کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی … اینجا غذاخوریه … – همه اش تقصیر توئه … تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی … حالا هم خودت رو قاطی نکن … و هلش داد …  از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد … و محکم خورد به میز فلزی غذا … ساعدش پاره شد … چشمم که به دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد … به خودم که اومدم … و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن …   سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان … ماها رو دفتر … از در که رفتیم تو، محکم زد توی گوشم … می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی … . تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد … دهن کثیفت رو ببند … و اونها شروع کردن به دروغ گفتن … هر چی دلشون می خواست گفتن … و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد … حرف شون که تموم شد … مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد … زود باش … سریع زنگ بزن بیاد… .