#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهار : اولین روز مدرسه
روز اول مدرسه … مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد …
پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره … اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم … و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون …
پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر … من رو تا مدرسه کول کرد … کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه …
وارد دفتر مدرسه که شدیم … پدرم در زد و سلام کنان وارد شد …
مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره … رو به یکی از اون مردها گفت … آقای دنتون … این بچه از امروز شاگرد شماست … .
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد … و دستش رو به نشانه #قدرت تکان داد …
قوی باش کوین … تو از پسش برمیای … .
دنبال #معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … تنها بچه ی سیاه … توی یه مدرسه سفید …
معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد … .
من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم …
اونها حروف الفبا رو یاد داشتن …
من هیچی نمی فهمیدم … فقط نگاه می کردم … خیلی دلم سوخته بود … اما این تازه شروع #ماجرا بود …
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم … هی سیاه بو گندو … کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ …
و تقریبا یه #کتک حسابی خوردم …
من به کتک خوردن از بزرگ ترها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت …
اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که … مداد و دفترم رو انداختن توی توالت …
دویدم که اونها رو در بیارم … اما روی من و وسایلم دستشویی کردن … .
دفترم خیس شده بود … لباس های نو و وسایلم #بوی_ادرار گرفته بود …
دلم می خواست لهشون کنم؛اما یاد پدرم افتادم … اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد … چقدر دلش می خواست من درس بخونم …
و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه … سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم… تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه …
بدون اینکه کلمه ای بگم … دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی درآوردم …
همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه … یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس … .
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هفت : دست های کثیف
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم …
همه با #تعجب بهمون نگاه می کردن …
و #سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم …
کنارش ایستادم و مشغول کار شدم …
سنگینی نگاه ها رو حس می کردم …
یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد …
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن …
بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن …
دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم …
هنوز دلهره داشتم ؛که اون پسرها وارد غذاخوری شدن …
– هی #سیاه … کی به تو #اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ …
– من بهش گفتم … اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون … ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ..
زیر چشمی یه نگاه به #سارا انداختم … یه نگاه به اونها …
خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود …
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید …
مثل اینکه دوباره #کتک می خوای سیاه؟
…
هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه … و مشتش رو آورد بالا … که یهو #سارا هلش داد … .
– کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی … اینجا غذاخوریه …
– همه اش تقصیر توئه … تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی … حالا هم خودت رو قاطی نکن … و هلش داد …
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد … و محکم خورد به میز فلزی غذا … ساعدش پاره شد …
چشمم که به #خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد …
به خودم که اومدم … #ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن …
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان …
ماها رو دفتر …
از در که رفتیم تو، #مدیر محکم زد توی گوشم … می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی … .
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد …
دهن کثیفت رو ببند …
و اونها شروع کردن به دروغ گفتن … هر چی دلشون می خواست گفتن …
و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد …
حرف شون که تموم شد … مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد … زود باش … سریع زنگ بزن #پلیس بیاد… .