#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_یک:
قلمرو
خون، خونم رو می خورد …
داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم …
یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ …
در رو باز کردم و رفتم تو … حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم … .
ساکم رو برده بود داخل … چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد …
دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم …
سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد …
و اومد خودش رو معرفی کنه …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش …
اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی …
بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم …
اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم … و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق …
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد …
مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده …
اما اصلا واسم مهم نبود …
تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم …
هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم …
حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم …
حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود …
چه کار می خواست بکنه؟ …
دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم …
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق …
حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده …
و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود … برای اولین بار داشتم حس #قدرت رو تجربه می کردم …
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد
… صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم …
اخبار گوش می کردم …
توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم …
سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود …
تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود …
شاید کاری به هم نداشتیم … اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم … و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم…
به هر حال، چاره ای نبود … باید به این شرایط عادت می کردم
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_دو: هادی
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود …
کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد …
با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن … اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد …
هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود … .
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم …
مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن …
متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد …
مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم …
بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم …
در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود … .
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد … بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه …
– کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم …
بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده …
شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم …
این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی … .
– مگه من چطور برخورد می کنم؟
– همین رفتار سرد و بی تفاوت …
یه طوری برخورد می کنی انگار …
تازه متوجه منظورش شده بودم …
مشکل من، مشکل منه … مشکل بقیه، مشکل اونهاست …
نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه …
برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ …
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم …
جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود … کسی، کاری به کار دیگران نداشت … اما حالا … .
یهو یاد هم اتاقیم افتادم … چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش … .
– این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم …
#مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..
پریدم وسط حرفش … و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه …
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_سه:
بردگی فکری
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد …
اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه …
– اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن …
هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد …
من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم … .
اینها رو گفت و رفت …
من هنوز متعجب بودم …
شب، توی اتاق… مدام حواسم به رفتارهای هادی بود …
گاهی به خودم می گفتم …حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده …
ولی چند دقیقه بعد می گفتم …
نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته … پس چرا از من دفاع کرده؟ …
هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم …
آبان ۸۹ … توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم …
یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت …
با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد …
حالت شون واقعا خاص شده بود …
با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد …
و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت …
برنامه دیدار رهبره … قراره بریم رهبر رو ببینیم …
رهبر؟ … ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم …
یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ …
دیدن یه پیرمرد سفید؟ …
هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم … طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم … با حالت خاصی بهم نگاه می کردن …
– چرا اینطوری می خندی؟ …
– خنده دار نیست؟ …
برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ …
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد …
سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود …
– مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران … این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ …
– چرا… من گفتم …
اما دلیلی برای شادی نمی بینم …
ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه …
این حالت شما خطرناک تر از بردگیه …
شماها دچار بردگی فکری شدید … و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_چهار: پیشانی بند
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم … یکی از بچه های نیجریه زد توی گوشم … و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت … .
– یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی … مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه … .
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد … محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
– اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟
… روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره …
مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ …
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن …
بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن … باورم نمی شد …
واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ …
هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود …
همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن … اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن …
وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم …
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود … کل خوابگاه غرق شادی شده بود …
دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم …
اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده … اما سفیدپوست ها چی؟ …
حتی هادی سر از پا نمی شناخت …
به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت … و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد … .
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید …
همه رفتن حمام … مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن …
چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم …
هادی هم همین طور … .
ساعت ۳ صبح بود … لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید …
روی شونه هاش چفیه انداخت … و یه پیشونی بند قرمز “یا حسین” هم به پیشونیش بست … .
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم …
اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم …
هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم … هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم … .
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_پنج: عطر خمینی
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم … اما نمی تونستم بخوابم …
فکرها و سوال ها رهام نمی کرد …
چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ …
چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ …
اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن … دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ … و …
دیگه نتونستم طاقت بیارم …
سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم …
ساعت حدود ۶ صبح بود … پشت درهای شبستان منتظر بودیم …
به شدت خوابم می اومد …
برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود … من می تونستم ایستاده بخوابم …
بالاخره درها باز شد … ازدحام وحشتناکی بود … .
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من …
اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه …
نمی تونستم رفتارش رو درک کنم؛ اما حقیقتا خوشحال شدم …
بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود … و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت … .
ساعت ۸ گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم …
خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم …
به شدت خودم رو سرزنش می کردم …
آخه چرا اومدی؟… این چه حماقتی بود؟
…
تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ …
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن …
مدام شعر می خوندن … شعار می دادن … دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود …
اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود … .
حدود ساعت ۱۰ … آقای خامنه ای وارد شد … جمعیت از جا کنده شد …
همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن …
من هیچی نمی فهمیدم …
فقط به هادی نگاه می کردم … صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود … .
کم کم، فضا آرام تر شد … به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم … به اطرافم نگاه کردم … غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم …
با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام #ترجمه کنه … .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم … چی می گفتید؟ …
چه شعاری می دادید؟ …
اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید …
یهو #هادی، خودش رو کشید کنارم …
🌷این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده…
🌷صل علی محمد، عطر خمینی آمد …
🌷 ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده …
🌷 خونی که در رگ ماست … هدیه به رهبر ماست
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_شش : فرزندان اسلام
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم …
اونها دروغگو نبودن …
غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به #رهبر_ایران نگاه کردم …
چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ …
هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن …
تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ … .
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم …
حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم …
تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم …
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم …
اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد … سفید و سیاه …
از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی …
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت … نه تنها هادی … بغض همه شکست … اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد …
همه شون به شدت گریه می کردن …
چرخیدم سمت هادی …
چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت …
چند لحظه فقط نگاهش کردم …
از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد… فضا، فضای دیگه ای بود … چقدر گذشت؟ نمی دونم … .
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود …
مثل سربندش سرخ شده بود …
صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد …
– طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند … شما حتی مهمان هم نیستند … بلکه صاحب خانه هستید … شما فرزندان عزیز من هستید … .
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد …
بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن …
سرم رو چرخوندم سمت جایگاه …
فقط به رهبر ایران نگاه می کردم …
من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم …
و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟…
اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ … .
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم …
من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم…
و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم …
من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن …
اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم …
این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود …
فقط بهش نگاه می کردم …
یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم … یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه …
چیزی که من باید پیداش کنم … اونم هر چه سریع تر