معتمد محله ما.mp3
2.49M
.
📚 ترکشهای ولگرد
✍ داوود امـــیــریـــان
.
📜 معتمد محله مــا
1⃣ پــــــــــــــــــــارت اول
.
👤 حسین امـیدزاده
🎙 حسین امـیدزاده
.
.
.
#داستان
#ترکش_های_ولگرد
#داوود_امیریان
#کتاب_صوتی
#پادکست
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
.
شـــعـــر... 🌹
.
.
.
استخر نرفته یک شبه نـــــــاجی شد 🏊🏻♂
او سجده نکرده بود و معراجی شد ✨
در شهرک سینمایی فـــــــــــــــارابـــــی 🎬
فرمانده نورانی ما حــــــــــــــاجی شد 🕋
.
.
.
#شعر
#کلمات_موجی
#عباس_صادقی_زرینی
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
.
آمـــــوزش... 🌹
.
.
.
📚 الفبای قصهنویسی
📜 پــــیــــشــــگــــفــــتــــار
.
بین زمان نگارش جلدهای اول و دوم این کتاب، نزدیک به هشت سال فاصله افتاد حال آنکه زمانی که من از تدوین جلد اول فراغت یافتم هرگز تصور نمیکردم که این وقفه این مقدار طولانی شود.
.
به هر حال از این بابت از خوانندگان جلد اول پوزش می خواهم هر چند میان جلدهای مختلف این کتاب آنچنان پیوستگی ای وجود ندارد که در خواننده، حتماً احساس نیاز و انتظاری نسبت به جلدهای بعدی ایجاد کند یعنی بحث های این کتابها تا آنجا که ممکن بوده است طوری مطرح شده اند که هر یک به تنهایی خود کفا باشد.
.
بنابراین مطالب هر جلد، در واقع به مطلبهای جلدهای پیشین افزوده شده اند نه اینکه مثلاً حتماً دنباله طبیعی آنها باشند. به همین سبب هم هست که آن ترتیب رایج در چنین کتابهایی در نگارش و قرار گرفتن بحثها، رعایت نشده است.
.
با این همه در هر جلد ترتیبی نسبی بین مطالب برقرار است. ضمن آنکه در نظر است که چنانچه توفیق رساندن کار به انجام نهایی آن دست دهد، در پایان ترتیب فعلی به هم بخورد و ترتیبی واحد مشابه آنچه در کتابهای از این نوع مرسوم است بین کل مطالب جلدهای مختلف برقرار شود اما على الحساب اگر کسی اصرار داشته باشد در مطالعه دو جلد فعلی از ترتیبی خاص پیروی کنند می تواند مطلب حکایت و مختصات آن را در پی مقاله گزارش خاطره سفرنامه آمده در جلد اول بخواند.
.
نکته دیگر در مورد نام کتاب است. بویژه با تعریفی که در جلد دوم از قصه مطرح شده است قاعدتاً می بایست نام کتاب الفبای «داستان» نویسی میبود ضمن آنکه در جلد نخست نیز هر جا که تعبیر قصه مترادف داستان آمده است، تبدیل به داستان می شد.
.
بی شک این ایرادها بر این دو جلد کتاب وارد است. اما امیدوارم این توضیح سبب شود که این موضوع مشکلی جدی برای خوانندگان ایجاد نکند.
.
در عین حال که اگر کتاب به چاپ مجدد برسد این موردها به خواست خداد اصلاح خواهند شد. این پیشگفتار را با این آرزو به پایان می رسانم که هر چه زودتره توفیق تدارک جلد یا جلدهای بعدی این مجموعه را بیایم.
.
.
.
#آموزش
#الفبای_قصهنویسی
#محمدرضا_سرشار
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
مشاهیر خندان - ابوعلی سینا.mp3
3.62M
.
📚 مشـــــاهیر خندان
✍ حمید عبداللهیان
.
📜 ابـــــــــــــوعلی سینا
1⃣ پـــــــــــــــــــــارت اول
.
👤 حسین امـــیدزاده
🎙 حسین امـــیدزاده
.
.
.
#داستان
#ابوعلی_سینا
#حمید_عبداللهیان
#کتاب_صوتی
#پادکست
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
.
پـــنـــد... 🌹
.
.
.
به آینده آن طور کـــــــــه
فکر میکنید نگاه کنید. 🤔
.
.
.
#پند
#رژه_واژه_ها
#عباس_صادقی_زرینی
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
.
داســـتـــان... 🌹
.
.
.
📚 تـــــــــلـــــــــــخـــــــــــون
📜 تـــــــــلــــــــــــخــــــــــون
.
مــــــــــــــن اینجا بـــــــــــس
دلــــــــــــــــــــــم تنگ است ❤️🩹
و هر سازی کــــــــــــــــــــــه
میبینم بدآهنگ اســت...
بیا ره توشه بـــــــرداریم 🛣
قدم در راه بـــــــــــــــــــــی
بــــــــــــــرگشت بگذاریم 👞
ببینیم آسمان هر کجا
آیـــا همین رنگ است؟ 🤔
✍ م.امید
تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگی ماه سلطان ماه خورشید ماه، بیگم ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر هر یک ادا و اطوارهائی داشت تقاضاهایی داشت.
.
وقتی می شد که به سروصدای آنها پسران همسایه به در و کوچه می ریختند. صدای خنده شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود.
.
خوش خوراکی و خوش پوشی آنها را همه کس می گفت بدن گوشتالو و شهوانیشان آب در دهن جوانان محل می انداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هر هر میخندیدند یا توی آفتاب میلمیدند و منجوقهایشان را تماشا می کردند.
.
گاه میشد که همان سر سفره غذا بیفتند و بخوابند. مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دست و پا کرده بود که حسابی تنه لشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند.
.
شوهران در خانه زنان خود زندگی میکردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمیکردند. آن هم چه کاری سرزدن به حجره مرد تاجر و تنظیم دفترهای او بعد به خانه بر می گشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر وکر میگذراندند.
.
.
.
#داستان
#تلخون
#صمد_بهرنگی
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
مقدمه - شعر چیست؟.mp3
3.08M
.
📚 آشنایی با قالبهای شعر فارسی
✍ محمدرضا عـــبـــدالـــمـــلـــکــــیـــــــان
.
📜 مـــــقــــــدمــــه - شـــــعـــــر چیست؟
1⃣ پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت اول
.
👤 حــــــــســـــــــیـــــــــــن امــــــیـــــــدزاده
🎙 حــــــــســـــــــیـــــــــــن امــــــیـــــــدزاده
.
.
.
#آموزش
#آشنایی_با_قالب_های_شعر_فارسی
#محمدرضا_عبدالملکیان
#کتاب_صوتی
#پادکست
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
.
داســـتـــان... 🌹
.
.
.
📚 مـــــربــــــای شــیـــریــــــن
📜 بخش اول (پارت اول)
.
زبانش را در آورده بود، یک وری کجش کرده بود. دندان هایش را فشار میداد روی زبان هی زور میزد. هی زور میزد. سرخ شده بود؛ چه جورا را نمیشد. هر چه زور میزد باز نمی شد.
.
_ عجب، بالاخره وازت میکنم
.
زانو زد کف آشپزخانه شیشه را گذاشت بین دو تا پاش با دست چپش شیشه را چسبید انگشتهای دست راستش را گذاشت دور شیشه هر چه زور داشت آورد تو بازوهاش در شیشه را پیچاند... نه نشد! یعنی چه؟
.
_ در شیشه ی مربا وا نمی شود. خیلی سفت است.
+ حالا ولش کن دیرت میشود. الان زنگ مدرسه تان می خورد.
.
جلال همان جور که زور میزد تا در شیشه ی مربا را باز کند گفت:
_ مربا را خریده ام که بخورم تا درش را وا نکنم ول کن نیستم
.
مادر آمد تو آشپزخانه
+ چه کار میکنی؟ بده من پسر به این گندگی نمی تواند درشیشه مربا را باز کند فقط بلدى هى الدورم بلدرم کنی. هي خيال ببافی زورت را به رخ بکشی... اهه در این شیشه هم که باز نمی شود.
.
جلال خندید. مادر حرف زد و زور زد که در شیشه را باز کند
+ حالا نمیشود امروز مربا نخوری؟ لجبازی، لجباز
.
.
.
#داستان
#مربای_شیرین
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
.
داســـتـــان... 🌹
.
.
.
📚 مشاهیر خندان - ابوریحان بیرونی
📜 مــــــــــــــــــــــقـــــــــــــــــــــــــدمــــــــــــــــــــــــــــــه
.
سلام دوستان من نامی هستم و از کتاب بیزارم. این بار میخواهم ببرمتان به سراغ یک دانشمند خسته کننده ی دیگر تا از روی زندگی و کتاب هایش ثابت کنیم که کتاب چقدر چیز بدی است.
.
پس زنده باد هر بچه ای که از کتاب بیزار است اگر آماده اید بزنید برویم از این که همسفریم خوشحالم.
.
لطفاً به تنظیمات صندلی خود دست نزنید و در هنگام خواندن این کتاب تا جایی که میتوانید هله هوله بخورید.
.
این بار سراغ دانشمندی میرویم که همه ی عمرش دنبال یاد گرفتن بود یک آدم خسته کننده ی واقعی کسی که تا لحظه ی مرگ چیز یاد می گرفت.
.
اصلاً غیر قابل تحمل بود بله درست حدس زدید. این شما و این دانشمند ما
.
ابـــــوریـــــحـــــان بـــــیـــــرونـــــی
.
دانشمندی که از این شهر به آن شهر در به در دنبال علم رفت و هیچ وقت خسته نشد وامصیبتا خسته کنندگی هم حدی دارد.
.
.
.
#داستان
#ابوریحان_بیرونی
#حمید_عبداللهیان
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
رنجر (صحنه اول و دوم).mp3
3.06M
.
📚 فیلمنامه سینمایی «رنجر»
✍ بـــــــــهـــــــزاد بــــهــــــزادپـــــــور
.
📜 صــــــحــــــنـــــــــه اول و دوم
1⃣ پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت اول
.
👤 حـــســـیـــــن امـــیـــــــدزاده
🎙 حـــســـیـــــن امـــیـــــــدزاده
.
.
.
#داستان
#رنجر
#بهزاد_بهزادپور
#کتاب_صوتی
#پادکست
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
.
شـــعـــر... 🌹
.
.
.
هی ضربه از این ضربه از آن خورد درخت 🌲
خندید اگر زخم زبان خورد درخـــــــــــــــــــــت 🌳
با اینکه تبر خورد ولی درد نـــــــــــداشـــــــــت 🪓
چون تازه به درد دیگران خورد درخـــــــــــت 🪵
.
.
.
#شعر
#با_دهان_بسته_گفتن
#عباس_صادقی_زرینی
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.
.
داســـتـــان... 🌹
.
.
.
📚 داســـتـــــان راســـــتـــــــــان
📜 مردی که کمک خواست
.
به گذشته پرمشقت خویش می اندیشید، به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید.
.
با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را ازفقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
.
او یکی از صحابه رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند.
.
با همین نیت رفت ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد "هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز میکند."
.
آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید "هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز میکند"
.
این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش برگشت و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ که به دل قوت و به روح اطمینان می بخشید - همان جمله را تکرار کرد.
.
این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت با خود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت به خدا تکیه میکنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده میکنم و از او میخواهم که مرا در کاری کهپیش میگیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.
.
با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتاً این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشهای عاریه کرد و به صحرا رفت هیزمی جمع کرد و فروخت لذت حاصل دسترنج خویش را چشید روزهای دیگر به این کار ادامه داد تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.
.
روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود نگفتم هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میدهیم ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند.
.
.
.
#داستان
#داستان_راستان
#شهید_مطهری
.
.
.
شهر شعر و داستان 📚
🆔 | @story_city
.