eitaa logo
شهر شعر و داستان 📚
154 دنبال‌کننده
11 عکس
11 ویدیو
0 فایل
. ﷽ . اینجا شهر شعر و داستان 🌱 پر از شعرهای زیبا؛ 🌹 داستان‌های جذاب 🌸 و مطالب سرگرم کننده 🌺 . . . نظر، پیشنهاد، انتقاد ✉️ ارسال مطالب و... 📨 . @h_o_1386 @h_o_1386 .
مشاهده در ایتا
دانلود
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــــتــــــــــان راســــــــــتـــــــــــــان 📜 رسول اکرم و دو حلقه جمعیت . رسول اکرم صلى الله علیه و آله وارد مسجد مدینه شد چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود و هر دسته ای حلقه ای تشکیل داده سرگرم کاری بودند. . یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دسته دیگر به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند. هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد. . به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود: «این هر دو دسته کار نیک میکنند و بر خیر و سعادتند.» آنگاه جمله ای اضافه کرد: «لکن من برای تعلیم و دانا کردن فرستاده شده ام.» پس خودش به طرف همان دسته که به کار تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنهانشست . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســـتـــــان راســـــتـــــــــان 📜 مردی که کمک خواست . به گذشته پرمشقت خویش می اندیشید، به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. . با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را ازفقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد. . او یکی از صحابه رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند. . با همین نیت رفت ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد "هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز میکند." . آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید "هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز میکند" . این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش برگشت و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ که به دل قوت و به روح اطمینان می بخشید - همان جمله را تکرار کرد. . این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت با خود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت به خدا تکیه میکنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده میکنم و از او میخواهم که مرا در کاری که‌پیش میگیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد. . با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتاً این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشه‌ای عاریه کرد و به صحرا رفت هیزمی جمع کرد و فروخت لذت حاصل دسترنج خویش را چشید روزهای دیگر به این کار ادامه داد تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد. . روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود نگفتم هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میدهیم ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند. . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داستان راستان 📜 خواهشِ دعـــــــا . شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق (علیه السلام) آمد و گفت: . «درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد که خیلی فقیر و تنگدستم.» . امام: «هرگز دعا نمیکنم.» . _ چرا دعا نمی کنید؟! . «برای اینکه خداوند راهی برای این کار معین کرده است. خداوند امر کرده که روزی را پی جویی کنید و طلب نمایید. اما تو میخواهی در خانه خود بنشینی و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی.» . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داستان راستان 📜 بستن زانوی شتر . قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود. همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. . رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. قبل از همه چیز همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند. . رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد، به آن سو که آب بود روان شد ولی بعد از آنکه مقداری رفت بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت اصحاب و یاران با تعجب با خود میگفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و می خواهدفرمان حرکت بدهد؟ . چشم‌ها مراقب و گوش‌ها منتظر شنیدن فرمان بود تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید، زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد. . فریادها از اطراف بلند شد ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم در جواب آنها فرمود: . «هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد.» . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داستان راستان 📜 همسفر حــــــــج . مردی از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می کرد مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که چه مرد بزرگواری بود ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم یکسره مشغول طاعت و عبادت بود همینکه در منزلی فرود می آمدیم او فورا به گوشه ای میرفت و سجاده خویش را پهن میکرد و پ به طاعت و عبادت خویش مشغول میشد. . امام: پس چه کسی کارهای او را انجام میداد؟ و که حیوان او را تیمار میکرد؟ . - البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهایمقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت. . + بنابراین همه شما از او برتر بوده اید. . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســـتـــان راســـتان 📜 غذای دسته جمعی . همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند. . یکی از اصحاب گفت سر بریدن گوسفند با من دیگری کندن پوست آن با من سومی پختن گوشت آن با من چهارمی... . رسول اکرم جمع کردن هیزم از صحرا با من؛ جمعیت: یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید، ما خودمان با کمال افتخار همه این کارها را می کنیم. . رسول اکرم: میدانم که شما میکنید ولی خداوند دوست نمیدارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد. . سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد . . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســـــــتـــــــــان 📜 قافله‌ای که به حج میرفت . قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد. . در بین راه مکه و مدینه در یکی از منازل اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد که سیمای صالحین داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود. . در لحظه اول او را شناخت با کمال تعجب از اهل قافله پرسید: این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست میشناسید؟ . - نه او را نمیشناسیم، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد. مردی صالح و متقی و پرهیزکار است. ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ماکاری انجام دهد ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد. . + معلوم است که نمیشناسید، اگر میشناختید این طور گستاخ نبودید هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند. . - مگر این شخص کیست؟ . + این علی بن الحسین زین العابدین است. . جمعیت آشفته بپاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند: این چه کاری بود که شما با ما کردید؟! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم . امام: «من عمداً شما را که مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب کردم زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناسند مسافرت میکنم، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی میکنند، نمیگذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمیشناسند و از معرفی خودم هم خودداری میکنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم.» . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســـــــتـــــــــان 📜 مــــســــلــــمـــــان و کــــتابــی . در آن ایام شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز به استثناء قسمت شامات چشم‌ها به آن شهر دوخته بود که چه فرمانی صادر میکند و چه تصمیمی میگیرد. . در خارج این شهر دو نفر یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی،) روزی در راه به هم برخورد کردند مقصد یکدیگر را پرسیدند. . معلوم شد که مسلمان به کوفه میرود و آن مرد کتابی در همان ،نزدیکی جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند. . راه مشترک با صمیمیت در ضمن صحبت‌ها و مذاکرات مختلف طی شد به سر دوراهی رسیدند. مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او می رفت آمد. . پرسید: مگر تو نگفتی من میخواهم به کوفه بروم؟ . + چرا گفتم - پس چرا از این طرف می آیی؟ راه کوفه که آن یکی است. . + می‌دانم میخواهم مقداری تو را مشایعت کنم پیغمبر ما فرمود: هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا میکنند. اکنون تو حقی بر من پیدا کردی من به خاطر این حق که به گردن من داری میخواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم و البته بعد به راه خودم خواهم رفت . - اوه پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد حتما به واسطۀ همین اخلاق کریمه اش‌بوده . تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفۀ وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت. . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داستان راستان 📜 در رکاب خلیفه . على علیه السلام هنگامی که به سوی کوفه می آمد وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند. . کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر آنها عبور میکند به استقبالش شتافتند هنگامی که مرکب علی به راه افتاد آنها در جلو مرکب علی (علیه السلام) شروع کردند به دویدن . علی آنها را طلبید و پرسید: «چرا می دوید، این چه کاری است که میکنید؟!» . _ این یک نوعی احترام است که ما نسبت به اُمَرا و افراد مورد احترام خود میکنیم. این سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمول بوده است. . + این کار شما را در دنیا به رنج می اندازد و در آخرت به شقاوت میکشاند. همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار میکند خودداری کنید بعلاوه این کارها چه فایده ای به حال آن افراد دارد ؟ . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 امام باقر و مرد مسیحی . امام باقر محمد بن على بن الحسين (ع) ، لقبش باقر است باقر یعنی شکافنده به آن حضرت باقر العلوم میگفتند یعنی شکافنده دانش‌ها. . مردی مسیحی به صورت سخریه و استهزاء کلمه باقر را تصحیف کرد به کلمه بقر - یعنی گاو - به آن حضرت گفت: _ انت بقر یعنی تو گاوی . امام بدون آنکه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیت کند با کمال سادگی گفت: + نه من بقر نیستم من باقرم . مسیحی: _ تو پسر زنی هستی که آشپز بود. . امام: + شغلش این بود عار و ننگی محسوب نمی شود. . _ مادرت سیاه و بی شرم و بد زبان بود. . + اگر این نسبت‌ها که به مادرم میدهی راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد و اگر دروغ است از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی. . مشاهده این همه حلم از مردی که قادر بود همه گونه موجبات آزار یک مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد کافی بود که انقلابی در روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید و او را به سوی اسلام بکشاند. . مرد مسیحی بعدا مسلمان شد. . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 اعـــرابـــی و رســـول اکـــرم . عربی بیابانی و وحشی وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد. . هنگامی وارد شد که رسول اکرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار کرد و عطائی خواست رسول اکرم چیزی به او داد ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد، بعلاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا جسارت کرد. . اصحاب و یاران سخت در خشم شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی رسول خدا مانع شد. . رسول اکرم بعدا اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد، ضمنا اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد و زر و خواسته‌ای در آنجا جمع نشده اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمه ای تشکر آمیز بر زبان راند. . در این وقت رسول اکرم به او فرمود: «تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب خشم اصحاب و یاران من شد. من میترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد ولی اکنون در حضور من این جمله تشکر آمیز را گفتی آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند از بین برود؟» ‌. اعرابی گفت: مانعی ندارد. . روز دیگر اعرابی به مسجد آمد در حالی که همه جمع بودند رسول اکرم رو به جمعیت کرد و فرمود: «این مرد اظهار میدارد که از ما راضی شده آیا چنین است؟» . اعرابی گفت: چنین است. و همان جمله تشکر آمیز که در خلوت گفته بود تکرار کرد. . اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند. . در این هنگام رسول خدا رو به جمعیت کرد و فرمود: «مَثَل من و این گونه افراد مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و قرار میکرد مردم به خیال اینکه به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند. . آن شتر بیشتر رم کرد و فراری تر شد. صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت: خواهش میکنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد. من خودم بهتر میدانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم. . همینکه مردم را از تعقیب بازداشت رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد بدون آنکه نعره ای بزند و فریادی بکشد و بدود تدریجا در حالی که علف را نشان میداد جلو آمد. . بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد... اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود و در چه حال بدی کشته شده بود. در حال کفر و بت پرستی - ولی مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم.» . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 مرد شامی و امام حسین . شخصی از اهل شام به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد چشم‌ش افتاد به مردی که در کناری نشسته بود، توجه‌ش جلب شد. . پرسید: این مرد کیست؟ . گفته شد: حسین بن علی بن ابیطالب است. . سوابق تبلیغاتی عجیبی که در روحش رسوخ کردهبود، موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربه الی الله آنچه میتواند سب و دشنام نثار حسین بن علی بنماید همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد. . و پس از آنکه چند آیه از قرآن - مبنی بر حسن خلق وعفو و اغماض - قرائت کرد به او فرمود: ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم. آنگاه از او پرسید: آیا از اهل شامی؟ . جواب داد: آری . فرمود: من با این خلق و خوی سابقه دارم و سر چشمه آن را میدانم. . پس از آن فرمود: تو در شهر ما ،غریبی اگر احتیاجی داری حاضریم به تو کمک دهیم حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم حاضریم تو را بپوشانیم حاضریم به تو پول بدهیم. . مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند و هرگز گمان نمیکرد با یک همچو گذشت و اغماضی روبرو شود چنان منقلب شد که گفت: . آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته میشد و من به زمین فرو می رفتم و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمیکردم تا آن ساعت برای من در همه روی زمین کسی از حسین و پدرش مبغوض‌تر نبود و از آن ساعت بر عکس کسی نزد من از او و پدرش محبوب‌تر نیست. . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 مردی کـــــه اندرز خواست . مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد. رسول اکرم به او فرمود: «خشم مگیر!» و بیش از این چیزی نفرمود. ان مرد به قبیله خویش برگشت. 🏜 . اتفاقا وقتی که به میان قبیله خود رسید، اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمی پیش آمده از این قرار که جوانان قوم او دستبردی به مال قبیله ای دیگر زده‌اند و آنها نیز معامله به مثل کرده‌اند و تدریجا کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرائی کرده اند و آماده جنگ و کارزارند. ⚔ . شنیدن این خبر هیجان آور خشم او را برانگیخت فورا سلاح خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده همکاری شد. 🗡 . در این بین گذشته به فکرش افتاد به یادش آمد که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده به یادش آمد که از رسول خدا پندی تقاضا کرده است و آن حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگیرد. 🤔 . در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شده و به چه موجبی من سلاح پوشیدم و اکنون خود را مهیای کشتن و کشته شدن کرده ام؟ چرا بی‌جهت من بر افروخته و خشمناک شده‌ام با خود فکر کرد الان وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم. 💡 . جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت: «این ستیزه برای چیست؟ اگر منظور غرامت آن تجاوز است که جوانان نادان ما کرده‌اند من حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم، علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم.» 🩸 . طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند، غیرت و مردانگی شان تحریک شد و گفتند: «ما هم از تو کمتر نیستیم. حالا که چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر می کنیم.» 😇 . و هر دو صف به میان قبیله خود بازگشتند. 🌱 . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 مسیحــی و زره علــی (ع) . در زمان خلافت علی - علیه السلام - در کوفه زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزدیک مرد مسیحی پیدا شد علی او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که این زره از آن من است نه آن را فروخته‌ام و نه به کسی بخشیده‌ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته‌ام. . قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد تو چه میگویی؟ . او گفت: این زره مال خود من است و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمیکنم ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد. . قاضی رو کرد به علی و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است علیهذا بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری. . علی خندید و فرمود: قاضی راست میگوید اکنون میبایست که من شاهد بیاورم ولی من شاهد ندارم. . قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد. . ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست که زره مال کی است پس از آنکه چند گامی پیمود و جدانش مرتعش شد و برگشت گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از علی است. . طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد. . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. 🔺 تــــمـــــام هشتگ‌هـــــای کـــــانـــــال برای دسترسی بهتر شما عزیزان . . 📌 برای استفاده از هشتگ‌ها و دیدن هـــمـــه مطالب مربوط بـــه هشتگ کـــافیست روی هشتگ مـربـــوطـــه کیلیک کنید 👇🏻 . . . 📚 کـــتـــاب‌هـــا: . 📕 📗 📘 📙 . 📕 📗 📘 📙 . 📕 📗 📘 📙 . 📕 📗 . . . ✍ نـــویـــســـنـــدگـــان: . ✍ ✒️ ✏️ 🗣 . ✍ ✒️ ✏️ 🗣 . ✍ ✒️ ✏️ 🗣 . ✍ . . . 🗂 دســـتـــه‌بـــنـــدی‌هـــا: . 📝 💡 📖 📼 🎙 . . . 📍 مـــوضـــوعـــات: . ✊ 💚 💙 . . . 🔻 این لیست، طبق ترتیب ارسال محتوا در کـــــانـــــال، دسته بندی شده است. . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 عــــــــــلــــــــــی و عـــــــاصـــــم . علی (علیه السلام) بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد در خلال ایامی که در بصره بود، روزی به عیادت یکی از یارانش به نام «علاء بن زیاد حارثی» رفت. . این مرد خانه مجلل و وسیعی داشت. علی همینکه آن خانه را با آن عظمت و وسعت دید به او گفت: . «این خانه به این وسعت به چه کار تو در دنیا می‌خورد، در صورتی که به خانه وسیعی در آخرت محتاج‌تری؟! ولی اگر بخواهی می توانی که همین خانه وسیع دنیا را وسیله ای برای رسیدن به خانه وسیع آخرت قرار دهی؛ به اینکه در این خانه از مهمان پذیرایی کنی؛ صله رحم نمایی؛ حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشکارا کنی؛ این خانه را وسیله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق قرار دهی و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمایی.» . علاء: «یا امیرالمؤمنین من از برادرم عاصم پیش تو شکایت دارم.» . + «چه شکایتی داری؟» . _ «تارِکِ دنیا شده، جامه کهنه پوشیده، گوشه گیر و منزوی شده، همه چیز و همه کس را رها کرده.» . + «او را حاضر کنید.» . عاصم را احضار کردند و آوردند. علی (علیه السلام) به او رو کرد و فرمود: «ای دشمن جان خود، شیطان عقل تو را ربوده است، چرا به زن و فرزند خویش رحم نکردی؟ آیا تو خیال میکنی که خدایی که نعمت‌های پاکیزه دنیا را برای تو حلال و روا ساخته ناراضی می‌شود از اینکه تو از آنها بهره ببری؟ تو در نزد خدا کوچکتر از این هستی.» . عاصم: «یا امیرالمؤمنین تو خودت هم که مثل من هستی، تو هم که به خود سختی میدهی و در زندگی بر خود سخت میگیری، تو هم که جامه نرم نمی‌پوشی و غذای لذیذ نمیخوری، بنابراین من که تو میروی همان کار را میکنم که تو میکنی و از همان راه میروم.» . + «اشتباه میکنی من با تو فرق دارم، من سِمَتی دارم که تو نداری، من در لباس پیشوایی و حکومتم؛ وظیفه حاکم و پیشوا وظیفهٔ دیگری است. خداوند بر پیشوایان عادل فرض کرده که ضعیف‌ترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی شخصی خود قرار دهند و آن طوری زندگی کنند که تهی‌دست‌ترین مردم زندگی میکنند، تا سختی فقر و تهی‌دستی به آن طبقه اثر نکند. بنابراین من وظیفه‌ای دارم و تو وظیفه‌ای.» . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .