eitaa logo
شهر شعر و داستان 📚
147 دنبال‌کننده
11 عکس
11 ویدیو
0 فایل
. ﷽ . اینجا شهر شعر و داستان 🌱 پر از شعرهای زیبا؛ 🌹 داستان‌های جذاب 🌸 و مطالب سرگرم کننده 🌺 . . . نظر، پیشنهاد، انتقاد ✉️ ارسال مطالب و... 📨 . @h_o_1386 @h_o_1386 .
مشاهده در ایتا
دانلود
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 📚 مشـــــاهیر خندان ✍ حمید عبداللهیان . 📜 ابـــــــــــــوعلی سینا 7⃣ پـــــــــــــــارت هفتم . 👤 حسین امـــیدزاده . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 اعـــرابـــی و رســـول اکـــرم . عربی بیابانی و وحشی وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد. . هنگامی وارد شد که رسول اکرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار کرد و عطائی خواست رسول اکرم چیزی به او داد ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد، بعلاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا جسارت کرد. . اصحاب و یاران سخت در خشم شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی رسول خدا مانع شد. . رسول اکرم بعدا اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد، ضمنا اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد و زر و خواسته‌ای در آنجا جمع نشده اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمه ای تشکر آمیز بر زبان راند. . در این وقت رسول اکرم به او فرمود: «تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب خشم اصحاب و یاران من شد. من میترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد ولی اکنون در حضور من این جمله تشکر آمیز را گفتی آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند از بین برود؟» ‌. اعرابی گفت: مانعی ندارد. . روز دیگر اعرابی به مسجد آمد در حالی که همه جمع بودند رسول اکرم رو به جمعیت کرد و فرمود: «این مرد اظهار میدارد که از ما راضی شده آیا چنین است؟» . اعرابی گفت: چنین است. و همان جمله تشکر آمیز که در خلوت گفته بود تکرار کرد. . اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند. . در این هنگام رسول خدا رو به جمعیت کرد و فرمود: «مَثَل من و این گونه افراد مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و قرار میکرد مردم به خیال اینکه به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند. . آن شتر بیشتر رم کرد و فراری تر شد. صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت: خواهش میکنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد. من خودم بهتر میدانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم. . همینکه مردم را از تعقیب بازداشت رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد بدون آنکه نعره ای بزند و فریادی بکشد و بدود تدریجا در حالی که علف را نشان میداد جلو آمد. . بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد... اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود و در چه حال بدی کشته شده بود. در حال کفر و بت پرستی - ولی مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم.» . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
ساختن خانه (پارت اول).mp3
4.04M
. 📚 رابینسون کــروزو ✍ دانـــیـــل دفـــــــــــو . 📜 ســـــاختن خـــــانه 1⃣ پـــــــــــــــــــارت اول . 👤 حسین امیدزاده 🎙 حسین امیدزاده . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
فیلمنامه سینمایی رنجر (پارت نهم).mp3
3.94M
. 📚 فیلمنامه سینمایی «رنجر» ✍ بـــــــــهـــــــزاد بــــهــــــزادپـــــــور . 📜 صـــــــــــحـــــــــنــــــه ۸، ۹، ۱۰ 9⃣ پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت نهم . 👤 حـــســـیـــــن امـــیـــــــــدزاده 🎙 حـــســـیـــــن امـــیـــــــــدزاده . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 📚 مشـــــاهیر خندان ✍ حمید عبداللهیان . 📜 ابـــــــــــــوعلی سینا 8⃣ پـــــــــــــــارت هشتم . 👤 حسین امـــیدزاده . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 مرد شامی و امام حسین . شخصی از اهل شام به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد چشم‌ش افتاد به مردی که در کناری نشسته بود، توجه‌ش جلب شد. . پرسید: این مرد کیست؟ . گفته شد: حسین بن علی بن ابیطالب است. . سوابق تبلیغاتی عجیبی که در روحش رسوخ کردهبود، موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربه الی الله آنچه میتواند سب و دشنام نثار حسین بن علی بنماید همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد. . و پس از آنکه چند آیه از قرآن - مبنی بر حسن خلق وعفو و اغماض - قرائت کرد به او فرمود: ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم. آنگاه از او پرسید: آیا از اهل شامی؟ . جواب داد: آری . فرمود: من با این خلق و خوی سابقه دارم و سر چشمه آن را میدانم. . پس از آن فرمود: تو در شهر ما ،غریبی اگر احتیاجی داری حاضریم به تو کمک دهیم حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم حاضریم تو را بپوشانیم حاضریم به تو پول بدهیم. . مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند و هرگز گمان نمیکرد با یک همچو گذشت و اغماضی روبرو شود چنان منقلب شد که گفت: . آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته میشد و من به زمین فرو می رفتم و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمیکردم تا آن ساعت برای من در همه روی زمین کسی از حسین و پدرش مبغوض‌تر نبود و از آن ساعت بر عکس کسی نزد من از او و پدرش محبوب‌تر نیست. . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 مردی کـــــه اندرز خواست . مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد. رسول اکرم به او فرمود: «خشم مگیر!» و بیش از این چیزی نفرمود. ان مرد به قبیله خویش برگشت. 🏜 . اتفاقا وقتی که به میان قبیله خود رسید، اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمی پیش آمده از این قرار که جوانان قوم او دستبردی به مال قبیله ای دیگر زده‌اند و آنها نیز معامله به مثل کرده‌اند و تدریجا کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرائی کرده اند و آماده جنگ و کارزارند. ⚔ . شنیدن این خبر هیجان آور خشم او را برانگیخت فورا سلاح خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده همکاری شد. 🗡 . در این بین گذشته به فکرش افتاد به یادش آمد که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده به یادش آمد که از رسول خدا پندی تقاضا کرده است و آن حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگیرد. 🤔 . در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شده و به چه موجبی من سلاح پوشیدم و اکنون خود را مهیای کشتن و کشته شدن کرده ام؟ چرا بی‌جهت من بر افروخته و خشمناک شده‌ام با خود فکر کرد الان وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم. 💡 . جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت: «این ستیزه برای چیست؟ اگر منظور غرامت آن تجاوز است که جوانان نادان ما کرده‌اند من حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم، علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم.» 🩸 . طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند، غیرت و مردانگی شان تحریک شد و گفتند: «ما هم از تو کمتر نیستیم. حالا که چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر می کنیم.» 😇 . و هر دو صف به میان قبیله خود بازگشتند. 🌱 . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
ساختن خانه (پارت ددوم).mp3
3.25M
. 📚 رابینسون کــروزو ✍ دانـــیـــل دفـــــــــــو . 📜 ســـــاختن خـــــانه 2⃣ پـــــــــــــــــــارت دوم . 👤 حسین امیدزاده 🎙 حسین امیدزاده . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
فیلمنامه سینمایی رنجر (پارت دهم).mp3
3.87M
. 📚 فیلمنامه سینمایی «رنجر» ✍ بـــــــــهـــــــزاد بــــهــــــزادپـــــــور . 📜 صــــــــــــحـــــــــــنــــــــــه ۱۱ و ۱۲ 🔟 پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت دهم . 👤 حـــســـیـــــن امـــیـــــــــدزاده 🎙 حـــســـیـــــن امـــیـــــــــدزاده . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 مسیحــی و زره علــی (ع) . در زمان خلافت علی - علیه السلام - در کوفه زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزدیک مرد مسیحی پیدا شد علی او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که این زره از آن من است نه آن را فروخته‌ام و نه به کسی بخشیده‌ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته‌ام. . قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد تو چه میگویی؟ . او گفت: این زره مال خود من است و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمیکنم ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد. . قاضی رو کرد به علی و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است علیهذا بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری. . علی خندید و فرمود: قاضی راست میگوید اکنون میبایست که من شاهد بیاورم ولی من شاهد ندارم. . قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد. . ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست که زره مال کی است پس از آنکه چند گامی پیمود و جدانش مرتعش شد و برگشت گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از علی است. . طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد. . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. 🔺 تــــمـــــام هشتگ‌هـــــای کـــــانـــــال برای دسترسی بهتر شما عزیزان . . 📌 برای استفاده از هشتگ‌ها و دیدن هـــمـــه مطالب مربوط بـــه هشتگ کـــافیست روی هشتگ مـربـــوطـــه کیلیک کنید 👇🏻 . . . 📚 کـــتـــاب‌هـــا: . 📕 📗 📘 📙 . 📕 📗 📘 📙 . 📕 📗 📘 📙 . 📕 📗 . . . ✍ نـــویـــســـنـــدگـــان: . ✍ ✒️ ✏️ 🗣 . ✍ ✒️ ✏️ 🗣 . ✍ ✒️ ✏️ 🗣 . ✍ . . . 🗂 دســـتـــه‌بـــنـــدی‌هـــا: . 📝 💡 📖 📼 🎙 . . . 📍 مـــوضـــوعـــات: . ✊ 💚 💙 . . . 🔻 این لیست، طبق ترتیب ارسال محتوا در کـــــانـــــال، دسته بندی شده است. . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .
. داســـتـــان... 🌹 . . . 📚 داســــــتــــــان راســــــتـــــــان 📜 عــــــــــلــــــــــی و عـــــــاصـــــم . علی (علیه السلام) بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد در خلال ایامی که در بصره بود، روزی به عیادت یکی از یارانش به نام «علاء بن زیاد حارثی» رفت. . این مرد خانه مجلل و وسیعی داشت. علی همینکه آن خانه را با آن عظمت و وسعت دید به او گفت: . «این خانه به این وسعت به چه کار تو در دنیا می‌خورد، در صورتی که به خانه وسیعی در آخرت محتاج‌تری؟! ولی اگر بخواهی می توانی که همین خانه وسیع دنیا را وسیله ای برای رسیدن به خانه وسیع آخرت قرار دهی؛ به اینکه در این خانه از مهمان پذیرایی کنی؛ صله رحم نمایی؛ حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشکارا کنی؛ این خانه را وسیله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق قرار دهی و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمایی.» . علاء: «یا امیرالمؤمنین من از برادرم عاصم پیش تو شکایت دارم.» . + «چه شکایتی داری؟» . _ «تارِکِ دنیا شده، جامه کهنه پوشیده، گوشه گیر و منزوی شده، همه چیز و همه کس را رها کرده.» . + «او را حاضر کنید.» . عاصم را احضار کردند و آوردند. علی (علیه السلام) به او رو کرد و فرمود: «ای دشمن جان خود، شیطان عقل تو را ربوده است، چرا به زن و فرزند خویش رحم نکردی؟ آیا تو خیال میکنی که خدایی که نعمت‌های پاکیزه دنیا را برای تو حلال و روا ساخته ناراضی می‌شود از اینکه تو از آنها بهره ببری؟ تو در نزد خدا کوچکتر از این هستی.» . عاصم: «یا امیرالمؤمنین تو خودت هم که مثل من هستی، تو هم که به خود سختی میدهی و در زندگی بر خود سخت میگیری، تو هم که جامه نرم نمی‌پوشی و غذای لذیذ نمیخوری، بنابراین من که تو میروی همان کار را میکنم که تو میکنی و از همان راه میروم.» . + «اشتباه میکنی من با تو فرق دارم، من سِمَتی دارم که تو نداری، من در لباس پیشوایی و حکومتم؛ وظیفه حاکم و پیشوا وظیفهٔ دیگری است. خداوند بر پیشوایان عادل فرض کرده که ضعیف‌ترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی شخصی خود قرار دهند و آن طوری زندگی کنند که تهی‌دست‌ترین مردم زندگی میکنند، تا سختی فقر و تهی‌دستی به آن طبقه اثر نکند. بنابراین من وظیفه‌ای دارم و تو وظیفه‌ای.» . . . . . . شهر شعر و داستان 📚 🆔 | @story_city .