هدایت شده از کانال حمید کثیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۳ تیر ۱۳۶۸ | نماز جمعه | ۴۰ روز بعد از وفات امام | آقا در نماز جمعه خطبه میخوانند و از امام (ره) میگویند
آقا میگویند:
«... همین ایران بود، همین ملت بود، همین فقه بود، همین قرآن بود، همین نهج البلاغه بود، اما #او_نبود؛ هیچ چیز نبود ...»
پینوشت: بخش کوتاهی از بیانات مربوط به مراسم بیعت مسئولان احداث مرقد امام (ره) در ۲۸ تیر همان سال است.
#حمید_کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
هدایت شده از جان و جهان
#من_هم_فرزند_او_هستم
اول دبیرستان معلمی داشتیم که به ما درس خاصی نمیداد. با او کلاسی داشتیم به اسم «برهان».
هفتهای یک بار، دور کلاس روی صندلیها مینشستیم و او برایمان حرف میزد و اگر سوالی داشتیم، جواب میداد. گاهی هم برایمان سخنرانی و مستند پخش میکرد، با همان تلویزیون قدیمی توی کلاس.
آن کلاس به حساب نمرهای که نداشت، یک زنگ تفریح درست و حسابی بود اما برای من که آن روزها پر از سوال بودم، یک کلاس جدی و مهم محسوب میشد.
کمکم رابطهام با آن خانم معلم دوستداشتنی، صمیمیتر شد. خانم معلم میانسالی که قد کوتاه و صورت تپلی داشت. ریزه میزه بود با پوست سرخ و سفید، و با حرارت حرف میزد.
گاهی بعد از مدرسه، میماندم در اتاقش. همان کلاس برهان. به خاطر مهارتم در کارهای رایانهای، قرار بود در تدوین پاورپوینت برای موضوعات مختلف کمکش کنم. لابلای کار کردن، از او سوال میپرسیدم. او هم مشغول کارهایش بود و جوابم را میداد. گاهی هم کنارم روی صندلی مینشست.
یک بار که روی یکی از همان صندلیهای سبز رنگ دانشآموزی کنارم نشسته بود، از او پرسیدم: «خانم! شما امام رو خیلی دوست داشتید؟»
وقتی حرف امام میشد، چشمهایش برق عجیبی میزد. با همان چشمها و همان حرارت همیشگی گفت: «امام؟... امام هیچ وقت تکرار نمیشه. جونمونم براش میدادیم.»
برایم عجیب بود. من امام را نمیشناختم. مراودهای با سیاست نداشتم. بیشتر حرفهای سیاسی ذهنم، وامگرفته از شبکههای مخالف جمهوری اسلامی بود و ردّی کمرنگ از خاطرات بعضی بزرگترها از دههی پنجاه.
✍ادامه در بخش دوم؛
هدایت شده از جان و جهان
✍بخش دوم؛
بعضی که در راهپیماییها شرکت کرده بودند و تعدادی از آنها هم آنروزها پشیمان بودند از انقلابشان. فضای زندگیام آن روز، این طور اقتضاء میکرد. چطور باید بین این حرفها جمع میبستم؟ تمام کنش سیاسی من آن روزها محدود میشد به یک بار شرکت در راهپیمایی روز قدس. آن هم بخاطر شدت انزجارم از اسرائیل. در همان راهپیمایی خیلی مراقب بودم شعار «جانم فدای رهبر» را با بقیه تکرار نکنم. رهبر که بود؟ او را نمیشناختم. حرفهای ضد و نقیضی دربارهاش شنیده بودم. نمیخواستم خودم را قاطی چیزی کنم که معلوم نبود چقدر درست است. بزرگترها همیشه میگفتند سیاست، بازی سیاستمدارهاست و مردم، این بین، مهرههای بازی. از مهره بودن خوشم نمی آمد.
اما مگر امام که بود که معلم دوستداشتنیام این همه دوستش داشت؟ باید از او بیشتر میفهمیدم.
از همان وقتها وبلاگ شخصیام رنگ و بوی دیگری گرفت؛ روزگار نوجوانی من، روزگار همهگیری وبلاگ بود. همچنان با معلم کلاس برهان، در ارتباط بودم. از او سخنرانی میگرفتم و با مادرم توی خانه تماشا میکردم. درِ دنیای جدیدی روبرویم باز شده بود. کمکم با آدمهای جدیدی آشنا شدم. با کسانی که در وبلاگهایشان از این دنیای جدید مینوشتند. امام در زندگی آنها کسی بود برای خودش. عکسش را توی خانههایشان داشتند. اما این دنیای جدید، از آنچه که فکر میکردم عجیبتر بود. دنیای شبهات، پایانی نداشت.
یک روز که کلافه بودم از دنیای متناقض تازهام، نشستم پای صفحه کلید و هر چه دلم میخواست نوشتم. توی وبلاگم اعلام کردم که: «من یک نوجوانم و دلم میخواهد بیشتر بدانم. این آدمهایی را که از نظر شما مقدّسند، جور دیگری شناختهام. من شنیدهام اهل سیاست، ریالی نمیارزند چه رسد به اینکه بخواهم برایشان جان بدهم یا وارد مبارزهای بشوم. اما دلم میگوید این امام و آقا، آدمهای خوبی هستند. دوستشان دارم. لطفاً کمکم کنید.»
در نظرات همان مطلب بود که یک نفر اعلام آمادگی کرد سوالاتم را جواب میدهد. سوالاتی که شاید رویم نمیشد از معلم برهان بپرسم.
چند تا ایمیل بینمان رد و بدل شد و نشانی خانهمان را برایش فرستادم تا چند تا دیویدی برایم بفرستد. میگفت فیلمها و مستندهایی هست که اگر ببینم، حق و باطل برایم روشنتر میشود.
یکی از مستندها، مستندی بود از شبکهٔ بیبیسی جهانی. راجع به آیتالله خمینی و انقلاب ۱۹۷۹ ایران.
برایم خیلی جالب بود شبکهای که خودش را دشمن جمهوری اسلامی میدانست، علیرغم تلاش زیادش، باز هم نتوانسته بود بعضی حقایق را بپوشاند، خصوصاً راجع به آیتالله خمینی.
شروع کردم بیشتر خواندن و دانستن، پشت کردن به تردید و سلام کردن به اعتماد. گوش دادن صحبتهای امام و آقا از تلویزیون. کمکم دلم شده بود چشمهای که مهر این دو نفر، از آن میجوشید و دیگر عقلم، مقاومتی نمیکرد چون برای پرسشهایش، جواب ردیف کرده بودم.
به خودم که آمدم دیدم سوم دبیرستانم و یک آدم متفاوت. دلم که میگرفت با عکس امام در اول کتاب درسیام درد دل میکردم. آن زمان، تنها عکسی بود که بیرون رایانهام از امام داشتم.
به او میگفتم چقدر دلم میخواست زمانهای را که او در آن زنده بوده درک کنم. چقدر دلم میخواهد راه نیمه تمامش را ادامه بدهم. چقدر دلم میخواهد شبیه شهدا بشوم. از او ممنون بودم که یادم داده بود میشود تعریف تازهای از سیاست داشت و به جهان، نشانش داد.
حالا دیگر خودم را یک نسل چهارمی میدانستم. نسل چهارم فرزندان خمینی...
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
هدایت شده از علیرضا زادبر
#رحلت_امام
خدمتکار امام در قم بدون صف نان میخرید!
امام باخبر شد!
پیرمرد لاغری خدمتکار منزل امام بود که او را "بابا" صدا می زدند! آن اوایل که امام به قم بازگشته بودند یک روز امام صدایش زدند: بابا! شنیده ام تو میروی صف بایستی، مردم می گویند ایشان خدمتکار آقاست و تو را جلو می برند و هر چندتا نان بخواهی به تو میدهند! این کار را نکن! خوب نیست که از این خانه کسی برود و بدون اینکه نوبت را رعایت کند، خرید کند. تو هم مانند دیگران در صف بایست، امتیازی برای تو نباشد.
📚پا به پای آفتاب جلد یک صفحه ۲۱۵
https://eitaa.com/Politicalhistory
هدایت شده از مادران همدل/نسترن بروجردی
﷽
تو راست می گفتی ای مرد
راست می گفتی که سربازانت در گهواره ها هستند!
ما دهه هفتادی ها که حتی آن زمان در گهواره هم نبودیم!
امروز اما انگار قلبمان به تو و اندیشه هایت گره خورده است!
تو به ما از همان کودکی مان اعتماد کردی
به ما هویت دادی
تو خواستی زیر لگدهای پوتین های سربازان آمریکایی، قد نکشیم!
تو خواستی ما پزشک و مهندس و مدیر کشور خودمان باشیم!
تو به ما طعم شیرین استقلال را چشاندی..
تو اجازه دادی ما در امنیت رشد کنیم و بالنده شویم!
تو اسلام عزیز را از مساجد و لای کتاب ها بیرون کشیدی
تو یادمان آوردی اگر موحدیم، همه ی زندگیمان باید موحدانه باشد، نه فقط در مسجد و محراب دم از الله بزنیم
ما یادمان نمی رود روزی در این کشور، اروپایی هایی های مو طلایی برای کار کردن کنار ما، در خاک ما، با منابع ما حق توحش دریافت می کردند!
ما یادمان نمی رود که جوانان ما با دست خالی جنگیدند و ما حتی توان تولید سیم خاردار نداشتیم اما امروز موشک هایمان اسرائیل را نشانه می رود!
سربازان تو امروز در سایه ی استقلال، آزادی و امنیتی که تو برایشان آغازش کردی مشغول کارند
برای پر کردن تمام حفره هایی که امروز مردم این کشور از آن رنج می برند،
همین که پای بیگانه از این کشور قطع باشد کافیست...
همین که سرمشق را برایمان نوشتی کافیست
ما ادامه می دهیم
راهت را
نگاهت را
ما دوستت داریم ای مرد
به وسعت یک تاریخ
دوستت داریم
✍#نسترن_بروجردی
https://eitaa.com/joinchat/3591111202C614c3a2ec7
هدایت شده از جان و جهان
#صلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_جَوادَ_الأَئِمّه
بچهها داشتند توی کوچه بازی میکردند. از دور گرد و خاکی پیدا شد. مأمون بود که داشت به شکار میرفت. همه بچهها فرار کردند؛ اما یکیشان سر جایش ایستاده بود.
مأمون جلوتر آمد: «تو چرا فرار نکردی؟»
_فرار مال گناهکار است، من گناهکار نبودم. راه هم تنگ نیست که من جلوی راه تو را گرفته باشم.
بیشتر نگاهش کرد. با تعجب پرسید: «تو کیستی؟»
- من محمدم، پسر علیبنموسی.
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
هدایت شده از جان و جهان
پادکست جان و جهان_ عیدتر از نوروز.mp3
11.77M
#روایت_شنیدنی
#عیدتر_از_نوروز
نویسنده: #محدثه_درودیان
گوینده: #محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
هدایت شده از هجرت | مامان دکتر |موحد
کاهش فقر در دولت شهید رئیسی طبق اعلام بانک جهانی
برخلاف ادعای برخی از نامزدهای انتخابات، به گزارش #بانک_جهانی، نرخ فقر در دوران شهید رئیسی به صورت قابل توجهی کاهش یافته است.
❌ در ۸ سال دولت روحانی، ۸ میلیون نفر به زیر خط فقر رفتند. یعنی به طور متوسط سالی ۱ میلیون ایرانی به زیر خط فقر رفتند.
✅ اما در ۳ سال دولت شهید رئیسی حدود ۶ میلیون نفر و بطور متوسط سالی بیش از ۲ میلیون ایرانی از زیر خط فقر خارج شدند.
روند کاهشی نرخ فقر در سه سال اخیر در مقایسه با روند افزایشی آن در ۸ سال گذشته در گزارش های بین المللی کاملا مشهود و غیر قابل انکار است!
👈 نرخ #فقر در ایران از ۲۹.۳ درصد در سال ۲۰۲۰ به ۲۱.۹ در سال ۲۰۲۳ رسیده است. یعنی فقر در دوران دولت شهید رئیسی، ۷.۴ درصد کاهش یافته است.
#شهید_جمهور
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
بسم الله الرحمن الرحیم
📌 نامه ای از طرف فرزندت برای تو
1️⃣ بخش اول
این نامه را برای تو می نویسم. برای تو و تن رنجورت. برای جان خسته ات. برای سر بلندی ات.
من این روزها، آدم دیگری شدم. به عشق تو. من این روزها، دختر هشت ماهه ام را بغل کردم و رفتم سراغ کارهای هرگز نکرده. با غریبه ها حرف زدم. با آن هایی که شبیه خودم نبودند. تلفن دست گرفتم و با شماره های ناشناس سر صحبت را باز کردم، منی که به سختی هر چند وقت یک بار به آشناهایم تلفن می کنم و احوالشان را می پرسم. منی که مدت هاست با ترس و لرز از کنار پارک محلمان رد می شوم، به خاطر تو، رفته ام کیلومتر ها آن طرف تر از خانه، آن سر شهر، تا برای حال خوبت کاری کنم.
حالا اما تو هستی و سر بلندی ات. یکی تهمت می زند که نرخ مشارکت را ازخودشان در آوردند، دیگری می گوید آراء را در فلان عدد ضرب کردند، آن یکی می گوید فلانی از صندوق در می آید چون مورد تایید رهبر است! تو اما مادرانه به همه لبخند می زنی و خوب میدانی خمینی کبیر راهی را آغاز کرد که دیگر جز به خواست فرزندانت، برگی از سرنوشت ما، ورق نمی خورد.
من برای تو خوشحالم. خوشحالم که رو سفید هستی. مثل همیشه. مثل همیشه ی عمر مبارک 45 ساله ات. چه آن زمان که جنگ داخلی بر صورت جوانت خراش می انداخت، چه وقتی دفاعی مقدس از مرزهایت محافظت می کرد. حتی وقتی بچه هایت به خاطر دروغ و قدرت طلبی خدانشناس ها به جان هم افتادند و با چشم های نگرانت، نگاهشان می کردی. حالا همان دروغ گو ها، پا روی تهمت ها و ادعاهایشان گذاشتند و پای صندوق های امانت دار تو آمدند. این اگر به معنی پاک دستی تو نیست، به چه معناست؟
شاید مسخره باشد اما با همه ی عشقم به کد 44، با همه ی باورم به اینکه او شبیه ترین بود به ابراهیم شهیدمان، دلم می خواست اسم او از صندوق در نیاید. از همان وقتی که با آن خانم ناشناس حرف زدم و با خشم به من گفت:«رای من دیگری ست. اما می دانم آقای جلیلی از صندوق بیرون خواهد آمد.» از همان موقع منتظر امروزم، میخواهم پیامی به او بدهم و پاک دستی ات را یادآوری کنم. چه فرقی می کند بقیه بفهمند یا خودشان را به نفهمیدن بزنند؟ چه اهمیتی دارد میلیاردها پول برای سرنگونی ات خرج می شود؟ دو سال پیش با همین پول های کثیف، با تمام توان تلاش کردند بین تو و فرزندانت فاصله بیندازند و حالا همان ها که می خواستند سر به تنت نباشد، پای جمهوریت تو، انگشت زده اند.
تو به ما یاد می دهی فرق می کند چه کسی روی کار باشد و ما باید یاد بگیریم که مسئولیت انتخاب هایمان را قبول کنیم، که وقتی هوا پس شد، همه چیز را گردن تو نیندازیم. زمانی کسی رئیس جمهور می شود که ادعا می کند خودش صبح جمعه مهم ترین اخبار را می فهمد و هزینه ها برای کشور می تراشد، به این و آن به جرم انتقاد، برچسب می زند و با هواپیماهای آنچنانی به سفر می رود؛ زمانی دیگر، کسی رئیس جمهور می شود که دراوج کرونا، با ماسکی نصفه و نیمه بین مردم حاضر می شود، تمام ناسزاها را به جان می خرد و سوار بر بالگردی قدیمی، برای خدمت به دور افتاده ترین نقاط کشور، در آتش، می سوزد. حالا در همان نقطه از کشور، فقط بعد از 40 و اندی روز از جان دادنش برای وطن و فرزندان تو، رقیب گفتمانی او، نفر اول می شود. این ها برای جمهوریت تو افتخار است. مردمند که تعیین می کنند چه کسی بر سر کار بیاید.
برای منی که بعد از هشت سال سخت، سه سال شبیه رویا را پشت سر گذاشتم، تحمل این نتیجه، سخت است. تو خوب میدانی درد من اختلاف سیاسی نبود. دعوایم سر بر قدرت بودن اصلاح طلب یا اعتدالی نبود! قلبم فشرده می شد وقتی می دیدم بارهای تو روی زمین مانده و کسی که مسئولیت قبول کرده، ککش نمی گزد. می دیدم همه چیز را – از واکسن گرفته تا اشتغال، از قطعی برق گرفته تا آب خوردن مردم! – به ینگه ی دنیا و تصمیمات آن ها گره می زنند. نمی دانم سر و سری با چشم آبی ها داشتند یا واقعا فکرهای پوسیده و متحجرانه در سرشان بود که نمی خواستند تغییر معادلات قدرت در جهان را ببینند! اگر این معادلات تغییر نکرده بود چطور با تغییر گفتمان در راس کارهای اجرایی کشور، به سرعت مردم کشورم واکسینه شدند، نرخ اشتغال افزایش پیدا کرد و مردم، تابستان را در قطعی های مکرر برق، پشت سر نگذاشتند؟ در حالی که عهدنامه های ادعایی آنان امضا نشده بود و تحریم ها هم سر جایش بود! اما کارخانه ها احیا شد و نان سر سفره ی کارگرها برگشت. در آن سه سال، هر بار پای اخبار نفس راحتی می کشیدم که می دیدم کسی، برای سربلندی تو، روز و شب نمی شناسد. جمعه به جای با خبر شدن از اتفاقات، وسط آن هاست! روز تعطیل ندارد. حالا باز، تفکری قدرت را در دست گرفته که شبیه آن هشت سال سخت است. نمی دانم عقوبت قدرناشناسی آن سید مظلوم است یا نتیجه ی ندوختن روز و شب به هم برای لبیک گفتن به فرمان جهاد تبیین.
2️⃣ بخش دوم
شاید هم فقط یک امتحان سخت باشد! به هر حال هر چه باشد، گرچه انتخاب من نیست، اما رئیس جمهور من است، حتی اگر با اختلافی کم بر سر کار آمده باشد. مردم من، فرزندان تو، خواهران و برادران ما، اینطور خواستند.
این انتخابات خیلی چیزها را یادم داد. یادم داد چگونه برایت جرئت به خرج بدهم. یادم داد چگونه نفر به نفر برای عقیده ام تبلیغ کنم. یادم داد شب امتحانی نباشم، چه آن روز که امتحان اصول 2 را افتادم، که در طول ترم نخوانده بودم و شب امتحانم مصادف شد با مناظرات انتخاباتی و هیجان های خاص خودش، چه حالا که فهمیدم نمی شود کل سال ها را در خانه حبس بود و با دیگران ننشست و دم انتخابات، آستین ها را بالا زد.
جمهوری اسلامی عزیزم! من اینجا، در انتهای دهه ی سوم زندگی ام ایستاده ام و تصمیم گرفتم به جای حرف، با کار کردن، برایت جان بدهم.
سر بلندی ات مبارک همه مان! حتی آن ها که دهه هاست با فحش دادن به تو، دلشان را خنک می کنند و وقت انتخاب، پای صندوق های امینت می آیند و به روی مبارکشان هم نمی آورند که گزینه ی مورد نظرشان، از صندوق در می آید!
این ها مهم نیست. پیروز این رقابت نفس گیر، کسی است که ارزش ها و صداقت را برای قدرت، زیر پای جا مانده در دفاع، نگذاشت.
نا سزاها را شنید، اما از همین امروز ، داشته هایش را از رقیب که حالا در قاموس او، رفیق است، دریغ نخواهد کرد.
پیروز این رقابت، همه ی ما هستیم. ما که شبانه روز، برای روی کار آمدن آن که اصلح می دانستیم تلاش کردیم.
پیروز این رقابت، تویی! تو! ای جمهوری اسلامی مقتدر و مظلوم من.
💬
#محدثه_سادات_نبی_یان
#کارگاه_ریسندگی
#سیاست_با_پدر_و_مادر
🌐 نظرتان را ثبت کنید
🩷 در جستجوی کوچ را دنبال کنید
هدایت شده از مسجد جامع نارمک
#انتخابات
#پزشکیان
توییت بن سبطی تحلیلگر برجسته رژیم صهیونسیتی:
❌فقط یادتان باشد پزشکیان حامی بزرگ حزب الله، حماس و تروریست های سپاه است. او به هیچ وجه بر رژیم ایران، روابط خارجی، پرونده هسته ای، ترور یا سیاست داخلی ایران تاثیر نخواهد گذاشت.
کانال #مسجد_جامع_نارمک در پیامرسانهای داخلی:
✅ ایتا | بله
@MasjedJameNarmak
بسم الله الرحمن الرحیم
📌 دو سالی که گذشت
🖋️ برای خواندن متن، اینجا ضربه بزنید.
🆔 @swallow213
در جستجوی کوچ
بسم الله الرحمن الرحیم 📌 دو سالی که گذشت 🖋️ برای خواندن متن، اینجا ضربه بزنید. 🆔 @swallow213
بسم الله الرحمن الرحیم
📌 دو سالی که گذشت
همه چیز از یک مهمانی عصرانه شروع شد. طوبی، دختر جوان دوست مادرم، میخواست از تلگرامم استفاده کند. گفتم :«نه پروکسی دارم و نه فیلتر شکن.»
گفت:« اون با من!» گوشی ام را برداشت تا خودش بالاخره یک جوری تلگرامم را متصل کند. چند روز بعد، دیدم در فهرست برنامه های گوشی، دو تا فیلتر شکن، خوش میدرخشد و قلقلکم می دهد تا بعد از مدت ها سری به اینستاگرام بزنم. حالا بعد از دوسال، بهانهای دستم آمده تا روزهای گذشته را مرور کنم.
در این روزها، فاصله ام را از فضای درهم و برهم مجازی و خصوصا شلوغ بازار اینستاگرام بیشتر از همیشه حفظ کردم. ویترین زندگی بقیه، آدمی مثل من را که مبتلا به بیماری مهلک مقایسه های بی پایه بودم و هنوز کمی سم ضعیفش در روحم به جا مانده، از پا در می آورد.
فرصتی داشتم تا برای پیدا کردن خود تلاش کنم. مشاوره رفتن را خیلی جدی دنبال کردم و حالا میتوانم بگویم زندگی ام به قبل و بعد طرحواره درمانی تقسیم می شود. مسیری پر از رنج برای کنار زدن غبارها از آینهٔ وجود. با کنار زدن طرحواره ها حالا میتوانم بهتر خودم را ببینم. خودی که به جای دست و پا زدن های مذبوحانه برای انجام دادن کارهای دهان پر کن، برای انجام وظیفه های بزرگش تلاش میکند. این بزرگی را چه کسی تعیین کرده است؟ فقط خدا!
در این دوسال ، مهم ترین اتفاق زندگیام مادر شدن بود. هم مهم ترین بود و هم عجیب ترین! مادری کردن یعنی کار در کارگاه صبر اجباری، یعنی سختی های زیاد و لذت های عمیق و پایدار زیاد تر، یعنی وارد شدن در دنیای بی سر و ته ناشناخته ها و لحظه به لحظه، بیشتر شدن تجربه ها.
در زندگی حرفهای خود، ماهیِ سطح۲ حوزه را به دمش رسانده ام. ۱۱.۵ واحد ناقابل مانده و دو مقاله تا بتوانم بعد از ۱۱ سال، بالاخره لیسانسه شوم و مدرکی که پدرم از من میخواست را به او تحویل دهم. او اصرار داشت پزشک بشوم چون یگانه راه آسایشم در دنیا را این میدانست و وقتی ریاضی را انتخاب کردم و به خواست خودم، آی تی دانشگاه الزهرا سلام الله علیها قبول شدم، دلش میخواست یک دختر مهندس داشته باشد که برنامه نویسی می کند. اما من... در روزهای دانشگاه، خود قدیمی ام را پیدا کردم که به جای کد ها، عاشق دنیای کلمات بود و سودای علوم انسانی، هوش از سرش برده بود. بالاخره وقتی بعد از ۴ سال دانشگاه را با دست خالی از مدرک، ترک کردم، گفت هر چه میخواهی بخوان اما باید به من یک مدرک لیسانس تحویل دهی! حالا من در انتهای راه تحصیل طلبگی ایستاده ام؛ اما دنیای طلبگی پایانی ندارد. من طلبگی را وسیله ای برای سربازی میدیدم و حالا این را خوب میدانم ، سرباز بودن هم، خلاصه در مسیر و وسیلهای خاص نمیشود.
چند هفته پیش مشاورم گفت حالا که کمی شاخ های غول «معیار سرسخت» را شکستم، میتوانم بروم سراغ برنامه نوشتن و کلاسهای توسعه فردی. از فضای پر التهاب و پر کار هفتهٔ ی قبل از دور دوم انتخابات که فارغ شدم، رفتم سراغ دفتر هایی که جایی دور از دسترس انبارشان کرده بودم تا برای زندگیام، طرحی نو در اندازم.
ترم تابستان را پیش رو دارم و نقشه های دیگری که برای ۱۴۰۳ باید بکشم.
چه زمانی بهتر از دههٔ اول محرم و کجا بهتر از خیمهٔ تاریک از نور و روشن از امید اباعبدالله علیه السلام برای یافتن خود؟
💬
#الی_الانقطاع
#شخصیجات
🌐 نظرتان را ثبت کنید.
🩷 در جستجوی کوچ را دنبال کنید
هدایت شده از جان و جهان
#امکان_من_قوی_شدن_است
تک و تنها، توی هال خانه، لم دادهام روی مبل راحتی آبی و پاهای آویزانم را بیهدف تکان میدهم. گوشی را توی دستم گرفتهام و تصویر طلاهای همدلی با جبهه مقاومت را از این کانال به آن کانال بالا و پایین میکنم. دستی به موهای ژولیدهام میکشم. این روزها همه جا دنبال نقش خودم میگردم. همه چیز خیلی سریع پیش میرود و انگار هر چه میدوم نمیرسم. از شهادت سید حسن تا یحیی سنوار، هر روز تلنگر تازهای خوردهام.
ساعت از ۱ هم گذشته. کلافه و بیحوصله بلند میشوم و گوشی را میگذارم روی پیشخوان آشپزخانه. دختر کوچولویم توی اتاق غرق در خواب نیمروزی است و تا بیدار نشده باید چیزی برای ناهار دست و پا کنم.
من زورم به خودم نمیرسد تا چند تکه طلایم را خرج لبنان کنم. اگر اینها را بفروشیم، روز مبادا چه کنیم؟ یعنی امروز مباداست؟ دلم نمیخواهد بیشتر فکر کنم چون به بنبست میرسم.
یک پیاز و یک بوته سیر از کشوی یخچال برمیدارم. خودم را توجیه میکنم و وقتی یادم میافتد کسی خانهاش را تقدیم مقاومت کردهاست، مغزم سوت میکشد.
یک صدای غرغرو توی ذهنم نشسته که از باور کردن ضعفم میترسد. میگوید: «بابا اینام دیگه شورشو در آوردنا. یکی نیست بگه فکر خودت و زن و بچهت باش. حالا فروختی بعدا خودت میخوای چه کار کنی؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
هدایت شده از جان و جهان
✍ بخش دوم؛
پیاز و سیر را میاندازم توی سینک کنار بشقابهای روی قابلمه لم داده. قاشق و چنگالهای کثیف به سر و صدا میافتند. میدانم این صدای غرغرو دلش میخواهد با تخریب بقیه، ضعف مرا از چشم خودم پنهان کند.
همانطور که مشغول این نبرد ذهنیام، چاقو را برمیدارم و سر پیاز را میزنم. بوی تندش به بینیام میخورد. به این صدای مزاحم نهیب میزنم. میگویم باید باور کنم اینها حرف عقل معاش است که دارد عقل معاد را مسخره میکند. «انفقوا مِمّا تُحبّون» را درک نمیکند. آنقدر مشغول فکرم که نمیفهمم کی قابلمه کوچک مسی را برداشتهام و توی آن پیاز و سیر را خرد کردهام. من نمیتوانم از دوستداشتنیهایم بگذرم، چهارچنگولی وصل به دنیا و مادهام.
ظرف عدس را از کشوی زیر گاز بر میدارم و توی قابلمه میریزم و پر از آبش میکنم. امکانات زیادی دارم اما ظرفیتی کم. زورم به خودی که مدام، خودخواهی را مشق کرده، نمیرسد. اما باید کاری برای فرمان فرض امامم انجام دهم.
شعله گاز را روی بيشترين حد تنظیم میکنم تا آب جوش بیاید. پاورچین پاورچین، طوری که صدایی، خواب سبک فاطمه یکساله را به هم نزند، به سمت کتابخانه توی اتاق میروم و دفتر یادداشتم را با یک خودکار برمیدارم. بهتر است از کم شروع کنم. باید زورم را زیاد کنم تا بتوانم اوج بگیرم و رها شوم. صدای مزاحم دیگری بلند میشود توی مغزم: «بیخود دلتو خوش کردی! ملت دارن با همه مالشون، با جونشون، با عزیزاشون جهاد میکنن. زورتو زیاد کنی؟! هه هه! لابد اسم خودتم میذاری مجاهد!»
نشستهام روی صندلی میز ناهارخوری نقلی دو نفره. بوی نعناع و گلپر خانه را پر کرده. صفحهای سفید از دفترچه را باز کردهام مقابلم. نور از پنجره روبرو پاشیده است روی میز. نگاهم را دوختهام به قابلمهی کوچک که روی گاز مشغول جنب و جوش است.
جواب این صدای غرغرو را میدهم: «درسته ضعیفم و سالهایی که باید برای قوی شدن خودم زحمت میکشیدم تا همچین روزی میوهش رو بچینم از دست دادم. اما بالاخره که باید شروع کنم! تا پامو روی این پله اول نذارم هیچ وقت به قله نمیرسم!»
خودکار را روی کاغذ میلغزانم و مینویسم...
۱- ورزش کردن و مصرف مرتب قرصهای تقویتی که دکتر برایم تجویز کرده.
خودکار را از روی کاغذ برمیدارم و کمی توی هوا تاب میدهم.
۲- جهاد فرزندآوری و تربیت بچههای سالم.
از روی صندلی بلند میشوم و شعله گاز را کم میکنم. بوی دلپذیر عدسی به جانم مینشیند. بهتر است کمی خودم را جمع و جور کنم و برنامه غذایی برای خانه بریزم. نگاهم به لکههای قرمز و زرد خشک شده روی بشقابهای توی سینک میافتد. تصویر لباسهای شستهشده و خشکشده درهم و برهم توی اتاق خواب جلوی چشمهایم میآید. چند وقتیست درست و حسابی دستی به سر و گوش خانه نکشیدهام. یک گردگیری حسابی لازم است تا از دیدن برق تمیزی خانه، خوشحالی و آرامش توی چشمهایم برق بزند. به سراغ دفترچه میروم.
۳- سامان دادن به وضعیت خانه و تمرکز بهتر بر امر مهم خانوادهداری.
مینشینم روی صندلی. خودکار آبی کیان را بین دو انگشتم جابهجا میکنم. توی اعماق ذهنم دنبال امکاناتم میگردم. تصویر کتابهایی که گوشه میزکار، توی اتاق چیدهام در سرم جان میگیرد. خودکار سرگردان، بین انگشتهایم آرام میگیرد و روی کاغذ مینویسم:
۴- جدیتر گرفتن استعداد نویسندگی و تلاش برای قویتر کردن قلمم تا بتوانم راوی مقاومت باشم.
بايد به این بیحوصلگی برای کلنجار رفتن با کلمات پایان دهم شاید قلمم بتواند سرباز خوبی بشود.
نگاهم میافتد به قرآن کوچکی که مدتهاست گذاشتهام دم دست، گوشه همین پيشخوان سفید آشپزخانه تا جلوی چشمم باشد و روزانه بخوانمش اما مرتب پشت گوش میاندازم. مینویسم:
۵- نزدیک کردن خودم به معنویات تا از لحاظ روحی قویتر شوم. مثلا قرآن خواندن هر روز.
نگاهی به دستخطم روی کاغذها میاندازم. چه برگ سبز درویشانهای شد. دو ورق پشت و رو از یک دفتر یادداشت که اندازهاش به زور نصف ورق آچهار میشود.
نا امیدانه نگاهش میکنم.
پایین برگه مینویسم: «قوی شدن.» خودکار را روی کاغذ فشار میدهم و دورش یک بیضی میکشم. مثل یک مُهر برای آغاز یک مأموریت.
صدای فاطمه از توی اتاق میآید. بیدار شدهاست. از روی صندلی بلند میشوم و به سمت اتاق میروم.
از اینجا که من ایستادهام، تا آنجا که بذل مال و جان میکنند، راه زیاد است و طولانی. به خودم امیدواری میدهم: «معادلات خدا با معادلات زمینیها فرق میکنه. شاید رو حساب زمین، سالها طول بکشه تا به قله برسی. اما تو محاسبات آسمون، یه چیزی هست به اسم برکت!»
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan