#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
📬خیلی اغراق شده است؛
دیو و فرشته...
من با یک بچه، در حالی که هیئت علمی دانشگاهم و همسر کاملا همراهی دارم و خیلی فاکتورهای دیگه تا ماهها بعد زایمان حالم بد بود. من دوست ندارم روایت صفر و صدی..
📝دوباره همه قسمتهارو خوندم. چقدر واقعی و دقیق. اصلا بهش نمیاد یه زن نوشته.
💌خیلی داستان معصومیت از دست رفته رو دوست دارم و عاشق قلم خانم بهگام هستم
امیدوارم همیشه موفق و موید باشند❤️❤️
💌سلام و خدا قوت
در مورد داستان معصومیت از دست رفته فقط می تونم بگم فوق العاده است.
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@azadehrahimi
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#السلامُ_علَیکَ_أیُّها_العَبدُ_الصّالِح
تو به ما جرأت طوفان دادی...
#روح_الله_الموسوی_الخمینی
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_هم_فرزند_او_هستم
اول دبیرستان معلمی داشتیم که به ما درس خاصی نمیداد. با او کلاسی داشتیم به اسم «برهان».
هفتهای یک بار، دور کلاس روی صندلیها مینشستیم و او برایمان حرف میزد و اگر سوالی داشتیم، جواب میداد. گاهی هم برایمان سخنرانی و مستند پخش میکرد، با همان تلویزیون قدیمی توی کلاس.
آن کلاس به حساب نمرهای که نداشت، یک زنگ تفریح درست و حسابی بود اما برای من که آن روزها پر از سوال بودم، یک کلاس جدی و مهم محسوب میشد.
کمکم رابطهام با آن خانم معلم دوستداشتنی، صمیمیتر شد. خانم معلم میانسالی که قد کوتاه و صورت تپلی داشت. ریزه میزه بود با پوست سرخ و سفید، و با حرارت حرف میزد.
گاهی بعد از مدرسه، میماندم در اتاقش. همان کلاس برهان. به خاطر مهارتم در کارهای رایانهای، قرار بود در تدوین پاورپوینت برای موضوعات مختلف کمکش کنم. لابلای کار کردن، از او سوال میپرسیدم. او هم مشغول کارهایش بود و جوابم را میداد. گاهی هم کنارم روی صندلی مینشست.
یک بار که روی یکی از همان صندلیهای سبز رنگ دانشآموزی کنارم نشسته بود، از او پرسیدم: «خانم! شما امام رو خیلی دوست داشتید؟»
وقتی حرف امام میشد، چشمهایش برق عجیبی میزد. با همان چشمها و همان حرارت همیشگی گفت: «امام؟... امام هیچ وقت تکرار نمیشه. جونمونم براش میدادیم.»
برایم عجیب بود. من امام را نمیشناختم. مراودهای با سیاست نداشتم. بیشتر حرفهای سیاسی ذهنم، وامگرفته از شبکههای مخالف جمهوری اسلامی بود و ردّی کمرنگ از خاطرات بعضی بزرگترها از دههی پنجاه.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بعضی که در راهپیماییها شرکت کرده بودند و تعدادی از آنها هم آنروزها پشیمان بودند از انقلابشان. فضای زندگیام آن روز، این طور اقتضاء میکرد. چطور باید بین این حرفها جمع میبستم؟ تمام کنش سیاسی من آن روزها محدود میشد به یک بار شرکت در راهپیمایی روز قدس. آن هم بخاطر شدت انزجارم از اسرائیل. در همان راهپیمایی خیلی مراقب بودم شعار «جانم فدای رهبر» را با بقیه تکرار نکنم. رهبر که بود؟ او را نمیشناختم. حرفهای ضد و نقیضی دربارهاش شنیده بودم. نمیخواستم خودم را قاطی چیزی کنم که معلوم نبود چقدر درست است. بزرگترها همیشه میگفتند سیاست، بازی سیاستمدارهاست و مردم، این بین، مهرههای بازی. از مهره بودن خوشم نمی آمد.
اما مگر امام که بود که معلم دوستداشتنیام این همه دوستش داشت؟ باید از او بیشتر میفهمیدم.
از همان وقتها وبلاگ شخصیام رنگ و بوی دیگری گرفت؛ روزگار نوجوانی من، روزگار همهگیری وبلاگ بود. همچنان با معلم کلاس برهان، در ارتباط بودم. از او سخنرانی میگرفتم و با مادرم توی خانه تماشا میکردم. درِ دنیای جدیدی روبرویم باز شده بود. کمکم با آدمهای جدیدی آشنا شدم. با کسانی که در وبلاگهایشان از این دنیای جدید مینوشتند. امام در زندگی آنها کسی بود برای خودش. عکسش را توی خانههایشان داشتند. اما این دنیای جدید، از آنچه که فکر میکردم عجیبتر بود. دنیای شبهات، پایانی نداشت.
یک روز که کلافه بودم از دنیای متناقض تازهام، نشستم پای صفحه کلید و هر چه دلم میخواست نوشتم. توی وبلاگم اعلام کردم که: «من یک نوجوانم و دلم میخواهد بیشتر بدانم. این آدمهایی را که از نظر شما مقدّسند، جور دیگری شناختهام. من شنیدهام اهل سیاست، ریالی نمیارزند چه رسد به اینکه بخواهم برایشان جان بدهم یا وارد مبارزهای بشوم. اما دلم میگوید این امام و آقا، آدمهای خوبی هستند. دوستشان دارم. لطفاً کمکم کنید.»
در نظرات همان مطلب بود که یک نفر اعلام آمادگی کرد سوالاتم را جواب میدهد. سوالاتی که شاید رویم نمیشد از معلم برهان بپرسم.
چند تا ایمیل بینمان رد و بدل شد و نشانی خانهمان را برایش فرستادم تا چند تا دیویدی برایم بفرستد. میگفت فیلمها و مستندهایی هست که اگر ببینم، حق و باطل برایم روشنتر میشود.
یکی از مستندها، مستندی بود از شبکهٔ بیبیسی جهانی. راجع به آیتالله خمینی و انقلاب ۱۹۷۹ ایران.
برایم خیلی جالب بود شبکهای که خودش را دشمن جمهوری اسلامی میدانست، علیرغم تلاش زیادش، باز هم نتوانسته بود بعضی حقایق را بپوشاند، خصوصاً راجع به آیتالله خمینی.
شروع کردم بیشتر خواندن و دانستن، پشت کردن به تردید و سلام کردن به اعتماد. گوش دادن صحبتهای امام و آقا از تلویزیون. کمکم دلم شده بود چشمهای که مهر این دو نفر، از آن میجوشید و دیگر عقلم، مقاومتی نمیکرد چون برای پرسشهایش، جواب ردیف کرده بودم.
به خودم که آمدم دیدم سوم دبیرستانم و یک آدم متفاوت. دلم که میگرفت با عکس امام در اول کتاب درسیام درد دل میکردم. آن زمان، تنها عکسی بود که بیرون رایانهام از امام داشتم.
به او میگفتم چقدر دلم میخواست زمانهای را که او در آن زنده بوده درک کنم. چقدر دلم میخواهد راه نیمه تمامش را ادامه بدهم. چقدر دلم میخواهد شبیه شهدا بشوم. از او ممنون بودم که یادم داده بود میشود تعریف تازهای از سیاست داشت و به جهان، نشانش داد.
حالا دیگر خودم را یک نسل چهارمی میدانستم. نسل چهارم فرزندان خمینی...
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پدر،_عشق،_پسر
توی دستش آلبوم میلرزید. اما همچنان اصرار داشت که لذت دیدن جوانیهایش را با دخترکم که نتیجهاش باشد، شریک شود. دخترم روی پای پدربزرگ پدرشْ نشسته بود و پشت هم سوال میکرد: «این کیه؟ این اسمش چیه؟ اینجا کجاست؟» دست کارگری چروکش را با آن رگهای برجسته آبی روی سر دخترم کشید. صفحه ورق خورد. توی صفحه جدید فقط یک عکس بزرگ بود که عمیق و نافذ میخندید. عکسش آنقدر با بقیه متفاوت بود که دخترم به لحنش هیجان و کشش بیشتری داد و پرسید:«وااای، آقاجون! این کیه؟»
پیرمرد آلبوم را بالا آورد و لبهایش را روی عکس گذاشت. بوسه طولانیاش که تمام شد با بغض گفت :«این امامه.»
دخترم دست گذاشت روی عکس صفحه مقابل. با ذوق داد زد: «اینو میشناسم من! این عمو حسینه! بابام گفته شهید شده ولی دیگه نیومده.»
لرزش دست پیرمرد برگشت. روی گونهی شهیدش دست کشید و گفت: «اینم پسر امامه.»
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آن_ایوان_ساده_دوستداشتنی
هشت، نُه تا بچهی ریز و درشت را ردیف میکردند و توی آن شلوغی چهارده خرداد، راه میافتادند سمت جماران.
مامان و خالههایم با اتوبوسی که خانمهای محله هم در آن بودند، ما را برای کشف ابعاد زندگی امام، دنبال خودشان میبردند.
سنّم خیلی بود، ده، دوازده سال. دخترخالهها هم همینطور؛ یکی، دو سال بالا و پایین.
از اتوبوس که پیاده میشدیم تا به خانهی آجری کوچکی که رهبر یک کشور در آن زندگی کرده برسیم، به هِن و هِن میافتادیم. خدایی خوب حوصلهای داشتند که ما غرغروها را همراه خودشان راه میانداختند.
وسط آن کوچهپسکوچههای پر شیب، یکی دستشوییاش میگرفت، یکی تشنه میشد. یکی کج میرفت. آن یکی را از پشت یقه باید میگرفتند و راستش میکردند.
به خانهی امام که میرسیدیم اما همه ساکت میشدیم و چهارچشمی حیاط را نگاه میکردیم. شلوغ بود و هر گوشهاش یکی ایستاده و چند نفر بازدیدکننده دورهاش کرده بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
یکبار کنجکاو کنار یک گروه رفتم و سرم را از بین شانههای خانمها که بهم چسبیده بودند داخل بردم. مرد خطاطی نشسته بود پشت یک میز کوچک. هر کس نوبتش میشد، هر چه میخواست میگفت و او با قلم و دوات روی برگهی آچهار با حاشیههای زیبا مینوشت.
من هم صدایم را بالاتر بردم و بعد از نفر قبلی «یا ابالفضل» را گفتم.
مرد به قد و قوارهام نگاهی کرد و با خنده قلمش را توی دوات برد. بعد از صدای قیژ قلم روی کاغذ چیزی که گفته بودم را توی دستم گذاشت.
سکویی پُلمانند کنار حیاط بود، که آخرش به یک در میرسید. بالا رفتم و روی بالکن خانه رسیدم. صورتم را چسباندم به پنجرهی سرتاسری اتاقها و داخل را نگاه کردم. *یک ملحفهی سفید که جلوی پشتیها روی زمین برای نشستن کشیده بودند.
حتی از خانهی کُلنگی عزیز قبل از خراب کردن و پنج طبقه بالا بردنش هم سادهتر بود.*
پایین آمدم و مامان را پیدا کردم. تازه نفسش با بچهی توی بغل جا آمده بود.
- مامان مطمئنی امام اینجا زندگی میکرده؟
مامان بچه و چادرش را جمع و جور کرد: «بله. این پُل رو میبینی؟ تازه امام از همین جا میرفته توی حسینیه و سخنرانی میکرده.»
تعجب جای شیطنتها و غر زدنهای قبلمان را گرفته بود.
از خانه بیرون رفتیم و توی صفی ایستادیم که نمیدانستیم قرار است به چه برسیم. صف که راه افتاد و جلوتر رفت. وارد راهروی بیمارستان شدیم. دهانم باز مانده بود و سرم مثل بادبزن به اطراف میچرخید. بچههای دیگر هم فقط راه میآمدند و از نِق زدنهای قبل هیچ خبری نبود.
روبهروی اتاقی رسیدیم که تخت بیمار به صورت کج وسط آن گذاشته شده بود.
یکی از دکترها با روپوش سفید ایستاده بود و با دست اتاق را نشان میداد: «امام روزهای آخر عمرشون توی این اتاق بستری بودن. ایشون گفتند اگر امکان داره تخت منو به سمت قبله کج کنید و این تخت رو همون طور مثل اون روزا نگه داشتیم.»
نزدیکی به کسی که فقط عکس او را دیده بودم، برایم جالب و جذاب بود. آنقدر که تا چند سال بعد هم چهارده خرداد، بدون اعتراض راه پر زحمت را بالا میآمدم تا حس خوب آنجا را دوباره بچشم.
نماز ظهر را در حسینیه امام میخواندیم و آنقدر سرمان را به سمت آن صندلی خالی با پارچهی سفید رویش بالا میگرفتیم تا صدایمان کنند و برویم.
حالا که اینها را نوشتم، فکر میکنم باید دوباره آن محله و خانه و تخت مورّب را ببینم. باید به بچههایم سادگی دنیای این مرد را در عین پختگی و زیرکی در رهبریشان نشان دهم.
شاید دوباره با مامان و بچهها مسافر جماران شوم...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یک_فرد_بیعدد!
اولین بار خانهی عمو اکبر دیدمش. همانوقت که با جمعیتی سی، چهل نفره از فامیل، از اصفهان، مهمان خانهشان در تهران شده بودیم.
آنشب قرعه به نامم افتاد و برخلاف میلم روی تخت هاجر خوابیدم.
هاجر، دختر عمو اکبر عاشق طبقهی بالایی تخت بود و میگفت فاز کشف و شهود دارد و از آن بالا چیزهایی میبینی که از این پایین عمرا دیده شود.
موقع اذان صبح که بیدار شدم و برای رهایی از ترس سقوط از ارتفاع چرخیدم سمت کتابخانه، در نور کمجان چراغ خواب، یک شیء مرموز روی سقف کتابخانه نظرم را جلب کرد. شبیه قاب عکس بود. به سختی از لبه تخت آویزان شدم و عکس را قاپیدم.
یک عکس سیاه و سفید بود با کلی دست و کله! و یک حاج آقای سید که روبروی آدمها انگار داشت دست تکان میداد.
توی هال، بابا و عمو اکبر پشت سر آقاجان قامت بسته بودند. رفتم کنار بابا. سلام نمازش را که داد عکس را نشانش دادم: «بابا اینا کیاند؟»
مکث کرد، چشمانش برق زد و موج برداشت. به عکس خیره شد و درجایی بین هیاهوی آدمها، آرام گرفت. نفس عمیقی کشید: «ایشون امام خمینی هستن.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- امام خُمِیلی کیه دیگه؟
- خُمیلی نه! خمینی. این عکسو من و عمو اکبر شب وفاتشون به تعداد زیاد چاپ کردیم و بردیم مسجد. از اون همه عکس فقط یکیش برا خودمون موند که تا سالها با اکبر سرش دعوا داشتیم. اکبر یادته؟
عمو اکبر خندهای کرد و سرش را تکان داد.
- بابا! خمینی امام چندمه؟
بابا متعجب به من و بعد به عمو اکبر نگاه کرد که آقاجان گفت: «امام خیمنی عدد نداره بابا. امامهایی که عدد ندارن ما رو راهنمایی میکنن برسیم به امامهای عدد دار. امام خمینی هم حکومت اسلامی درست کرد که سطح ایمان مردم بالا بره و ماها راحتتر بتونیم یاور امام دوازدهم بشیم.»
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شما_امروز_کدام_طرفِ_تاریخ_ایستادهاید؟
«چرا حماس خودش رفته توی تونلها پناه گرفته و زن و بچه رو زیر بمبارون رها کرده؟»
این سوال را یک اسرائیلی توی اینستاگرام زیر پُستِ یک دکتر از اهل غزه کرده بود.
تمام کامنتها را بالا و پایین کردم. بیشترین پاسخ به او داده شده بود.
ترجمهی کامنتی که چینی جوابش را داده بود، لمس کردم. پروفایلش مردی چشمبادامی را نشان میداد: «مگر در کشور خودشان باید سرپناه داشته باشند؟ کشور خودشان هست. شما ناامنش کردید.»
اینستا، جملهها را دستوپا شکسته ترجمه میکند، اما باز هم یک کار خوب کرده باشد، همینست.
ترجمهی کامنت انگلیسی که اسمش mariya بود را خواندم: «چرا اسراییل خودش از فلسطین پرواز نمیکند؟»
منظورش این بود که چرا خودتان هنوز آنجایید و جُل و پلاستان را جمع نمیکنید، بروید؟
کاربر اسرائیلی جواب داده بود: «ما تا آخر همینجا میمانیم.»
استغفراللهی گفتم. چقدر وقیح هستند.
توی همین پُست، دکتر گانور، ده عکس را به اشتراک گذاشته بود. در هر کدامشان داشت یک بچهی زیر یکسال را معاینه میکرد. عکس اول، دختربچهای بود با چشمهای آبی و لباس سرهمی بافت که لابد مادرش تا آخرین روزهای بارداری با وحشت و زیر تمام بمبها دانه، دانهاش را ذکر «حسبیالله» گفته و سَر انداخته بود.
✍ بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در عکس دوم، دکتر جوانِ غزهای بچه را بالا، جلوی صورتش آورده بود و لُپِ سفیدش را میبوسید و توی عکس نوشته بود: «غزه، قشنگترین بچههای جهان را دارد.»
اما زیر همین عکسهایی که سینهی مردم جهان را سوزانده و تمام انسانهای باشرف را به تلاطم انداخته، چه نوشته بود؟
وقتی ترجمهی زیر پست را خواندم، با اینکه حدس میزدم چه نوشته باشد، باز هم بدنم زیر عرقِ سردِ شرم رفت. نوشته بود:
«تمام این بچهها سوختند.»
«در رفح سوختند.»
سهمم از انزجار جهانی را با پیامی که چند روزیست زیر تمام پستهای اهالی غزه میگذارم برداشتم:
«إيران تحترق في حزن الإخوة و الخوات الفلسطينيين.»
چند تای دیگر پستهای دکتر عرب را بالا و پایین کردم. چند لحظه به عکس دخترکی که با دو انگشت، عدد دو را جلوی صورتش گرفته بود، نگاه کردم. موهای پریشان و صورت خاکی دختر و چشمهایش که نایِ باز ماندن نداشت، اما میخندید خیرهام کرد.
یاد کامنتی که زیر یکی از پستها خوانده بودم افتادم. جلوی پروفایلِ زنی با موهای بلوند در دو طرف شانههایش به انگلیسی نوشته شده بود: «من اهل برزیل هستم، شما مردمی قوی هستید. شما مرا در حیرت بردید!» و چندین علامت دست زدن هم به دنبالهی جملهاش ردیف کرده بود.
نامهی اخیر آقای خامنهای به دانشجویان آمریکا که توی سایتشان به انگلیسی ترجمه شده بود را توی کامنتها فرستادم تا به دست هرکس که نرسیده، برسد و بداند که همین امروز که تاریخ دارد ورق میخورد، طرف درست تاریخ ایستادهاست.
palomavilchis، نام زنی بود با موهای شرابی که نیمرخ صورتش در عکس پروفایلش معلوم بود. متن بلندی در جواب آن کاربر اسرائیلی نوشته بود که بخشهای زیادی از آن را اینستا نتوانسته بود، خوب معنی کند. اما جملهی آخرش این بود: «مسلمانها و یهودیان نزدیک به هم و متحد زندگی میکردند تا اینکه صهیونیزم همه چیز را مسموم کرد.»
چندین خط علامت گریهای که در یکی از کامنتهای به زبان عرب بود، باعث شد تا ترجمهاش را بخوانم: «ما را ببخشید که هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم برای شما.»
یکی از پاسخهای زیادی که به این کاربر عرب زبان داده بودند، به زبان چینی بود که البته بعد فهمیدم از کرهی جنوبی پیام فرستاده شده: «من اهل کرهی جنوبی هستم و برای غزه همدردم. شما میتوانید با فشار آوردن به قضات خود و راهپیماییهایتان برای غزه کاری کنید.»
جهان دست در دست هم دادهاند، همانطور که کاربری به انگلیسی نوشته بود: «از هر جای جهان هستید با هم و به غزه مهربانی کنید.»
این جهان یک فریاد کم دارد، یک صیحه.
یک «یا اَهلَ العالَم اَنا المَهدی» مانده تا شکست ظلم و ویرانی استبداد...
شما امروز کدام طرفِ تاریخ ایستادهاید؟
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#صلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_جَوادَ_الأَئِمّه
بچهها داشتند توی کوچه بازی میکردند. از دور گرد و خاکی پیدا شد. مأمون بود که داشت به شکار میرفت. همه بچهها فرار کردند؛ اما یکیشان سر جایش ایستاده بود.
مأمون جلوتر آمد: «تو چرا فرار نکردی؟»
_فرار مال گناهکار است، من گناهکار نبودم. راه هم تنگ نیست که من جلوی راه تو را گرفته باشم.
بیشتر نگاهش کرد. با تعجب پرسید: «تو کیستی؟»
- من محمدم، پسر علیبنموسی.
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یا_جوادالأئمّه_أدرکنی
عیدیِ عیدِ فطر امسالمان، یک سفر عتبات بود که به لطف حق روزیمان شد.
برعکس همیشه که کاروانها، زیارت کاظمین را به روز آخر سفر موکول میکردند، از نجف راهی کاظمین شدیم.
بعد از یک پیاده روی طولانی به هتل رسیدیم و ناهار نخورده و خسته از هر پنجره و هر طرف که سر چرخاندیم، خبری از حرم نبود و این یعنی به حرم نزدیک نیستیم.
قرار بود استراحتی کنیم و مشرّف شویم حرم. بعد از سروسامان دادن به کارهای بچهها، از جلوی پنجره کوچک راهرویی که خواب را به نشیمن اتاقمان وصل میکرد رد شدم. تماما با شیشهماتکن پوشیده شده بود. یک قاب کوچک از شیشهماتکن با شیء نوکتیزی کنده شده بود. پا بلند کردم ببینم آن طرف پنجره کجاست و چیست؟!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اصلا انتظارش را نداشتم...
شادی و هیجانم را با این جملات و لحنی عاشقانه بروز دادم:
«عزیزم.. الهی قربونت برم... تو چقد قشنگی آخه! وای خدای من!»
همین چند جمله کافی بود تا کنجکاوی بچهها وپدرشان تحریک شود.
- چیه؟؟ چی شده باز احساساتی شدی؟؟... چهخبره؟!
صدای پسر بزرگم بلندشد : «وای خدا! لابد لونهی یاکریمه.. میخواد تا صبح نذاره بخوابیم...»
زهرا و محمد فوری دستبهکار شدند. صندلی را میکشیدند تا ببینند چه چیزی مادرشان را اینطور به وجد آورده.
تا دقایقی بعد که صندلی به پای پنجره برسد و کنجکاوی، پدر و پسر را از گوشی و تخت جدا کند، قربانصدقههای من ادامه داشت...
کنار کشیدم تا آن منظرهی زیبای ۵×۸ سانتیمتری را یکی یکی ببینند.
عکسی که میبینید یادگاری ماست از آن قاب کوچک،
از یک غافلگیری شیرین.
زیباترین منظرهای که یک اتاق میتوانست داشته باشد.
#پورخسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_صفر
#جوشن
هر چهارتا بچه خوابند. میدانم که علیالقاعده باید جایی دورتر را برای قرآن به سرگرفتن انتخاب کنم. اما عمداً سجادهام را به زور جا دادهام بینشان. روی آیکون رادیوی موبایلم میزنم و صدا را تا جایی که میشود کم میکنم. «یا عاصِمَ مَن اِستَعصَمَه... یا راحِمَ مَن اِستَرحَمَه..» همین یک خط مثل دینامیتی بغض را توی چشمهایم میترکاند. در ذلیلترین حالت روی مهر میافتم. «یا غافِرَ مَن اِستَغفَرَه...» حالا کلمات هم میخواهند از توی سینهام بیرون بپرند. توی حالت سجده صدایم گنگ و خفه به گوش خودم میرسد: «خدایا من اشتباه کردم... شاید این منم که این بلا رو سر معصومه آوردم. اونجایی که باید همراهیش نکردم. اونجایی که نباید سکوت کردم...» هق هقم میآید و کلمات را مثل رودی از دهانم میشوید و میبرد. «یا ناصِرَ مَن اِستَنصَرَه...»
حالا که معصومه نیست میخواهم داد بکشم، اما پرش آرام پلکهای نازک بچهها باعث میشود باز صدایم را قورت دهم: «خدایا! کمکم کن... کمکم کن... راه درست چیه؟ من ضعیفم. نابلدم. بیعقلم. تو که خدایی. تهِ همه این داستانایی. بگو من با معصومه چه کنم؟» صدای رادیو قطع و وصل شد: «یا حافِظَ مَن اِستَحفَظَه...»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
علی توی خواب غلت میزند و دستش از زیر پتو بیرون میافتد. «خدایا بچههامو دست خودت میسپرم. اصلا جز تو کی رو دارم؟؟»
بند دعا به الغوث الغوث رسیده است و ساعت نزدیک یازده. معصومه قرار بود یک ساعت پیش برسد. نگاهم از روی ساعت و خانه درهم برهم و چهره بچهها میگذرد و به قرآن پیش رویم میرسد. دست روی قرآن میگذارم و خدا را قسم میدهم: «خدایا! به حق همین امشب، قطعهای که تو این ازدواج غلط کار میکرده رو بهم نشون بده.»
حالم از گریه فراتر رفته است. «تموم این شبای قدر، برای معصومه دعا کردم. این شب قدر برای خودم، برای دلم دعا میکنم. خدایا منو به راهی ببر که صلاحم و رضای تو در اون باشه.» با تماس معصومه، صدای «خَلِّصنا مِنَ النّارِ» رادیو قطع میشود. اشکهایم را پاک میکنم و با صدای بمی میپرسم: «کجایی پس؟»
صدای معصومه عشوه و تهدیدی همزمان دارد: «گفتم که خونه میترا میمونم امشب. بخدا خستهم، تا ساعت هشت تو بازار دنبال جنس بودم. دارم میمیرم از خواب.»
به سقف نگاه میکنم و آه میکشم. «امشب نماز نخوناشم، دو رکعت نماز میخونن. چاقوکشا و لاتا این امشب رو توبه میکنن. دزدا میشینن تو خونه. مستا دهناشونو آب میکشن. شب بیست و سوم ماه رمضون، چطور میتونی بخوابی؟»
معصومه غلاف کلماتش را میاندازد: «چرا حرف تو کله پوکت فرو نمیره؟ چه ماه رمضونی؟ چه کشکی؟ اینا برای من ارزشی ندارن.»
قرآن را گذاشتم روی قلبم. قلب شکستهام. «تو کِی اینجوری شدی معصومه؟!»
نطق از پیش آمادهاش را با صدای جیغآسایی میخواند: «تقصیر تو و خوانوادهاته. من از هرچی اسلام و مسلمونی که شماها باشین متنفرم. حالم از نماز و...» حرفش را میبرم. سعی میکنم صدایم نلرزد. «تو راست میگی. من آدم بدی بودم. مسلمون حقیر و حالبهمزنی بودم. چرا خودتو خراب کردی؟ چرا برای اینکه منو نبینی خنجر کردی تو چشم خودت؟ اگه واقعا اسلامو میخواستی و منو نمیخواستی چرا ازم جدا نشدی؟» سکوت هیچ پالسی را جابجا نمیکند. قرآن را توی دستم بیشتر میفشارم. از دلم میگذرد «خدایا اگه معصومه تو رو نمیخواد، منم دیگه نمیخوامش.»
با صدای معصومه سکوت و تمام چیزهای بین من و او در این ده سال میشکند و خرد میشود: «گور بابای تو و اسلامت! من طلاق میخوام... دیگه به اون خونه برنمیگردم!»
تماس قطع میشود و دوباره صدای رادیو توی خانه میپیچید: «سُبحانَکَ یا لا إلهَ إلّا أنتَ... ألغَوث... ألغَوث... خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ»
حالا میدانم تمام سالهای بعد از اینِ عمرم را در همین لحظات، در لحظهی گرفتن این تصمیم خواهم زیست.
پایان.
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1168
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#کاشت_موی_رایگان_فوری😜
شب اومده به دستهای بابا نگاه میکنه و با غصه میگه: «دست من مو نداره!»🥹
منم براش کاشتم... 🥲😍🤣
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#با_فلسطین_نسبتی_دیرینه_دارد_قلب_من
صبح جمعه لیست اعمالش بلندبالا بود. میخواستم یک زائر فردگرا باشم و گوشهای بنشینم و تند و تند لیست ذهنیام را تیک بزنم.
خانمی کنارم نشست. چند بار به هم لبخند زدیم و چیزی تعارف کردیم. مدت طولانیای کنار هم نشسته بودیم. در استراحت بین دعاها پرسیدم: «کجایی هستید؟»
- فلسطینی.
- من ایرانیام.
خندید: «ایران با ماست.»
و من شروع کردم حرف زدن. انگلیسی را خوب میفهمید و حرف میزد؛ بهتر از من. برایش از شبهایی که تا صبح نخوابیدم گفتم و دانه دانه شبهای اتفاقات غزه را مرور کردم.
گفتم چقدر دلمان پیش مردم غزه بوده و گریه کردم.
وسط گریه حرف زدم و حرف زدم و او هم ...
گفتم حتی موقع غذا درست کردن برای بچههایم هم غصهی کودکان غزه آراممان نمیگذاشته و گریه کردم.
گفتم: «درسته زائران کشورهای مختلف حرفی نمیزنند ولی دلشان با مردم شماست. میترسند ابراز کنند.»
خیلی کریمانه گفت: «بله مسلمانان به ما لطف دارند و با مردم ما هستند.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
این تفکیکش بین حکومتهای خائن و مردم مسلمان خوب بود.
گفتم: «شما در غزه مردم عجیبی دارید. نیروی ایمان، آنها را تبدیل به مردم عجیبی کرده؛ مردمی مثال زدنی.»
خودش گفت: «مردم غزه بخاطر شرایط چند سال گذشته و ارتباط با قرآن چنین شدهاند. چیزی در آنها رشد کرده؛ ما میفهمیم که چقدر فرق کردهاند و از ما هم فاصله دارند.»
گفتم: «من این استیکر موبایل و پیکسل را برای این آوردم و زدهام که مردم بدانند امت اسلام آرمانهای مشترکی دارد.
فلسطین تبدیل به نماد تولّی و تبرّی ما شده است؛ تولّی و تبرّیای گسترده شده. از جنس تولی و تبریای که امام خمینی(ره) یادمان داده است. اسلام ناب محمدی. نه از جنس اسلام آمریکاییها که در زندگی فردیِ مصرفزده غوطهور است و با هر کفر و شرکی سازش دارد و نه از جنس متحجّرانی که به خاطر شیعه نبودن برخی از امت و دلایلی از این دست آنها را کنار گذاشتهاند.»
به او هم استیکر هدیه دادم و همدیگر را بغل کردیم و برای بار اول در این سفر گفتم: «بیا عکس بگیرم.»
خندید و گفت: «عکس با یکی از فلسطینیها!»
#فهیمه_فداکار
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#همرنگ
پارک بانوان بود یا سالن مُد؟!
گروهگروه زنها یا دخترهای نوجوان خوشتیپ دور هم جمع شده بودند. هر کدام از این تیپها حتماً اسمی داشتند و هر کدام از این لباسها هم همینطور. فقط میدانستم این تیشرتهایی که دختران نوجوان پوشیدهاند، کراپ است. شلوارها هم لابد بگ؛ اگر اینها هم انواع نداشته باشند.
خواهرهایم که آمدند، بساط بربری و پنیر و چای و میوه را پهن کردیم. بوی یاسی که به نظرم غلیظ بود، را به بوی بربری ترجیح میدادم، البته بعد از اینکه سیر شدم. بچهها را که دنبال گربه میدویدند میپاییدم و حواسم به حرفهای خواهرم مریم بود:
- ضدآفتاب بزن حتماً. اشتباه منو نکن. تو پوستت خوبه.
از جهت صدایش فهمیدم که با من است. از تعریفش خوشحال شدم. برگشتم سمتش و گفتم: «من کجا پوستم خوبه؟ این همه چاله چوله. پوست خودتم که مشکلی نداره.»
- نه بابا!، پوست من خیلی چروک داره. به زور بوتاکس، این شده.
بحث همیشگی شروع شد. از خط چشم دائم مهتاب تعریف شد. چشمهای گود مینا به مادرم نسبت داده شد. من هم گاهی تأیید میکردم و بیشتر ساکت بودم.
بچهها از دنبال کردن گربه خسته شدند و آب میخواستند. مهتاب دوباره به پسرش اصرار کرد که هوا گرم است و آستین کوتاه بپوشد. وقتی با تعجب دلیل این اصرارش را پرسیدم گفت: «زشته! همه آستینکوتاه پوشیدن. هوا گرمه آخه.»
بازهم سکوت کردم. مریم که دوروبر را نگاه میکرد گفت: «میبینی همه چه بد تیپ زدن؟ لباسای ارزون. رنگا همه تکراری.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
این بار نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و گفتم: «حالا من داشتم فکر میکردم که یه سریا چه تیپای قشنگی زدن. خوبه زیاد بیرون نمیاما، یهو میام همه چی برام جدیده.»
چندساعت بعد، در سکوت خانه نشسته بودم و سایتها را دنبال مانتو بالا پایین میکردم. «باسلام» لباسهای خوبی داشت و «اسنپ» قیمتهایش بالاتر بود. لباسهای بچگانه را هم باید میدیدم.
امروز هم چند ساعتی در بازار بودم. لباس بچگانه خریدم ولی از قیمت زیاد مانتوها نارحت به خانه برگشتم.
وقتی دیدم چندین ساعت از وقتم را هنوز در سایتها دنبال لباس هستم، شک کردم. با خودم گفتم: «حتما از عوارض بیرون رفتن و دیدن لباسای قشنگه.» خودم را سرزنش کردم که چرا اینقدر جوگیر هستم و تحت تأثیر قرار میگیرم.
هنوز صوتهای روزانه را گوش نداده بودم و روزانهنویسی هم نکرده بودم. لباس را به بعد موکول و برنامههایم را دنبال کردم.
بعد با خودم فکر کردم که چه چیز باعث شده که اینقدر تحت تأثیر جو قرار بگیرم. همان لحظه یاد این حرف افتادم که «اگر گروهی را از عمل بدی نهی نکنی، خودت از آنها میشوی.»
شاید کاربرد این حرف همینجا بود. از خودم پرسیدم که چرا اینقدر منفعل بودم؟ چرا وقتی خواهرها درگیر این بحثها بودند، بحث را عوض نکردم؟ اصلا بحثی به ذهنم نرسیده بود. چون همیشه همینطور بودم. در دل از این که بیشتر فکرشان را ظاهر پر کرده بود، ناراحت بودم. ولی در عمل چیزی نمیگفتم. حداقل باید تلاشی میکردم.
حالا من مانده بودم و استغفار برای خودم و همهی آنهایی که درگیر ظواهر شده بودیم.
#ر._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سکوی_پرش
صفحهی اینستاگرام را باز کردم و در قسمت جستجو اسم و فامیلش را به لاتین نوشتم. شش سالی بود که خبری از او نداشتم چون سارا هم مثل خیلی از همدانشگاهیهای دیگر عاشق صدای کشو قوسدار خانمی بود که میگفت: «مسافران عزیز تا چند دقیقهی دیگر فرودگاه امامخمینی را ترک خواهیم کرد.»
ادامهی جمله اهمیت چندانی نداشت چون «اپلای» مهمترین رؤیای زندگیاش بود.
از بین عکسهای پروفایل یکی به چشمم آشناتر آمد. چهار سالِ سخت را شانه به شانهی هم معادله حل کرده بودیم و در اشک و خندهی هم شریک بودیم. ناسلامتی دوست صمیمی بودیم. مگر میشود چهرهی سارا از یادم رفته باشد.
روی عکسش ضربه زدم. صفحهای پیش چشمانم باز شد. با دیدن عکسها و خواندن کپشنها احساس کردم به جای گوشی، یک لیوانِ استیل یخ به انگشتانم چسبیده است. هرچه بیشتر میخواندم و عکسهای مفتضحش در کنار بطریهای رنگارنگ و آدمهای جورواجور به چشمهایم اصابت میکرد اعضا و جوارحم بیشتر مثل قطبهای همنام یک آهنربای قطعهقطعه شده از هم فاصله میگرفت. قلبم دیگر در سینه جا نمیشد. زیر لب گفتم: «سارا این تویی؟»
باور کردنِ واقعی بودن عکسها از امتحانات برگزار شده در ساختمان ابنسینا هم سختتر بود.
- بالاخره به آرزوت رسیدی. بغل کردن کتابهای کَت و کلفت هوافضا توی دانشگاه اشتوتگارت به نظرت باکلاستره، نه؟
باکلاسی برایش خیلی مهم بود.
این را چهارده سال پیش که کتاب استاتیک را توی مترو در دستانش چرخاند تا نوشتهی لاتین کتاب دیده شود فهمیدم. وقتی با هیجان میگفت که بارانیاش را از مغازهی بیبی خریده و برند کفشش نایک است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همان چهارده سال پیش بود که نشستن در کلاسهای دانشگاه برایش مایهی افتخار شده بود. دانشگاهی که حتی تصور قبولی در آن، برق در چشمانِ بیرمق هر کنکوریِ از جنگ برگشتهای میاندازد و در همان حالِ سرمستی وقتی سینهاش را جلو میدهد چند سانتیمتری به قدش اضافه میشود.
تصویر یک چرخدندهی بزرگ سفیدرنگ، روی پسزمینهای آبی آسمانی با نوشتهای در میان آن با عنوان «دانشگاه صنعتی شریف»، ساختمان ابنسینا را برند کرده بود. سارا عاشق برند بود و حالا از همین سکوی ساختمان ابنسینا با اولین پرواز به یک آسمانِ آبی کمرنگ و بیرمق پریده بود.
در همینحال که دفتر خاطرات دوران دانشجویی را ورق میزدم ناگهان صدای افتادن یک ایمیل توی اینباکس گوشی، حواسم را از سارا پرت کرد. رویش ضربه زدم.
معاون آموزشی دانشکده تاریخ دفاع را تایید کردهبود. وقت زیادی نداشتم. نه برای تماشای مبارزهی سهمگین ذوقزدگی و اضطراب و نه برای تکمیل پایاننامه.
چند ماه بعد که با تمام مشقتها در حال نوشتن صفحهی تقدیم بودم، یاد روزهایی افتادم که برای انتخاب عنوان پایان نامه با استاد راهنما کلنجار رفته بودم.
- استاد برای من مهم اینه که موضوعی باشه که به درد ایران بخوره و کاربردی باشه.
میدانستم «پرواز دستهجمعی هواپیماها» موضوع روز دنیاست، ولی فقط بهخاطر اینکه برای کشورم آن را پیاده کنم زیر بار سختیها و پیچیدگیهایش کمر خم کردهبودم. به خاطر سفارش بابا که تاکید میکرد: «ببین برای این مملکت چیکار میتونی بکنی، همون کار رو بکن»
زمانی که شروع به انجام پروژه کردم تمام جزئیات را مطابق با شرایط ایران انتخاب کردهبودم. شرایط آب و هوایی، کریدور پروازی، اطلاعات مأموریت و هواپیماها، با همان ذوق همیشگی از همهشان لباسی دوخته بودم که تنها به تن «ایران»ِ من اندازه میشد.
روز دفاع که فرا رسید تن بیجانم به کمک خرماهای پیارم راهی کلاس سمعی بصری دانشکده شد.
سخت گذشت ولی بالاخره با نمرهی عالی جلسه تمام شد.
ساعتی بعد استاد راهنما، من و پدرم با قدی بلندتر و چشمانی براقتر روی سنگفرش منتهی به ساختمان ابنسینا قدم میزدیم و چرخدندهی سفیدرنگ کوبیده شده بر فراز آن برای اولینبار در ذهنم نه، بلکه در قلبم و در باورم پر قدرتتر از همیشه میچرخید.
حالا که چند دقیقهای به فجر صادق مانده و زینبسادات ششساله و زهراسادات دوساله پلکهای نازکشان را آرام روی هم گذاشتهاند دفتر خاطرات را میبندم.
دیگر حواسم پیش سارا نیست، حواسم پیش «وعدهی صادق» است. اولین عملیات ایران با تعداد زیادی هواپیما در یک پرواز دسته جمعی.
از اینکه آرزوی کاربردی بودن موضوع پایاننامهام به حقیقت پیوسته و «ایران» مقصد همهی پروازهایم شدهاست قلبم آرامتر از همیشه میزند.
#فهیمه_بهنامنیا
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
هر وقت مطلبی از دخترم تو گروه میذاشتم، بهش نشون میدادم و میگفتم: «مامان ببین حرفات قشنگ بوده بقیه پسندیدن، برات قلب فرستادن ...»
دیروز میگه: «مامان بیا ببین دارم چیکار میکنم!»
رفتم دیدم چهارپایه گذاشته داره ظرف میشوره!
میگه: «برو تو گروه مادرانه بگو دخترم منو غافلگیر کرد. برام ظرفا رو شست!»
#هدا_نیکآیین
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan