#تپشهای_قلبم_برای_تو
پسر چهار سالهام آبلهمرغان گرفت، تب نکرد و زیاد اذیت نشد. فقط پشتش چندتا تاول بزرگ زده بود و شب دوم توی خواب ناله میکرد. چندباری در خواب و بیداری میگفت درد دارم. در نهایت دمر شد و تا صبح راحت خوابید. این تنها لحظات سخت آبلهمرغان گرفتنش بود و فردای آنروز تاولها رو به بهبود رفتند.
حالا ده روز گذشته و همهی زخمها خشک شدهاند. امّا من وقتی لباسش را عوض میکنم و جای آن تاول درشت را میبینم، جایی از قلبم درد میگیرد. آنجایی که یک بچه پر از خاکستر و زخمهای ریز و درشت از زیر آوار درآمده و لای آن پتوی نجات زرورقی میلرزد. مادری هم نیست که نوازشش کند؛
یک جایی از قلبم در غزه...
#مطهره_طاهری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شمر_هزار_و_چهارصد_سال_پیش_مُرد
چندسال قبل که میخواستم دوره دو ساله طرحم را در دانشگاه علومپزشکی شروع کنم با یک پاسخ مواجه شدم:
«فقط بیمارستان سوانح و سوختگی جا داره. همه ترجیح میدن صبر کنن تا یه جای دیگه خالی بشه.»
ولی من رفتم. نه که گستاخانه، حالت قلدری به خودم بگیرم و بگویم من که از این چیزها نمیترسم. نه، برای این که دلم سوخت.
سوخت و رفتم به سوختگان خدمت کنم.
پایان طرحم را که بعد دو سال گرفتم، حس میکردم یک دهه گذشته. حس میکردم موهایم سفید شده. فکر میکنم حتی اگر آلزایمر هم بگیرم خاطرات آن دو سال از ذهنم پاک نمیشود؛ چرا که درد آنها، درد یک عمل زیبایی نبود. درد یک زایمان که پایانش با دیدن نوزادی به خوشی تبدیل شود، نبود. درد یک جراحی که قرار است بعد از آن از شرّ یک آزار جسمی آزاد شوی، نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دردِ یک شبه از زیبارویی به آدمی با صورت مچاله، بدون بینی و با چشمهای بدون پلک تبدیل شدن بود. دردِ شروع کج شدن و چسبندگی پوست دست و پا بود. دردِ روییدن گوشتهای اضافه و خارش و خارش بود.
وقتی یکی از خدماتیها با یک کلمن مستطیلی آبی رد میشد، خبر شروع دردناک یک زندگی بدون دست و پا بود.
آنجا ولی یک همدلی عمیق جاری بود. هیچ کارمندی پشت عینک، نگاه طلبکارانه به همراه بیمار نمیکرد و انتهای راهروی سمت راست را با صدای تحکمآمیز نمیگفت. بلکه دست همراه بیمار را میگرفت و او را به مقصد میبرد. گاهی حتی با چند جمله او را آرام میکرد.
آنها جسمشان میسوخت، ما جگرمان.
هنوز که هنوز هست بوی کباب تفریح سیزده به در برای من خوشایند نیست و پُلی برای یادآوری خاطرات بخش سوختگی است.
کسانی که در یتیمخانهها کار میکنند هم همین طور. چشمشان میخندد و جگرشان برای بچههای معصوم بی پدر و مادر میسوزد.
وای از آن لحظهای که این دو با هم قاطی شود.
وای از آن لحظهای که هم یتیم شوی و هم در آتش بسوزی.
وای از آن لحظهای که تاولها روی تن کودکی در تکاپوی یافتن خاکستر پدر و مادر میترکد.
پوست لولهشده خاکستری کنار میرود و گوشت صورتی رنگ مرطوبی فریاد میزند که با باند قهوهای و استریل و پماد سیلور نه، ولی حداقل با پارچهای مرا بپوشانید.
وای از آن شبی که در رفح گذشت.
شمر هزارو چهارصد سال پیش مرد.
شمر امروزت را بشناس...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
درمورد داستان معصومیت ازدست رفته
بااینکه میدونم دوروز توهفته میزارین توکانال
اما هرروز چک میکنم کانال تون رو
ازبس این داستان به من وزندگیم نزدیکه وباهاش ارتباط برقرار کردم
منم تا چند قدمی افتادن توگرداب دنیا زدگی وترجیح خودم بربقیه وخودخواهی
ومتلاشی شدن زندگیم رفتم
البته که شرایط من وزندگیم فرق داشت
ولی نزدیکه به این داستان
ازواقعی بودنش و اینکه این اتفاق تلخ برای یه زندگی افتاده واقعا دلم میگیره
کاش این مسخ شدگی که برای زنان پیش اومده
جوری به تصویر کشیده میشد که همه زنان میدیدند و بیدارمیشدن
به فرشته های خدا که هدیه شدن بهمون ظلم نمیشد😔
خداخودش نجات مون بده🤲
#مخاطب_کانال_بله
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عطر_قارچ_وحشی
هیچوقت پدربزرگ پدریام را به اندازه پدربزرگ مادریام دوست نداشتم و این همان چیزی است که این روزها آزارم میدهد.
پدربزرگ مادریام سراسر شور بود، سراسر محبت، و همه را نشان میداد. هر چه خاطره از او دارم، دامان پر محبتش بود، نگاه پر از شادیاش وقتی میدیدمان، و ما که روی سر و کولش بالا میرفتیم. دهها نوه بودیم اما تعدادمان باعث نشده بود که هر کداممان یک اسم خاص و یک شوخی مختصّ خودمان از جانب پدربزرگ نداشته باشیم.
علیبابا صدایش میکنیم. علیبابا سواد مکتبخانهای دارد. همیشه یا داشت قرآن میخواند یا با ما بازی و شوخی میکرد و یا اخبار میدید. آنقدر خانهشان را دوست داشتیم که انگار خانهاش در قُرُق فرشتهها بود.
اما چند عمل سنگین، زندگی را بر پدربزرگ سخت کرده؛ شاید دیدن همین روزهایش هست که برای کمتر دوست داشتن پدربزرگ پدریام عذابی افتاده در روحم.
پدربزرگ کمتر صحبت میکند. بیشتر در خودش غرق است. مادرم میگوید فقط گاهی اشکی میریزد و میگوید امید داشته تا زمان مرگش ظهور را ببیند و اکنون تیکتاکهای آخر عمرش است و تحمل اتمام عمرش را آری، اما ندیدن یار را ندارد.
همین هجرت علیبابا از برون به درون است که مرا یاد پدربزرگ دیگرم انداخته...
دیروز وقتی ورقههای قارچ را در ماهیتابه ریختم و شروع کردم به تفت دادن، همانجا که بوی هاگهای قارچ، آشپزخانه را پر کرده بود. دقیقا همان لحظه بود که غمی توأم با شرم بر سرم آوار شد.
یک صحنه را عین فیلمی که بکشی عقب تا یک سکانس به یاد ماندنیاش را دوباره ببینی، به نظاره نشستم؛
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
من حدودا هفتساله نشستهام در خانه پدربزرگ پدری. شب زمستانی سردیست و به جز من و او کسی در اتاق نیست. هر دوکنار علاءالدین قدیمی نشستهایم. او مثل همیشه که حرکاتش آرام و آهسته است کاملا با حوصله یک قارچ تقریبا بزرگ را که از اطراف باغ پیدا کرده روی علاءالدین برشته میکند. بویش کل اتاق را برداشته و اشتهایم را بدجور قلقلک داده. از ته دل آرزو میکنم یک تکه از آن نصیب من شود. کارش که تمام میشود، کل قارچ را میدهد به من، بدون اینکه حتی خودش مزه کند.
همینطور که قارچها را تفت میدهم، به بابابزرگ فکر میکنم که همیشه محبتش در لایههای عمیقتری از وجودش بود. هیچ گفتوگوی دونفرهی خاصی با او در ذهنم نیست. تنها خاطراتی که دارم؛ به محض پیاده شدن ما از ماشین که بین باغ و خانهشان پارک میکردیم، قدمزنان و کاملا آهسته میآمد، با ما سلامی میکرد و همانطور که طبق عادت دستهایش را پشت کمرش به همدیگر قفل کرده بود، برمیگشت سمت عموی کوچک و مادربزرگم، میگفت: «یه بزغاله برای بچههام بکُشید.» تفاوت روزهای دیدارمان در تفاوت کلمه بزغاله درجمله بالا بود که به خروس و بره و مرغ تغییر پیدا میکرد.
چرا بابابزرگ را کمتر دوست داشتم؟! آخر او هم ما را خیلی دوست داشت، فقط دوست داشتنش را ذبح میکرد، میپخت و میگذاشت توی سفره جلوی ما. شاید هم مشکل از ما بود که به غایت بیاشتها بودیم و همیشه در زیر موج پایینترین نمودار رشد دست و پا میزدیم.
حس میکنم عشقی نو یافتهام؛ عشقی از همان جنس دوست داشتن علیبابا.
کفگیر چوبی را کنار میگذارم و از شرم نمیدانم چه کنم. من حتی هفتهها میگذشت و یک فاتحه هم برایش نمیخواندم. با شرم و عذاب وجدان و چاشنی عشق شروع میکنم: «بِسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله ربِّ العالَمین...»
#مرضیه_دِیرنیک
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
+ فاطمه خانوم جانمازتو از وسط اتاق بردار لطفا!
- اون که مال من نیست.
+ پس مال کیه؟
- مال خداست.
+ چرا مال خدا؟!
- آخه اسم خدا روش نوشته شده، خودش باید بیاد جمعش کنه...
+ 😶🤕🤔
#حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_چهارم
#قرصهای_رنگی
درِ طوسی اتاق مشاور را زدم و داخل شدم. «سلام آقای دکتر. میدونم منتظر معصومه بودید، اما تصمیم گرفتم اینبار من به جاش بیام...»
آرنجهایش را روی میز بزرگِ رنگِ چوبش گذاشت و لبخندی تکراری تحویلم داد: «منتظرش نبودم.» داشتم مینشستم که انگار بین مبل و هوا متوقف ماندم. «جسارتا ما به توصیه خودتون همون روز اول، پنج جلسه مشاوره رزرو کرده بودیم و قرار بود جلسات اول معصومه تنها بیاد و صحبت کنه... آخه سه جلسه قبلی که میومد حرفی از تموم شدن رواندرمانی نزد.»
دستهایش از هم فاصله گرفت. «کدوم سه جلسه جناب؟ من ایشونو سه هفتهست که ندیدم.» دیگر ننشستم. خودم را شکستخورده و بیرمق پرت کردم روی مبل راحتی قهوهای سوختهای که جای مراجعان بود. با دست صورتم را پوشاندنم. دیدن حرکت خودکار قرمز توی دستهای روانشناس، عصبیام میکرد.
«باز رسیدیم به قصه روانپزشک؟ ششماه پیشم با هم رفتیم، دارو گرفتیم. سه روز خورد. بعدم همه رو ریخت سطل آشغال!»
دکتر تکیه داد به صندلی ارگونومیک سیاهش و پا روی پا انداخت. «گفتی روانپزشک چه تشخیصهایی گذاشته؟ دوقطبی، شخصیت مرزی، شخصیت نمایشی و...؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با جعبه بنفش دستمالکاغذی روی میز، بیخودی ور رفتم و آه کشیدم: «اسم به چه درد من میخوره دکتر؟ افسردگی ماژور! خود شیفتگی! اینهمه قرص رنگاوارنگ به چه درد من میخوره؟ لیتیوم! آسنترا! وقتی طرف اونقد خودشو همه چی تموم خیال میکنه که مراجعه به روانشناس و روانپزشکو توهین میدونه... وقتی همه رو قانع میکنه که این شوهرشه که مشکل روانی داره...»
دیگر نشد ادامه بدهم. حس کردم توی دور باطلی گیر کردم که فقط معصومه باید بخواهد تا نجات پیدا کنم. دکتر سرش را نزدیک آورد؛ انگار که بخواهد رازی را در گوشم بگوید. «تا حالا حرفی از طلاق...» ناخودآگاه زدم زیر خنده. واکنش عصبیام که فروکش کرد، توانستم قضیه سه سال پیش را تعریف کنم. «یه بار یه هفته قهر کرد رفت خونه باباش. بعد از سه روز منتکشی و پیغام و پسغام چی بگه خوبه؟ یا ۲۰۶ آلبالویی برام میخری یا طلاق!»
برخلاف انتظارم به جای نگاه کردن به من یا تایید و ردّم، دکتر داشت آرام انگشت میکشید روی سطح سفید کاغذهای روبرویش. «نذاشتی حرفم تموم شه آقا مرتضی. تو تا حالا پیشنهاد طلاق بهش دادی؟» خودم را جمع کردم و روی مبل، گونیا نشستم. «نه! برای چی؟ من چهارتا بچه دارم. دوتاشون که الان خونه مادرمن. دوتا دیگه هم یک ماهه هستن. کدوم مرد احمقی تو این وضعیت به طلاق فکر میکنه آخه؟»
دکتر درِ شکلاتخوری کریستال روبرویش را برداشت. داخلش پر از شکلات قلبیشکل بود با زرورقهای صورتی. شروع کرد شکلاتها را روی میز چیدن؛ مثل آدمهایی که اختلال وسواس فکری یا تقارن دارند یکی یکی و دقیق، پشتِ هم. «بیا برگردیم به قبل. سالها قبل. وقتی توی خونه پدرت دعوا راه انداخت؟ یا وقتی ناخن کاشت و چادرش رو برداشت؟ اصلا چرا وقتی فهمیدی دیگه نماز نمیخونه این فکر توی ذهنت نیومد؟ یا اگه اومد چرا با کسی مطرحش نکردی؟»
تمام تنم خیس عرق بود. مثل کوه یخی در استوا بودم که هر آن ممکن است تکهی عظیمی از وجودش جدا شود و توی آبهای گرم به سرعت غرق گردد.
دکتر منتظر جواب نبود. همه شکلاتها را برگرداند توی ظرفش. «باید علت این بیواکنشی رو که حالا به این کُنش اورژانسی رسیده در شما پیدا کنیم، آقا مرتضی. -از چی میترسی؟- این مهمترین سوالیه که تو این اتاق، هرکسی باید جوابشو پیدا کنه.»
بلند شد و برایم یک لیوان آب ریخت. وقتی لیوان را به دستهای یخکردهام رساند، پرسید: «تپش قلب داری؟»
آب را یک نفس بالا دادم و فرو رفتم در چرم نرم مبل. توی دلم از فروید و اثاثیه خوشنشین و راحت اتاق روانکاویاش تشکر کردم. سرم را عقب بردم و زل زدم به سقف آبی. «آریتمی قلبی... دکتر ونلافاکسین و پروپرانولول رو برا چه بیماریای تجویز میکنن؟» دکتر را نمیدیدم. اما میدانستم ایستاده و دارد دکمههای کت سرمهایاش را میبندد: «اضطراب فراگیر.»
با جوابش خودم را بیشتر توی مبل رها کردم. جلسه رو به اتمام بود. چشمانم سنگین و پر از خواب شد. پلکهایم که روی هم آمدند، همهی رنگهای اتاق در سیاهی فرو رفت.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1158
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
📬خیلی اغراق شده است؛
دیو و فرشته...
من با یک بچه، در حالی که هیئت علمی دانشگاهم و همسر کاملا همراهی دارم و خیلی فاکتورهای دیگه تا ماهها بعد زایمان حالم بد بود. من دوست ندارم روایت صفر و صدی..
📝دوباره همه قسمتهارو خوندم. چقدر واقعی و دقیق. اصلا بهش نمیاد یه زن نوشته.
💌خیلی داستان معصومیت از دست رفته رو دوست دارم و عاشق قلم خانم بهگام هستم
امیدوارم همیشه موفق و موید باشند❤️❤️
💌سلام و خدا قوت
در مورد داستان معصومیت از دست رفته فقط می تونم بگم فوق العاده است.
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@azadehrahimi
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#السلامُ_علَیکَ_أیُّها_العَبدُ_الصّالِح
تو به ما جرأت طوفان دادی...
#روح_الله_الموسوی_الخمینی
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_هم_فرزند_او_هستم
اول دبیرستان معلمی داشتیم که به ما درس خاصی نمیداد. با او کلاسی داشتیم به اسم «برهان».
هفتهای یک بار، دور کلاس روی صندلیها مینشستیم و او برایمان حرف میزد و اگر سوالی داشتیم، جواب میداد. گاهی هم برایمان سخنرانی و مستند پخش میکرد، با همان تلویزیون قدیمی توی کلاس.
آن کلاس به حساب نمرهای که نداشت، یک زنگ تفریح درست و حسابی بود اما برای من که آن روزها پر از سوال بودم، یک کلاس جدی و مهم محسوب میشد.
کمکم رابطهام با آن خانم معلم دوستداشتنی، صمیمیتر شد. خانم معلم میانسالی که قد کوتاه و صورت تپلی داشت. ریزه میزه بود با پوست سرخ و سفید، و با حرارت حرف میزد.
گاهی بعد از مدرسه، میماندم در اتاقش. همان کلاس برهان. به خاطر مهارتم در کارهای رایانهای، قرار بود در تدوین پاورپوینت برای موضوعات مختلف کمکش کنم. لابلای کار کردن، از او سوال میپرسیدم. او هم مشغول کارهایش بود و جوابم را میداد. گاهی هم کنارم روی صندلی مینشست.
یک بار که روی یکی از همان صندلیهای سبز رنگ دانشآموزی کنارم نشسته بود، از او پرسیدم: «خانم! شما امام رو خیلی دوست داشتید؟»
وقتی حرف امام میشد، چشمهایش برق عجیبی میزد. با همان چشمها و همان حرارت همیشگی گفت: «امام؟... امام هیچ وقت تکرار نمیشه. جونمونم براش میدادیم.»
برایم عجیب بود. من امام را نمیشناختم. مراودهای با سیاست نداشتم. بیشتر حرفهای سیاسی ذهنم، وامگرفته از شبکههای مخالف جمهوری اسلامی بود و ردّی کمرنگ از خاطرات بعضی بزرگترها از دههی پنجاه.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بعضی که در راهپیماییها شرکت کرده بودند و تعدادی از آنها هم آنروزها پشیمان بودند از انقلابشان. فضای زندگیام آن روز، این طور اقتضاء میکرد. چطور باید بین این حرفها جمع میبستم؟ تمام کنش سیاسی من آن روزها محدود میشد به یک بار شرکت در راهپیمایی روز قدس. آن هم بخاطر شدت انزجارم از اسرائیل. در همان راهپیمایی خیلی مراقب بودم شعار «جانم فدای رهبر» را با بقیه تکرار نکنم. رهبر که بود؟ او را نمیشناختم. حرفهای ضد و نقیضی دربارهاش شنیده بودم. نمیخواستم خودم را قاطی چیزی کنم که معلوم نبود چقدر درست است. بزرگترها همیشه میگفتند سیاست، بازی سیاستمدارهاست و مردم، این بین، مهرههای بازی. از مهره بودن خوشم نمی آمد.
اما مگر امام که بود که معلم دوستداشتنیام این همه دوستش داشت؟ باید از او بیشتر میفهمیدم.
از همان وقتها وبلاگ شخصیام رنگ و بوی دیگری گرفت؛ روزگار نوجوانی من، روزگار همهگیری وبلاگ بود. همچنان با معلم کلاس برهان، در ارتباط بودم. از او سخنرانی میگرفتم و با مادرم توی خانه تماشا میکردم. درِ دنیای جدیدی روبرویم باز شده بود. کمکم با آدمهای جدیدی آشنا شدم. با کسانی که در وبلاگهایشان از این دنیای جدید مینوشتند. امام در زندگی آنها کسی بود برای خودش. عکسش را توی خانههایشان داشتند. اما این دنیای جدید، از آنچه که فکر میکردم عجیبتر بود. دنیای شبهات، پایانی نداشت.
یک روز که کلافه بودم از دنیای متناقض تازهام، نشستم پای صفحه کلید و هر چه دلم میخواست نوشتم. توی وبلاگم اعلام کردم که: «من یک نوجوانم و دلم میخواهد بیشتر بدانم. این آدمهایی را که از نظر شما مقدّسند، جور دیگری شناختهام. من شنیدهام اهل سیاست، ریالی نمیارزند چه رسد به اینکه بخواهم برایشان جان بدهم یا وارد مبارزهای بشوم. اما دلم میگوید این امام و آقا، آدمهای خوبی هستند. دوستشان دارم. لطفاً کمکم کنید.»
در نظرات همان مطلب بود که یک نفر اعلام آمادگی کرد سوالاتم را جواب میدهد. سوالاتی که شاید رویم نمیشد از معلم برهان بپرسم.
چند تا ایمیل بینمان رد و بدل شد و نشانی خانهمان را برایش فرستادم تا چند تا دیویدی برایم بفرستد. میگفت فیلمها و مستندهایی هست که اگر ببینم، حق و باطل برایم روشنتر میشود.
یکی از مستندها، مستندی بود از شبکهٔ بیبیسی جهانی. راجع به آیتالله خمینی و انقلاب ۱۹۷۹ ایران.
برایم خیلی جالب بود شبکهای که خودش را دشمن جمهوری اسلامی میدانست، علیرغم تلاش زیادش، باز هم نتوانسته بود بعضی حقایق را بپوشاند، خصوصاً راجع به آیتالله خمینی.
شروع کردم بیشتر خواندن و دانستن، پشت کردن به تردید و سلام کردن به اعتماد. گوش دادن صحبتهای امام و آقا از تلویزیون. کمکم دلم شده بود چشمهای که مهر این دو نفر، از آن میجوشید و دیگر عقلم، مقاومتی نمیکرد چون برای پرسشهایش، جواب ردیف کرده بودم.
به خودم که آمدم دیدم سوم دبیرستانم و یک آدم متفاوت. دلم که میگرفت با عکس امام در اول کتاب درسیام درد دل میکردم. آن زمان، تنها عکسی بود که بیرون رایانهام از امام داشتم.
به او میگفتم چقدر دلم میخواست زمانهای را که او در آن زنده بوده درک کنم. چقدر دلم میخواهد راه نیمه تمامش را ادامه بدهم. چقدر دلم میخواهد شبیه شهدا بشوم. از او ممنون بودم که یادم داده بود میشود تعریف تازهای از سیاست داشت و به جهان، نشانش داد.
حالا دیگر خودم را یک نسل چهارمی میدانستم. نسل چهارم فرزندان خمینی...
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پدر،_عشق،_پسر
توی دستش آلبوم میلرزید. اما همچنان اصرار داشت که لذت دیدن جوانیهایش را با دخترکم که نتیجهاش باشد، شریک شود. دخترم روی پای پدربزرگ پدرشْ نشسته بود و پشت هم سوال میکرد: «این کیه؟ این اسمش چیه؟ اینجا کجاست؟» دست کارگری چروکش را با آن رگهای برجسته آبی روی سر دخترم کشید. صفحه ورق خورد. توی صفحه جدید فقط یک عکس بزرگ بود که عمیق و نافذ میخندید. عکسش آنقدر با بقیه متفاوت بود که دخترم به لحنش هیجان و کشش بیشتری داد و پرسید:«وااای، آقاجون! این کیه؟»
پیرمرد آلبوم را بالا آورد و لبهایش را روی عکس گذاشت. بوسه طولانیاش که تمام شد با بغض گفت :«این امامه.»
دخترم دست گذاشت روی عکس صفحه مقابل. با ذوق داد زد: «اینو میشناسم من! این عمو حسینه! بابام گفته شهید شده ولی دیگه نیومده.»
لرزش دست پیرمرد برگشت. روی گونهی شهیدش دست کشید و گفت: «اینم پسر امامه.»
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آن_ایوان_ساده_دوستداشتنی
هشت، نُه تا بچهی ریز و درشت را ردیف میکردند و توی آن شلوغی چهارده خرداد، راه میافتادند سمت جماران.
مامان و خالههایم با اتوبوسی که خانمهای محله هم در آن بودند، ما را برای کشف ابعاد زندگی امام، دنبال خودشان میبردند.
سنّم خیلی بود، ده، دوازده سال. دخترخالهها هم همینطور؛ یکی، دو سال بالا و پایین.
از اتوبوس که پیاده میشدیم تا به خانهی آجری کوچکی که رهبر یک کشور در آن زندگی کرده برسیم، به هِن و هِن میافتادیم. خدایی خوب حوصلهای داشتند که ما غرغروها را همراه خودشان راه میانداختند.
وسط آن کوچهپسکوچههای پر شیب، یکی دستشوییاش میگرفت، یکی تشنه میشد. یکی کج میرفت. آن یکی را از پشت یقه باید میگرفتند و راستش میکردند.
به خانهی امام که میرسیدیم اما همه ساکت میشدیم و چهارچشمی حیاط را نگاه میکردیم. شلوغ بود و هر گوشهاش یکی ایستاده و چند نفر بازدیدکننده دورهاش کرده بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
یکبار کنجکاو کنار یک گروه رفتم و سرم را از بین شانههای خانمها که بهم چسبیده بودند داخل بردم. مرد خطاطی نشسته بود پشت یک میز کوچک. هر کس نوبتش میشد، هر چه میخواست میگفت و او با قلم و دوات روی برگهی آچهار با حاشیههای زیبا مینوشت.
من هم صدایم را بالاتر بردم و بعد از نفر قبلی «یا ابالفضل» را گفتم.
مرد به قد و قوارهام نگاهی کرد و با خنده قلمش را توی دوات برد. بعد از صدای قیژ قلم روی کاغذ چیزی که گفته بودم را توی دستم گذاشت.
سکویی پُلمانند کنار حیاط بود، که آخرش به یک در میرسید. بالا رفتم و روی بالکن خانه رسیدم. صورتم را چسباندم به پنجرهی سرتاسری اتاقها و داخل را نگاه کردم. *یک ملحفهی سفید که جلوی پشتیها روی زمین برای نشستن کشیده بودند.
حتی از خانهی کُلنگی عزیز قبل از خراب کردن و پنج طبقه بالا بردنش هم سادهتر بود.*
پایین آمدم و مامان را پیدا کردم. تازه نفسش با بچهی توی بغل جا آمده بود.
- مامان مطمئنی امام اینجا زندگی میکرده؟
مامان بچه و چادرش را جمع و جور کرد: «بله. این پُل رو میبینی؟ تازه امام از همین جا میرفته توی حسینیه و سخنرانی میکرده.»
تعجب جای شیطنتها و غر زدنهای قبلمان را گرفته بود.
از خانه بیرون رفتیم و توی صفی ایستادیم که نمیدانستیم قرار است به چه برسیم. صف که راه افتاد و جلوتر رفت. وارد راهروی بیمارستان شدیم. دهانم باز مانده بود و سرم مثل بادبزن به اطراف میچرخید. بچههای دیگر هم فقط راه میآمدند و از نِق زدنهای قبل هیچ خبری نبود.
روبهروی اتاقی رسیدیم که تخت بیمار به صورت کج وسط آن گذاشته شده بود.
یکی از دکترها با روپوش سفید ایستاده بود و با دست اتاق را نشان میداد: «امام روزهای آخر عمرشون توی این اتاق بستری بودن. ایشون گفتند اگر امکان داره تخت منو به سمت قبله کج کنید و این تخت رو همون طور مثل اون روزا نگه داشتیم.»
نزدیکی به کسی که فقط عکس او را دیده بودم، برایم جالب و جذاب بود. آنقدر که تا چند سال بعد هم چهارده خرداد، بدون اعتراض راه پر زحمت را بالا میآمدم تا حس خوب آنجا را دوباره بچشم.
نماز ظهر را در حسینیه امام میخواندیم و آنقدر سرمان را به سمت آن صندلی خالی با پارچهی سفید رویش بالا میگرفتیم تا صدایمان کنند و برویم.
حالا که اینها را نوشتم، فکر میکنم باید دوباره آن محله و خانه و تخت مورّب را ببینم. باید به بچههایم سادگی دنیای این مرد را در عین پختگی و زیرکی در رهبریشان نشان دهم.
شاید دوباره با مامان و بچهها مسافر جماران شوم...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یک_فرد_بیعدد!
اولین بار خانهی عمو اکبر دیدمش. همانوقت که با جمعیتی سی، چهل نفره از فامیل، از اصفهان، مهمان خانهشان در تهران شده بودیم.
آنشب قرعه به نامم افتاد و برخلاف میلم روی تخت هاجر خوابیدم.
هاجر، دختر عمو اکبر عاشق طبقهی بالایی تخت بود و میگفت فاز کشف و شهود دارد و از آن بالا چیزهایی میبینی که از این پایین عمرا دیده شود.
موقع اذان صبح که بیدار شدم و برای رهایی از ترس سقوط از ارتفاع چرخیدم سمت کتابخانه، در نور کمجان چراغ خواب، یک شیء مرموز روی سقف کتابخانه نظرم را جلب کرد. شبیه قاب عکس بود. به سختی از لبه تخت آویزان شدم و عکس را قاپیدم.
یک عکس سیاه و سفید بود با کلی دست و کله! و یک حاج آقای سید که روبروی آدمها انگار داشت دست تکان میداد.
توی هال، بابا و عمو اکبر پشت سر آقاجان قامت بسته بودند. رفتم کنار بابا. سلام نمازش را که داد عکس را نشانش دادم: «بابا اینا کیاند؟»
مکث کرد، چشمانش برق زد و موج برداشت. به عکس خیره شد و درجایی بین هیاهوی آدمها، آرام گرفت. نفس عمیقی کشید: «ایشون امام خمینی هستن.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- امام خُمِیلی کیه دیگه؟
- خُمیلی نه! خمینی. این عکسو من و عمو اکبر شب وفاتشون به تعداد زیاد چاپ کردیم و بردیم مسجد. از اون همه عکس فقط یکیش برا خودمون موند که تا سالها با اکبر سرش دعوا داشتیم. اکبر یادته؟
عمو اکبر خندهای کرد و سرش را تکان داد.
- بابا! خمینی امام چندمه؟
بابا متعجب به من و بعد به عمو اکبر نگاه کرد که آقاجان گفت: «امام خیمنی عدد نداره بابا. امامهایی که عدد ندارن ما رو راهنمایی میکنن برسیم به امامهای عدد دار. امام خمینی هم حکومت اسلامی درست کرد که سطح ایمان مردم بالا بره و ماها راحتتر بتونیم یاور امام دوازدهم بشیم.»
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شما_امروز_کدام_طرفِ_تاریخ_ایستادهاید؟
«چرا حماس خودش رفته توی تونلها پناه گرفته و زن و بچه رو زیر بمبارون رها کرده؟»
این سوال را یک اسرائیلی توی اینستاگرام زیر پُستِ یک دکتر از اهل غزه کرده بود.
تمام کامنتها را بالا و پایین کردم. بیشترین پاسخ به او داده شده بود.
ترجمهی کامنتی که چینی جوابش را داده بود، لمس کردم. پروفایلش مردی چشمبادامی را نشان میداد: «مگر در کشور خودشان باید سرپناه داشته باشند؟ کشور خودشان هست. شما ناامنش کردید.»
اینستا، جملهها را دستوپا شکسته ترجمه میکند، اما باز هم یک کار خوب کرده باشد، همینست.
ترجمهی کامنت انگلیسی که اسمش mariya بود را خواندم: «چرا اسراییل خودش از فلسطین پرواز نمیکند؟»
منظورش این بود که چرا خودتان هنوز آنجایید و جُل و پلاستان را جمع نمیکنید، بروید؟
کاربر اسرائیلی جواب داده بود: «ما تا آخر همینجا میمانیم.»
استغفراللهی گفتم. چقدر وقیح هستند.
توی همین پُست، دکتر گانور، ده عکس را به اشتراک گذاشته بود. در هر کدامشان داشت یک بچهی زیر یکسال را معاینه میکرد. عکس اول، دختربچهای بود با چشمهای آبی و لباس سرهمی بافت که لابد مادرش تا آخرین روزهای بارداری با وحشت و زیر تمام بمبها دانه، دانهاش را ذکر «حسبیالله» گفته و سَر انداخته بود.
✍ بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در عکس دوم، دکتر جوانِ غزهای بچه را بالا، جلوی صورتش آورده بود و لُپِ سفیدش را میبوسید و توی عکس نوشته بود: «غزه، قشنگترین بچههای جهان را دارد.»
اما زیر همین عکسهایی که سینهی مردم جهان را سوزانده و تمام انسانهای باشرف را به تلاطم انداخته، چه نوشته بود؟
وقتی ترجمهی زیر پست را خواندم، با اینکه حدس میزدم چه نوشته باشد، باز هم بدنم زیر عرقِ سردِ شرم رفت. نوشته بود:
«تمام این بچهها سوختند.»
«در رفح سوختند.»
سهمم از انزجار جهانی را با پیامی که چند روزیست زیر تمام پستهای اهالی غزه میگذارم برداشتم:
«إيران تحترق في حزن الإخوة و الخوات الفلسطينيين.»
چند تای دیگر پستهای دکتر عرب را بالا و پایین کردم. چند لحظه به عکس دخترکی که با دو انگشت، عدد دو را جلوی صورتش گرفته بود، نگاه کردم. موهای پریشان و صورت خاکی دختر و چشمهایش که نایِ باز ماندن نداشت، اما میخندید خیرهام کرد.
یاد کامنتی که زیر یکی از پستها خوانده بودم افتادم. جلوی پروفایلِ زنی با موهای بلوند در دو طرف شانههایش به انگلیسی نوشته شده بود: «من اهل برزیل هستم، شما مردمی قوی هستید. شما مرا در حیرت بردید!» و چندین علامت دست زدن هم به دنبالهی جملهاش ردیف کرده بود.
نامهی اخیر آقای خامنهای به دانشجویان آمریکا که توی سایتشان به انگلیسی ترجمه شده بود را توی کامنتها فرستادم تا به دست هرکس که نرسیده، برسد و بداند که همین امروز که تاریخ دارد ورق میخورد، طرف درست تاریخ ایستادهاست.
palomavilchis، نام زنی بود با موهای شرابی که نیمرخ صورتش در عکس پروفایلش معلوم بود. متن بلندی در جواب آن کاربر اسرائیلی نوشته بود که بخشهای زیادی از آن را اینستا نتوانسته بود، خوب معنی کند. اما جملهی آخرش این بود: «مسلمانها و یهودیان نزدیک به هم و متحد زندگی میکردند تا اینکه صهیونیزم همه چیز را مسموم کرد.»
چندین خط علامت گریهای که در یکی از کامنتهای به زبان عرب بود، باعث شد تا ترجمهاش را بخوانم: «ما را ببخشید که هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم برای شما.»
یکی از پاسخهای زیادی که به این کاربر عرب زبان داده بودند، به زبان چینی بود که البته بعد فهمیدم از کرهی جنوبی پیام فرستاده شده: «من اهل کرهی جنوبی هستم و برای غزه همدردم. شما میتوانید با فشار آوردن به قضات خود و راهپیماییهایتان برای غزه کاری کنید.»
جهان دست در دست هم دادهاند، همانطور که کاربری به انگلیسی نوشته بود: «از هر جای جهان هستید با هم و به غزه مهربانی کنید.»
این جهان یک فریاد کم دارد، یک صیحه.
یک «یا اَهلَ العالَم اَنا المَهدی» مانده تا شکست ظلم و ویرانی استبداد...
شما امروز کدام طرفِ تاریخ ایستادهاید؟
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#صلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_جَوادَ_الأَئِمّه
بچهها داشتند توی کوچه بازی میکردند. از دور گرد و خاکی پیدا شد. مأمون بود که داشت به شکار میرفت. همه بچهها فرار کردند؛ اما یکیشان سر جایش ایستاده بود.
مأمون جلوتر آمد: «تو چرا فرار نکردی؟»
_فرار مال گناهکار است، من گناهکار نبودم. راه هم تنگ نیست که من جلوی راه تو را گرفته باشم.
بیشتر نگاهش کرد. با تعجب پرسید: «تو کیستی؟»
- من محمدم، پسر علیبنموسی.
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یا_جوادالأئمّه_أدرکنی
عیدیِ عیدِ فطر امسالمان، یک سفر عتبات بود که به لطف حق روزیمان شد.
برعکس همیشه که کاروانها، زیارت کاظمین را به روز آخر سفر موکول میکردند، از نجف راهی کاظمین شدیم.
بعد از یک پیاده روی طولانی به هتل رسیدیم و ناهار نخورده و خسته از هر پنجره و هر طرف که سر چرخاندیم، خبری از حرم نبود و این یعنی به حرم نزدیک نیستیم.
قرار بود استراحتی کنیم و مشرّف شویم حرم. بعد از سروسامان دادن به کارهای بچهها، از جلوی پنجره کوچک راهرویی که خواب را به نشیمن اتاقمان وصل میکرد رد شدم. تماما با شیشهماتکن پوشیده شده بود. یک قاب کوچک از شیشهماتکن با شیء نوکتیزی کنده شده بود. پا بلند کردم ببینم آن طرف پنجره کجاست و چیست؟!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اصلا انتظارش را نداشتم...
شادی و هیجانم را با این جملات و لحنی عاشقانه بروز دادم:
«عزیزم.. الهی قربونت برم... تو چقد قشنگی آخه! وای خدای من!»
همین چند جمله کافی بود تا کنجکاوی بچهها وپدرشان تحریک شود.
- چیه؟؟ چی شده باز احساساتی شدی؟؟... چهخبره؟!
صدای پسر بزرگم بلندشد : «وای خدا! لابد لونهی یاکریمه.. میخواد تا صبح نذاره بخوابیم...»
زهرا و محمد فوری دستبهکار شدند. صندلی را میکشیدند تا ببینند چه چیزی مادرشان را اینطور به وجد آورده.
تا دقایقی بعد که صندلی به پای پنجره برسد و کنجکاوی، پدر و پسر را از گوشی و تخت جدا کند، قربانصدقههای من ادامه داشت...
کنار کشیدم تا آن منظرهی زیبای ۵×۸ سانتیمتری را یکی یکی ببینند.
عکسی که میبینید یادگاری ماست از آن قاب کوچک،
از یک غافلگیری شیرین.
زیباترین منظرهای که یک اتاق میتوانست داشته باشد.
#پورخسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_صفر
#جوشن
هر چهارتا بچه خوابند. میدانم که علیالقاعده باید جایی دورتر را برای قرآن به سرگرفتن انتخاب کنم. اما عمداً سجادهام را به زور جا دادهام بینشان. روی آیکون رادیوی موبایلم میزنم و صدا را تا جایی که میشود کم میکنم. «یا عاصِمَ مَن اِستَعصَمَه... یا راحِمَ مَن اِستَرحَمَه..» همین یک خط مثل دینامیتی بغض را توی چشمهایم میترکاند. در ذلیلترین حالت روی مهر میافتم. «یا غافِرَ مَن اِستَغفَرَه...» حالا کلمات هم میخواهند از توی سینهام بیرون بپرند. توی حالت سجده صدایم گنگ و خفه به گوش خودم میرسد: «خدایا من اشتباه کردم... شاید این منم که این بلا رو سر معصومه آوردم. اونجایی که باید همراهیش نکردم. اونجایی که نباید سکوت کردم...» هق هقم میآید و کلمات را مثل رودی از دهانم میشوید و میبرد. «یا ناصِرَ مَن اِستَنصَرَه...»
حالا که معصومه نیست میخواهم داد بکشم، اما پرش آرام پلکهای نازک بچهها باعث میشود باز صدایم را قورت دهم: «خدایا! کمکم کن... کمکم کن... راه درست چیه؟ من ضعیفم. نابلدم. بیعقلم. تو که خدایی. تهِ همه این داستانایی. بگو من با معصومه چه کنم؟» صدای رادیو قطع و وصل شد: «یا حافِظَ مَن اِستَحفَظَه...»
✍ادامه در بخش دوم؛