eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
769 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠 تا چشم روی هم گذاشتیم همه بزرگ شدیم و رفتیم پیِ زندگیمان، اما هنوز در هر موقعیتی که پیش می‌آمد از دیوار صاف بالا می‌رفتیم.😉 💠 همین کارها و بازی‌های عجیب و غریب با پسرم کار دستم داد و مهره‌ی گردنم آسیب دید. کارم به بیمارستان و اتاق عمل کشید.😔 💠 وقتی مرخص شدم حسابی روحیه‌ام را باخته بودم، 😔 باید یک‌جا می‌نشستم و سرم را حرکت نمی‌دادم. دل مصطفی را می‌خواست. بمب انرژی بود این مرد... 😍 💠 چشمم به ساعت بود و گوشم به زنگ، اما انگار بی‌معرفت خیال آمدن نداشت. 😔 دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. چیزی شبیه بغض میان گلویم پیچید. از مامان مدام سراغش را می‌گرفتم و او هم تکرار می‌کرد که امروز چهارشنبه است و هیئت دارد. مگر می‌شد که نیاید؟! 💠 بالاخره صدای زنگ بلند شد،😍 صدایش زودتر از خودش وارد خانه شد: «پاشو خجالت بکش، این‌قدر ننه من غریبم بازی در نیار. این سوسول بازیا به تو نیومده!»😉 💠 اومد کنارم نشست و گفت: «اصلا پاشو کولت کنم دور اتاق بچرخونمت!»😁 💠 آن‌قدر حرف زد و شوخی کرد که یادم رفت چقدر دل‌تنگ بودم. میان حرف‌ها و شوخی‌هایش کتاب "ابراهیم هادی" را داد دستم و گفت: «اینو بخون!» 📔 بی حوصله نگاهی به کتاب کردم و گفتم: «تو که میدونی من حال خواندن کتابی که تهش تلخ باشه رو ندارم!» گفت: «این یکی فرق می‌کنه. داستان زندگی یک شهیده!»💕 💠 به خاطر مصطفی نصفش را خواندم اما کم آوردم، آخر مثل شدن یکی مثل مصطفی را میخواست.🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ یکی از بچه های محله اسمش بود. در پادگان ملارد کار می‌کرد. ✨ چون ظاهرش مثل بچه‌های بسیج نبود و شلوار لی می‌پوشید و ریشش را می‌زد، خیلی از بچه های پایگاه با او سرد برخورد می‌کردند.😔 ✨ آبان ۱۳۹۰ برای امضای برگه مرخصی‌اش پیش می‌رود. قرار بود پنجشنبه جشن عروسی‌اش باشد.💕 قبل از خروج از پادگان به خاطر انفجار شهید می‌شود و نامش جزو می‌ماند.🌹 ✨ مصطفی وقتی خبر شهادت جواد را شنید، خیلی به هم ریخت. مدام با ناراحتی سر تکان می‌داد و می‌گفت: «این همون جوادیه که بچه‌های پایگاه خیلی باهاش قاطی نمی‌شدن. شهادت جواد برام مثل سیلی محکمی بود که حواسم رو بیشتر جمع کنم!»😔 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔅 مصطفی منطق خودش را داشت وقتی حرف سوریه رفتن پیش آمد، مخالف یا موافق بودن اطرافیانش برایش فرقی نداشت، چون وقتی راهی را برای رفتن انتخاب می‌کرد، باید تا ته آن می‌رفت.👏 اصلا آن همه دوره دیده بود تا یک روز به این نقطه برسد. عادتش این بود که خودش را برای رسیدن به خواسته و هدفش به آب‌و‌آتش بزند. 👏 🔅این کار را کرد و بالاخره راهی سوریه شد. اگر هر بار کسی به مصطفی اعتراض می‌کرد که چرا میروی، می‌گفت: «اسم من "مصطفی" است. این اسم تبعات داره و گرنه به جای مصطفی من را کامبیز صدا می کردید.» 🔅بعد از هر سفر به سوریه مثل آینه ای می‌شد که بیشتر صیقل خورده. هرچند هنوز شیطنت‌هایش سرجایش بود. 😉 🔅وقتی که سوریه بود اولین کارم بعد از نماز صبح پیام دادن به مصطفی بود. حتی از میان کلمات تایپی می‌شد از این بشر انرژی گرفت.💕 انرژی‌اش از همان راه دور هم به ما می‌رسید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 یک بار مصطفی از ناحیه‌ی پا مجروح شده بود. از بیمارستان مرخص شد و داشتیم باهم برمی‌گشتیم. من پشت فرمان نشسته بودم و مصطفی هم کنار دستم بود. 🍃 در ترافیک بودیم و او هم مشغول صحبت کردن با تلفن. 📱 🍃 بنده‌خدایی آمد کنار دست ما ترمز کرد، نگاهی به داخل ماشین انداخت و دید خانم‌ها همه چادری، مصطفی هم با پیراهن یقه آخوندی و ریش نشسته. طرف یک فحش رکیک داد و تا راه باز شد سریع گازش را گرفت و رفت. 🍃عصبانی شدم 😡 و پایم را روی گاز گذاشتم که جلویش بپیچم و از ماشین پیاده‌اش کنم. 🍃 مصطفی مچ دستم را گرفت و گفت: «داداش تو ماشین زن و بچه نشسته. اون بنده خدا هم از روی نفهمی یه حرفی زده، ما نباید آتش بیار معرکه باشیم که!» 🍃 همان‌جا مطمئن شدم که مصطفای پرشروشور دوران کودکی به مردی صبور تبدیل شده.👏 🍃وقتی برای چندمین بار تیر خورد و در بیمارستان بستری شد، امیرحسین حاج نصیری آمد پیش او و خواهش کرد که هرطوری شده کارش را ردیف کند تا به سوریه برود.🙏 🍃 امیرحسین با دلخوری تعریف کرد: «رفته بودم پیش یکی از فرمانده‌ها تا رضایت بده و راهی بشم. طرف با پرخاش گفت: «مگه اونجا حلوا خیرات می‌کنن که میخوای بری؟» 😡 منم جوابش رو با تندی دادم. 😠 از اون موقع دیگه هر کاری می‌کنم نمی‌ذارن حتی اسم سوریه را بیارم!» 😔 مصطفی همان‌طور که دراز کشیده بود گفت: «اشکال نداره. یه خودکار و کاغذ بیار تا برای حاج قاسم نامه بنویسم که بری!»😊 🍃 هر چه گفت امیرحسین نوشت و بعد هم به من اشاره کرد و گفت: «بده نامه رو داداشم تایپ کنه. تا حالا نامه‌ی هر کسی رو تایپ کرده، بالاخره رفته سوریه!»🌹😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔷 قرار شد همه قبل از رفتنش خانه‌ی مامان و بابا جمع شویم. مرتضی نیامد، اما آبجی با تمام بدحالی پسرش، امیرعلی، آمد. من هم با اینکه موقع نصب تابلو و کار با موتورجوش چشمانم به اصطلاح برقزده بود و باز نمیشد، رفتم. دلم نمی‌آمد حتی یک لحظه دیدار مصطفی را از دست بدهم. 💕 🔷 شام هم کله‌پاچه داشتیم. بعد از شام، مصطفی گیر داد که «بیا برات قطره‌ی چشم بریزم!» 😉 می‌دانستم می‌خواهد سربه‌سرم بگذارد، اما آن موقع دوست داشتم سرم را به این بهانه روی پایش بگذارم.❣ تا دهانم را باز کردم که بگویم جان من اذیت نکنی، قطره‌ی تتراسایکلین را داخل دهانم خالی کرد.😄 دلم نیامد تلافی کنم، اما تا یک هفته هیچ طعمی را نمی‌فهمیدم.😩 🔷 مردادماه رفت، مجروح هم نشد. مثل همیشه انگار منتظر بودیم تا یک جایش زخمی شود و رضایت بدهد تا چند وقتی ببینیمش، اما این‌بار رفتن و ماندنش انگار تمامی نداشت. 😔 🔷 مرداد جایش را به شهریور داد. فاطمه اول مهر رفت مدرسه، اما مصطفی مدرسه‌رفتنش را ندید. 😔 محرّم آمد و مصطفی نیامد تا هیئت را برگزار کند. 😔 🔷 هر چه روزها می‌گذشت دلهره‌ی ما هم بیشتر می‌شد. به خصوص به دلیل خبرهایی که از عملیات در حلب داشتیم. تمام دوست و فامیل و آشنا تا مرا می‌دیدند می‌پرسیدند: «از مصطفی چه خبر؟» من هم به شوخی می‌گفتم: «شهید شده!»😉 همه می‌خندیدند و می‌رفتند. 🔷 ظهر تاسوعا تمام شد، اما هنوز خبری از مصطفی نبود. کم‌کم دلمان شور افتاد. ظهر جایش را به شب داد. دیگر بی‌قرار بودیم. با مامان و بابا رفتیم خانه‌ی مصطفی. موبایلم زنگ خورد. دایی حسین بود. قلبم هرّی ریخت. از مامان فاصله گرفتم و گوشی را جواب دادم. دایی گفت: «متاسفانه خبر خوبی ندارم، بچه‌ها خبر شهادت مصطفی رو آوردن!»🌹 🔷 نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. همه چشمشان به من بود. گوشی را قطع کردم تندتند گفتم: «دایی نگران بودن و گفتن اگه خبری شد من رو هم در جریان بذارین!» 🔷 خیلی نگذشت که خبر شهادتش تایید شد.😔🌹 انگار همه‌ی خانه یک لحظه در بهت فرو رفت. در کوچه قیامت شد. بچه‌های بسیج، خانم‌ها و آقایانی که تازه خبر را شنیده بودند، به کوچه آمده بودند. 🔷 انگار آن شب تمام نمی‌شد. آخر روز جمعه بود، تاسوعا بود، اما مصطفی نبود. به عکسش نگاه می‌کردم. لبخندی پرمعنا داشت. نمیدانستم در آن اوضاع خنده‌اش را باید چگونه معنا کنم.💕 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع : کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ با پدرم رفتیم داخل حسینیه‌ی پایین خانه‌شان. تمام دوست و رفیق‌هاش منتظرمان بودند. هر کس خاطره‌ای از مصطفی می‌گفت. ✨ یکی از سرهنگ‌ها برایمان تعریف کرد: 🔵 با تعدادی از سردارها و سرهنگ‌ها رفته بودیم سوریه. همه برای خودشون کسی بودن. منم دوره‌ی دافوس رو گذرونده بودم و مسئول آموزش مسائل نظامی بودم. وارد که شدیم دیدیم جوونی گوشه‌ی دفتر نشسته که بعد از ورود ما جلومون نیم‌خیز شد. کمی از رفتارش دلگیر شدیم. حاج قاسم نقشه‌ی روی میز رو نشونمون داد و از ما مشورت خواست. حرفامون که تمام شد حاج قاسم دست اون جوون رو گرفت و گفت: «ابراهیم بیا!» اسم "سید ابراهیم" را زیاد شنیده بودیم، اما توی اون لحظه نفهمیدیم این همون سید ابراهیم معروفه. اون‌قدر هم آوازه‌ش بلند بود که همه‌مون دلمون می‌خواست سید ابراهیم رو ببینیم. وقتی اومد سمتمون از لنگ‌لنگان راه‌رفتنش متوجه شدیم مجروحه. حاج قاسم به نقشه اشاره کرد و گفت: «نظر تو چیه سید ابراهیم؟» تازه اونجا متوجه شدیم این جوون لاغر بلندقد همون سید ابراهیم معروفه.😍 🔵 مصطفی نگاهی به ما کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت: «سردار، تموم این بزرگان، عزیز من هستن. برام سخته جلوشون حرف بزنم، اما حمل بر بی‌ادبی نباشه، با نظریه‌هایی که این دوستان دارن، من حاضر نیستم حتی یه نیرو هم همراهشون کنم!» 🔵 کلی بهمون برخورد اخممون در هم رفت.😡 سید ابراهیم ادامه داد: «این جنگ با جنگ هشت ساله و درگیرهای زمان انقلاب، زمین تا آسمون فرق داره. جنگ شهری ساختار‌های خاص خودش رو می‌طلبه. توی این جنگ درجه و مدال حرف نمی‌زنه. باید درجه رو درآورد و با لباس خاکی پای میز نقشه ایستاد. اگه شما از روی نقشه یه راه و یه مسیر رو اشتباه طراحی کنید و نیروها کمین بخورن، باعث از بین رفتن و شهادت خیلی‌ها می‌شید.» حرفاش برامون گرون تموم شد. به تندی گفتم: «تو از جنگ چی می‌فهمی؟»😠 گفت: «کار شما چیه؟» با اطمینان سرم را تکان دادم و گفتم: «دافوس گذروندم!» جواب داد: «شما از فاصله‌ی دوازده متری می‌تونی تیر بزنی به هدف؟» خنده‌ای کردم و گفتم: «مرد مومن، من از فاصله‌ی دویست‌متری خال سیاه رو زدم، دوازده‌متر که چیزی نیست!» 🙂 نگاهی کرد و گفت: «توی میدون باید ثابت بشه. دوازده تا تیر با دوازده تا نشون به شما می‌دم. دوازده بار هم اجازه‌ی شلیک دارید. اگه یکی از اینا رو زدید حرفم رو پس می‌گیرم و هر طور که شما گفتید پیش می‌ریم، اما اون‌طوری که می‌گم باید شلیک کنید!» 🔵 دوازده نشانه رو گذاشتیم. سید ابراهیم هد‌فا را شماره‌گذاری کرد و گفت: «وقتی گفتم هدف شماره‌ی یک شما باید بلافاصله یک رو بزنی، گفتم هفت شما باید هفت رو بزنی!» 🔵 تند‌تند شماره‌ها رو می‌گفت من نمی‌تونستم تمرکز کنم. چون باید سریع اسلحه رو پایین می‌آوردم و در کسری از ثانیه برای تیراندازی بعدی آماده می‌شدم. به علاوه اینکه شماره‌ی هر کدوم از هدفا هم باید توی ذهنم ثبت می‌شد. به‌جای دوازده تیر، شانزده تا شلیک کردم و هیچ‌کدوم به هدف نخورد!😔 با ناراحتی گفتم: «شما خودت می‌تونی بزنی؟» به جای قناسه، کلاشینکف دست گرفت و هر شماره‌ای رو که می‌گفتم بلافاصله می‌زد. اگه این صحنه رو نمی‌دیدم اصلا باور نمی‌کردم که چنین چیزی ممکنه! 🔵 بعدها یکی از هم‌رزماش برام تعریف کرد که توی یکی از عملیاتا مجروح شده بود و ما بهش دسترسی نداشتیم، فقط می‌تونستیم از پشت دوربین رصدش کنیم تا به محض مساعدشدن اوضاع، عقب بیاریمش. سید ابراهیم پشت یه تخته‌سنگ کمین گرفته بود. از پشت دوربین دیدیم یه داعشی پشت سرش و در فاصله‌ی تقریبا هفت‌متری‌شه. 😱 اوضاع طوری بود که حتی بیسیمم نمی‌تونستیم بزنیم. نفهمیدیم چطور شد که سید ابراهیم بدون اینکه سرش رو برگردونه به پیشونی طرف شلیک کرد. وقتی سید رو عقب آوردیم، پرسیدیم: «چطور فهمیدی پشت سرت یه داعشیه؟» گفت: «احساس کردم کسی پشت سرمه و باید تیراندازی کنم!» ✨ سرهنگ این‌ها را می‌گفت اشک می‌ریخت. 😭 مصطفی دوره‌های این نوع تیراندازی را با بچه‌های حزب الله لبنان گذرانده بود.👏 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌹 بالاخره شهادتش را همه فهمیدند. روزهایی که گذشت چیزی فراتر از از روزهایی سخت بود. 😔 🌹 اینکه تو برادرت را از دست داده باشی، اما مجبور باشی محکم بایستی و به اطرافیانت روحیه بدهی و حواست باشد که اشکت را کسی نبیند، کار سختی است.😔 🌹 فقط خدا می‌داند آن روزها به من چه گذشت. شب‌ها به عشق دیدنش چشم روی هم می‌گذاشتم.💕 🌹یک شب بالاخره به خوابم آمد. 😍داشت می‌رفت عملیات. قیافه‌اش تقریبا شبیه عکسی بود که داشت سربند می‌بست. 🌹 زیرلب یک شعر را زمزمه می‌کرد، اما صبح هرچه فکر کردم فقط یک بیت از کل شعر یادم بود: «از سایه‌سار نام تو راهی به جا نمی‌برم / آری خود تو می‌شوم تا از خودم رها شوم» 🌹 هر چه در اینترنت گشتم، نتوانستم ادامه‌ی شعر را پیدا کنم، برای همین ادامه‌اش را خودم از زبان مصطفی گفتم: از سایه سار نام تو راهی به جا نمی‌برم آری خود تو می‌شوم تا از خودم رها شوم من جیره‌خوار سفرا و تو حافظ آل‌علی از برکت وجود تو حافظ زینب می‌شوم از خشکی لبهای تو سیراب معرفت شدم آقا اگر رخصت دهی غم‌خوار زینب می‌شوم راهی نمانده تا شوم قربانی راه حسین جانم اگر قابل شود فدای زینب می‌شوم 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213