eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
768 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠 با یکی از همکارهای بابا هم که آنجا غریب بودند، دوست شدیم و رفت‌و‌آمد خانوادگی داشتیم. 💠 یک روز دیدیم بابا و مامان دارند با هم پچ‌پچ می کنند. ما هم که فضول، از میان حرف‌ها فهمیدیم که قرار است مهمانی بیاید که بابا با آن‌ها رودربایستی دارد. 💠 مامان صدایم کرد. صدا‌کردن‌هایش هرکدام یک معنی داشت. تُن صدایی که هم محکم بود و هم کمی رنگ‌وبوی خواهش داشت، یعنی محمدحسین خرید داریم. فهرست و پول را از مامان گرفتم که دیدیم مصطفی هم مثل فشنگ جلوی در حاضر شد که با من بیاید. 💠 اما مامان می‌گفت: «لازم نکرده مصطفی بیاد!» آخر می‌دانست با مصطفی رفتن یعنی با دعا و توسل برگشتن، اما اصرارهای من و مصطفی کارساز شد و مامان راضی شد.🙏 💠 در کوچه، پانصدمتری را جلو رفتیم که گفتم: «بیا بدویم تا زودتر برسیم!» 💠 مصطفی گفت: «تو بدو من همین‌طوری زودتر می‌رسم!» 💠 شروع به دویدن کردم، کمی سرم را چرخاندم دیدم مصطفی دارد برای خودش آرام‌آرام می‌آید. به بازارچه که رسیدم دیدم سر بازارچه ایستاده. نگو میان راه یک تریلی دیده و مخ راننده را زده که تا بازارچه او را برساند.😁 💠 بازارچه پر بود از انواع و اقسام میوه‌ها. اهواز که بودیم همیشه جلوی مهمان سیب و خیار می‌گذاشتیم. از باقی میوه‌ها هم دانه‌ای گیر می‌آمد، اما اینجا همه نوع میوه‌ای به‌وفور بود. 💠 یک دفعه مصطفی چشمش به یک انجیر بزرگ افتاد که شبیه گلابی بود.😳 انجیر را هم خریدیم و رفتیم خانه. شکل انجیر برای مرتضی خیلی جالب بود. به همین‌خاطر مادرم انجیر را قاطی میوه‌ها نگذاشت. مهمان‌ها که آمدند، پدرم شروع به پذیرایی کرد. مصطفی هم بساط شطرنج را آورد تا با آقای مظفری بازی کند. 💠 خیال پدر و مادرم راحت بود که مصطفی به کاری مشغول است و شیطنت نمی‌کند.😊 مرتضی هم مدام بابت کلمه‌ی حاج‌خانم که آقای مظفری به مادرم می‌گفت خنده‌اش می‌گرفت و نمی‌توانست بیاید داخل سالن.😁 آبجی هم در آشپزخانه مشغول کار بود. بالاخره سفره‌ی شام جمع شد. 💠 موقع خداحافظی مصطفی انجیر را که در دستش قایم کرده بود جلوی چشم مرتضی به آقای مظفری نشان داد و گفت: «تا حالا از این انجیر بزرگا دیدید؟!»😉 تا چشم مرتضی به انجیر افتاد، زد زیر خنده.😂 از خنده‌ی او من و آبجی هم خنده‌مان گرفت.😄 مامان و بابا هم از خجالت آب شدند.😔 آقای مظفری و پروانه‌خانم رفتند و ما هنوز داشتیم می‌خندیدیم.😄 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_پنجاه_و_چهار ✨ جلسه‌ی مخفیانه‌ی منزل شهید باهنر اول از شهید باهنر شروع
✨ جلسه‌ی مخفیانه منزل شهید باهنر ... ادامه این خاطره را فراموش نمی‌کنم، خاطره‌ی جالبی است- یک روز عصری من توی خیابان انقلاب کنونی می‌رفتم، آقای هاشمی رسید به من گفت من توی اتوبوس بودم تو را دیدم و فوراً در اولین ایستگاه پیاده شدم. گفت: آمدم به تو بگویم که تو آزادانه داری راه می‌روی ولی تحت تعقیب هستی. قرار ملاقاتی گذاشتیم با آقای هاشمی و دوستان. قرارمان کجا بود؟ قراری که آقای هاشمی با آن‌ها گذاشته بود- چون جا نداشتیم در تهران- اتاق انتظار دکتر واعظی در انتهای کوچه‌ی روحی. دکتر واعظی از دوستان آقای منتظری بود، مرد مؤمنی بود، علاقه‌مند به مبارزین بود و ما می‌دانستیم که توی اتاق انتظار او اگر برویم بفهمند ما را بیرون نخواهد کرد. اما خب شما ببینید اتاق یک طبیب چقدر جای ناامنی است برای ملاقات، اما از بس جا نداشتیم در تهران مجبور بودیم که برویم آن‌جا. رفتیم توی اتاق انتظار آقای دکتر واعظی به عنوان مریض‌هایی که آمدند آن جا منتظر وقت و نوبت هستند نشستیم که حرف‌های‌مان را بزنیم، بعد دیدیم یک زن آن‌جا نشسته، یک مرد آن‌جا نشسته و نمی‌شود این‌جا صحبت کرد. ماندیم متحیر چه بکنیم، یک دفعه یکی از دوستان گفت برویم خانه‌ی آقای باهنر آن وقت کوچه‌ی شترداران آن‌جا میدان شاه سابق که اسمش امروز میدان قیام است. آن‌جا خانه‌اش بود و نزدیک بود به آن محلی که ما قرار داشتیم. گفتم برویم خانه‌ی آقای باهنر و همه خوشحال رفتیم طرف منزل ایشان، ایشان دوتا اطاق در یک منزلی طبقه‌ی بالا، اجاره کرده بود. خوشبختانه خانم ایشان هم خانه نبود و ما توانستیم خود ایشان را هم از خانه بیرون کنیم و بنشینیم حرف‌های‌مان را بزنیم و خاطره‌ی چهره‌ی نجیب این دوست قدیمی و عزیز ما- که می‌دید ما در حضور او داریم یک کاری، یک حرفی می‌خواهیم بزنیم که او می‌خواهیم نباشد و مطلقاً نگران و ناراحت نمی‌شد، چون می‌فهمید مسأله‌ی مهمی است- از یاد نمی‌رود. خیلی صریح به ایشان گفتیم که ما یک صحبتی داریم شما نباشید، آن هم با خوش‌رویی به نظرم چایی و میوه و این‌ها برای ما فراهم کرد و خودش هم از خانه گذاشت رفت بیرون که ما حرفهایمان را آن‌جا بزنیم‌. 🔺مصاحبه‌ی مطبوعاتی پیرامون هشت شهریور ۱۳۶۱/۵/ ۲۶ @syed213