eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
768 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⭕️ دیگر کم‌کم توی بندپی جاافتاده‌بودیم. آن‌موقع هنوز خانه‌مان گاز نداشت، برای همین باید سیلندر گاز و گالن نفت را از حیاط‌پشتی می‌آوردیم. قرار شد کارها را تقسیم کنیم. نفت و گاز را من می‌آوردم و خرید نان اول صبح با مصطفی بود.🍞 خرید از ممدبقال هم با مرتضی بود. آشغال‌ها را نوبتی باید می‌بردیم تا دم رودخانه‌ی نزدیک خانه. ⭕️ بنده‌خدا مرتضی، هر چه می‌گفتیم بی‌چون‌و‌چرا انجام می‌داد، اما از همان روز اول مصطفی بازی درآورد و موقع نان‌خریدن که می‌شد خودش را به خواب می‌زد.😡 هرچقدر هم لگدش می‌زدم و نیشگونش می‌گرفتم فایده نداشت. همیشه جور کارهایش را می‌کشیدم. 😡چند وقت بعد مصطفی مرا حسین نفتی صدا می‌کرد!😁 ⭕️ گاهی وقت‌ها با هم می‌رفتیم کانون تا فیلم ببینیم. یک روز روی تابلوی اعلانات، اطلاعیه‌ای برای آموزش شطرنج زده بودند.📜 مصطفی گفت: «داداش بیا بریم ببینیم چه خبره!» وارد اتاق که شدیم مصطفی جلوی استاد شطرنج ایستاد و گفت: «با من مسابقه می‌دید؟» ❓ استاد به مصطفی نگاه کرد و گفت: «عزیزم اول ثبت‌نام کن و آموزش ببین بعد باهات مسابقه هم می‌دم!» ⭕️ مصطفی کم‌نیاورد و ادامه داد: «شما با من مسابقه بدید اگه بردید من ثبت‌نام می‌کنم!»😉 مدام از ران مصطفی نیشگون می‌گرفتم که بی‌خیال شو، اما مگر ول‌کن معامله بود. ⭕️‌ بالاخره استاد قبول کرد که با مصطفی مسابقه بدهد. از آنجایی که حسابی مصطفی را دست‌کم گرفته بود و البته مصطفی خیلی با اعتمادبه‌نفس کُری میخواند، چهار دست طرف را برد!😄 ⭕️ وقتی ‌خواستیم برویم مربی گفت: «بیا یه دست دیگه بزنیم!» مصطفی ابروهایش را بالا داد و گفت: «اول برید آموزش ببینید بعد!»😉 ⭕️ با خنده از کانون بیرون آمدیم. گفتم: «دمت گرم خوب پرچم خوزستان رو بردی بالا!»👌😁 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح 🆔 @syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_پنجاه_و_سه ✨ وزیري که بـا موتور گازی به نمـاز جمعه می‌رفت... به کشوري
✨ جلسه‌ی مخفیانه‌ی منزل شهید باهنر اول از شهید باهنر شروع کنم که خاطرات من با او دیرین‌تر و بیشتر است. همان‌طور که گفتم من در سال ۱۳۳۶ با مرحوم باهنر آشنا شدم و این آشنایی بعد از گذشت مدتی در سال ۳۸ ظاهراً یا ۳۹ به یک رفاقت نزدیک تبدیل شد و در جریان مبارزات هم که وارد شدیم ایشان یک عنصر فعال بود و در سال‌های ۴۴ به بعد ما ارتباطمان ارتباط به صورت یک پیوند کاری و مبارزاتی درآمد. در سال ۱۳۴۴ یا ۴۵ در تهران چندین جلسه به طور مخفیانه تشکیل می‌شد که نظم این جلسات و اداره‌ی کلی آن‌ها به عهده‌ی شهید باهنر بود. این جلسات تشکیل می‌شد از یک عده عناصر انقلابی و مبارز، عمدتاً از بازاری‌های بسیار مومن و چند نفری هم دانشجو و شاید هم یکی، دو نفر اداری که این‌ها- یکی، دو نفر هم شاید بیشتر- دو، سه نفر اداری ولیکن بیشتر کسبه بودند؛ از بازماندگان مؤتلفه بودند- سازمان مؤتلفه اسلامی - این‌ها جلسات مخفی تشکیل می‌دادند و مرحوم باهنر مسئول هماهنگی این جلسات و تعیین سخنران‌ها و مدرسینی برای این جلسات بود. یکی، دو تا از این جلسات را خودش تدریس می‌کرد، یکی، دو تایش را من تدریس می‌کردم- که ایشان به من محول کرده بود- بعضی‌اش را هم بعضی از برادران دیگرمان مثل آقای هاشمی رفسنجانی و بعضی دیگر اداره می‌کردند و تدریس می‌کردند. این کار مشترک ما بود که آن جا شروع شد و همین‌طور کار مشترک ما ادامه پیدا کرد تا سال‌های ۴۸، ۴۹ که گفتم آن مسأله‌ی جهان‌بینی پیش آمد و از آنجا ارتباط ما نزدیکتر و ارتباطات کاریمان بسیار بیشتر شد. خاطرات زیادی من در این دوران از شهید باهنر دارم که یکی از این خاطرات، خاطرات زندان سال ۱۳۴۲ ایشان است، که آن سال من هم زندان بودم در قزل قلعه و بلافاصله بعد از من یا اندکی با دوران زندانی من مشترک دوران زندانی ایشان بود، مدتی زندان بودند، آزاد شدند و باز بعد از چند سال مجدداً ایشان زندان افتادند. یادم است در سال ۱۳۴۴ من از مشهد آمده بودم تهران، پرونده‌ای در مشهد داشتم که من را تعقیب می‌کردند، به خاطر آن مجبور بودم برنگردم مشهد و تهران بمانم. در همین حینی که تهران آزادانه می‌گشتم و فکر می‌کردم که مسأله‌ی برای من این‌جا وجود ندارد، بوسیله‌ی آقای هاشمی رفسنجانی اطلاع پیدا کردم که به مناسبت پرونده‌ی دیگری در او من و آقای هاشمی و نُه نفر دیگر از برادرانمان از روحانیون قم تحت تعقیب هستیم. یک روز عصری- این خاطره را فراموش نمی‌کنم... ادامه دارد... @syed213