#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_هشت
#فصل_چهارم_کتاب
#از_زبان_برادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔅هر جمعه که میگذرد انگار آغاز نبودن توست و من هر صبح جمعه میگویم: «برادرم سلام، دوباره جمعه آمد و یاد تو رنگوبوی دیگری دارد.»🌹
🔅 همیشه غروب جمعهها برایم سخت و دلگیر میگذشت، اما حالا جمعه قبل از آمدنش دلگیر است.😔
🔅 چند وقتی است که عصر پنجشنبههایی را که با هم گذراندهایم، مرور میکنم. برای جمعهها هزارجور برنامه داشتیم. چقدر حالمان خوب بود،💕 اما حالا بعد از رفتنت نه برای پنجشنبه برنامه میریزم، نه برای جمعه.😔
🔅 عصر هر پنجشنبه در ذهنم کنج خلوتی گیر میآورم برای مرور تمام خاطراتت. ساعتها میگذرند، اما انگار زمان برایم بیمفهوم میشود.
🔅 پنجشنبهها به یادت میخوابم و جمعه به یادت بیدار میشوم. چقدر دیر میگذرد ساعت تا به یازده برسد و بعد هم متوقف میشوم روی ساعت نبودنت.😔
🔅 این روزها جمعههای من فقط در ساعت یازده خلاصه میشود و به عشقِ سلامی دوباره که میان من و تو...💕
🔅 چشمانم را میبندم...
🔅 اولین تصویری که پشت پلکهایم جان میگیرد، ما هستیم و خانهی طرح آبیاری پدربزرگم که وابسته به سازمان آب شهرستان شوشتر بود. باغچهای است که در چهارفصل سال سبز است، با دو درخت نارنج و یک درخت کُنار و توتهایی که خیلی وقتها بالارفتن از آنها و راهرفتن روی شاخهها و پریدن روی سقف شیروانی و قدمزدن روی شیب سقف و تماشای اطرافش، برایمان مثل این بود که قلهای را فتح کردهایم. 😊 انگار جایی بودیم که هیچکس پیدایمان نمیکرد، اما مصطفای کوچک، با آن همه شروشور و شیرینزبانی، ناظر همه بود. میرفت روی سقف و از شیب سمت درخت زردآلو و درختان تاکی که شاخههایش تا سقف امتداد داشت، به راحتی از آجرچین زردرنگ دیوار پارکینگ پایین میآمد و از جماعتی که پایین منتظرش بودند تا از خجالتش دربیایند کتک میخورد!😉
🔅 یا داخل باغچه مینشستیم و با ناخنهایمان خاک را حسابی میکندیم و ساعتها گِلبازی میکردیم. آنجا که میرفتیم حسابی انرژیمان تخلیه میشد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_چهل_و_هفت ✨ دشمن قويتر است! روزي به مقام معظم رهبري عرض کردم: ارتش ای
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_چهل_و_هشت
✨ به امام بگو فداي سـرتان...
مادر اسیري به من گفت که بچهام اسیر بود، امروز خبر آمد که شهید شده است، شما برو به امام بگو فداي سرتان، من ناراحت نیسـتم!
وقتی که خدمت امام آمدم، یادم هم رفت اول بگویم؛ بعد که بیرون آمدم، یادم آمد؛ به یکی از آقایانی که در آنجـا بود، گفتم به امـام عرض بکنیـد یـک جمله مانـد. ایشان پشت درِحیاط انـدرونی آمدنـد، من هم به آنجا رفتم. وقتی حرف آن زن را گفتم، امام آن چنان چهرهایی نشان دادند و آن چنان رقتی پیدا کردند و گریهشان گرفت که من از گفتنش پشـیمان شـدم!
این واقعاً خیلی عجیب است. ما این همه شـهید دادیم؛ مگر شوخی است؟ هفتاد و دو تن از یلان انقلاب قربانی شدند؛ ولی او مثـل کوه ایسـتاد و اصـلاً انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است؛ حالا در مقابل اینکه اسـیر را کشـتهاند، چهرهاش گریان میشود؛ اینها چیست؟ من نمیفهمم. آدم اصـلاً نمیتوانـد این شخصـیت و این هویت را توصـیف کنـد.
🔺 بیانـات در دیـدار اعضاي سـتاد برگزاري مراسم سالگرد ارتحال امام
۱۳۶۹/۳/۱
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213