فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ موضع رهبر انقلاب درباره دیدار یا همکاری برخی آقایان با سران فتنه ۸۸
💠 این ویدئو را چندین بار با دقت گوش بدهید
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_نهم محیط مدرسه برای خود طلبهها مثل یک باشگاه محسوب میشد؛ در وقت بیکار
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_دهم
اولین مرکز درسی که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود- در سنین قبل از مدرسه- شاید چهار سال یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از من را- که از من، سه سال ونیم بزرگتر بودند- باهم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنی مکتبی که معلمش زن بود و بیشتر دختر بودند، چند نفر پسر بودند. البته من هم خیلی کوچک بودم.
پس از مدتی -یکی، دوماه- که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبی گذاشتند که مردانه بود؛ یعنی معلمش مرد مسنی بود.
شاید شما در این داستانهای قدیمی، «ملامکتبی» خوانده باشید؛ درست هم همان ملای مکتبی تصویر شدهی در داستانها در قصههای قدیمی، ما پیش او درس میخواندیم.
من کوچکترین فرد آن مکتب بودم- شاید آن وقت، حدود پنج سالم بود- و چون هم خیلی کوچک بودم و هم سید و پسر عالم بودم، این آقای ملامکتبی، صبحها مرا کنار دستش مینشاند و پول کمی، مثلا اسکناس پنج قرانی -آن وقتها اسکناس پنج ریالی بود. اسکناس یک ریالی و دو ریالی شما ندیدهاید- یا دو تومانی از جیب خود بیرون میآورد، به من میداد و میگفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند.
۱۴ بهمن ۱۳۷۶
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود_و_دو
#فصل_هشتم_کتاب
#کوچهپسکوچههای_کودکی
#از_زبان_فاطمهسادات_افقه_دخترداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨یادم است تازه کلاس چهارم ابتداییام تمام شده بود.
از خانهی آقا بزرگ تهرانی، پدربزرگم، قرار بود اثاثکشی کنیم و به محلهای در چیذر برویم.
فقط دو چیز برایم مهم بود: 👇🏻
1⃣ اول اینکه خانهی چیذر هم یک حیاط برای خودمان داشت
2⃣ و دوم اینکه یک اتاق خواب برای من و برادرم محمد درست کرده بود.
🌺🌺🌺
✨ عمه و بچهها برای تعطیلات تابستان به خانهی ما آمدند.
شاید تابستان آن سال، بهترین تابستان عمرم بود.😍
به هر حال برای من که خواهر نداشتم، زهرای عمه حکم خواهر بزرگتر را داشت. 💕
و از آن طرف هم مصطفی و محمدحسین پایههای خوبی برای شیطنتهایم بودند.☺️
محمدعلی و مرتضی هم بیصدا گوشهای برای خودشان مشغول بودند.
💠 یک روز که در حیاط داشتیم بازی میکردیم، مصطفی چرخی دورتادور حیاط زد و گفت: «نظرتون چیه که استخر درست کنیم؟!»😉
زهرا با تعجب نگاهش کرد.😳
مصطفی ادامه داد: «روی در فاضلاب حیاط رو میگیریم، بچه شلنگ رو باز میکنیم تا حیاط پر آب بشه!»😁
اولین کسی که هیجان زده و بدون فکر حرفش را قبول کرد، من بودم.
همین کار را کردیم.😉 سطح آب کمی آمد بالا و بالاخره توانستیم شش نفری در حیاط آببازی کنیم و همدیگر را خیس کنیم.😄
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213