#دلتنگے_شهدایے 🌿🌻
و لبخندی ماندگاری که لاے کتاب های تاریخ پنهان خواهد ماند🙃♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌿🌻 و لبخندی ماندگاری که لاے کتاب های تاریخ پنهان خواهد ماند🙃♥️ #شهید_مصطفے_صدرزاده
#خاطره_شهید ♥️🎙
میگفت اخم توی محیطے که پر از نامحرمه خیلے هم خوبه 🙃✨
#شهید_مصطفے_صدرزاده
_تو محیطی که نامحرم هست یه کم جدی باشیم🖐🏻💯
مجازی و غیر مجازی فرق نداره 😐✌️🏻
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
#دلتنگی_شهدایی💔🥀
بر لوح دل از عهد ازل یار نوشته است؛
عشق است شهادت...♡
#شهید_محمدتقی_سالخورده❤️
#مهمان_امروز_گردان😊
#امام_زمان 🦋
#خادم_الشهدا 🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی💔🥀 بر لوح دل از عهد ازل یار نوشته است؛ عشق است شهادت...♡ #شهید_محمدتقی_سالخورده❤️ #م
#خاطره_شهید🎙✨
من محمد تقی را از همان دوران خردسالی و دوران مدرسه می شناختم و بعدها باهم در آرماتور بندی پیش هم کار می کردیم. محمدتقی بسیار سخت کوش بود. با این کار سنگین ، پول تو جیبی مدرسه اش را در می آورد تا هزینه ای از دوش خانواده کم کند. سر کار که بودیم در سخت ترین شرایط کاری در هوای سرد و گرم یا با خستگی زیاد هیچگاه نمازش فراموش نمی شد. محمد تقی در برابر پدر و مادر بسیار متواضع و فروتن بود و با نهایت احترام با پدر و مادر برخورد می کرد. حتی در کارهای روزمره ی عادی حتی زمان تماس تلفنی با پدر یا مادرش اگر کسی نمیدانست ، فکر می کرد با فرمانده اش یا یک فرد بسیار مهم کشوری یا لشکری صحبت میکند.
《بهروایتدوستشهید》
#شهید_محمدتقی_سالخورده ✨🌿
#امام_زمان ✨🌿
#خادم_الشهدا ✨🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
✧--📻💚--✧
ـمـا یـہ مشـت سـربـازیمـ
ـهـمہ جـون بـہ ڪـفــ
.
^^| #پروفایل
^^| #چـریڪے ↝ •📞•
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــ''
^^| #پسران_علوی📿
^^| #دختران_فاطمی🧕🏻
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
🌈 #قسمت_بیستم 🌈 #هرچی_تو_بخوای چشمم به پاهاشون بود....😧😥 از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم
🌈 #قسمت_بیست_ویکم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره😡
تازه حانیه رو دیدم...
رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.😰من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت:
_اینجاست.
با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت:
_نوشته...
داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت:
_نامرد..آشغال😡🗣
من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.😥😣رو به حانیه گفتم:
_زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد.
امین به من گفت:
_شما حالتون خوبه؟!!!
کنار مرده با صورت افتادم زمین.
صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.😣
مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان🏥 بودم.
شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد.
خیابان،💭دو تا مرد،💭استادشمس،💭امین.💭
مامان متوجه من شد...
اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. 🤕😒
بهش گفتم:
_من خوبم.گریه نکن.
مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:😊
_از دست تو آخرش من سکته میکنم.
لبخند بی جونی زدم..
مریم همونجوری که اشک میریخت😢 رفت بیرون.
به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم ✨خدایا شکرت.بخیر گذشت✨، مثل همیشه.
چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد.
نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم:
_خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت:
_دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه.
توی سرمم دارویی تزریق کرد💉 و رفت.
به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو👂 آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم.
بهش گفتم:
_چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟😨😟
محمد گفت:
_اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.😐
با اضطراب گفتم:
_اون مردی که خورد زمین مرده؟😨
لبخندی زد و گفت:😊
_نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره.
زیرلب گفتم:
_خداروشکر.☺️
دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.😴
وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن...
تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت:
_دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.😁
ریحانه گفت:
_خداروشکر به خیر گذشت.😊
حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم:
_چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟
حانیه گفت: ...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 #قسمت_بیست_ودوم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
حانیه گفت:
_نامرد مقاومت میکنه.😕
ریحانه گفت:
_پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁
گفتم:
_نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. آسیبی که سکوت امثال ما به اسلام میزنه کمتر از حرفهای اشتباه امثال شمس نیست.
در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:
_شمس اعتراف کرد.😊
دو روز بعد مرخص شدم...
بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.😅
بچه های دانشگاه هم اومدن.
حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.
معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.😟سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.
بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊
من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊
💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋
نمیدونستم چکار کنم...😕😟
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.😊
بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟
همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊
گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.
-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.
-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.
-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما همه مثل شما پیداش نمیکنن. این نشون میده شما هم دنبالش بودید.این توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.
دوباره سکوت شد.گفتم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
93.7K
#چندثانیہمستۍ💔🥀
آرومآرومپَرمیگیٓرمتوخیاٰلمتٰاکَربلآ...
دلتنگے
|گردانسیدابراهیم|
#معرفی_شهید 💔
#مهمان_گردان ❤️
نام: محمدتقیسالخورده🧔🏻
محلتولد: مازندران🏰
تاریختولد: ۱۳۶۵/۱۰/۰۱🦋
تاریخشهـادت: ۱۳۹۵/۰۱/۲۱🥀
محلشهادت: عملیاتخانطومان،حلب💔
آدرسمزار: گلزارشهدایشهابالدین♡
وضعیتتاهل: متاهل با یک فرزند 🧡
کودکی:👇🏻🌿
شهید محمدتقی سالخورده (1365_1395) متولد روستای زیبای شهاب الدین شهرستان شهید پرور نکا استان مازندران است. محمد تقی سالخورده در خانوادهای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه السلام متولد شد .
ورودبهسپاه:👇🏻🌿
محمدتقی سالخورده در سايه محبت هاي پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکي را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت ، محمد تقی در فروردین/1385 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و تحصیلاتش را در مقطع لیسانس نظامی از دانشگاه امام حسین با موفقیت پایان رسانید .شهید بزرگوار در مهر ماه سال 1390 ازدواج نمود.
شهادت:👇🏻🌿
محمدتقی سالخورده عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و در یگان ویژه صابرین در لشکر25کربلا به اسلام خدمت می کرد ایشان به عنوان مستشار در تاریخ 1394/07/19 به کشور سوریه اعزام شد و به مدت 56 روز در ماموریت بود و در 1395/01/14 برای دومین بار به کشور سوریه اعزام شد و در1395/01/21 در شهرک خان طومان استان حلب شهد شیرین شهادت نوشید.این شهید بزرگوار دومین شهید مدافع حرم شهرستان نکا و هفدهمین شهید مدافع حرم استان مازندران هستند.
قسمتیازوصیتنامه:👇🏻🌿
خیلی دوست دارم شهید بشم ولی نمیدونم باید چیکار کنم..نمیدونم دیگه چه جوری از خدا بخوام..ان شاءالله که عاقبتم شهادت باشه..اگر هم طور دیگه ای از دنیا رفتم امیدوارم دوستان شهیدم دست منو بگیرن..
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#خادم_الشهدا
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
بھنامخدا؎شفیـعوصبـوࢪ؛
خداونـددانشخداوندنوࢪシ!💙
بسم ربِّ الشهــــدان...💔
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨
اے شهید!
هواے دلم، بارانِ نگاهت را مےخواهد🌧
مےشود بر من ببارے؟!
هواے دلم که پُر شود از بارانِ نگاهت...💔
منم چون تُ لایقِ شهادت مےشوم🙃🥀
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨ اے شهید! هواے دلم، بارانِ نگاهت را مےخواهد🌧 مےشود بر من ببارے؟! هواے دلم که پُر
#خاطره_شهید ♥️ 📝
یکی از بستگان بسیار دورش که تا به آن روز مصطفے را ندیده بود ،
برای تشییع پیکرش آمده بود گفته بود :
_ از حضرت عباس حاجتی داشتم تا اینکه قبل از شهادت مصطفی خواب حضرت عباس را دیدم 😍 که به من فرمودند
"نماینده ی من روز تاسوعا پیش من می آید ، پیش او بروید 💞 "
معنای خوابم را نفهمیدم ، شب بعد مادر مرحومم به خوابم آمد و گفت :
چرا پیش نماینده ی حضرت عباس نرفتی ؟
و بعد عکس مصطفے را نشانم داد که اول او را نشناختم ، اما چند روز بعد با انتشار خبر شهادت مصطفے و دیدن تصویر او ،
عکسی که مادرم نشانم داده بود را شناختم 🙃✨
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️
#نماینده_حضرت_عباس 🥀
#عنایات_شهیدمصطفےصدرزاده 🖐🏻
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
#دلتنگی_شهدایی 🥀💔
هنوز بوی خوش یاس و جبهه میآید
اگر کسی بگشاید دوباره ساک تو را...
#شهید_مصطفی_چمران♥️
#مهمان_امروز_گردان 😊
#خادم_الشهدا...🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی 🥀💔 هنوز بوی خوش یاس و جبهه میآید اگر کسی بگشاید دوباره ساک تو را... #شهید_مصطفی_چم
#خاطره_شهید🎙🦋
براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم "چرا سر نماز اين طورمي کني؟" گفت "وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد."با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.
#شهید_مصطفی_چمران ♥️
#خادم_الشهدا...🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎥
شهید شدی هم شفاعت میکنی هم تو خوابمون میای ♥🍃
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#شهید_مرتضی_عطایی ♡
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
بخاطرلبخندرضایتامامزمانموننماز
اولوقتبخونیم🌼:)!
#نمازتسردنشہبچہشیعہ♥
#بِـدونتعـــاࢪف....
وقتشعار صداشازهمهبلندتره
''وایاگرخامنهایحکمجهادمدهد…!''📢🖇
اونوقت
سر و کلش از پیوے دخترای مردم پیدا میشه🙄
جهتِ صحبتِ خواهر برادری...
باباااا
نکشیمونمنتظرِحکمِجهادِرهبر
وقتکردی😒
یه سَریم به میدونِجهادِ نفستبزن🚶
#حواسمون_باشه🙂
#خادم_الشهدا...🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•