eitaa logo
|گردان‌سیدابراهیم|
504 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
•﷽• . راه‌ِ‌شهدا‌رو‌باید‌رفت نه‌فقط‌دربارش‌حرف‌زد! آشناشو‌بااین‌راه‌بعدتوش‌قدم‌بردار‌ خودشھداهم‌کمکت‌می‌کنن🌿 . ◾️شرایط داره بلاخره✌️🏽(: " @sharayt " . ◾️اینجاحرف‌میزنیم " @brobach_gordan "
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀 {•.🌿} سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... 💔 ❤رفیق‌های‌جدید‌داداش‌مصطفی‌خوش‌اومدین رفیق‌قدیمی‌هاممنون‌که‌هستین😇😍
🌙✨ نمےدانم‌چرابین‌این‌همہ‌آدم‌پیلہ‌ڪرده‌ام‌بـہ‌شما!♥️ شایدفقط‌باشماپروانہ‌مےشوم🦋🙃  •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨ نمےدانم‌چرابین‌این‌همہ‌آدم‌پیلہ‌ڪرده‌ام‌بـہ‌شما!♥️ شایدفقط‌باشماپروانہ‌مےشوم🦋🙃
🎤♥️ خیلی به بحث حجاب اهمیت میداد... وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون میزدیم تا برویم خانه ، مصطفی سرش را پایین مینداخت و اخم هایش را در هم میکرد... میپرسیدم :چی شده باز ؟! با دلخوری میگفت: این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد😔💔 پ.ن :خواهشا به این مسئله توجه بشه...🥀 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•♥️
❤️🖇 ________ « به وقت شام »🌱 می‌توانست : « به وقت تهران » شود ! اگر شهدا نبودند . . . ♥️ 😊 ...🌿 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی❤️🖇 ________ « به وقت شام »🌱 می‌توانست : « به وقت تهران » شود ! اگر شهدا نبودند . . .
🦋💙 ________ یه روز من میدون مقدم وایساده بودم منتظر تاکسی... یه ماشین وایساد و من سوار شدم که اتفاقا احمد عزیز داخل ماشین بود ... خلاصه من دیدم احمد داره با راننده بحث میکنه ، احمد میگفت به راننده که هروقت به خانمی رسیدی و داشت از خیابون رد میشد تو از چند متری ترمز کن که خانم رد بشه بعد راه بیفت چون خانما مثل آقایون سریع نیستن شاید پاشون بهم بپیچه و بخورن زمین .. خلاصه کار نداریم احمد چون آدم رکی بود و بی تعارف حرفشو به همه میزد هی به راننده میگفت و راننده دیگه اعصابش خورد شد.. خلاصه از اول مسیر با اون بنده خدا بحث کرد و گفت اصلا هرچی که تو میگی تا اینکه احمد حرفشو به کرسی نشوند تا این که میخواستیم پیاده شیم، راننده یکم سن دار بود و آخرش گفت که جوون خوبی هستی خدا پشت و پناهت باشه من این همه ساله راننده ام و اینو نمیدونستم  احمد چیزی نگفت و لبخندی زدو خداحافظی کرد... خلاصه کرایه ماهم احمد حساب کرد. خدا رحمتش کنه دلم خیلی براش تنگ شده ، ان شالله اون دنیا یه جای خوب برای بچه های مسجد ردیف کنه... 《دوستان مسجدی شهید اعطایی》 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
یارو صبح جوین میده بعد از ظهر لفت میده داداش.. یه دو سه روز به من مهلت بده استعداد هامو نشون بدم : / -ضدحال
|گردان‌سیدابراهیم|
کتاب بخوانیم....
انگیزشی....🌿⃟❤️ ـ قهوه بنوشید کتاب خوب بخوانید موسیقی گوش دهید و دقایقی به هیچ چیز فکر نکنید شاید زندگی همین لحظه باشد . .☕️🌱💛 ـ ـ ⇠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|گردان‌سیدابراهیم|
🌈 #قسمت_شصت_ونهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.... تابستا
🌈 🌈 احساس کردم راحت شدم. سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید.😊☝️ همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!!😟 بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید.😊 چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!!😳 🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒 بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟!😢 بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️ گفتم: _درسته.😔 -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️ -درسته.😔 -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️ -درسته.😔 به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒 لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!!😭 نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒 گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥 گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣ -بابا..شما که میدونید....😢😥 -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒 بابا رفت.من موندم و امین...😢👣 امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭 به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭 دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊 اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت: ..... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 🌈 اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:😒 _وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.😒دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم.😕😟گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.😞خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا ❣زهرا یا هیچکس.❣ رو به من گفت: _دخترم..من مادرم،😒پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.😒💓منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی. یک هفته بعد مامان گفت: _زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟😊 -نه.به خودم و امین فکر میکنم.😒 با التماس و بغض گفتم: _مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.🙁😒 -بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.😐 -من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.😔 شب مامان با بابا صحبت کرد. بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت: _به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.😕😒 دوباره مدتی سکوت کرد.گفت: _زندگی زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین دوست داره چکار کنی.😒 بابا خیلی ناراحت بود... پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم😘😒 و با التماس گفتم: _بابا..از من نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...😣😭 سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم. بابا باناراحتی گفت: _من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.😒 سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم. -شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم بیشتر دوست داره؟..به فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش... گفتنش برام سخت بود... حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود. -به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.😊☝️ یک ماه دیگه هم گذشت. یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت: _سلام پسرم. تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت: _ماشین نیاوردی؟😊 -نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.☺️ مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت: _جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.☺️ بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _سلام.😔 آقای موحد تعجب کرد.😳سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت: _سلام.😔 بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد. با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت: _خداحافظ😔 و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم. فرداش بابا گفت: _زهرا،هنوز هم نمیخوای یه قدم برداری؟ دوباره چشمهام پر اشک شد.😢بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.😭 یک هفته گذشت.... همسر یکی از دوستان امین باهام تماس📲 گرفت. صداش گرفته بود. نگران شدم....😧 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 🌈 نگران شدم.با گریه حرف میزد.... به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید 😞👣شده... بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم. حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم. خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه. گفت: _پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.😭❤️اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.😣همه اطرافیان مون رفتارشون کرد.مدام و و تهمت میشنیدیم. بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.😣😭بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره.😭خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟😣😭هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت،😊 باعصبانیت،😡 باناراحتی،😒باتهدید...😠 ما همیشه تنها بودیم....😣😭هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟😫😭 دوباره گریه کرد.صداش کردم: _محیا..😊 نگاهم کرد.گفتم: _محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟😊 -آره.😞😢 -پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!😊 سؤالی و با اخم نگاهم کرد. -فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!😠😨 -خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟😊 -آره.آره.آره.😢 -پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟😊 بلند گفت: _بسه دیگه.😣 بامحبت نگاهش کردم. -مطمئن باش خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش خدا داره نگاهت میکنه.مطمئن باش خدا کمکت میکنه.😊شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای قوی‌ترشدن تو...به نظرت خدا دوست داره تو برای عزاداری شوهرت چطوری باشی؟ مدتی فکر کرد.بعد.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
پایان پارت گذاری ....🌿🦋 اینم از سه‌پارت لذت ببرید واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍 اعضا⁹⁰⁰تا بشه پارت گذاری بیشتر میشه✨
|گردان‌سیدابراهیم|
🌿💛 ____ نام: احمدعطایی🧔🏻 محل‌تولد: تهران🏰 محل‌شهادت: حلب‌سوریه💔 تاریخ‌تولد: ۱۳۶۴/۰۶/۰۷🦋 تاریخ‌شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۲۱🥀 آدرس‌مزار: بهشت‌زهرای‌تهران♡ وضعیت‌تاهل: متاهل‌بادوفرزند🧡 تولدوشهادت:👇🏻🌿 متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق می‌خواند. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار می‌شود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می‌رسد. فعالیت:👇🏻🌿 احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه می‌کرد. به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و می‌گفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند.» دل‌کندن‌و‌وصیت‌برای‌همسر:👇🏻😔 چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین می‌کرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچه‌ها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچه‌ها و سوار بر موتور در شهر، می‌گشتیم. تمام حرف‌هایی که در وصیت نامه‌اش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر می‌کرد که وصیت نامه‌اش به دست ما نرسد. می‌گفت:« به بچه‌ها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچه‌هایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.»" 💔 ...🌿 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
1_463734066.mp3
4.82M
همه میدونن علی صاحبمه علی بابامه... :) ✨♥️ ...🌿 🙂
به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀 {•.🌿} سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... 💔 ❤رفیق‌های‌جدید‌داداش‌مصطفی‌خوش‌اومدین رفیق‌قدیمی‌هاممنون‌که‌هستین😇😍
💖🖇 _______________ برادرم دعا کن ،که ما از خستگی و غفلت خوابمان نَبَـرد و از قافله مهدی فاطمه جا نمانیم ..🌿 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
■ #دلتنگی_شهدایی 💖🖇 _______________ برادرم دعا کن ،که ما از خستگی و غفلت خوابمان نَبَـرد و از قافله
❤️🖇 ________________ وقتی بهش می گفتم "قربونت بشم" می گفت : چرا من تا امام حسین هست؟!🙃♥️ بعضی وقتا می گفت دوتایی فدای امام حسین😁🖐🏻 یکی از آرزوهاش این بود که، با بهترین قیمت خریداری بشه ✨ و چقدر زیبا درروز تاسوعا روز جمعه در جبهه درحال جنگ برای رضای خدا زبان تشنه وبا عشق به اهل بیت خریداری شد🕊💔   راوی مادرشهید :) •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌱💙 ___________ خوش به حال اون مادری که دغدغه اش اینه بچه ای تربیت کنه که به درد امام زمان (عج ) بخوره مثل مادر شهید احمدی روشن که یه مهندس برا امام زمان تربیت کرد بعد از شهادت مصطفی ازش پرسیدن : حالا که بچه ات شهید شده می خوای چیکار کنی ؟ دست زد روی شونه نوه اش و گفت یه مصطفی دیگه تربیت میکنم ...
❤️🖇 ________ شهادت...🌷 داستانِ ماندگاری آنانی است که.... دانستند دنیا🌍جای ماندن نیست. 💔 😊 ...🌿 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی❤️🖇 ________ شهادت...🌷 داستانِ ماندگاری آنانی است که.... دانستند دنیا🌍جای ماندن نیس
🦋💙 ________ عاشق شهید بابایی بود و مدام به قزوین و سر مزار شهید می‌رفت و کتاب‌های زیادی درباره این شهید خریده بود و دوست داشت مثل او زندگی کند و شهید شود. به عشق او دنبال خلبانی رفت. مصطفی می‌گفت رویای اصلی‌ام، این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم. ...🌿 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
😄 ________________ خیلے شوخ و با روحیه بود. وقتے مثل بقیه دوستان به او التماس دعا مے‌گفتیم یا از او تقاضاے «شفاعت» مےڪردیم مے‌گفت: مسئله‌اے نیست دو قطعه عڪس سه در چهار و یڪ برگ فتوڪپے شناسنامه بیاور ببینم برایت چڪار مے‌توانم بڪنم. در ادامه هم توضیح مے‌داد ڪه حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینڪ هم نزده باشے شناسنامه هم باید عڪس‌دار باشد!😂😂😂😂 ...🌿 •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشاهده و پخش كردن اين ويدئو تو اين شرايط جامعه از هرچيزي واجب تره 🚫🎥 هم ببينين هم براى كسايى كه نميخوان راى بدن بفرستين اگه فقط رو يك نفر تاثير بذاره ما به هدفمون رسيديم💯💪🏻 . 🔽 براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻 @seyedoona_eitaa @seyedoona_eitaa @seyedoona_eitaa لطفا نشر دهيد🎥💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|گردان‌سیدابراهیم|
🌈 #قسمت_هفتاد_ودوم 🌈 #هرچی_تو_بخوای نگران شدم.با گریه حرف میزد.... به سختی نفس میکشید و بریده بری
🌈 🌈 مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ قوی و محکم و قاطع که همه از ظاهرم بفهمن حق با کیه...مثل حضرت‌زینب(س)🌸 تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم.... واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. ✨خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..🤔😟 ✨میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. 💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. ✨خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟.. من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.😣😭از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.🕌 بعد از کلی 🌟گریه و دعا و نماز و مناجات🌟 گفتم 🙏خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.😔وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه. خدایا این که تا حالا ازم گرفتی. خدایا اگه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.😔😣 رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد👀🎁 افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر ،بخاطر به دست آوردن ، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک.😢✨قرآن✨ بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: ✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم..📖✨ آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. 💫"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم 🍃من قضی نحبه🍃 و 🍃منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"🍃 یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.😢 بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟😊 -شما معرفی شون کنید.😒 -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد... به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو.😠 دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.😳جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!😐🙄 مامان و بابا بلند خندیدن.☺️😁از عکس العمل شون فهمیدم... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 🌈 از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.😕 مامان به بابا گفت: _بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد.☺️ بابا به من گفت: _چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟😊☝️ -بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه.🙁 مامان بالبخند گفت: _یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟😉 بالبخند گفتم:شاید.😌 به بابا نگاه کردم و گفتم: _دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟😟 -وحید هم متوجه تو شد؟ -نه.😕 -چرا؟😊 -عصبی بود.🙁 -چرا؟ -یه دختری مزاحمش شده بود. دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. ☺️😁بابا گفت: _اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟😊☝️ -پس آدم دو رویی هست.. 😕با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست.😐 -ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟😊 - ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست.😑به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.😕 -همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.😊 -شما بهش نگفتین؟ -نه. -چرا؟🙁 -میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه.😉 -ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.😒 دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن... هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته😞 و من فقط بخاطر خدا و که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم. چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم: _به بابا گفتم درموردش فکر میکنم. -الان داری فکر میکنی؟!!بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!😕 -یعنی نا امید شده؟😟 -اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟😌😁 متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم: _باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ.😊 دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت: _بیا بشین.حالا صحبت میکنیم. برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم😠 بعد لبخند زد.نشستم. بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت: _وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت،دست و دل باز. -اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟😅 محمد لبخند زد و گفت: _چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره.😁 یه کم که گذشت،گفت: _وحید کارش خیلی سخته.😐 به من نگاه کرد: _زهرا نگاهش کردم. -با وحید ازدواج نکن.😒 -بخاطر کارش میگی؟😟 -آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. مأموریت زیاد میره.😕 -ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟😟 -نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم. ماموریت های ‌سخت‌تر و خطرناک‌تر و مهم‌تر رو به وحید میدن. -یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟😳چه جاهایی میرن؟ 😳چکار میکنن؟😳مربوط به چه موضوعاتی هست؟😳 -زهرا، من نمیتونم توضیح بدم..... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ ➺°.•| @gordanseyedebrahim°•