▪️وزیری که اسیر شد اما تسلیم نشد!
مهندس محمدجواد تندگویان بالاترین مقام کشوری جمهوری اسلامی ایران بود که در دوران دفاع مقدس توسط رژیم بعثی به اسارت گرفته شد. مرور زندگی و فعالیتهای این وزیر نفت کابینه شهید محمدعلی رجایی که درست چهل روز پس از آغاز جنگ تحمیلی اسیر شد به خوبی حکایت مجاهدتها و مظلومیتهای یاران خمینی کبیر را بازنمایی میکند.
شهید تندگویان که مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای او را شهید غریب خواندهاند با همکاری مشترک دشمن رو در رو و ستون پنجم داخلی اسیر و سالهای سال سختترین شکنجههای جسمی و روحی و نیز درد دوری از خانواده و میهن را تاب آورد و حاضر نشد حتی کلامی علیه یاران، همرزمان و هم میهنان خود بگوید. او جان شیرین خود را در اوج جوانی بر سر اهداف والایش گذاشت و با سربلندی تمام به دیار باقی شتافت.
🔻رد شدن در مصاحبه بانک بخاطر زیادی دیندار بودن!!!
به عنوان نفر سوم سهمیه انتخابی یکی از آن بانکها جهت اعزام به انگلستان انتخاب شد. آخرین مرحله مصاحبه بود. مصاحبهکننده از او پرسید:
⚡ «اگر در خیابانها و یا بوستانهای لندن با یک دخترخانم عریان روبرو شوی و یا در یکی از محافل تهران با یک دخترخانم نیمهعریان روبرو شوی، چه عکسالعملی از خود نشان میدهی؟»
💎جواد پاسخ داده بود: «در صورتی که با چنین وضعی روبرو شوم، چون قادر نیستم مانع رواج منکرات شوم، ابتدا سعی میکنم خودم را از مسیر دور کنم و به او نگاه نکنم و بعد از خداوند درخواست میکنم مرا یاری دهد که بر نفس امارهام مسلط شوم و طلب توفیق میکنم که حتی در عالم تصور و رؤیا هم به او نیندیشم.»
🔖زیر ورقه آزمون او نوشتند: «نامبرده به علت تعصبات مذهبی صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد!»
پس از رد شدن جواد در امتحان گزینش اعزام دانشجو به خارج، ابـتدا قـرار شد، او مطابق میل خانواده در دانـشکده مـهندسی تهران شـروع بـه تـحصیل کند اما جواد در مقابل اصرار خانوادهاش در ایـن مـورد به صراحت گفت: «من شخصا علاقه شدیدی به تحصیل در دانشکده نفت آبـادان دارم امـا وقتی مادرم موافق نیست هرچه بـگویید میپذیرم، اما بدانید بـا مـخالفت خودتان آینده مرا خراب مـیکنید».
علی علیدوست قزوینی | ۳۴
▪️رمضان سال شصت
سأل ١٣۶۰ اولین رمضان اسارت ما بود. سال ۶۰، برای ما اسرا سال سختی بود همان طور که برای ملت ایران سال سختی بود. این سختی به خاطر اتفاقات ناگواری بود که در ایران رخ می داد.
ما در حالی در اردوگاه موصل، خود را آماده ماه رمضان می کردیم که همان ایام، فاجعه تلخ انفجار حزب جمهوری اسلامی در ۷ تیر سال ۶۰ در سرچشمه تهران اتفاق افتاده بود و ما داغدار شهید آیت الله بهشتی و حدود ۷۲ تن از یاران امام و نمایندگان مجلس و سایر مسئولین بودیم که توسط منافقین ( سازمان مجاهدین خلق) یکجا بشهادت رسیده بودند.
🔻اسم نویسی برای روزه گرفتن
چند روز قبل از ماه مبارک، عراقی ها اعلام کردند کسانی که می خواهند روزه بگیرند اسم بنویسند. بخاطر افطاری و سحری بعضی ها نظرشان بود که ثبت نام نکنیم شاید بخواهند از این اردوگاه ببرند ولی بعضی ها گفتند ما به تکلیف مان عمل می کنیم هرچه پیش آمد خوش آمد و اسم نوشتند.
🔻رفتار عراقی ها با روزه داران خوب بود
هر اردوگاهی قصه خودش را دارد نمیشه مقایسه کرد اما در اردوگاه ما در روز اول ماه مبارک با سوت عراقی ها وسط اردوگاه جمع شدیم و فرمانده عراقی گفت: امروز اول ماه رمضان است آنهایی که می خواهند روزه بگیرند بیایند یک طرف و آنهایی که روزه نمی گیرند یک طرف دیگر و دو صف شدیم روزه گیرها چهار اسایشگاه شدیم و یک طرف اردوگاه و بقیه هم یک طرف و بعد طبق لیست، آسایشگاه ها شکل گرفت. برخلاف شایعات، دلهره و نگرانی که عده ای راه انداخته بودند رفتار عراقی ها با روزه داران خوب بود.
🔻غذای گرم می دادند
موقع افطار و سحر درها را باز می کردند و غذای گرم می دادند. هر روز هنگام افطار شوربا ( آش یا سوپ عراقی) می دادند و سحر هم برنج می دادند. البته غذا از نظر کمی و کیفی مناسب ماه رمضان نبود و ما نه افطار نه سحر سیر نمی شدیم .
🔻آب سرد نداشتیم و گرما اذیت می کرد
روزهای طولانی تیر ماه و هوای گرم و نبود آب خنک کار را خیلی سخت کرده بود البته در طول ۲۴ ساعت، یک وعده، چایی می دادند ولی درست یادم نیست هنگام افطار می دادند یا سحر.
🔻راه حل ابتکاری برای آب سرد
چیز دیگری هم نبود، چند روز که گذشت فکری برای آب شد هر گروه غذایی یک حلب روغن ۱۷ کیلوبی از آشپز خانه گرفتند البته به تدریج و به نوبت دور حلب های روغن را گونی کشیدند صبح که در باز می شد این حلب ها را پر آب می کردند و در سایه قرار می دادند و گونی اطراف آنرا خیس می کردند، نسیم می زد و تا آمار عصر این آب داخل حلب کمی خنک می شد تا افطار بعد از شانزده، هفده ساعت تشنگی نفری یه لیوان آب بخورند این وضعیت غذای ماها بود.
🔻اوضاع معنوی جدیدی شکل گرفته بود
از نظر معنوی عبادی، اوضاع خیلی خوب بود ولی یک جو معنوی دیگر بصورت فکر متحد شکل گرفته بود و این برای اولین بار بود که این جو بوجود آمده بود و همه بدنبال این بودند که از این فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکنند.
🔻نماز جماعت ممنوع بود
اولین کاری که شروع کردیم این بود که نمازها را همه با هم می خواندیم، البته نماز جماعت ممنوع بود ولی ما همگی نمازمان را همزمان شروع می کردیم و تعقیبات را هم یک نفر بلند می خواند و بعد همگی دعای قبل از افطار و دعاهای دسته جمعی و ربنا رو با رعایت مسائل امنیتی می خواندیم.
🔻ختم قرآن داشتیم
در طی روزهای ماه رمضان هم ختم های قرآن فردی، گروهی و بعضی از کلاس ها مثل احکام، آموزش قرآن و ترجمه قرآن را شروع کردیم و در شب های جمعه هم دعای کمیل می خواندیم و در شب های قدر مراسم احیاء اجرا کردیم و قرآن بسرگرفتیم و در آخر نماز عید فطر هم، بذهنم میاد که نماز عید را به جماعت خواندیم و مشکلی هم پیش نیامد.
🔻رسیدن مفاتیح الجنان در ساعت طلایی
لازم به ذکر است یکی از خانواده ها (۱) هنگام اسارت یک جلد کتاب مفاتیح الجنان همراه داشتند که آن را با خودشان آورده بودند و این مفاتیح در واقع در ساعت طلایی بدست ما رسید و این کتاب بابرکت بداد ما رسید و تمام دعاها از روی آن نوشته شد. یکی دو شب نیز آن کتاب نزد من بود. خلاصه ماه رمضان خیلی پر برکت و بیاد ماندنی بود.
➖➖➖➖➖
▪️توضیحات
(۱ ) عراقی ها حدود چهل نفر پیرمرد، پیرزن و چند کودک را از جاده ها و شهرها ربوده و اسیر كرده بودند که اینها خانواده بودند و در یک آسایشگاه جا داده بودند.
کانال خاطرات آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست
محسن جامِ بزرگ | ۸۲
▪️معده ما تعجب کرده بود !
وقتی در تهران در قرنطینه بودیم به جهت چندین سال اسارت و کم غذایی، معده ما جوری شده بود که نمیتوانستیم خوب خوب غذا بخوریم بسیجیها مرتب میگفتند: نترسید. بخورید غذا فراوان است. بخورید ....
🔻 غلط کردم, به خدا من تحت فشار بودم
سفره که جمع شد، چشمم به احمد خبرچین افتاد، او هم در هواپیما با ما بود و من ندیده بودمش. جالب آنکه بسیجیها برایش صندلی گذاشته بودند و او از مظلومیت بچهها و رنج و شکنجههایی که دیده بود، روضه خوانی میکرد و بسیجیهای مخلص های های گریه میکردند.
با دست به قاسم بهرامی که بغل دستم بود زدم و گفتم: قاسم! این احمد چه میگوید؟
گفت: چه عرض کنم!
گفتم: نامرد آنجا میگوید خون عراقی در رگ من است، من عراقیام و پدر بچهها را در میآورد، حالا آمده شده رستمدستان!
با اینکه بعید بود ولی سر چرخاندم بلکه آشنایی را ببینم که ناخودآگاه از دور یک نفر دم نظرم آشنا آمد. به قاسم گفتم: آن آقا را میبینی، به نظرت اسماعیل غفاری نیست؟
- نه! اسماعیل نیست، کِی اسماعیل این شکلی بود؟
- به جان خودم، خودش است، مسئول بسیج بود ...
صدا زدم: اسماعیل، اسماعیل!
او برگشت و من برایش دست تکان دادم. باور نمیکرد که من باشم. دوان دوان آمد جلو، مرا در آغوش گرفت، ماچ و موچ، حال و احوال، خواست سر تعریف را باز کند، گفتم: اسماعیل حالا وقت داریم.
با دست احمد را نشانش دادم و گفتم: او را میبینی که نشسته روی صندلی، یک پا هم ندارد؟
- خوب آره چطور؟
- او از هیچ جنایتی در حق بچههای اسیر کوتاهی نکرده، حالا آمده ...
- اشتباه نمیکنی؟
- نه. خود نامردش پدر ما را در اردوگاه درآورد.
- الان میروم ترتیبش را میدهم. خیالت راحت.
چند دقیقه بعد چند نفر آمدند و او را از روی منبر برداشتند و بردند. دو ساعت بعد احمد با حال و چهرهای گرفته پیشم آمد و گفت: حاجی!
با سردی گفتم: بله!
با التماس گفت: بیا و مردی کن در حق من!
- چکار کنم؟
- من دارم بدبخت میشوم. آبرویم دارد میرود ...
- مگر من چکارهام، چرا به من میگویی؟
- حاجی، حرف تو را میخرند.
- آخه مگر من چکارهام که حرف مرا بخرند؟
- تو بزرگی, بیا واسطه بشو.
- یادت هست که میگفتی: عراقی هستی و خون عراقی در رگهایت جاری است، یادت هست به امام توهین میکردی؟!
- غلط کردم، به خدا من تحت فشار بودم. به خدا ما بدبختیم ...
- به هر حال کاری از دست من برنمیآید. من هم مثل تو یک اسیرم (بیشتر این افراد که سابقه خوبی در اسارت نداشتند، بی سر و صدا بخشیده شدند، حتی به بعضی گفتند: تو اصلاً اسیر نبودی، شتر دیدی ندیدی! به هر حال جمهوری اسلامی با رأفت اسلامی رفتار کرد در حالیکه بخشی از آنها مستوجب اعدام بودند.)
🔻خاله را نشناختم!
فردا به هر یک از ما یک دست کت و شلوار سورمهای و یک بلوز چهارخانه گلمنگلی دادند و گفتند: میتوانیم به شهرمان برویم.
شب مرا صدا کردند و گفتند: ملاقاتی دارم. من تعجب کردم! هیچکس از آمدن من با خبر نبود. مرا لنگان لنگان به دیدن آن خانواده بردند، اما من آنها را نمیشناختم. با احترام سلام کردم و گفتم: ببخشید بنده شما را به جا نمیآورم!
آن خانم محجبه که به اتفاق داماد و دخترش به دیدن من آمده بود گفت: من خاله زهره هستم. کمی فکر کردم تا متوجه شدم که ایشان خاله خانمم است. گفتم: ببخشید، شما از کجا باخبر شدید من آمدهام؟
گفت: از روزنامه باخبر شدیم. اسم شما هم در لیست آزاد شدهها بود.
🔻اولین تماس با خانواده
پس از آن دیدار، با خانواده تماس گرفتم. قرار شد من، قاسم بهرامی و جربان با پرواز ده صبح به همدان برویم. شب باید در نماز خانه فرودگاه مهرآباد میخوابیدیم.
شاید یکی دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم که ناگهان بیدلیل بیدار شدم. با تعجب دیدم که اخوی بزرگم، آقا محمد حسین، باجناقم آقای مصلح خو و پسر آن یکی باجناقم، آقا حامد نوریه بالای سرم نشستهاند. ابتدا لحظاتی هاج و واج نگاهشان کردم بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم. گفتم: شما اینجا چکار میکنید؟
گفتند: آمدهایم دنبالت، آمبولانس بنیاد شهید را آوردهایم.
- ما ساعت ده بلیت هواپیما داریم.(بلیت هواپیما معلوم نشد چه شد)
- خیالت راحت، ما تا ساعت ده رسیدهایم همدان!
در این صحبتها قاسم و جربان هم بیدار شدند. ما سه نفر با آمبولانس و آنها با ماشین شخصیشان به طرف همدان راه افتادیم. آن روز نهم شهریور ۱۳۶۹ بود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۸۳
«آخرین قسمت»
قبل از پدر و مادر سپاهیها آمدند استقبالم
نرسیده به همدان به ما خبر دادند که: برنامه استقبال داریم.
گفتم: استقبال برای چه؟ نیازی نیست.
خجالت میکشیدم. اسارت دیگر این حرفها را نداشت. نزدیک روستای کوریجان، بیست کیلومتری همدان، ماشینی چندبار چراغ داد. نگهداشتیم. حاج ناصر پدر شهیدان علی و امیر چیت سازیان بود و دو نفر دیگر، همدیگر را در آغوش گرفتیم و سیر گریه کردیم ...
به همدان که رسیدیم به اخوی گفتم: بریم خونه.
گفتند: نه باید برویم سپاه، آنجا مراسم تدارک دیدهاند.
در سپاه همدان اولین نفر «حاج حسین همدانی» فرمانده وقت سپاه همدان بود که ما سه نفر را در آغوش گرفت و خیرمقدم گفت. بعد از ایشان، یکی پس از دیگری دیده بوسی، حال و احوال، گاه اشک ادامه یافت، اما من هنوز پدر، مادر و همسرم را ندیده بودم. ما سه نفر در اتاق حاج حسین هم میهمان بودیم و میزبان. در این لحظه پدر، مادر، همسر، برادر و خواهرهایم وارد اتاق شدند.
🔻همسرم گفت: پاشو بایست!
با آمدن آنها حاج حسین، قاسم و جربان به اتاق دیگری رفتند.
ابتدا با مادر بعد پدر، بعد با همسرم و بقیه دیده بوسی کردم. همسرم که هاج و واج به من خیره شده و چشمانش و صورتش از گریه سرخِ سرخ شده بود، جلو صندلیام آمد و گفت: حاج آقا بلندشو بایست!
جا خوردم و گفتم: برای چه؟
گفت: بلندشو راه برو، میخواهم ببینم.
باید خودم را سالم نشان میدادم. پای راست مجروح را به سختی با احتیاط گذاشتم روی زمین و سنگینی را روی پای چپ انداختم، به آهستگی دو سه قدم کوتاه برداشتم. من به او نگاه میکردم، او به من و پاهایم و همه خانوادهام به ما دو نفر چشم دوخته بودند و اشک میریختند. خانمم پرسید: آقا محسن! پایت، پایت چی شده؟
با تانی گفتم: میخواستی چه بشود؟
گفت: چرا اینجوری راه میروی؟
گفتم: چه جوری راه میروم؟
سکوت کردم، جای انکار نبود. بدون اینکه در این باره سئوال دیگری بپرسد، گفت: از محمد چه خبر؟ از خجالت سرم را پایین انداختم. با بغض پرسید: چرا جواب نمیدهی؟
گفتم: محمد شهید .... جملهام تمام نشده بود که او و همه دوباره به گریه افتادند. برای اینکه فضا را شاید عوض کنم به صورتش نگاه کردم و گفتم: یک کم زخمی شده بودم، خوب شدم.
با بغض شدید گفت: یعنی این چهار سال خوب نشدی؟!
و چنان گریه کرد که همه از گریه او به گریه افتادیم.
🔻سپاه نگذاشت خانه بروم!
برادران سپاه به سختی خانواده را دست به سر کردند و مرا نگهداشتند. خواهش کردم اجازه بدهند بروم پیش خانوادهام، اجازه ندادند و گفتند: ما اینجا برنامهها داریم. مرا از اتاق حاج حسین همدانی به اتاق دیگری بردند. تا ظهر دوستان و غریبه به دیدنم آمدند و تعریف کردند و تعریف کردم. بعد از نماز و ناهار خبر دادند که عدهای از اسرا هم از طریق مرز زمینی قصرشیرین مبادله شدهاند و قرار است بعدازظهر در سپاه ناحیه مراسم استقبال داشته باشیم.
🔻برای مردم سخنرانی کردم
بعدازظهر من در جایگاه آماده شده، در مقابل میدان بابا طاهر باید برای مردم سخنرانی میکردم. در جایگاه مسئولان و از جمله آیتالله موسوی همدانی نشسته بودند. با آمدن من در جایگاه، ایشان حلقه گلی به گردنم انداخت، مرا بوسید و خیرمقدم گفت. در لابلای سخنرانی، گذشته و امروز را با هم قاطی کردم و گفتم: برادران مزدور عراقی! با ما رفتار خوبی نداشتند ... تمام
▪️پایان خاطرات حاج محسن جام بزرگ
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
▪️شهید حاج حسین همدانی
شهید حسین همدانی در تاریخ ۱۳۲۹/۹/۲۴ در آبادان متولد شد. بعد از فوت پدر به اتفاق خانواده به همدان بازگشت. سربازی را در تیپ نوهد شیراز گذراند. از سال ۱۳۵۴ وارد مبارزات مخفی سیاسی شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه همدان پیوست. خیلی زود وارد حوادث کردستان شد. در عملیات راهبردی صلوات آباد نقش ویژه داشت. پیش از آغاز جنگ در پاسگاههای مرزی قصرشیرین و سرپل ذهاب حاضر شد. از آغاز جنگ در جایگاه فرمانده نقش ایفا کرد و دهها عملیات را راهبری کرد. او موسس تیپ انصارالحسین (ع) همدان است. بعد از جنگ در مسئولیتهای مختلف و مهم نظامی فعالیت داشت و هیچگاه از مقوله فرهنگ غافل نشد. سرانجام او با تاسیس دفاع الوطنی (بسیج) در سوریه در ماموریت مستشاری در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۶ به آرزوی چهل ساله جهادیاش رسید و شهید شد.