محسن جامِ بزرگ | ۸۲
▪️معده ما تعجب کرده بود !
وقتی در تهران در قرنطینه بودیم به جهت چندین سال اسارت و کم غذایی، معده ما جوری شده بود که نمیتوانستیم خوب خوب غذا بخوریم بسیجیها مرتب میگفتند: نترسید. بخورید غذا فراوان است. بخورید ....
🔻 غلط کردم, به خدا من تحت فشار بودم
سفره که جمع شد، چشمم به احمد خبرچین افتاد، او هم در هواپیما با ما بود و من ندیده بودمش. جالب آنکه بسیجیها برایش صندلی گذاشته بودند و او از مظلومیت بچهها و رنج و شکنجههایی که دیده بود، روضه خوانی میکرد و بسیجیهای مخلص های های گریه میکردند.
با دست به قاسم بهرامی که بغل دستم بود زدم و گفتم: قاسم! این احمد چه میگوید؟
گفت: چه عرض کنم!
گفتم: نامرد آنجا میگوید خون عراقی در رگ من است، من عراقیام و پدر بچهها را در میآورد، حالا آمده شده رستمدستان!
با اینکه بعید بود ولی سر چرخاندم بلکه آشنایی را ببینم که ناخودآگاه از دور یک نفر دم نظرم آشنا آمد. به قاسم گفتم: آن آقا را میبینی، به نظرت اسماعیل غفاری نیست؟
- نه! اسماعیل نیست، کِی اسماعیل این شکلی بود؟
- به جان خودم، خودش است، مسئول بسیج بود ...
صدا زدم: اسماعیل، اسماعیل!
او برگشت و من برایش دست تکان دادم. باور نمیکرد که من باشم. دوان دوان آمد جلو، مرا در آغوش گرفت، ماچ و موچ، حال و احوال، خواست سر تعریف را باز کند، گفتم: اسماعیل حالا وقت داریم.
با دست احمد را نشانش دادم و گفتم: او را میبینی که نشسته روی صندلی، یک پا هم ندارد؟
- خوب آره چطور؟
- او از هیچ جنایتی در حق بچههای اسیر کوتاهی نکرده، حالا آمده ...
- اشتباه نمیکنی؟
- نه. خود نامردش پدر ما را در اردوگاه درآورد.
- الان میروم ترتیبش را میدهم. خیالت راحت.
چند دقیقه بعد چند نفر آمدند و او را از روی منبر برداشتند و بردند. دو ساعت بعد احمد با حال و چهرهای گرفته پیشم آمد و گفت: حاجی!
با سردی گفتم: بله!
با التماس گفت: بیا و مردی کن در حق من!
- چکار کنم؟
- من دارم بدبخت میشوم. آبرویم دارد میرود ...
- مگر من چکارهام، چرا به من میگویی؟
- حاجی، حرف تو را میخرند.
- آخه مگر من چکارهام که حرف مرا بخرند؟
- تو بزرگی, بیا واسطه بشو.
- یادت هست که میگفتی: عراقی هستی و خون عراقی در رگهایت جاری است، یادت هست به امام توهین میکردی؟!
- غلط کردم، به خدا من تحت فشار بودم. به خدا ما بدبختیم ...
- به هر حال کاری از دست من برنمیآید. من هم مثل تو یک اسیرم (بیشتر این افراد که سابقه خوبی در اسارت نداشتند، بی سر و صدا بخشیده شدند، حتی به بعضی گفتند: تو اصلاً اسیر نبودی، شتر دیدی ندیدی! به هر حال جمهوری اسلامی با رأفت اسلامی رفتار کرد در حالیکه بخشی از آنها مستوجب اعدام بودند.)
🔻خاله را نشناختم!
فردا به هر یک از ما یک دست کت و شلوار سورمهای و یک بلوز چهارخانه گلمنگلی دادند و گفتند: میتوانیم به شهرمان برویم.
شب مرا صدا کردند و گفتند: ملاقاتی دارم. من تعجب کردم! هیچکس از آمدن من با خبر نبود. مرا لنگان لنگان به دیدن آن خانواده بردند، اما من آنها را نمیشناختم. با احترام سلام کردم و گفتم: ببخشید بنده شما را به جا نمیآورم!
آن خانم محجبه که به اتفاق داماد و دخترش به دیدن من آمده بود گفت: من خاله زهره هستم. کمی فکر کردم تا متوجه شدم که ایشان خاله خانمم است. گفتم: ببخشید، شما از کجا باخبر شدید من آمدهام؟
گفت: از روزنامه باخبر شدیم. اسم شما هم در لیست آزاد شدهها بود.
🔻اولین تماس با خانواده
پس از آن دیدار، با خانواده تماس گرفتم. قرار شد من، قاسم بهرامی و جربان با پرواز ده صبح به همدان برویم. شب باید در نماز خانه فرودگاه مهرآباد میخوابیدیم.
شاید یکی دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم که ناگهان بیدلیل بیدار شدم. با تعجب دیدم که اخوی بزرگم، آقا محمد حسین، باجناقم آقای مصلح خو و پسر آن یکی باجناقم، آقا حامد نوریه بالای سرم نشستهاند. ابتدا لحظاتی هاج و واج نگاهشان کردم بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم. گفتم: شما اینجا چکار میکنید؟
گفتند: آمدهایم دنبالت، آمبولانس بنیاد شهید را آوردهایم.
- ما ساعت ده بلیت هواپیما داریم.(بلیت هواپیما معلوم نشد چه شد)
- خیالت راحت، ما تا ساعت ده رسیدهایم همدان!
در این صحبتها قاسم و جربان هم بیدار شدند. ما سه نفر با آمبولانس و آنها با ماشین شخصیشان به طرف همدان راه افتادیم. آن روز نهم شهریور ۱۳۶۹ بود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۸۳
«آخرین قسمت»
قبل از پدر و مادر سپاهیها آمدند استقبالم
نرسیده به همدان به ما خبر دادند که: برنامه استقبال داریم.
گفتم: استقبال برای چه؟ نیازی نیست.
خجالت میکشیدم. اسارت دیگر این حرفها را نداشت. نزدیک روستای کوریجان، بیست کیلومتری همدان، ماشینی چندبار چراغ داد. نگهداشتیم. حاج ناصر پدر شهیدان علی و امیر چیت سازیان بود و دو نفر دیگر، همدیگر را در آغوش گرفتیم و سیر گریه کردیم ...
به همدان که رسیدیم به اخوی گفتم: بریم خونه.
گفتند: نه باید برویم سپاه، آنجا مراسم تدارک دیدهاند.
در سپاه همدان اولین نفر «حاج حسین همدانی» فرمانده وقت سپاه همدان بود که ما سه نفر را در آغوش گرفت و خیرمقدم گفت. بعد از ایشان، یکی پس از دیگری دیده بوسی، حال و احوال، گاه اشک ادامه یافت، اما من هنوز پدر، مادر و همسرم را ندیده بودم. ما سه نفر در اتاق حاج حسین هم میهمان بودیم و میزبان. در این لحظه پدر، مادر، همسر، برادر و خواهرهایم وارد اتاق شدند.
🔻همسرم گفت: پاشو بایست!
با آمدن آنها حاج حسین، قاسم و جربان به اتاق دیگری رفتند.
ابتدا با مادر بعد پدر، بعد با همسرم و بقیه دیده بوسی کردم. همسرم که هاج و واج به من خیره شده و چشمانش و صورتش از گریه سرخِ سرخ شده بود، جلو صندلیام آمد و گفت: حاج آقا بلندشو بایست!
جا خوردم و گفتم: برای چه؟
گفت: بلندشو راه برو، میخواهم ببینم.
باید خودم را سالم نشان میدادم. پای راست مجروح را به سختی با احتیاط گذاشتم روی زمین و سنگینی را روی پای چپ انداختم، به آهستگی دو سه قدم کوتاه برداشتم. من به او نگاه میکردم، او به من و پاهایم و همه خانوادهام به ما دو نفر چشم دوخته بودند و اشک میریختند. خانمم پرسید: آقا محسن! پایت، پایت چی شده؟
با تانی گفتم: میخواستی چه بشود؟
گفت: چرا اینجوری راه میروی؟
گفتم: چه جوری راه میروم؟
سکوت کردم، جای انکار نبود. بدون اینکه در این باره سئوال دیگری بپرسد، گفت: از محمد چه خبر؟ از خجالت سرم را پایین انداختم. با بغض پرسید: چرا جواب نمیدهی؟
گفتم: محمد شهید .... جملهام تمام نشده بود که او و همه دوباره به گریه افتادند. برای اینکه فضا را شاید عوض کنم به صورتش نگاه کردم و گفتم: یک کم زخمی شده بودم، خوب شدم.
با بغض شدید گفت: یعنی این چهار سال خوب نشدی؟!
و چنان گریه کرد که همه از گریه او به گریه افتادیم.
🔻سپاه نگذاشت خانه بروم!
برادران سپاه به سختی خانواده را دست به سر کردند و مرا نگهداشتند. خواهش کردم اجازه بدهند بروم پیش خانوادهام، اجازه ندادند و گفتند: ما اینجا برنامهها داریم. مرا از اتاق حاج حسین همدانی به اتاق دیگری بردند. تا ظهر دوستان و غریبه به دیدنم آمدند و تعریف کردند و تعریف کردم. بعد از نماز و ناهار خبر دادند که عدهای از اسرا هم از طریق مرز زمینی قصرشیرین مبادله شدهاند و قرار است بعدازظهر در سپاه ناحیه مراسم استقبال داشته باشیم.
🔻برای مردم سخنرانی کردم
بعدازظهر من در جایگاه آماده شده، در مقابل میدان بابا طاهر باید برای مردم سخنرانی میکردم. در جایگاه مسئولان و از جمله آیتالله موسوی همدانی نشسته بودند. با آمدن من در جایگاه، ایشان حلقه گلی به گردنم انداخت، مرا بوسید و خیرمقدم گفت. در لابلای سخنرانی، گذشته و امروز را با هم قاطی کردم و گفتم: برادران مزدور عراقی! با ما رفتار خوبی نداشتند ... تمام
▪️پایان خاطرات حاج محسن جام بزرگ
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
▪️شهید حاج حسین همدانی
شهید حسین همدانی در تاریخ ۱۳۲۹/۹/۲۴ در آبادان متولد شد. بعد از فوت پدر به اتفاق خانواده به همدان بازگشت. سربازی را در تیپ نوهد شیراز گذراند. از سال ۱۳۵۴ وارد مبارزات مخفی سیاسی شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه همدان پیوست. خیلی زود وارد حوادث کردستان شد. در عملیات راهبردی صلوات آباد نقش ویژه داشت. پیش از آغاز جنگ در پاسگاههای مرزی قصرشیرین و سرپل ذهاب حاضر شد. از آغاز جنگ در جایگاه فرمانده نقش ایفا کرد و دهها عملیات را راهبری کرد. او موسس تیپ انصارالحسین (ع) همدان است. بعد از جنگ در مسئولیتهای مختلف و مهم نظامی فعالیت داشت و هیچگاه از مقوله فرهنگ غافل نشد. سرانجام او با تاسیس دفاع الوطنی (بسیج) در سوریه در ماموریت مستشاری در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۶ به آرزوی چهل ساله جهادیاش رسید و شهید شد.
آزاده سرافراز، مصطفی جوکاری بر سر مزار خویش در کازرون!
آقای جوکاری در مورد خود چنین نوشته است:
طاعاتتان قبول درگاه الهی باشد. بنده مصطفی جوکاری متولد ۱۳۴۱/۷/۵ هستم که در عملیات کربلای ۴ اسیر شدم، در عملیات والفجر ۲ و عملیات طلائیه به صورت ایذایی در پشتبانی عملیات خیبر حضور داشتم.
بعد از اینکه در کربلای ۴ اسیر شدم، همگی یقین کردند من شهید شدم و خبری از من نداشتند به همین جهت برام قبری درست کرده بودند که من گاهگاهی به آن سر میزنم تا خدا چه خواهد.
منزلم تهران و گاهی هم شهرستان کازرون توی روستای تنگ چوگان منزل پدریم هستم. تحصیلاتم فوق دیپلم از دانشگاه امام حسین علیه السلام است و بازنشسته سپاه هستم.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️السّلام علیک یا ابوالحسن یا علی بن ابیطالب ◾
مداحی آزاده سرافراز، سیدهادی غنی درشب ۲۱ رمضان ۱۴۰۳
التماس دعا 🌹
34.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم ویژه شب احیاء و شهادت امام علی علیهالسلام با روضه خوانی حاج اسماعیل یکتایی و با حضور عزاداران در مسجد جمعه چالکیاسر
یکشنبه ١٢ فروردين ماه ١۴٠٣
قرارگاه فرهنگی شهدای مسجد جمعه چالکیاسر شهرستان لنگرود
https://eitaa.com/joinchat/674627886C797c647d53