#آیت_الله_مصباح_یزدی
#اسوه_تواضع
#خاطره3
💢 اسم من، محمد تقی...
☘ صحبتهای استاد که تمام شد سریع خودم را به سمت درب خروجی حسینیه امام خمینی رساندم. دیدم گروه زیادی از جوانان و نوجوانان به صف شده اند تا #مطهری_زمان را از نزدیک ببینند.
☘ استاد آرام آرام از روی منبر پایین آمد و راهی درب خروجی شد. از دور که نگاه میکردم اوج #تواضع را در سر به زیری و متانت مثال زدنی ایشان می دیدم. با خودم فکر میکردم بی حساب نیست که آیا الله #بهجت شاگردانش را دعوت میکرد تا از آیت الله #مصباح بخواهند تا برایشان درس اخلاق بگوید. تا اخلاق در عمل ظهوری نداشته باشد گفتن درس اخلاق لقلقه ای بیش نیست.
☘ استاد در میان صفی از دلدادگان که از دور و نزدیک خود را به درس اخلاق ایشان رسانده بودند آرام آرام از حسینیه خاج می شد. جوانی که خود را جامانده از این قافله میدید سراسیمه خود را به صف عاشقان رساند و با صدایی کمی بلند و از پشت سر خطاب به استاد گفت:
🔹 حاج آقا از راه دور اومدم تا شما رو ببینم و بهتون بگم برام دعا کنید.
🔸 استاد با شنیدن صدا ایستاد و سر برگرداند و خود را نزدیک جوان کرد و با صدایی آرام و نگاهی سرشار از مهربانی و با تبسمی که همیشه بر لب داشت جواب داد:
🔹 به شرط اینکه شمام برای من دعا کنید. و برگشت. جوان را دیدم که مات و مبهوت از جواب استاد بود. سریع چشم دوختم به استاد که در حال ترک حسینیه بود که ناگاه دیدم استاد در کنار درب خروجی ایستاد. رو کرد به آن جوان و فرمود:
🔅 #یادت_نره، اسمم محمد تقیه برای #محمدتقی دعا کن، اینو گفت و رفت.
(به قلم فاضل ارجمند حجت الاسلام ابوالفضل حسنی)
🆔 @taalighat