🔰 ظرفیت باقیمانده نویسندگی خلاق
این استقبال شما، بار روی دوش ما را برای رویای روایت سنگینتر میکند.
🖍دریافت صندلی دوره نویسندگی خلاق:
https://b2n.ir/b99911
#نویسندگی_خلاق
.
هو
زمان و مکان نوشتنم، ثابت نیست. ۱۲ سال است که همه چیز به بچههایم بستگی دارد. به اینکه تصمیم بگیرند یا وادار شده باشند بروند بیرون یا کمی آرامتر بازی کنند. همیشه هم نوشتن یک جور نمیآید سراغم. من هم همیشه یک جور نمیروم سراغش. فاطمه اختری، دعوتم کرده به #چالش_من_چطور_مینویسم و من قصد دارم یک مدل بیمارگونهاش را بنویسم.
"افکار به سرم هجوم میآورند" جملهای است نفرین شده؛ چون کلیشه است. اما برای من معنا پیدا کرده. اولین بار قاشق به دست بالا سر قابلمه جوشان برنج ایستاده بودم. آن روزها باید یک روایت مادرانه مینوشتم درباره یادم نیست چه. به نظرم آمد، دهانهایی دورتا دور محیط داخلی جمجمهام میجنبند و راجع به موضوع نظریه میدهند. هر لحظه دهانها متراکمتر میشدند. حرفهایشان میریخت توی کاسه کلهام. تا کته را دم کنم فکرهایم سنگین شد و تمام حجم آشپزخانه را گرفت. خودم را به خودکار رساندم. خودکار شلنگ تخلیه است برای پیشگیری از ترکیدن استخوان سر.
سر نوشتن همین دهانها که گفتم، در رقابت با هم، صدایشان را بلند میکنند. نمیتوانم مدیریتشان کنم و بگویم: وایسا ته صف نوبتت شه. همیشه اینجور وقتها خیال میکنم، قرار است بیترمز تا ته روایت بروم. اما بارها با کله میروم توی دیوار. گاهی صدایی که خیلی بلند بوده، و امید زیادی داشتهام بهش، یک خط هم نمیشود.
وقتی فشار مغز صفر میشود، روی کاغذ جزایری دارم جدا افتاده که دلشان با هم است. باید متحدشان کنم و باید یک مجمعالجزایر شکستناپذیر بسازم. در این اتحاد، هر بخش کوچک یا بزرگی باری به دوش میکشد و همه در خدمت هدف بالنده متناند.
یک بار داشتم به موضوعی فکر میکردم، بشکن زدم و از رختخواب کندم و عبارتی را یادداشت کردم. ذوق آنکه فردا بشود و آن چند کلمه را چاشنی نوشتهام کنم، خواب را دقایقی از چشمانم گرفت. در نهایت اما آن عبارت را بیرحمانه حذف کردم. چون درست که نو بود، اما در آن نوشتار کاری از پیش نمیبرد.
تا به حال در مراسم پاک کردن گندم سمنو بودهاید؟ نه تنها هر چیزی جز گندم از مجمعه بیرون انداخته میشود، بلکه هر گندم شکسته یا لاغری که قدرت باروری ندارد هم باید پاتیل سمنو را از دور تماشا کند. چون گندمی که سبز نشود، در فرآیند جوانهزنی میگندد و بو و مزه محصول نهایی را خراب میکند. در حالیکه هیچکس نمیفهمد، این سمنو چرا آنطور که باید شیرین نیست. بازنویسی باید از متن من، یک نوشته یک دست صیقلخورده شیرین بسازد.
قبل بازنویسی به تمام اجزای متنم مشکوکم. آیا میشود این حرف ربط، یا آن واژه، یا یک جمله
را حذف کرد؟ اگر تمام یک پاراگراف را حذف کنم، نوشتهام آسیبی میبیند؟ میتوانم عبارتهای وصفی را با نمونهای نو و تصویرساز جایگزین کنم؟
مهم نیست مدل نوشتن چطور باشد و مهم نیست با اختیار قلم دست بگیرم یا مجبور باشم؛ من خیالم آسوده است که بازنویسی را دارم.
@tablo11
کانال فاطمه اختری:
@Negahe_to
هدایت شده از چی کتاب
🔰چی کتاب برگزار میکند
👥️دورهمی مجازی به میزبانی چیکتاب
⌚️ زمان: سه شنبه ۱۳ تیرماه ساعت۲۲
📥جهت شرکت در دورهمی عدد ۳ را به شماره ۱۰۰۰۶۵۳۴ پیامک کنید.
📚 @cheeketab
📚 @cheeketab
هو
ساعت دور و بر ۷
زهرا را میبردم خانه همسایه برای تمرین سرود. نور ماه یک خط درخشان دور ابرهای خاکستری کشیده بود. آبی آسمان از روز گذشته و به شب نرسیده بود. زهرا که دید سرم به آسمان است، گفت: مامان اگه بارون بیاد همه برنامهمون خراب میشه. سالهای زیادیست که برای نباریدن دعا نمیکنم، حتی اگر تمام برنامهها خراب بشود.
ساعت دقایقی به ۹
همه را به خط میکنم که به موقع برویم جشن. کوثر مجریست. میدانم اگر بین مهمانها ببیندم، آرامتر اجرا میکند. سارا اما جمعیت نشسته بر صندلی توی کوچه را که میبیند و چراغها و پرچمهای رنگی را، بنا میکند به دویدن و من از پیاش. زهکش وسط کوچه را میگیرد و میرود کنار سن، برمیگردد و میرسد به منقل اسفند ته مجلس. مرد سیگار به لب بادزن را کمی نگاه میکند و باز برمیگردد. دستش را میگیرم، جیغ میکشد، انگار من بچه دزدم. خودش را خلاص میکند و باز میدود جلو. نیم ساعت که رژه میرویم بین مردم، چادرم از خیسی لبهاش سنگین شده و دیگر خجالت میکشم توی چشمهای زنها نگاه کنم، از بس حواسشان را پرت کردهام از سخنرانی.
ساعت ۱۰
نشستهام توی هال، در باز است و وضوح صدا فرق چندانی با توی کوچه ندارد. سارا روی پایم خوابیده. کوثر سوال میپرسد و از بزرگترها خواهش میکند تقلب ندهند به بچهها. پیرمرد خانه بغلی، جواب تمام سوالات را داد میکشد و کوثر به برندهها آفرین میگوید. مرد به زنش پز میدهد: "بدی من درست باوتمه" . دلم میخواهد مسابقه تمام نشود تا مرد بیشتر ذوق کند. نمیدانم چرا نرفتهاند جشن، کاش میشد بروم در خانهشان و بپرسم درد پیرمرد چیست. به جایش سارا را تاب میدهم و اشکهام را پاک میکنم. بعد مجری گروه سرود را دعوت میکند. یکی از زنها گفته، آهنگش آلات موسیقی دارد، برای همین صدا را کم کردهاند. صدای بچهها که فریاد میزنند از فاصله صد متری هم مفهوم است. میکروفن ولی جلوی دهان زهراست. میگویم: آقاجان اینم اون یکی بچمه و دلم میخواهد بدانم، پیرمرد سرود را هم دوست داشت؟
بعد همسرم سلام میکند. اسمش در لیست کوثر نبود.معلوم است همسایهها تورش کردهاند. برادر شاعر(همان همسرم) شعر میخواند و مهمانها علی علی میگویند و دست میزنند.
وقتی جشن را ترک میکردم، حس آدم راندهشدهای را داشتم که به نااهلی خودش آگاه است و میداند که باید برود. اما دروغ چرا، این گوشه نشستن دور از همه به دلم بیشتر نشست. میدانستم برکت در جمع است، میدانستم خدا به جمع نظر میکند. اما کشیده شده بودم کنارو فایل صوتی خلاصه نعمات زندگیام پخش میشد.
ساعت از نیمه شب گذشته
قطرههای باران آنقدر درشت است که به جای شر شر، تق تق میخورند روی حلب شیروانی. و لحظه به لحظه موسیقی قطرات تندتر میشود.
همه چیز خوب پیش رفت و همه عیدی گرفتند، حتی آنها که نرفتند جشن و حتی درختهای باغچه.
#غدیر
#خونمون
#مادرانه
#مادختردارها
معرفی کتاب غدیر.pdf
7.37M
.
💢یک لیست خیلی خوب از کتابهایی با موضوع غدیر و امام علی(ع)💢
#به_عشق_امام_علی
#عید_غدیر
#غدیر
| @mabnaschoole |
هو
در ستایش یک عنوان
سارا را بغل کردم و رفتم کمک زن کارگر. اسباب و اثاث را از زیر خاک بنایی کشیدیم بیرون، شستیم و خشک کردیم. دو روز. صدای مادرم از پشت امواج موبایل میلرزید. حتما باز هم برای دوری من اشک میریخت. من خواسته بودم که زودتر زندگی منظم شود و گفته بودم منتظر هیچکس نمیمانم. دستمزد زن را که کارت به کارت کردم، توی ایوان نشستم، آرام در حالیکه شیری درونم میغرید. فکر کردم، بیراه نمیگویند که فلانی شیرزن است. کم نداشتهام از این روزها. روزهایی که دیدهام دور و برم خالیست و باید یک تنه بار را به دوش بکشم.
وقتهایی هم بوده، کم نه؛ که دوستی، آشنایی، فامیلی، تیزی کشیده و خط انداخته روی من. دندانهام را فشار دادهام از درد. درها را بستهام و بنا کردهام به جیغ کشیدن در تنهایی. به خدای بالاسر نشان دادهام جای زخم را.
نمیدانم صمد طاهری توی کتابش چه نوشته، از چه کسانی نوشته و کدام شیر زخم برداشته. اما #زخم_شیر دقایق طولانی، فرمان افکارم را به دست گرفت. به طعم ملس ترکیب زخم و شیر فکر کردم، به شیر نشاندار که دوستداشتنیتر است از شیر سوسول و تر و تمیز.
#حلقه_ششم_مبنا
#باکتاب_قدبکش
هو
دختر ۱۲ سالهام رفته مهد کودک هیئت را آماده کند. از امشب کارت "خادمالحسین" را میچسباند روی روسری و میشود کمکدست مربی مهد.
دو سه روزیست با دخترهای کوچه، دارند فکر میکنند برای ایستگاه صلواتی. وویس که میگیرد و نظر میدهد و رد و تایید میکند، ور دائما بیمناک آیندهام، برای " تا ته توی همین راه ماندنش" تسبیح میاندازد.
دیشب گفت: مامان همه شالو روسریامو جمع کردم، فقط مشکیارو گذاشتم دم دست.
فکر میکنم این منم توی جسم کوثر، منم که میدوم و برنامه میریزم. دارم غرق میشوم در لذت مادری. انگار جوان شدهام و برگشتهام به گذشته. جایی که دخترها هم از قبل محرم گرم روضهاند.
#مادختردارها
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
♣️ #به_زودی
🖤 در آستانه محرم الحرام کتابی با روایت واقعه کربلا از انتشارات شهید کاظمی، منتشر می شود
در خیمهی ماهتابی نیز نویسنده سراغ راوی #خیمه رفته و با زبان لطیفی که مناسب کودکان و نوجوانان است به روایت واقعه کربلا میپردازد.
📘 #خیمهی_ماهتابی یازده فصل دارد که اولین فصل آن خیمهای که متعلق به حضرت زینب(س) است را معرفی کرده و در ده فصل بعدی هرکدام یکی از روزهای دهه اول محرم سال ۶۱ را روایت میکند.
📖 خیمه ماهتابی
✍🏻 به قلم: فاطمه سادات موسوی
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc