میدونم الان همه دنبال محتواهای محرمی و عاشورایی هستید، ولی به همه مخصوصا به شاعرهایی که این کانال به حضورشون مفتخره، پیشنهاد میکنم وقت بگذارید و با این شاعر شهید، با این تربیتشده مکتب سیدالشهدا، که زمان جنگ برای سرش جایزه تعیین کرده بودن، بیشتر آشنا بشید:
https://b2n.ir/Shahidzaarei
رفقایی که سوال داشتن چطور باید به این پادکستها گوش بدن، اول کستباکس رو از لینک زیر نصب کنید، بعد کانال شعر پارسی رو جستجو کنید، یا از همین لینکی که تو پیام گذاشتم بیاین کانال شعر پارسی و از اونجا کارها رو دنبال کنید:
https://b2n.ir/Castboxinstall
هو
تا به حال به راننده تاکسی یا آژانس گفتهاید صدای موسیقیاش را بیاورد پایین؟ جوابهایی که گرفتهاید غیر اینهاست؟ طبیعیست که منظورم جواب در اکثر موارد تذکر است.
خانم این که صدای زن نیست. خانم این مجازه. خانم این که غمگینه. یا پفی از دهانش میدهد بیرون و تق میزند روی دکمه و دو دستش را میکوباند روی فرمان. من برای نشنیدن همین جوابهای فیلسوفانه یا ندیدن واکنشهای عصبی راننده جیگر خودم را میجوم. چون نمیتوانم برای راننده توضبح بدهم که میخواهم از وقتم مثل آدم استفاده کنم و توی تبلت واماندهام چهار کلمه از کتاب الکترونیکیام را بخوانم که به پیر و به پیغمبر رمان است و از قضا نویسندهاش هم با نظام زاویه منفرجه دارد. اصلا شاید هم نخواهم کتاب بخوانم، اما چه کسی گفته من یا مجبورم به آهنگ آن خرصدای از ننه قهرکرده گوش بدهم یا هیچ چیز حالیام نمیشود و گرانی بیداد میکند و مسوولین همه فاسد شدهاند و تمام جوانهامان را به رگبار بستهاند؟
#اسنپ
"این نوشته، اصلا داستان نیست"
اولین نقد جدی، رسمی و بیتعارف از نوشتههایم را دقیقا دو ماه پیش، یعنی روز ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲ دریافت کردم. آن روز از شنیدن صوت نقد خانم هزارجریبی عزیز
@Shirin_Hezarjaribi
@Naghd_asar_mabna
@tablo11
برای داستانم در کلاس نقد اثر، به جای ذرهای ناراحتی، آنقدر پر از هیجان شدم که مجبور شدم برای انتقال درست حسم، برایشان صوت بگذارم. با اینکه با خانم هزارجریبی اساسی رودرواسی داشتم و اصلا تا قبل از شرکت در این کلاس نمیشناختمشان، بهشان گفتم که بیاغراق، پیشفرضم، اصلا این جنس از کیفیت برای نقد داستان نبود و من تا هر زمان در دنیای نوشتن باشم، عنوان اولین منتقد جدی داستانهایم برای شماست و مدیون شما هستم.
امروز، یعنی ۳۰ تیرماه ۱۴۰۲ دومین نقد جدی، رسمی و بیتعارف را دریافت کردم. در هفتههای گذشته، ساعتهای متمادی برای ایده اولیه داستانم، چگونه طراحی کردن، چگونه نوشتن و چگونه بازنویسی کردنش وقت گذاشته بودم و با دوستان همنویسم دربارهاش حرف زده بودم. کسی که قرار بود داستانم را نقد کند، نه تنها استادیار دوره خلاق و دوره مقدماتی نویسندگیام بود، بلکه کسی بود که کلا قدم گذاشتن در دنیای نوشتن را با او شروع کردم. مهمترین و جدیترین مشوقم برای ایجاد این کانال و کسی که برای من، تا آخر عمر، اسمش چسبیده به هر قلم چرخاندنم روی صفحه. امروز در نقد داستانم، از فاطمهسادات موسوی عزیزم،
@muuusavi
@chiiiiimeh
یک جمله طلایی و ناب و البته ویران کننده با قدرت تخریب بالا شنیدم. "این نوشته، اصلا داستان نیست!" و البته بعد هم با همان سعه صدر همیشگی، با جزییات، اشکالات جدی و کاملا درست نوشتهام را برایم گفتند.
من امروز از شنیدن نقد داستانم، آنقدر پر از هیجان شدم که دیدم برای انتقال درست حسم، باید بیایم اینجا و از این تجربه بنویسم. بنویسم که به جای ذرهای ناراحتی، چقدر از امروز، امیدوارتر شدهام. چقدر باانگیزهتر شدهام برای بیشتر تلاش کردن و برای کمعیبتر نوشتن؛ و همه این حسهای قشنگ را مدیون خانم موسوی عزیزم و البته دوستان همنویس نازنینم هستم.
#روایت_زندگی
#نقد_یعنی_این
#همنویس_بهشت
@Negahe_To
هدایت شده از مجله مجازی محفل
نوبتی هم باشه نوبت رونمایی از شمارهٔ ۹ محفله🙃
کلمهٔ «خیاط» رو که میشنویم؛ بیشتر وقتها حاصل کارشون؛ یعنی لباسها رو به خاطر میاریم؛ ما اینجا زاویه نگاهمون رو بردیم عقبتر. به جای بررسی چگونگی دوخت لباسهامون؛ خود شخصیت خیاطها رو کندوکاو کردیم.
این شما و این هم محفل «خیاط»☺️
https://mabnaschool.ir/product/mahfel9/
#محفل_خیاط
@mahfelmag
هو
سارا کتابخانه میبیند و مطابق قرار قبلی ناچار است کتابها را بریزد پایین. پس کنارش میایستم و هر لحظه آمادهام برای دفاع از حریم کتابها.
برای اینکه بقیه مطمئن شوند؛ حواسم به کودکم هست، مدام سارا سارا میکنم و از کنارش تکان نمیخورم. اما تمام چشمهام پی کتابهاست. این را الان که دارم مینویسم یادم آمد. توی نویسندگی خلاق به هنرجوها میگویند، چیزی را ببر بگذار در جایی بی ربط و دربارهاش بنویس. مثلا یکی از هنرجوهای من تابلوی "علی معالحق و الحق مع العلی" را چسبانده بود به دیوار ایستگاه فضایی بینالمللی.
"شیرین" سیاه با فونت درشت روی زمینه سفید، دستم را میبرد توی کتابخانه. حواسم نیست که دارم میخندم و لبهام را گاز میگیرم. رمان "م.مودبپور" کنار کتابهای دعا و تک و توک زندگینامه شهدا، توی کتابخانه هیئت. ورق میزنم و سارا تق تق در کمدها را باز و بسته میکند. حتما زنها میخواهند خفهام کنند. "جا اینکه بچهشو جم کنه داره کتاب ورق میزنه".
چیزی نمیبینم، فقط سیاهی خطها هست. زمان عوض شده. رفتهام خانه پدربزرگم. نبش خیابان شورا. محله نیروهوایی. توی اتاق کنار بالکن. خالهام "شیرین" را تمام کرده و من تازه دمر شدهام تا بخوانمش. اتفاق شیرینیست. سارا حالا سعی دارد صدای بیشتری با بازوبستهکردن درها تولید کند. صدایش آهنرباست تا مرا بکشد بیرون از خیال.
کتاب را میگذارم و میروم مینشینم سر جایم. کنار دیوار. پیر شدهام. سارا مشغول پودرکردن بیسکوییت میشود. کار حساسیست. باید فرش و لباسش را کامل به گند بکشد. صدای سخنران قطع شده.
دوباره میروم نیروهوایی. از یادآوری خاطره شیرین، هنوز شارژم. سعی میکنم ماجرای رمان را به خاطر بیاورم. اما ذهنم مدام توی خانه میگردد. ما همه توی هال نشستهایم. با خالههام و دخترداییهام. مادرم و زندایی گوشهای خلوت کردهاند. ما بچه دبستانیها از شنیدن داستانهای دبیرستانی خالههام، خرکیف شدهایم. چشمم فقط دهان خالهام را میبیند و عاشق ماجرای دوستیهای متنوع سالومه شدهام. بعد همان تصویر تکراری پخش میشود. پدربزرگم با یک سینی پر از لیوانهای چای بالاسرمان میایستد. "شهره انقد حرف نزن. بیاین چایی بخورین". چای تلخ با ده تا قند.
زن خادم هیئت چای میآورد. چای را به یاد پدربزرگم میخورم. توی مسیر برگشت به همسرم میگویم، امشب خدا دستم را گرفت و برد به سفر تا پدربزرگم را بیاورد وسط روضه.
سلام🌾
داستان بنویسید و نقد بشنوید. این جمله خلاصه دوره نقد اثر است. اما علاوه بر نوشتن، شما داستان همدورهایها را هم میخوانید. این مواجهه هر روزه با داستان و نقد و گفتگو درباره سوژهها و ایدهها، تکنیکها و شخصیتها، ورزش تقویتکننده قلم شماست.
شما در این دوره فرصت دارید دو داستان بنویسید. من، شیرین هزارجریبی از وقتی سوژه انتخاب میکنید تا زمان بازنویسی، کنارتان خواهم بود.
🟠مهلت ثبت نام: تا هفتم مرداد
🟠شروع دوره: چهاردهم مرداد.
روز چهاردهم مرداد با تقدیم چهار موقعیت داستانی، دوره رسما آغاز به کار خواهد کرد. طی دو هفته شرکتکنندگان محترم یک داستان مینویسند. در این بازه زمانی چهار فایل صوتی برای آسانتر شدن مسیر نگارش داستان در اختیار هنرجوها قرار میگیرد. بعد از دو هفته یعنی از روز ۲۹ مردادماه، اولین داستان نقد خواهد شد.
🟠بستربرگزاری دوره: داستان و نقدها هر روز در کانال ایتا بارگزاری خواهد شد. شرکتکنندگان در یک گروه در پیامرسان ایتا، از نظرات هم مطلع خواهند شد و درباره داستانها گفتگو خواهند کرد. هر سهشنبه ساعت ۱۸ در اتاقی در اسکایروم یک داستان را نقد میکنیم.
اگر درباره شیوه برگزاری دوره سوالی داشتید، من اینجام:
@shirin_hezarjaribi
لینک ثبت نام دوره:
https://mabnaschool.ir/product/naghd-asar-051402/
ارادتمند🌾🌾
هو
نوشتههای دوستانم را میخوانم و مداد دست میگیرم. حتما باید چیزی بنویسم. من هم عزادارم. من هم نشستهام در روضه. نذری داده ام. نیت کردهام. سختی نگهداری از بچه در هیئت را به جان خریدهام.
چیزی نمیآید روی کاغذ. مشتی روایتهای نصفه و نیمه. روایتهایی که ناگهان متوقف میشوند و دیگر کلمهای توی دستم نیست.
کتاب باز میکنم و میخوانم. مثل همه وقتهایی که چیزی برای نوشتن ندارم. بارها در این ده روز این چرخه را تکرار کردهام.
حالا دو سه روزیست فهمیدهام نوشتن از امام و برای امام، پیشنیاز میخواهد. آنها که این روزها واژهها بر قلمشان جاریست، از قبل دلشان را صاف کردهاند. چیزی را درونشان پرورش دادهاند که خریدنی بوده و شایسته عنایت.
#تاسوعا
#محرم
Mahmood Karimi - Fadaye Saret (320).mp3
11.04M
دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد
هو
او بارها در این چند روز به جای in گفته، "فی" و من امروز گفتم: انتم گو تو آئور هوم. هر دومان هم ضمایر انگلیسی را قاطی میکنیم. یو و هیم و هر و شی و هی و ایت را جای هم میگوییم و با اشاره سر و دست و چشم منظورمان را میفهمانیم. او یک عالمه واژه بلد است که من معنایشان را میدانم. اما وقت حرف زدن فراموششان میکنم. میشوم مثل آدم جن دیده لال شده. سعی میکنم آن کلمه را که لازم است، بگویم، اما نمیآید بیرون. من زیادی اسیر قواعد دستوری انگلیسی هستم. "نور" و خانوادهاش دعوت شدهاند خانه یکی از اقوام. از من نظر میخواهد برای رفتن یا نرفتن. میگوید: نمیخواهیم هیچکدامتان ناراحت شوید. باز لال شدم. Everyone no sad? Anyone no sad? Anyone dont sad . آخرش گفتم: anyone dont sad چشمهایش را گرد کرد و تقریبا جیغ کشید: anyone dont sad? شب، قبل خواب تازه یادم آمد؛ که no one sad.
گوگل ترنسلیت هم خیلی کمکمان کرده. وقتی هر دو چشمهامان را تنگ میکنیم و یکیمان میگوید: دونت آندرستند، برنامه را باز میکنیم. او به خاطر وجود من خدا را شکر میکند. با همان لهجه قشنگ که کلی پزش را داده. الحمدلله. میگوید: عراقی نزدیکترین لهجه عربیست به زبان قرآن. بعد هم زیراب کویتیها و سوریها و لبنانیها و مصریها و سعودیها را میزند. و برای هر کدام مثال میآورد. مصری ها نمیتوانند ج را تلفظ کنند. سعودیها ق را گ میگویند. کویتیها اینچنین، سوریها آنچنان.
امروز بعد نهار، وقتی داشتیم با باقیمانده قرمه سبزیها و سالا شیرازیها و ماست خیار سروکله میزدیم، گفت: تو خیلی شبیه منی. نمیدونم وقتی برگردم کربلا چطوری باید دوری تو رو تحمل کنم. فکر میکنم سالهاست باهم دوستیم و اصلا باورم نمیشه فقط پنج روزه که همو میشناسیم. دستش را گذاشته بود روی سنگ کانتر و رفته بود بالای منبر.
من هم دلم برایش تنگ میشود؛ اما دلم میخواهد زودتر برود. بهش گفتهام باید بروی حرم و از من پیش امام حسین تعریف کنی. گفتم: آی دونت دو انیتینگ فور یو، آی وانت امام حسین سی می.
#رفیق
#مهمان_عراقی