eitaa logo
شهدا
378 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
49 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از علی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از محمد علی قلو‌ها هم عزم رفتن کردند. ابتدا و بعد هم رفت.😔 بچه‌ ها در مغازه ی ماست‌ بندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر می‌گفت : اگر همه ی شما به جبهه بروید من دست تنها می‌مانم. شش ماه بعد از رفتن ، مصطفی گفت : من هم می‌ روم. وقتی مصطفی می‌ خواست برود مادر مخالفت کرد. گفت : محمد علی که شد. که است و هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها می‌مانم و مغازه باید بچرخد. یکی دیگر از برادرهام هم در سیستان و بلوچستان سرباز بود.😔 اما می‌گفت : من باید بروم. اجازه نمی‌ دهم که ی برادرم زمین بماند. می‌ روم تا محمد علی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن و دوره ی آموزشی به جبهه رفت.😔 مادر به تمام مساجد و پایگاه‌های اطراف خانه و محله‌ مان سفارش کرده بود مصطفی را ثبت‌نام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهر دشت کرج رفت و ثبت‌ نام کرد.@tafahos5
بعد از علی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از محمد علی قلو‌ها هم عزم رفتن کردند. ابتدا و بعد هم رفت.😔 بچه‌ ها در مغازه ی ماست‌ بندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر می‌گفت : اگر همه ی شما به جبهه بروید من دست تنها می‌مانم. شش ماه بعد از رفتن ، مصطفی گفت : من هم می‌ روم. وقتی مصطفی می‌ خواست برود مادر مخالفت کرد. گفت : محمد علی که شد. که است و هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها می‌مانم و مغازه باید بچرخد. یکی دیگر از برادرهام هم در سیستان و بلوچستان سرباز بود.😔 اما می‌گفت : من باید بروم. اجازه نمی‌ دهم که ی برادرم زمین بماند. می‌ روم تا محمد علی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن و دوره ی آموزشی به جبهه رفت.😔 مادر به تمام مساجد و پایگاه‌های اطراف خانه و محله‌ مان سفارش کرده بود مصطفی را ثبت‌نام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهر دشت کرج رفت و ثبت‌ نام کرد.@saqqah
به روایت همسر 🔹شهریور سال ۹۴ مثل همیشه برای کار عازم اصفهان شد اما بعد از چند روز که تماس گرفت، بجای اصفهان سر از درآورده بود و به جای گچ و سیمان، به دست گرفته بود. 🔹هر روز تماس می‌گرفت که شرایط را توضیح دهد و مرا قانع کند. اوایل آرام و قرار نداشتم و با هر تلفن تمام وجودم آشوب می‌شد. ناراحت می‌شدم از بی خبر رفتنش، از در معرض خطر بودنش. اما حرف‌هایش آرامم می‌کرد. 🔹از اسارت زنان و دختران مسلمان می‌گفت. از مبارزه با ظلم جهانی می‌گفت. از وظیفه شرعی که بر عهده من بود می‌گفت و کار به جایی رسید که دفعات بعد، نیازی به قانع کردن من نداشت؛ خود من مشوق همسرم می‌شدم. 🔹از نهم محرم ۹۵ به بعد خبری از همسرم نشد. مدتی مفقود بود و بعد از شش ماه بی‌خبری، زمانی که مناطق تحت نفوذ داعش به دست نیروهای افتاد، پیکر بی سرش را در خاک‌های حلب تفحص کردند. 🔹طبق اطلاعاتی که بعدا به دست آمد، همسرم و شش نفر دیگر در محاصره داعشی‌ها قرار گرفتند که بعد از اتمام مهمات، به دست سربریده شدند و پیکرهایشان یکی پس از دیگری به آغوش خانواده‌هایشان بازگشت. ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●