eitaa logo
شهدا
361 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
31 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
دفاع مقدس علی راحتی 🍃🌷🍃 در تاریخ   ۱۳۴۵/۱۱/۹#   در شهر خوی در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. سرشارش از همان اوایل زندگی، را به خود معطوف داشته و نورانی اش روشن و را نويد می داد. 🍃🌷🍃 دوران نوجوانی اش كه مصادف با پرشور بود در بود و ای داشت. 🍃🌷🍃 آنچه بيشتر از هر چيز روح ایشان را آرام و روان تشنه اش را سيراب  می كرد و روزافزونش با دلنشين بود. 🍃🌷🍃 بعد از انقلاب ایشان با خالصانه ای كه به فقيه داشت دلسوز و ناپذير در پايگاه  بود ، تحصيلاتش را هم در دبيرستان  ادامه داد. 🍃🌷🍃 تا اينكه با جنگ تحميلی مقدس را بر تن كرده و عازم هاي حق عليه باطل شد تا از انقلاب و کند. 🍃🌷🍃
ایشان بیش از ۲ به عنوان تعمیراتی تراکتور و ادوات کشاورزی با شعار ” همه با هم جهاد سازندگی ”  به صورت   و کرد. 🍃🌷🍃 در سن ۱۸ و در سال ۱۳۶۵# برای بار های حق علیه باطل در عملیاتی شد. 🍃🌷🍃 در این و خود در  عملیاتی شاهد   تن از و رزمان و روستایی های خود به نام های علی شمس آبادی و قدر آبادی بود. 🍃🌷🍃 ایشان در همانجا به صورت به بر علیه متجاوزان بعثی عراق پرداخت  و اینگونه جدیدی از    و دوباره اش به عنوان در سال ۱۳۶۵# شکل گرفت. 🍃🌷🍃 درسن  ۱۹ با دختر دایی اش وبا انجام مراسمی و ازدواج کرد. 🍃🌷🍃 ایشان در ادامه خود با عنوان گردان عبد ا….🌷در م عملیاتی جنوب با و حصاری آشنا شد. 🍃🌷🍃@tafahos5
به دلیل که در زمان تحمیلی در داشتند پس از انجام ها به عنوان به شدند. 🍃🌷🍃 البته برای ما هم تعجب آور بود که طی مراحل اعزام این به در مدت زمان کوتاهی انجام شد و پس از فاصله کوتاهی پس از به رسیدند.😭 🍃🌷🍃 این عزیز در تاریخ ۴ به و در تاریخ ۱۷ ماه در العیس که از مناطق با سخت است به فیض رسیدند.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام سرتیپ دوم پاسدار حسنعلی شمس آبادی هم   روز ۱۷ ۹۴#  با  گرفتن راست و گلوله به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 : گلزار شمس آباد ، خراسان رضوی. 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز    💠 شهید سرتیپ دوم پاسدار حسنعلی شمس آبادی💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد@tafahos5
برادران شهید🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃 علی برادر دوقلوهادر ٣۰ دی ماه ۶۵ و قلوها در ٣۰ دی ماه ۶۶ به رسیدند. در سالروز برادرشهیدشان علی ، شهید شدند. معرفی#۳ برادر شهید به روایت از خواهرگرامی شان: مادرمان سال ۱۳۹۰ و پدرمان سال ۱۳۸۸ به رحمت خدا رفتند. ما ۷ خواهر و برادر بودیم. پدر و مادرم زحمات زیادی برای تربیت و پرورش بچه‌ها کشیدند و اش شهادت علی ، و شد. ما اصالتاً یزدی هستیم. پدرم برای کسب‌ و کار به تهران آمد و در کابینت‌ سازی مشغول شد. ایشان خیلی مقید بود. اهل نماز و قرآن بود. والدینمان در یک خانواده ی مذهبی در یزد پرورش پیدا کرده بودند. پدرم کارگر و خیلی زحمتکش بود. بعد‌ها که مغازه ی لبنیات و ماست‌ بندی رو راه‌ اندازی کرد همه ی بچه‌ها و مادرمان در تهیه و چرخاندن مغازه به پدر کمک می‌کردند. در زمان جنگ هم که و پدر یکی بعد از دیگری راهی شدند. ما به کمک مادر می‌رفتیم تا دست‌ تنها نماند@tafahos5
علی قبل جنگ در زمان انقلاب فعالیت داشت. برادرم سرباز بود که با فرمان امام خمینی (ره) از محل خدمتش فرار کرد. به ما هم سفارش کرده بود اگر دنبال من آمدند بگویید نمی‌ دانیم کجا رفته است و اطلاعی ازش نداریم.😔 می‌ ترسیدیم نکنه بیایند و پیداش کنند و اتفاقی برایش بیفتد. علی ۲۷ سال داشت که راهی جبهه شد. متأهل بود و فرزند پنج ساله و سه ساله هم داشت. دو سال بعد از حضور در جبهه به رسید.😔 علی ۳۰ دی ماه ۱۳۶۵ در کربلای ۵ شهید شد.😔 ترکش به شقیقه‌اش خورده بود. همزمان با محمد علی در بود. پدر که متوجه برادرمان شده بودند از ایشان خواستند چند روزی مرخصی بگیرد و به خانه برگردد. فردای روزی که پدر به خانه رسید چند نفر از اهالی مسجد به دیدار پدر آمدند و خبر محمد علی را دادند.😔 محمد علی گذشت بود. می‌گفت : اگر از کسی دلگیرید کنید. هر زمانی که می‌ خواست به منطقه برود همه ی خواهر‌ها و برادر‌ها را دور هم جمع می‌کرد و یک ولیمه برای خداحافظی می‌ داد و از همه حلالیت می‌ طلبید.😔@tafahos5
بعد از علی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از محمد علی قلو‌ها هم عزم رفتن کردند. ابتدا و بعد هم رفت.😔 بچه‌ ها در مغازه ی ماست‌ بندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر می‌گفت : اگر همه ی شما به جبهه بروید من دست تنها می‌مانم. شش ماه بعد از رفتن ، مصطفی گفت : من هم می‌ روم. وقتی مصطفی می‌ خواست برود مادر مخالفت کرد. گفت : محمد علی که شد. که است و هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها می‌مانم و مغازه باید بچرخد. یکی دیگر از برادرهام هم در سیستان و بلوچستان سرباز بود.😔 اما می‌گفت : من باید بروم. اجازه نمی‌ دهم که ی برادرم زمین بماند. می‌ روم تا محمد علی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن و دوره ی آموزشی به جبهه رفت.😔 مادر به تمام مساجد و پایگاه‌های اطراف خانه و محله‌ مان سفارش کرده بود مصطفی را ثبت‌نام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهر دشت کرج رفت و ثبت‌ نام کرد.@tafahos5
بعد از علی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از محمد علی قلو‌ها هم عزم رفتن کردند. ابتدا و بعد هم رفت.😔 بچه‌ ها در مغازه ی ماست‌ بندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر می‌گفت : اگر همه ی شما به جبهه بروید من دست تنها می‌مانم. شش ماه بعد از رفتن ، مصطفی گفت : من هم می‌ روم. وقتی مصطفی می‌ خواست برود مادر مخالفت کرد. گفت : محمد علی که شد. که است و هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها می‌مانم و مغازه باید بچرخد. یکی دیگر از برادرهام هم در سیستان و بلوچستان سرباز بود.😔 اما می‌گفت : من باید بروم. اجازه نمی‌ دهم که ی برادرم زمین بماند. می‌ روم تا محمد علی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن و دوره ی آموزشی به جبهه رفت.😔 مادر به تمام مساجد و پایگاه‌های اطراف خانه و محله‌ مان سفارش کرده بود مصطفی را ثبت‌نام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهر دشت کرج رفت و ثبت‌ نام کرد.@saqqah
ایشان بیش از ۲ به عنوان تعمیراتی تراکتور و ادوات کشاورزی با شعار ” همه با هم جهاد سازندگی ”  به صورت   و کرد. 🍃🌷🍃 در سن ۱۸ و در سال ۱۳۶۵# برای بار های حق علیه باطل در عملیاتی شد. 🍃🌷🍃 در این و خود در  عملیاتی شاهد   تن از و رزمان و روستایی های خود به نام های علی شمس آبادی و قدر آبادی بود. 🍃🌷🍃 ایشان در همانجا به صورت به بر علیه متجاوزان بعثی عراق پرداخت  و اینگونه جدیدی از    و دوباره اش به عنوان در سال ۱۳۶۵# شکل گرفت. 🍃🌷🍃 درسن  ۱۹ با دختر دایی اش وبا انجام مراسمی و ازدواج کرد. 🍃🌷🍃 ایشان در ادامه خود با عنوان گردان عبد ا….🌷در م عملیاتی جنوب با و حصاری آشنا شد. 🍃🌷🍃@tafahos5
به دلیل که در زمان تحمیلی در داشتند پس از انجام ها به عنوان به شدند. 🍃🌷🍃 البته برای ما هم تعجب آور بود که طی مراحل اعزام این به در مدت زمان کوتاهی انجام شد و پس از فاصله کوتاهی پس از به رسیدند.😭 🍃🌷🍃 این عزیز در تاریخ ۴ به و در تاریخ ۱۷ ماه در العیس که از مناطق با سخت است به فیض رسیدند.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام سرتیپ دوم پاسدار حسنعلی شمس آبادی هم   روز ۱۷ ۹۴#  با  گرفتن راست و گلوله به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 : گلزار شمس آباد ، خراسان رضوی. 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز    💠 شهید سرتیپ دوم پاسدار حسنعلی شمس آبادی💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد@tafahos5
🌹شهید_عبدالمطلب اکبری🌹 شهید ناشوایی که با امام زمان ارتباط داشت" ‼️هرچه می گفت دوستانش حرف دلش را نمی فهمیدند. با انگشت کنار مزار پسرعموی شهیدش شکل سنگ قبری کشید و روی آن نوشت ... ⁉️همه خندیدند و برو بابا نثارش کردند. خنده آنها دلش را با دستش نامش راکه به اسم شهید زینت داده بود پاک کرد و سرش را پایین انداخت. درد و دل کرد با کسی که سالیان سال و یاورش بود. 🌹فردای آن روز عبدالمطلب عازم شد ده روز بعد پیکر غرق به خون عبدالمطلب برروی دست های مردم شد.‌ بعد از مراسم دوستانش فهمیدند منزل جدید رفیقشان همان جاییست که او با زبان بی زبانی نشانشان داد و کسی باور نکرد. 💧بعدها که اش را خواندند نوشته بود: "یک عمر هر چه گفتم به من می‌خندیدن! یک عمر کسی را نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام زمان (عج) حرف می‌زدم. آقا خودش گفت: تو میشی.. ...منتظر ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @tafahos5
گفت: راستی جبهه چطور بود؟ گفتم: تا منظورت چه باشد.🙃 گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔 گفتم: آری. گفت: در چی؟ 😳 گفتم: در خواندن نماز شب.😊🤲🏻 گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری.🌺 گفت: در چی؟ 😮 گفتم: در توفیق شهادت.😇🌷 گفت: جرزنی بود؟ 😳 گفتم: آری.🌾 گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات.😭💠 گفت: بخور بخور بود؟😏 گفتم: آری.☺ گفت: چی می‌خوردید؟ 😏 گفتم: تیر و ترکش 🔫😔❣ گفت: پنهان کاری بود؟ گفتم: آری.😊 گفت: در چی؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه‌ها.👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری.🌸 گفت: چه پستی؟؟ 🤔 گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین.🧔🏻 گفت: آوازم می‌خوندید؟🎙 گفتم: آری. گفت: چه آوازی؟ گفتم: شبهای جمعه دعای کمیل.📿 گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آری. گفت: صنعتی یا سنتی؟؟😏 گفتم: صنعتی، خردل، تاول‌زا، اعصاب☠🥀 گفت: استخر هم می رفتید؟💧 گفتم: آری... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی، مجنون.🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید؟ گفتم: آری. گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین، شلمچه، فکه، طلائیه.🇮🇷 گفت: زیر ابرو هم برمی‌داشتید؟ 🙄 گفتم: آری گفت: کی براتون برمی‌داشت؟😏 گفتم: تک‌تیرانداز دشمن با تیر قناصه.😞🗡 گفت: پس بفرمایید رژ لبم می‌زدید؟😏💄 گفتم: آری خندید و گفت: با چی؟😅 گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان🌹😭 سڪوت کرد و چیزی نگفت... :) 😔 شهدا را یاد کنیم با ذکر شریف صلوات @tafahos5
🌷خرداد سال چهل از راه رسیده بود و حسین‌‌آقا و گل‌‌خانم روزهای پرالتهابی را پشت‌‌سر می‌‌گذاشتند. منتظر بودند و راضی به هر چه خدا برای‌‌شان تقدیر کرده‌‌ بود. هشتمین روز خرداد با شنیدن صدای نوزاد، حسین‌‌آقا به‌‌همراه تمام درختان و گل‌‌های روستای با صفای‌‌شان، کلاته‌‌رودبار دستانش را به آسمان برد و با تمام وجود شد. نامش را خلیل گذاشتند تا گوهر وجودش با دوستی خدا شکل گیرد و سرانجامی نیک برایش تقدیر شود. تحصیلات ابتدایی‌‌اش را در همان روستا به پایان رساند. از آن پس برای کار به ذوب‌‌آهن رفت و در آنجا مشغول شد. خلیل دوران خدمت نظام را در تهران گذراند. پس از پایان خدمت سربازی، شریک زندگی‌‌اش را انتخاب کرد. زینب‌‌خانم دخترعموی مهربانش، کسی بود که خلیل به اراده و خواست خداوند در کنارش قرار گرفت و هم‌‌سفرش شد برای ادامۀ راه زندگی. شش ماه بعد از آن‌‌که زندگی زیر یک سقف را با همسرش تجربه می‌‌کرد، پای ماندن نداشت. او که چند مرحله به رفته بود و نسیم خوش وصل و عطر میدان‌‌های نبرد را در کنار سجادۀ خونین هم‌‌سنگرانش تجربه کرده بود، دوباره و برای آخرین بار راهی و دوستانش شد. وقتی که می‌‌رفت، می‌‌دانست که بازگشتی ندارد. مهاجری که پروایی از رفتن نداشت. دویست‌‌وده روز حضورش در میدان رزم گواه جان‌‌باختگی‌‌اش بود. وقتی که رفت، چهارم دی‌‌ماه شصت‌‌وچهار بود. در بیست‌‌ویکم بهمن‌‌ماه در عملیات والفجر۸ زمانی که خواست پیکر پاک دوستان غواص و شهیدش را از دستان اروند بگیرد، خود نیز در آغوش اروند به گمنامی شهره یافت. خبر شهادت و گمنامی‌‌اش در اروند به همسرش رسید. بیست روز بعد دخترش به دنیا پا نهاد درحالی‌‌که خلیل غرق در دوستی خدا شده بود و گمنام دریای عشق الهی. دوازده سال قصۀ نبودنش به طول انجامید. سرانجام ، تنها نشان خلیل شد. مزار خلیل در زادگاهش روستای کلاته‌‌رودبار دامغان قرار دارد و آرامگاه دل بی‌‌قرار دخترش.🌷     “ ” ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
💢 یونس بینائیان. متولد ۱۳۴۵ شهرستان نکا. چند سالی تو صافکاری کار می‌کرد. سال ۶۰ بعنوان بسیجی رفت . یک ماهی تو منطقه بود و تو سر پل ذهاب در سن ۱۵ سالگی رسید. امروز هم سالروز شهادتش بود. شادی روحش . ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
▫️هستند کسانی که استعداد دارند اما جرأت رفتن ندارند آن ها بروند دانشگاه ما می‌رویم... با شروع جنگ تحمیلی از همان روزهای‌ اول جنگ لباس رزم برتن‌ ڪرد ‌وقتی گفت ‌می‌خواهـد به جبهه ‌برود همه گفتند تو استعداد زیادی داری حیف است بروی در این بیابان‌‌ها خرج شوی‌... در جوابشان ‌گفته ‌بود: "کسی ڪہ این استعداد را به من داده، خیـلی راحت و در یڪ چشم برهـم زدن می توانـد آن را از من بگیرد جوری ڪہ دیگر حتی اسم خـودم هم یادم برود؛ هستند کسانی که استعداد دارند اما‌ جرأت جبهه رفتن ندارند، آنها بروند دانشگاه، ما می رویـم جبـهه..." همیشه می گفت: جنـگ در رأس همه امور مـا است... 📎پ ن : این شهید عزیز پس از چند روز نگهداری در سردخانہ بہ اهواز منتقل شد تا در بهشت آباد این شهر بہ خاڪ سپرده شود، نڪتہ عجیبی ڪہ درباره این شهید زبانزد است لبخند زیبایے است ڪہ چند روز پس از شهادت و بہ هنگام تدفین بر لبان این عزیز نقش بست. 🌷 شهادت: عملیات والفجر ۸ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
😭😭😭😭 شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد . خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز# شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود… پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن.. حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده! پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید… فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه… اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت ﷼تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه… مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد… (یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این روایت زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات) شادی روح پاک  صلوات:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌟😔فقط بدونیم کیا رفتن وجان دادن غریبانه تا با آرامش ما نفس بکشیم وامنیت داشته باشیم🌟😔 🙏🙏🙏شما رو به خدا و به خون پاک شهدا به دختران زنان تون بگین ای زنو مرد حجاب خانم فاطمه زهرا رو زمین نگذارن حجابتونو رعایت کنید به خدا قیامت نزدیکه باید جواب خون شهدارو بدیم هااااا😭😭😭😭😭😭😭 تقدیم به ارادتمندان شهدا التماس دعا ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
وقتی از می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز میخونه و حال عجیبی داره یه جوری شرمنده و زاری میکنه که انگار بزرگترین رو در طول روز انجام داده یه روز ازش پرسیدم : چرا انقدر میکنی از کدام می نالی جواب داد : همین که این همه بهمون داده و ما نمی تونیم رو به جا بیاریم بسیار جای داره... راوی: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●