هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
🍒 #داستان_واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام 👈 #فهیمه"🍒
👈 #قسمت_اول
از پشت میله های سرد زندان سرگذشت زندگی ام را برایتان می نویسم.
هفده سال بیشتر ندارم اما باید بادنیایی هراس و ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم.
حکمم اعدام است؛
جرمم هم قتل!
هر کس مرا می بیند اصلا باور نمی کند که قاتل باشم!
راستش خودم هم باور نمی کنم. گاهی با خودم می گویم ای کاش همه این اتفاقات در خواب افتاده باشد و من نیمه های شب هراسان از این کابوس رهایی پیدا کنم و در آغوش مادرم آرام بگیرم
اما خب، صد افسوس که همه چیز در عالم واقعیت رخ داده!
آری، من دختری هفده ساله هستم که دستانم به خون آغشته است. سرگذشتم را برایتان مفصل خواهم نوشت اما قبل از آن می خواهم چند کلمه ایی با دختران همسن و سال خودم صحبت کنم؛
آنهایی که تصور می کنند »دیگه تو این دوره و زمونه داشتن دوست پسر کاملا عادیه و هیچ ایرادی نداره!
👈« و یا آنهایی که می گویند »کی گفته سریال های ماهواره بدآموزی داره؟
« آری، من سرگذشتم را برایتان می نویسم تا بخوانید و عبرت بگیرید هرچند ما جوانها عادت داریم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم اما باور کنید گاهی این تجربه کردن ها به بهای تباه شدن زندگی مان تمام می شود.
پس داستان زندگی ام را بخوانید و راهی که من رفته ام را نروید که آخر و عاقبتش نیستی و نابودی ست!
امروز نزدیک بود از خجالت تو مدرسه سکته کنم. وقتی مدیرتون کارنامه ت رو داد دستم با تشر بهش گفتم حتما اشتباه شده چون محاله »فهیمه« سه تا تجدید اورده باشه اما مدیرتون تو جوابم پوزخندی زد و گفت زیاد هم مطمئن نباشین خانم!
دختر شما از اول سال تحصیلی سرو گوشش می جنبه و ایراد از شماست که به وضعیت درس و مدرسه ش بی توجه بودین!
نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید!
مادر میگفت هر بار که بهت می گفتم فهیمه از مدرسه چه خبر؟ می گفتی هیچی مامان!
همه چیز روبه راهه، دارم حسابی درس می خونم تا مثل همیشه شاگرد ممتاز بشم.
می رفتی تو اتاق وکتابت جلوی صورتت میگرفتی. من بدبخت هم هر ساعت برات آبمیوه می اوردم
و می گفتم بذار دخترم تقویت بشه. دیگه چه می دونستم خانم داره برامون فیلم بازی می کنه!.....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!
#قسمت_اول
راستش همیشه در دلم به مادرم که مجله اطلاعات هفتگی را می خرید و با ذوق و شوق تمام مطالب آن را می خواند، می خندیدم. گاهی برای گذراندن وقت داستان هایش را می خواندم و با خود می گفتم:« چند تا نویسنده خیالباف نشستن یه گوشه و یه مشت چرندیات رو به عنوان داستان های واقعی به خورد مردم ساده میدن! آخه مگه می شه از این اتفاقای عجیب و غریب و باورنکردنی توزندگی آدما بیفته؟ اتفاقاتی که با خوندنش آدم شاخ در میاره!»
مادرم اما نظرش چیز دیگری بود. او می گفت: «اشتباه می کنی پسرم! روزگار خوب بلده سر بازیچه هاش که ما آدما هستیم بازی در بیاره! اتفاقات خوب و بدی تو زندگی مون بی اونکه حتی کوچکترین اراده ای داشته باشیم می افته و سرنوشت مون رو به کل تغییر میده فقط خدا کنه اون اتفاق خوب باشه؛ از مسیر درست خارج نشیم و عاقبت بخیر بشیم!»
من آن روزها حرفهای مادر را جدی نمی گرفتم اما گذشت زمان ثابت کرد که حق با اوست. همانطور که گفتم برای سرگرمی گاهی داستان های مجله را می خواندم و انکار نمی کنم وقتی دو سرگذشت واقعی شگفتی دعای پدر(ش 3484) و قعر دوزخ، دعای مادر، اوج خوشبختی(ش 3502) را خواندم، مو بر تنم راست شد. با وجود آنکه صحت و سقم این دو سرگذشت را باور نکرده بودم اما در دلم گفتم چه سعادتی داشتن این دونفر که دعای پدر و مادرشون عاقبت بخیرشون کرده!» و حالا بعد از گذشت چند ماه از آن اتفاق عجیبی که در زندگی ام افتاد با ناباوری سرگذشت واقعی ام را برایتان می نویسم و هر روز و هرشب خداوند را شکر می کنم بابت اینکه من هم به واسطه دعای خیر مادرم از قعر دوزخ نجات یافتم!
مادر مثل همیشه با طمانینه و آرامش آیه الکرسی را خواند و دو سه باری به قول خودش دعا را به صورتم فوت کرد و سپس از زیر قرآن ردم کرد و گفت:
«برو پسرم، سپردمت دست خدا!« پیشانی مادر را بوسیدم و گفتم: «آخه مادرجون، می ترسی این پسر تحفه ت رو بدزدن؟
چند ساله که هر صبح وقتی می خوام برم سرکار برام دعا می خونی و منو از زیر قرآن رد می کنی. باور کن من همچین عتیقه ای هم نیستم ها!»
مادر در حالیکه سرشانه های کتم را مرتب می کرد گفت:
«تو گل پسر منی، همدم و مونس منی، عصای دست منی. برات آیه الکرسی می خونم و از خداوند می خوام که همیشه محافظ و پشتیبانت باشه.
خودش کمک کنه که هیچ وقت به دام شیطان نیفتی. برات دعا می کنم که عاقبت بخیر بشی!»
دیگر نتوانستم چیزی بگویم. یعنی از نگاههای مهربان و صمیمی مادر خجالت می کشیدم. دستان مادر را بوسیدم و خداحافظی کردم و به قول مادر راهی شرکتی شدم که آنجا مهندس بودم!
بیچاره مادر چقدر به تنها پسرش فخر می فروخت و خبر نداشت که......
💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
🍒داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_اول
- «نقشین»... نقشین... با توام نقشین...
چشمانم را به زور باز کردم. انگار از پلک هایم وزنه های ده تنی آویزان کرده بودند و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم. دو، سه بار به سختی پلک زدم تا تصویر مبهم «روزبه» را در مقابل چشمانم دیدم. گلویم به شدت درد می کرد و دهانم خشک شده بود. آب دهانم را به هر بدبختی بود قورت دادم و خواستم چیزی بگویم امانتوانستم. انگار لال شده بودم و قدرت حرف زدن نداشتم. روزبه با نگرانی خیره شده بود به من و می پرسید: « چی شده نقشین؟
چرا اینجا افتادی؟»
چشمانم پر از اشک شد. چیزی روی قلبم سنگینی می کرد و قدرت تکلم را از من گرفته بود.
روزبه که تازه متوجه زخم روی گونه سمت چپم شده بود، لبش را به دندان گرفت و گفت:
« وای، صورتت چی شده؟
دِ... یه چیزی بگو دیگه، دارم نصفه عمر می شم، دزد اومده بود خونه؟» روزبه به دهان من زل زده بود و منتظر جواب بود که بگویم چه به روزم آمده اما من نمی توانستم حتی کلمه ای بر زبان بیاورم، با یادآوری آنچه بین من و «ساینا» اتفاق افتاده بود، قلبم برای هزارمین بار تکه تکه می شد.
ساعتی گذشت تا توانستم به حالت عادی بازگردم و با روزبه حرف بزنم.
- ساینا با یکی از دوستاش اومده بود خونه. یکی، دو ساعتی تو اتاق بودن و صداشون در نمی اومد. رفتم پشت در و آروم بازش کردم. ساینا و دوستش داشتن با هم......
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان
#نامادری
#قسمت_اول
💫به نام خدا
من تا حالا مادرم را ندیده بودم😔 واگرهم دیده بودم ،چیزی به خاطرنداشتم دران زمان که من بیش ازدوسال نداشـتم مادرمراترک کرده بود .
درهمین افکاربودم که 👱🏻پدردر زده وارد اتاقم شد وبا کمی صبحت وبازکردن بحث گفت که میخوادازدواج کنه .
دختری بودم 9ساله ودراین 6سال هم که پدرم ازدواج نکرده بود، به خاطرمن بود که مبادانامادری مرا آزارده ومن نتونم به پدرم بگویم
من به یاددارم که حرف پدرم باعث ناراحتی من نشد، به این دلیل که منم دوست داشتم مادرداشته باشم تا بتونم به دوستانم معرفیش کنم👩👧 ودرمدرسه وانجمن حضورداشته باشد مثل بقیه مادرها
خلاصه بعد ازچندهفته ورفت وامد عمه ام با عمووزن عموم،،وجشن کوچولویی نامادریم وارد خانه ما شدکه ازهمان لحظه با نگاهش به من حالی کرد که مشتاق دیدن من نیست 😏
اون زنی بود که قبلا هم ازدواج کرده بوده ،،بسیارخودخواد وبد پیله ،،
درهمان دوران سخت زندگی یک روزکه مدرسه بودم وکلاس سوم درس میخوندم ،،مرابا بلند گو صدازدن📢 ومن به دفترمدرسه رفتم
وقتی وارد دفترشدم دوتا خانم رو دیدم بالای دفترنشسته بودن با نگاهم متوجه آشنا بودن یکیشون شدم ،،چون من عکس مادرم را دیده بودم بله یکی ازاونا مادرم بود بغض راه گلویم را بسته بود 😭
خودم رو کنترل کردم وبه مدیرمدرسه نگاه کردم ،،مدیرازم پرسید
زهرا جون این خانمها رو میشناسی ،،من سریع جواب دادم نه نمیشناسم
که یکدفعه خانمی که به نظرم مادرم بود اومدو بغلم کرد وشروع به بوسه زدن به صورتم ودستام کرد
وباعث ترکیدن بغض من شد که باگریه من بقیه هم گریه کردند
💜 ادامه دارد⬅️⬅️
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌