eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 🍒 👈 نامه طولانی- تقریبا پنجاه صفحه ایی- مونس را خواندم و آن را کنار گذاشتم اما تا خود صبح همچون دیوانه ها طول و عرض حیاط قدیمی خانه مان را قدم زدم و به مونس فکر کردم. دمادم صبح بود که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. فورا آماده و سپس راهی آدرسی که مونس در انتهای نامه اش برایم نوشته بود، شدم. باور کنید اصلا قصد نوشتن سرگذشت زندگی مونس را نداشتم و در تمام مدت پنج ماهی که با او در ارتباط بودم فقط از دوستی با او که دختری فرهیخته و با شعور بود لذت می بردم تا اینکه  چند روز قبل خبر فوت مونس حسابی شوکه ام کرد و همین شد که دست به قلم بردم و شروع به نوشتن کردم. چه می دانم؟ باور کنین این روزها شدیدا تحت فشار هستم، پدرم کنج خانه افتاده و حالش هر روز بدتر از قبل می شود. او ذره ذره از بیماری آب می شود و من ذره ذره از غصه! حال فکرش را بکنید که در این گیرو دار دوستت را، کسی که همه به جرم دخترفراری بودن به او به چشم دیگری نگاه می کنند را ازدست بدهی و بعد غم های عالم هوار شود روی دلت! دوستان خوبم، قصدم از نوشتن این سرگذشت واقعی عبرت آموزی برای دیگران نیست. قصدم این نیست که دو صفحه را سیاه کنم چون سوژه های «فارغ از هرزنده باد و مرده باد!» زیاد دارم. فقط می خواهم از این طریق، از طریق نوشتن سرگذشت زندگی مونس غصه ایی که از غرق شدن این دختر را می خورم، با شما تقسیم کنم. فقط می خواهم از این طریق شما دوستان و همراهان همیشگی با من همدردی کنید تا به کسانی که تصور می کنند «قبح فرار دخترا از خونه دیگه ریخته!» بگوئیم که هنوز هم که هنوز است دلمان از آواره و تباه شدن این دخترکان معصوم به درد می آید!  مرا ببخشید، با پرحرفی ام مصدع اوقاتتان شدم!                              ******************** - چهار سال بیشتر نداشتم که طعم بی مادری رو چشیدم. کسی نفهمید چرا و چطوری وقتی مادرم داشت قابلمه غذا رو روی چراغ نفتی می ذاشت، یه دفعه شعله های بی رحم آتیش تمام بدنش رو دربرگرفت و دقایقی بعد فقط یه جسم جزغاله شده  ازش به جاموند. تا چند ماه بعد از فوت مادرم برای همه فامیل عزیز بودم اما وقتی عمه و خاله و عمو و دایی از نگه داشتنم خسته شدن آستیناشون رو زدن بالا و برای پدرم زن گرفتن. نامادری م که قبلا یکبار ازدواج کرده و بعد خیلی زود از شوهرش جدا شده بود، زن با سیاستی بود. معلوم بود که می خواد جای پاش رو تو زندگی پدر که یه مرد ثروتمند بازاری بود، محکم کنه. واسه همین هم فوری باردار شد و در عرض سه سال دو تا بچه به دنیا آورد. نمی گم نامادری م زن بدی بود نه، گناهش رو نمی شورم اما هیچ وقت اونطور که دو تا بچه خودش رو دوست داشت و بهشون محبت می کرد با من مهربون نبود. بود و نبود من تو اون خونه براش هیچ فرقی نداشت و خوب می فهمیدم که فقط برای اینکه صدای اعتراض پدرم در نیاد، ترو خشکم می کرد. هفت ساله بودم که موقع برگشتن از مدرسه یه موتور با سرعت از پشت سر بهم زد....... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖سرگذشت واقعی 📝 ✍نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی 🌺هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته 🍃ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که هنوز توش نفس میکشیدن ما نسل جنگ بودیم 🔥آتش جنگ شاید شهر ها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند جان عزیزان مون رو سوزوند 🌺اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت 🍃بی ریا…مخلص… …متواضع…جسور …شجاع…پاک… انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون..تمام لغات زیبا و عمیق این زبان…کوچیکه و کم میاره و من یک دهه شصتی هستم یکی که توی اون هوا به دنیا اومد 🌺توی کوچه هایی که هنوز شهدا توشون راه می رفتن و نفس میکشیدن کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد…! 🔥من از نسل سوختم…اما سوختن من….از آتش جنگ نبود! داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد،غرق خون،با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن 🍃“بعد از شهدا چه کردیم؟شهدا شرمنده ایم…” چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم اما زمان برای من ایستاد 🌺محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم،مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت:روز های بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا دست روی سرم می کشید و اینهارو کنار گوشم می گفت: 🍃اون روز ها کی میدونست….نقش چقدر روی جنین تاثیرگذاره حسش،فکرش،آرزوهاشو جنین همه رو احساس میکنه،ایستاده بودم و به این تصویر نگاه می کردم مثل شهدا 🌺اون روز فقط ۹سالم بود… ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖 داستان دنباله دار از سرگذشت واقعی 📝 📝(( غرور یا عزت نفس)) 🍃اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ... 🌺مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ... 🍃بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ... 🌺غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ... 🍃هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ... 🌺صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... 🍃دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ... - دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ... 🌺 دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... 🍃خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ... 🌺هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... ✍ادامه دارد...... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌ °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
👈خبر از آفرينش خليفه خدا در زمين، و پاسخ به سؤال فرشتگان 🌴خداوند اراده كرد تا در زمين خليفه و نماينده ‏اى كه حاكم زمين باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چيز را براى انسان آفريده است.(بقره/29)موقعيت و لياقت انسان را به گونه ‏اى قرار داده تا بتواند به عنوان نماينده خدا در زمين باشد. 🌴خداوند قبل از آن كه آدم عليه ‏السلام پدر انسان‏ها را به عنوان نماينده خود در زمين بيافريند، اين موضوع بسيار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنيدن اين خبر سؤالى نمودند كه ظاهرى اعتراض گونه داشت و عرض كردند: 💫پروردگارا! آيا كسى را در زمين قرار مى‏ دهى كه: 1 - فساد به راه مى ‏اندازد 2 - و خونريزى مى ‏كند 💫اين ما هستيم كه تسبيح و حمد تو را به جا مى ‏آوريم، بنابراين چرا اين مقام را به انسان گنهكار مى ‏دهى نه به ما كه پاك و معصوم هستيم؟ 👌خداوند در پاسخ به سؤال آن‏ها فرمود: من حقايقى را مى ‏دانم كه شما نمى ‏دانيد.(بقره/30) 🌴خداوند همه حقايق، اسرار و نام‏هاى همه چيز (و استعدادها و زمينه ‏هاى رشد و تكامل در همه ابعاد) را به آدم عليه ‏السلام آموخت. و آدم عليه‏ السلام همه آن‏ها را شناخت. 🌴آنگاه خداوند آن حقايق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمايش آن‏ها قرار داد و به آن‏ها فرمود: اگر راست مى‏ گوييد كه لياقت نمايندگى خدا را داريد، نام اين‏ها را به من خبر دهيد، و استعداد و شايستگى خود را براى نمايندگى خدا در زمين، نشان دهيد. 🌴فرشتگان (دريافتند كه لياقت و شايستگى، تنها با عبادت و تسبيح و حمد به دست نمى‏ آيد، بلكه علم و آگاهى پايه اصلى لياقت است از اين رو) با عذرخواهى به خدا عرض كردند: خدايا! تو پاك و منزه هستى، ما چيزى جز آن چه تو به ما آموخته ‏اى نمى ‏دانيم، تو دانا و حكيم مى‏ باشى(بقره/32) 🌴به اين ترتيب فرشتگان كه به لياقت و برترى آدم عليه‏ السلام نسبت به خود پى برده و پاسخ سؤال خود را قانع‏ كننده يافتند، به عذرخواهى پرداخته، و دريافتند كه خداوند مى ‏خواهد انسانى به نام آدم عليه‏ السلام بيافريند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات، و ساختار وجودى او به گونه ‏اى آفريده شده كه لايق مقام نمايندگى خدا است. ادامه دارد....
خسته بودم از پیاده روی . مسافت روستای زادگاهم تا اُسکو با پای پیاده ، خیلی راه بود . خودشون سوار اسب و قاطربودن اما من بیچاره رو با کفشای پاره و پای پیاده راه می بردن .دلم واسه آقاجانم خیلی تنگ شده بود ، اگه بود اینطور به من بی حرمتی نمی کردن . از پچ پچ هاشون فهمیدم رسیدیم .مطمئن بودم جای خوبی نیست و برخورد گرمی در انتظارم نخواهد بود . اما باید مقاومت می کردم . من آی پارا بودم . دختر یوسف خان . نباید کم می آوردم . با وجود زخمی بودن پاهام و گرسنگی بی حدی که ضعیفم کرده بود ، سعی کردم افتاده راه نَرَم که دلشون خوش نشه که کمرم رو خم کردن . اسلان ( یا آسلان هردو هم معنی اصلان یا همون شیر هستن که در لهجه های مختلف ادا می شن )نوکر حلقه به گوش میرزا تقی خان ، اومد پیشم و سرش رو نزدیک صورتم آورد و گفت : هی دختر ! تند بیا رسیدیم . جلوی خان تعظیم کن و حرف اضافی هم نزن به نفع خودتِ فکّت رو ببندی . لبخند چندش آوری زد و ادامه داد : خان مثل من مهربون نیست ها . جلوی پاش تف کردم و گفتم: دفعه آخرت باشه اون دهن بو گندوت رو اینقدر به من نزدیک می کنی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. کثافت ، کشیده محکمی به صورتم زد که گوشم زوزه کشید. با نفرت نگاهش کردم که گفت : این رو زدم تا یاد بگیری با اسلان خان چطور باید حرف بزنی . پوزخندی زدم و گفت : هه اسلان خان ؟ تو سگ خان هم نیستی چه برسه به خان . این منم که دختر خانَم. قهقهه ی کریهی زد و در حالی که دندونهای زشت زرد رنگش حالم رو به هم می زد گفت : تموم شد دوران دختر یکی یکدانه ی خان بودنت . اینجا تو یه خدمتکار گ.و.ه جمع کنی . همین . بعد هم از پشت هولم داد طرف در آهنی بزرگ قرمز که می دونستم پشت اون در زندگی راحتی در انتظارم نیست. وارد حیاط که شدیم ، با منظره عجیبی رو به شدم . کلی آدم در رفت و آمد بودن ولی با سر و شکلی عجیب. اونایی که لباس مردانه داشتن ، همگی مو داشتن ، اما اونایی که لباس زنانه داشتن ، همگی کچل بودن و موهاشون تراشیده شده بود . درسته لچک بسته بودن و از زیر لچک ، سر طاسشون بدجور تو ذوق می زد . یه لحظه یاد حرفهای دایه جانم افتادم . مادر من وقتی می خواست من رو دنیا بیاره ، از دنیا رفته بود و من رو دایه جان بزرگ کرده بود . یادم اومد دایه جان می گفت : بعضی خان های قدیم ، برای اینکه خان زاده های داخل خونه شون عاشق خدمتکارا نشن ، سر خدمتکارهای زن رو می تراشیدن که زشت دیده بشن . از اینکه این بلا سر گیس های بلند و ابریشمی من که پدرم عاشقشون بود هم خواهد اومد به خودم لرزیدم . از کنار اهالی خونه ، چه زن و چه مرد که رد می شدم ، نگاه ترحم آمیزی به من می کردن و سریع نگاهشون رو ازم می گرفتن . چند تایی زن یه گوشه حیاط مشغول پاک کردن برنج بودن که با دیدن من شروع کردن به پچ پچ و تکون دادن سرشون . از این نگاهها بیزار بودم . هر چقدر هم که از تخت افتاده باشم ، بازم من یه خان زاده بودم . پدر خدا بیامرزم هیچ وقت با کارگراش بد برخورد نمی کرد . عدالت و خیرخواهیش زبانزده خاص و عام بود . اما اینجا درست مثل شهر مرده ها بود. می دونستم خدا امتحان سختی برام در نظر گرفته . امتحانی که باید با وجود همه ی سختی ها از شرافت و اصالت خانوادگیم دفاع می کردم . طول حیاط رو که نسبتاً طولانی هم بود طی کردیم تا به جلوی عمارت رسیدیم . اسلان چابک رفت داخل عمارت و شاید ربع ساعت نشده بود که همراه مرد میانسالی که لباسهای تر وتمیز پوشیده بود و سیبیلاش تا بناگوشش کشیده بود و اخماش زمین رو جارو می کرد ، اومد تو حیاط. من کنار اون دو تا نگهبانی که از کندوان تا اینجا باهامون اومده بودن وایساده بودم . پاهام اونقدر خسته بود که واقعاً توان ایستادن نداشتم . احتمال می دادم میرزا تقی خان خودش باشه . با چوب دستی منقوشی که دستش بود اشاره کرد که برم جلوتر. با صدای خشنی گفت : دختر یوسف تویی؟ با تحکم گفتم : بله من دختر یوسف خان هستم . پوزخندی زد و گفت : خان بودنش که مرد . تو فقط دختر یوسفی . حواست رو جمع کن فقط اون چیزی رو جواب بده که ازت سوال می شه. اسلان کمی عقب تر از خان ایستاده بود و داشت نیشخند می زد که یعنی دیدی جذبه رو؟ خان گفت : اسمت چیه ؟ چند سال داری؟ گفتم : اسمم آی پاراست . هفده سال دارم. گفت : همونطور که می دونی که عموت تو رو به من فروخته . تو از حالا به بعد جزء اموال من محسوب میشی ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ # 📖 ✍توضیح:این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت میباشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته و نقشی جز روایتگری آنها ندارم با تشکر و احترام (سید طاها ایمانی)): 👈زمانی برای زندگی❣ 🌹حتی وقتی مشروب نمی خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود ... کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم ... و ... 🌹هر دفعه یه بهانه برای این علائم پیدا می کردم ...ولی فکرش رو نمی کردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه ...بالاخره رفتم دکتر ... بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی... توی چشمم نگاه کرد و گفت ... 🌹- متاسفیم خانم کوتزینگه ... شما زمان زیادی زنده نمی مونید ... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور ... در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید ... همین که سرتون رو ... 🌹مغزم هنگ کرده بود ... دیگه کار نمی کرد ... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید ... - خدایا! من فقط 21 سالمه ... چطور چنین چیزی ممکنه؟... فقط چند ماه؟ ... فقط چند ماه دیگه زنده ام!! ... 🌹حالم خیلی خراب بود ... برگشتم خونه ... بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم ... خودم رو پرت کردم توی تخت ... فقط گریه می کردم ... دلم نمی خواست احدی رو ببینم ... هیچ کسی رو ... 🌹یکشنبه رفتم کلیسا ... حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد ... هفته ها به خدا التماس کردم ... نذر کردم ... اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت ... نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود ... و پدر و مادرم آشفته و گرفته ... چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن ... خدا صدای من رو نمی شنید ... ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 :🌹سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است🌹 : 🌹این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام سید طاها ایمانی🌹 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من:✍ سرزمین زیبای من 🌱استرالیا ... ششمین کشور بزرگ جهان ... با طبیعتی وسیع... از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف ... 🌱یکی از غول های اقتصادی جهان ... که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود ... از همه رنگ ... از چینی گرفته تا عرب زبان ... مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و ... 🌱در سرزمین زیبای من ... فقط کافی است ... با پشتکار و سخت کوشی فراوان ... تاس شانس خود را به زمین بیاندازی... عدد شانست، 4 یا بالاتر باشد ... سخت کوش و پر تلاش هم که باشی ... همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد... آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم ... شعار زنده باد ملکه، سر دهی ... هم نوا با سرود ملی بخوانی ... باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند ... . 🌱این تصویر دنیا ... از سرزمین زیبای من است ... اما حقیقت به این زیبایی نیست ... حقیقت یعنی ... تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی ... یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد ... یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری ... هر چه هستی ... از هر جنس و نژادی ... فقط نباید سیاه باشی ... فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی ... 🌱بومی سیاه استرالیا ... موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است ... موجودی که تا پنجاه سال پیش ... در قانون استرالیا ... انسان محسوب نمی شد ... . در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند ... مهم نبود که هستی ... نام و سن تو چیست ... نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند ... 🌱شاید هم روزی ... ارباب سفیدت خواست تو را بکشد ... نامت را جایی ثبت نمی کردند ... مبادا حتی برای خط زدنش ... زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند ... سرزمین زیبای من ... . ✍ادامه دارد... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 ✍قانون سال1990 🌱سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت ... ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - 🌱پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد ... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید ... . برابری و عدالت ... و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد ... زندگی یک بومی سیاه استرالیایی ... 🌱سال 1990 ... من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم ... با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود ... 🌱آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد ... از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم ... 🌱اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد ... 🌱اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد ... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ... 🌱- بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن ... . مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... ودر حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد ... . 🌱- فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ... من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه ... 🌱چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ... نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه... . ✍ادامه دارد.... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝نویسنده؛ سید طاها ایمانی : ✍اتحاد، عدالت، خودباوری 🌹من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم. ایالت ما تاثیر زیادی در اقتصاد امریکا داره همیشه در کنار بزرگ ترین سازه های اقتصادی، بزرگ ترین جمعیت های کارگری حضور دارن … . هر چقدر این سازه ها بزرگ تر و جیب سرمایه دارها کلفت تر میشن … فلاکت و فاصله طبقات هم بیشتر میشن … و من در یکی از پایین ترین و پست ترین نقاط شهری به دنیا اومدم … . 🌹شعار مدارس و دانشگاه های ما اتحاد، عدالت، اعتماد و خودباوریه … این چیزیه که از بچگی و روز اول، هر بچه ای توی لوئیزیانا یاد می گیره … ما در سایه اتحاد، جامعه ای سرشار از عدالت بنا می کنیم و با اعتماد و خودباوری به خودمون کشور و آینده رو می سازیم … ولی از نظر من، همه شون یه مشت مزخرفات بیشتر نبود … . 🌹برای بچه ای که در طبقه ما به دنیا بیاد … چیزی به اسم عدالت و آینده وجود نداره … برای ما کشوری وجود نداشت تا بهش اعتماد کنیم … برای ما فقط یک مفهوم بود … جنگ … جنگ برای بقا … جنگ برای زنده موندن … . 🌹.بله … من توی منطقه ای به دنیا اومدم که جولانگاه قاچاقچی ها و دلال های مواد مخدر، دزدها، آدمکش ها و فاحشه ها بود … منطقه ای که هر روز توش درگیری بود … تجاوز، دزدی، قتل و بلند شدن صدای گلوله، چیز عجیبی نبود … درسته … من وسط جهنم متولد شده بودم … و این جهنم از همون روزهای اول با من بود … . 🌹من بچه ی یه فاحشه دائم الخمر بودم که مدیریت و نگهداری خواهر و برادرهای کوچک ترم با من بود … من وسط جهنم به دنیا اومده بودم … . @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی (زندگینامه شهید سید علی حسینی)✍نویسنده : سید طاها ایمانی :🌷مرد های عوضی🌷 🌹همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه … آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه … 🍃دو سال بعد هم عروسش کرد … اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد … می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم … مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم … 🌹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت … یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی … شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند … دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد … 🌹 اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره … مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد … این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن … هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه … ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " بر اساس داستان واقعی ؛ ✍ ترک تحصیل 🍃بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود … با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه 🌹… تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم … وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم … بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود … به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … 🍃ولی من هنوز دبیرستان … خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد … – همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی … از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت … اشک توی چشم هام حلقه زده بود … 🌹 اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم … از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه … مادرم دنبالم دوید توی خیابون … – هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه … برای هر دومون شر میشه مادر … 🍃 بیا بریم خونه … اما من گوشم بدهکار نبود .. من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم … به هیچ قیمتی ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ✍زهرا اسعدبلند نویسنده خوش ذوق رمان زیبایی باعنوان “ ” را به رشته تحریر درآورده که تقدیم شما عزیزان می کنیم❤️  : 💕از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟. اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمی کرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود. آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران.   دارد… ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ✍داستان 🌺 ( ) 🌺🌹 🌷یکسال پیش من توی خونه ی پدری آسوده و بی خیال زندگی می کردم. هادی برادرم ازدواج کرده بود و یک پسر دوساله داشت … اون توی کوچه ی محله ی خودمون عاشق اعظم شد و با وجود مخالفت های پدر و مادرم با اون ازدواج کرد. 🌷حالا من تنها بچه ی اونا بودم و حسابی نازم رو می کشیدن …و تا اونجایی که می تونستن بهم می رسیدن. نه اینکه وضع مالی خوبی داشته باشیم، پدرم یک معلم بود. سر هر ماه حقوق که می گرفت به مامانم خرجی می داد … و اون زن صبور زندگی رو با اون می چرخوند، پس سختی زندگی روی شونه های اونا بود. 🌷البته من دختر پر توقعی نبودم … رویاهای من همون هایی بود که هر دختری داشت .. بیشتر وقت ها با خیال خودمو به آروز هام می رسوندم. چشمامو می بستم و تو رویا لباسهای قشنگ می پوشیدم، می رقصیدم، با ماشین های شیک به سفر می رفتم و همین منو راضی می کرد… گاهی دکتر می شدم و گاهی هم شاهزاده خوش قیافه با اسب سفید میومد و منو با خودش می برد. 🌷تا یک سال پیش یعنی سال پنجاه… آخرای شهریور بود. بابام برنامه ریزی کرده بود ما رو ببره شمال. اون می دونست چقدر دوست دارم دریا رو ببینم. گاهی که بهش می گفتم تو صورتش یه غم می دیدم و منو بغل می کرد و می گفت می برمت بابا… اون تمام طول تابستون به ما وعده داده بود. این شمال رفتن ظاهرا جایزه ی معدل نوزده من تو کلاس پنجم دبیرستان بود ولی در واقع خواسته خود بابام بود. 🌷خوب دست و بالش تنگ بود و هی اونو عقب مینداخت تا بالاخره هر طوری بود راهی شدیم. ذوق و شوقی که من داشتم دیدنی بود برای اون شمال نقشه ها کشیده بودم. رویاهایی که هر دختری داره… از شب قبل کنار حوض می نشستم و آواز دریا دریا رو می خوندم. ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ✍داستان ( ) 🌷مامان تا دیر وقت بیدار بود و کتلت و مرغ درست می کرد. یک یخدون سفید چوب پنبه ای داشتیم نیم قالب یخی که بابام گرفته بود شکست و ریخت کف اون بعد روش میوه ها و نوشابه ها رو چید و غذا ها رو هم گذاشت روی همه و درشو محکم بست… یه کم تخمه و بیسکویت ریخت تو یک ظرف و با فلاسک چایی و قندون و چند تا لیوان گذاشت تو یک سبد… بعد چند تا پتو و بالش رو تو یک ملافه پیچید و گذاشت دم در. کار آخرش بر داشتن یک زیر انداز بود … همه چیز که حاضر شد رفت بخوابه نگاهی به من که هنوز لب حوض نشسته بودم کرد و گفت: تو چرا نمی خوابی؟ دیر وقته… باید صبح زود بیدار بشیم. بلند شو مادر، برو بخواب دیگه. گفتم شما برو بخواب منم الان میام باز دستم رو کشیدم تو آب و خوندم دریا؛ دریا؛ دریا من صدا کن … و دوتا چرخ دور خودم زدم و به همون حالت رویایی رفتم خوابیدم. صبح اول از همه من بیدار شدم… از سر و صدای من اونام بلند شدن و بابام با عجله رفت تا ماشین رو دستمال بکشه. پیکان دست دومی که ظاهر خیلی خوبی هم نداشت .. بعد وسایلی که مامان شب قبل حاضر کرده بود رو گذاشت تو صندوق عقب و هر دو در تکاپوی رفتن بودن. من جلوی آینه خودمو عقب و جلو می کردم نکنه بد به نظر برسم! شاید بیست بار موهامو شونه کردم و دست کشیدم به لباسم که نکنه چروک باشه و جلوی انظار بد بشه.. این اولین بار بود که می رفتم لب دریا و فقط تو فیلم ها دیده بودم پس تصورم مثل همون فیلم ها بود فکر می کردم همه تو شمال منتظر من هستن …. بالاخره راه افتادیم … بابام صبر کرد تا مامانم آیه الکرسی شو بخونه و به من فوت کنه ..بعد فورا کاست رو فشار داد توی دستگاه و خودشم شروع کرد به همراهی کردن با مهستی و رفت به طرف جاده ی کرج تا از جاده ی چالوس بره که من همه جا رو ببینم. حالا من تو آسمون ها سیر می کردم و با صدای مهستی توی رویا های خودم غرق شده بودم. به بالای گردنه که رسیدیم مه شدیدی جاده رو گرفته بود چشم چشم رو نمی دید مامانم ترسیده بود ولی من با هیجان زیاد ذوق می کردم ولذت می بردم. از اینکه توی ابرها هستم بال در آورده بودم… بارون ریزی هم زمین رو خیس کرده بود. تا به سرازیری افتادیم کم کم خوابم گرفت. مامانم زودتر خوابیده بود. چند بار از عقب دستمو بردم روی سینه ش و قربون صدقه اش رفتم تا بیدار بشه و مثل من لذت ببره ولی دست منو با محبت فشار داد و دوباره خوابش برد … منم یواش یواش سرم کج شد و خوابم برد… نمی دونم چقدر گذشت که با صدای فریاد بابام و صدای وحشتناک دیگه ای از خواب پریدم و در یک لحظه با شدت رفتم زیر صندلی و دوتا صندلی های جلو خوابیده شد روی من…… ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
داستان واقعی سال هشتاد و دو ….. هیجده سالم بود که دانشگاه قبول شدم درس زیاد نخونده بودم اما از اینکه دانشگاه قبول شدم خیلی خوشحال بودم بابام وضع مالی خوبی داشت اما کمی خسیس بود برای همین وقتی میخواست شهریه دانشگاهمو بده، منو دق مرگ کرد. تا روز ثبت نام یه روز میگفت پول میدم یه روز میگفت نمیدم بلاخره ثبت نام کردم و رفتم دانشگاه. همون ترم اول فهمیدم که اشتباه کردم نه رشتمو دوست داشتم و نه شهری که قبول شده بودم و غرغرهای بابام هم کلا اعصابمو بهم ریخته بود مجبور شدم انصراف بدم. بعد انصرافم نشستم تو  خونه  روزهام به بطالت میگذشت. صبحها به زور بیدار میشدم و کل فعالیتم شده بود با مامانم حرف زدن و با دوستام بیرون رفتن دیگه دلم نمیخواست کنکور شرکت کنم چون مطمئن بودم سراسری قبول نمیشم و واسه شهریه دانشگاه آزاد هم مدام باید با بابام دعوا میکردم. باز جای شکرش باقی بود که بابام از طرف شرکتشون ماموریت های خارج از کشور میرفت و کمتر رو اعصاب من و مامانم بود.
🍒 و آموزنده ای تحت عنوان 👈 🍒 👈 - «نقشین»... نقشین... با توام نقشین... چشمانم را به زور باز کردم. انگار از پلک هایم وزنه های ده تنی آویزان کرده بودند و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم. دو، سه بار به سختی پلک زدم تا تصویر مبهم «روزبه» را در مقابل چشمانم دیدم. گلویم به شدت درد می کرد و دهانم خشک شده بود. آب دهانم را به هر بدبختی بود قورت دادم و خواستم چیزی بگویم امانتوانستم. انگار لال شده بودم و قدرت حرف زدن نداشتم. روزبه با نگرانی خیره شده بود به من و می پرسید: « چی شده نقشین؟ چرا اینجا افتادی؟» چشمانم پر از اشک شد. چیزی روی قلبم سنگینی می کرد و قدرت تکلم را از من گرفته بود. روزبه که تازه متوجه زخم روی گونه سمت چپم شده بود، لبش را به دندان گرفت و گفت: « وای، صورتت چی شده؟ دِ... یه چیزی بگو دیگه، دارم نصفه عمر می شم، دزد اومده بود خونه؟» روزبه به دهان من زل زده بود و منتظر جواب بود که بگویم چه به روزم آمده اما من نمی توانستم حتی کلمه ای بر زبان بیاورم، با یادآوری آنچه بین من و «ساینا» اتفاق افتاده بود، قلبم برای هزارمین بار تکه تکه می شد. ساعتی گذشت تا توانستم به حالت عادی بازگردم و با روزبه حرف بزنم. - ساینا با یکی از دوستاش اومده بود خونه. یکی، دو ساعتی تو اتاق بودن و صداشون در نمی اومد. رفتم پشت در و آروم بازش کردم. ساینا و دوستش داشتن با هم...... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 داستانی پندآموزازدختران فریب خورده سلام خدمت اعضای کانال داستان تلخ زندگیمو نوشتم،و امیدوارم برای کسی چنین اتفاقی نیفته من نازنین هستم22ساله... داستان تلخ زندگیم برمیگرده به 3ساله پیش19سالم بود..دخترشادوشیطونی بودم وزندگی خوبی درکنارخانوادم داشتم باپدرومادرم وبرادرکوچکترم که10سالشه زندگی میکردم 👨‍👩‍👧‍👦 ماهیچ مشکلی توزندگی نداشتیم، ازلحاظ مالی هم سطح بالایی داشتیم وخیلی مرفه بودیم بعدازاینکه دیپلم گرفتم وارد دانشگاه🎓 شدم.. دخترچشم وگوش بسته ای بودم ودلم نمیخواست باپسری رابطه داشته باشم دوست داشتم درآینده که ازدواج کردم همسرم اولین مردزندگیم باشه تودانشگاه چندین بار بهم پیشنهاد شد اماقبول نکردم من حتی اعتقاد به دوست پسراجتماعی هم نداشتم وندارم چون ازنظرمن یک جورگول زدن انسانه.. ازلحاظ چهره صورت زیبایی داشتم👩‍💼 واطرافیان هم میگفتن وهمین زیبایی کاردستم داد یک روز که از دانشگاه به خونه برگشتم دیدم بابام بامردی توخونه هستن کلی برگه جلوشون بود ومشغول حساب کتاب بودن،،فهمیدم که بایدازهمکارای بابام باشه رفتم توسلام دادم مردی حدودا32_33ساله بودلباس های فاخروشیکی پوشیده بودچهری جذابی هم داشت به احترام من ازجابلندشدوخیلی مؤدب احوالپرسی کرد....رفتم تواتاقم لباسام روعوض کنم که بابام اومدوگفت: نازنین اگرزحمتی نیست برامون کیک وشربت بیارمادرت نیست پذیرایی کنه!!!گفتم :چشم بابا؛راستی این 👨‍💼آقاکیه؟بابام گفت: صاحب کارخونه ای که شرکت ماباهاش قرارداد داره، میخواستیم بریم شرکت حساب وکتاب که دیدم نزدیک خونه ایم گفتم بیاداینجا....باورم نمیشدمردی به این جوونی صاحب کارخونه باشه... ازاتاق رفتم سمت آشپزخونه تابراشون وسیله پذیرایی روآماده کنم رفتم توسالن اون آقاتنهانشسته بود وبابام رفته بود طبقه بالا ازاتاقش مدارک بیاره،،سینی شربت روگذاشتم🍹 رومیزورفتم میوه وکیک رو هم آوردم گذاشتم رومیز... سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکردم میخواستم برگردم تواتاقم که گفت: شمادانشجوهستید؟گفتم بله گفت چندسالتونه؟گفتم19 گفت من آرمین هستم وازآشناییتون خوشوقتم شمااسمتون چیه؟ گفتم ممنون من هم نازنین هستم خواستم برم تواتاقم تانگاه سنگینش روحس نکنم که گفت:نازنین میدونی توخیلی خوشگلی؟داشتم ازخجالت آب میشدم همینطوری که داشت منو برانداز میکرد حرف های زشتی به زبون می اورد!!!!😕بانفرت بهش نگاه کردم وبدون هیچ حرفی باسرعت رفتم سمت اتاقم...باورم نمیشد مردی که تاچندلحظه پیش فکرمیکردم خیلی متشخصه انقدر هیز باشه... تودلم بابام وسرزنش کردم که چرااین آدم رواورده خونمون دیگه ازاتاق بیرون نرفتم تااینکه رفت .چندروزی ذهنم درگیرش بودچون ازلحن صحبتش ترسیده بودم امابعدش کلا فراموشش کردم .چندماهی گذشت تااینکه یکشب بابام باچهره ای ناراحت اومدخونه وگفت: که تویه شرکت مشکلی پیش اومده و مبلغ خیلی زیادی بدهی بالاآورده که همه ی بدهی هاش مربوط به کارخونه ی آرمین میشد وطلبکارش آرمین بود..مدتی بابام خیلی درگیر بود ومیگفت:اگه کل زندگیمون روهم بفروشیم اندازه بدهیمون نمیشه گفت: میرم باآرمین صحبت میکنم ومهلت میگیرم.. اماوقتی رفت وبرگشت خیلی عصبانی بود😡 گفت: آرمین بهش گفته فقط در یک صورت مهلت میدم اونم اینکه نازنین روبه عقد من دربیاری و باهم ازدواج کنیم ،اونوقت نصف بدهیت رو بهت می بخشم و نصف دیگه ش روهم میتونی ماه به ماه بهم برگردونی!! بابام اعصبانی بودو داد میزد:مرتیکه ی چشم سفیدخجالتم نمیکشه تا دوسال پیش زن داشت که باهم اختلاف داشتن وطلاقش داد حالا این آدم دختر من رو میخواد که 13سال هم ازش بزرگتره32سالشه دخترمن 19سالشه....من ومامانم باسختی آرومش کردیم... بابام چندین بار رفت پیش آرمین تاراضیش کنه کوتاه بیاد ولی آرمین کوتاه نیومد وقتی دیدبابام شرطشوقبول نکرد حکم جلب بابام رو گرفت وانداختش زندان 😔 من ومامانم به هر دری زدیم نتونستیم پول جورکنیم، مبلغش خیلی بالابوداگرخونه روهم میفروختیم هم بی سر پناه میشدیم هم درمقابل اون بدهی چیزی نبود دو ماه بود که بابام زندان بود وماخیلی سختی کشیدیم مامانم مدام گریه میکرد ومن عذاب وجدان داشتم که بابام بخاطرمن افتاده زندان تااینکه تصمیمم روگرفتم رفتم آدرس محل کارآرمین وپیداکردم ورفتم کارخونه ش.. خیلی جای بزرگ ومدرنی بود،اسمم وبه منشی گفتم تابه آرمین گفت :نازنین باهاتون کارداره سریع آرمین گفت : بفرستش بیاد تو.. رفتم تواتاقش خیلی استرس داشتم گفت: به به نازنین خانم ! چه عجب یادی ازماکردی!!گفتم :اومدم باهات صحبت کنم!!گفت باشه میشنوم گفتم :من قبول میکنم باهات ازدواج کنم،،اماقول بده بابامواز زندان آزادکنی.. گفت :چشم عزیزم قول میدم اومد کنارم با فاصله نزدیک نشست ،کشیدم کنار گفت: نترس کاری باهات ندارم،گفت... ❤️
🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤 سلام 🌺 💓میخام داستان واقعی زندگی خودمو براتون تعریف کنم تا ب راحتی گول نخورین و بازیچه دست کسی نشین😔 من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که کاملا از همه لحاظ به عقاید دینی اعتقاد کامل دارند و سخت گیر هستند. من پسر 6 ام خانوادم هستم💁‍♂ و خواهر نداریم.من از همون بچگی با برادرام فرق داشتم.شیطنت زیادم همیشه مورد نفرین خانوادم و بقیه بود .هر سال که بزرگتر میشدم به کارای بدی که انجام میدادم اضافه میشد.تا اینکه به دوران دبیرستان رسیدم.4 سال است که ساندا کار میکنم.همیشه پدرم درگیر دعواهای من بود . به حدی رسیدم که کارم به دعواهای فجیع خیابونی کشید.یه نفرو با چاقو زدم 🔪و 13 ماه به حبس محکوم شدم و پرداخت 28 میلیون جریمه نقدی.بعداز آزادیم کلا ترد شده بودم از همه جا.😞شدم ی آدم افسرده روانی.در سال 94 یروز ظهر یه دختری تو لاین اددم کرد.میگفت از عکس پروفایلم خوشش اومده بود منم اهمیتی ندادم .همیشه لایک میکرد و می اومد پی وی.کنجکاو بود که چرا اینقد ناراحتم. یکم باهاش حرف زدم.کم کم هرچقدر که میگذشت حرفاش بهم آرامش میداد.بعد دوماه احساس کردم بهش علاقمند شدم💞.یروز بهش گفتم اونم گفت که از روز اول آشنایی همچین حسی داشته.ازون روز من دیگ داشتم عوض میشدم.با حرفاش تمام کارای بدمو میزاشتم کنار.ولی اون دختر 600 کیلومتر ازم دور بود.. اون دانشجو پرستاری بود و من یه پسر که همه چیو از دست داده بودم .بهم میگفت خیلی دوست داره جز خانوادم بشه.( پدر و برادرام باغدار هستن و املاک زیادی داریم) منم از خدام بود..بحدی عاشقش شدم که دیگ فکر و ذکرم اون بود.اسمش پروانه بود.شبا تا صبح حرف میزدیم💏 همیشه از زندگیم سوال میکرد و اونم همه چیو میگفت. سال 95 اول عید گفت امیر چند روز زنگ نزن درس دارم.گفتم باشه.بعد 16 روز زنگ زد خوشحال بودم.ولی رفتارش عوض شده بود.گفت امیر یچیزی بگم دلخور نمیشی.گفتم بگو.... ادامه دارد..... 🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 ✍🏼با سلام خدمت تمامی خواهران و برادرانم واعضای مهربان کانال شمیم رضوان🌹 من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت هدایت برادرم رو براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بی‌دین بود... اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی عادت هست نه از روی عبادت. ولی در عین حال خانواده ای شاد و خیلی صمیمی هستیم پدر مادرم واقعا عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد... پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟ و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق اعتراض نداره و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست... 👈و اما سرگذشت زندگی برادرم... ✍🏼برادرم 16سال داشت و خیلی علاقه به کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب کمونیستی یا روانشناسی بود و روزبه روز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن... چون توی اخلاق و ورزش آدم موفقی بود خیلی مودب و خوش رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این افتخار پدر و عموم بود که همه جا پزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت ماشین ،پول ،لباس های مد روز و... 😔از کتابهایی که میخوند کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته... ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که سرخاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست... شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن.... با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود پرده هارو کشید... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
‍ ‍ _مادر! به من چند روزی فرصت بده! _برای چه؟ _می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم و تصمیم بگیرم. _این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟ مادر نزدیک می آید و روی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دختری هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد. همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند، اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟ مادر ملیکا از اتاق بیرون رفت. ملیکا از جا بر میخیزد وبه سمت پنجره می رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد. درست است که او در قصر زندگی می کند اما این قصر برای او زندان است. این زندگیِ پر زرق و برق برایش هیچ جلوه ای ندارد. همه روی زرد ملیکا را می بینند و نمی دانند در درون او شوری برپاست. مادر ملیکا خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. اما ملیکا گرفتار شک شده. او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد. آن روز ها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند. مردم برای اعتراف به نزد آنها میرفتند تا خدا گناهان آنها را ببخشد. او بزرگ تر شد چیز هایی را دید که به دین آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تر ک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکه های طلا هجوم می آوردند! ملیکا چیز های زیادی را در این قصر دیده بود، بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می شدند! او به دینی که اینان رهبرش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود اما نمی تواست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می دانند و نان حکومت روم را می خوردند! او از این جماعت بخش می آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق می ورزد....
📚 1⃣ آخــــر هفته قـــرار بود بیان واســــه خواستگاری زیاد برام  مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقی بیوفتہ حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد.... فقط بخاطــر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم _عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا  پیش شهید گمنام شهیدی ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقی ک همیشہ وقتی ی مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ... این هفتہ  بر عکس همیشه چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش _بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ... من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما.... احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونه تا رسیدم مامان صدااااام کرد -اسمااااااااء _(ای وای خدا ) سلام مامان جانم _جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی؟ _فردا _اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یه چادر مگه چہ خبره یه آشنایی سادست دیگہ عروسی ک نیست.... این و گفتم و رفتم تو اتاقم ی حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جان مـن... همینطوری ک ه داشتم فکر میکردم خوابم برد.... ... ‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 📚 2⃣ چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبودم  مامان صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.   _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے سنم و یکم برده بود بالا با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃 عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد _اسماء جان چایے و بیار☕️ خندم گرفت مثل این فیلما چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم به جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے ایـݧ جاچیکار میکنہ ینی این اومده خواستگارے من واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶 ◀️ ادامـــــہ دارد... ‍‍ ‍
اگر آن زن شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم 👈 در ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه به صدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه از نسل پيامبران بود. پادشاه را كارى پيش آمد كه مى بايست كسى را دنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت: كه مرد خوب و مورد اعتمادى را برايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت: كسى را معتمدتر از او سراغ ندارم. سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از او خواست كه خودش را براى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت: من نمى توانم زن خود را تنها بگذارم، قاضى بسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و او چون مضطر شد گفت: اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او خيلى دل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او سختى ببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود. قاضى بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و از نيازهاى او مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود را كرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زن قبول نمى كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود. قاضى به زن گفت: به خدا سوگند اگر قبول نكنى به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده و نزد من ثابت شده است. زن گفت: هر كار كه مى خواهى بكن كه من زنا نخواهم كرد. قاضى نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا كرده. پادشاه گفت: او را سنگسار كن ✍ ادامه دارد.... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
اگر آن زن شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم 👈 در ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه به صدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه از نسل پيامبران بود. پادشاه را كارى پيش آمد كه مى بايست كسى را دنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت: كه مرد خوب و مورد اعتمادى را برايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت: كسى را معتمدتر از او سراغ ندارم. سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از او خواست كه خودش را براى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت: من نمى توانم زن خود را تنها بگذارم، قاضى بسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و او چون مضطر شد گفت: اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او خيلى دل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او سختى ببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود. قاضى بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و از نيازهاى او مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود را كرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زن قبول نمى كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود. قاضى به زن گفت: به خدا سوگند اگر قبول نكنى به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده و نزد من ثابت شده است. زن گفت: هر كار كه مى خواهى بكن كه من زنا نخواهم كرد. قاضى نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا كرده. پادشاه گفت: او را سنگسار كن ✍ ادامه دارد.... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🔴 ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛﺎﻓﻲ (ﺭﻩ) ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺑﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﮔﺎﻭﺩﺍﺭﻱ از زبان ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺦ ﺍﺣﻤﺪ ﻛﺎﻓﻲ (ﺭﻩ): ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻲ‌ﻛﻨﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﻲ‌ﺭﻡ، ﺷﻬﺮ ﺳﺎﻭﻩ ﺍﺳﺖ ﻧﺰﺩﻳﻜﻪ ﻗُﻤﻪ، ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ، ﻳﺎﺩﺗﻮﻥ ﻭﺑﺎ ﻭ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﮔﺎﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﺎﻭﺍ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺮﺩﻥ، ﺗﻮ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻋﻈﻤﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﻳﻚ ﻣﺜﻘﺎﻝ ﺷﻴﺮ ﻭ ﻛﺮﻩ ﻭ ﻣﺎﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻛﺴﻲ ﻧﺨﻮﺭﻩ، ﻣﺒﺘﻠﺎ ﻣﻴﺸﻪ، ﻣﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺷﺪﻳﻢ ﻋﺼﺮﻱ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺳﺎﻭﻩ، ﻳﻚ ﻭﻗﺖ ﺩﻳﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺷﻴﻨﺎﻱ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍ ﻭﺍﻳﺴﺎﺩﻩ، ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍ ﺁﻣﺪﻥ ﺟﻠﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭﻱ‌ﻫﺎ ﺍﻳﻦ ﮔﺎﻭﺍﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺒﺘﻠﺎ ﻣﻲ‌ﺷﻦ ﺑﻪ ﻭﺑﺎ ﻭ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﻓﻮﺭﻱ ﺳﺮ ﻭ ﺩﻡ ﺷﻮﻥ ﻣﻲ‌ﮔﻴﺮﻥ ﻣﻲ‌ﺍﻧﺪﺍﺯﻥ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻣﻲ‌ﺑﺮﻥ ﺗﻮ ﺻﺤﺮﺍ ﺁﺗﺶ ﻣﻲ‌ﺯﻧﻨﺪ... ﮔﺎﻭ ﻳﻜﻲ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﻳﻜﻲ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﮔﺎﻭﺩﺍﺭﻫﺎﻱ ﻣﻬﻢ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭﺗﺎ ﮔﺎﻭ ﺗﻮ ﮔﺎﻭﺩﺍﺭﻳﺶ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﻴﻦ ﺟﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻣﺎ ﻭﺍﻳﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍﻩ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻳﻚ ﻭﻗﺖ ﺩﻳﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺟﺎﺩﻩ ﺳﺮ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﭘﺎﻡ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺁﺳﺘﻴﻨﺎﺷﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﺎﻟﺎ ﻣﺜﻞ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ، ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﻡ ﺩﺍﺭﻳﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﻱ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻣﻦ ﺭﺩ ﺷﻪ ﺑﺮﻩ ﺁﻧﻮﺭ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺳﺎﻭﻩ، ﻳﻪ ﻭﻗﺖ ﺗﺎ ﺩﻳﺪ ﻣﻦ ﺟﻠﻮ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﻭﻳﺪ ﺁﻣﺪ، ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺟﻮﻥ ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺸﻢ ﺁﻗﺎﻱ ﻛﺎﻓﻲ ﺟﺎﻥ ﻳﻪ ﺩﻋﺎﻳﻲ، ﻳﻪ ﺗﻮﺳﻠﻲ، ﻳﻪ ﺧﺘﻤﻲ، ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺳﺮﺍﻍ ﻧﺪﺍﺭﻱ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﭼﻲ؟ ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
اگر آن زن شما را بخشيد من هم شما را بيامرزم 👈 در ميان بنى اسرائيل پادشاهى بود كه يك قاضى داشت و آن قاضى برادرى كه به صدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه اى كه از نسل پيامبران بود. پادشاه را كارى پيش آمد كه مى بايست كسى را دنبال آن مى فرستاد به همين خاطر به قاضى خود گفت: كه مرد خوب و مورد اعتمادى را برايش پيدا كند، قاضى هم برادر خود را معرفى كرد و گفت: كسى را معتمدتر از او سراغ ندارم. سپس كار پادشاه را با برادرش در ميان گذاشت و از او خواست كه خودش را براى سفر مهيا كند او قبول نكرد و گفت: من نمى توانم زن خود را تنها بگذارم، قاضى بسيار اصرار و پافشارى كرد تا برادرش را مجبور به سفر كرد و او چون مضطر شد گفت: اى برادر! بعد از خدا همه چيز من زنم مى باشد، من براى او خيلى دل واپسم تو بايد قول بدهى كه بعد از من كارهاى او را انجام دهى و نگذارى او سختى ببيند، قاضى قبول كرد و برادرش رفت در حالى كه زن او از رفتنش راضى نبود. قاضى بخاطر قولى كه به برادر خود داده بود زياد پيش زن برادر خود مى آمد و از نيازهاى او مى پرسيد و كارهاى او را انجام مى داد تا اينكه سرانجام شيطان كار خود را كرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا كرد ولى زن قبول نمى كرد و هر چه اصرار مى كرد، زن امتناع مى نمود. قاضى به زن گفت: به خدا سوگند اگر قبول نكنى به پادشاه مى گويم كه اين زن زنا كرده و نزد من ثابت شده است. زن گفت: هر كار كه مى خواهى بكن كه من زنا نخواهم كرد. قاضى نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا كرده. پادشاه گفت: او را سنگسار كن ✍ ادامه دارد.... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹حضرت ابراهیم علیه السلام 🔹 حضرت ابراهيم علیه‌ السلام مشهور به ابراهیم خلیل، دومین پیامبر اولوالعزم است. ابراهیم در بین النهرین به پیامبری مبعوث شد و نمرود حاکم زمان خود و مردم آن ناحیه را به آیین توحید دعوت کرد. عده کمی دعوت او را پذیرفتند و چون او از ایمان‌ آوردن آنها مأیوس شد، به فلسطین مهاجرت کرد. برپایه آیات قرآن، قوم بت‌ پرست ابراهیم، او را به‌ جهت آنکه بت‌ هایشان را شکسته بود، در آتش انداختند، اما آتش به فرمان خدا سرد شد و ابراهیم از آن سالم بیرون آمد علیه السلام منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه 💯 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺 @tafakornab 👆
☯️ حکایت رانده‌ شدن «رسول ‌ترک» از مجلس عزاداری امام حسین(ع) دقایقی از آمدن رسول نگذشته بود که چند نفر از اعضای هیأت به دور مسئول هیأت حلقه زدند، از طرز نگاهشان پیدا بود که درباره رسول صحبت می‌کنند. بعد از دقایقی، جوانی میان آنها قد راست کرد و یک راست به سوی رسول رفت. در مجلس عزاداری امام حسین(ع) افراد مختلفی از اقشار مختلف حضور پیدا می‌کنند؛ تفاوتی نمی‌کند که زاهد باشی یا بنده گناهکار، مهم این است که مجلس حسین(ع) دارالشفاست برای کسانی که مریض هستند چه مریض جسمی و روحی، مهم این است که روضه سید‌الشهدا انسان را از فرش به عرش رهنمون می‌کند، پس عزادار حسین محترم است و بانی مجلس موظف است که حرمت عزادار مولایش را حفظ کند. یکی از مشهورترین عزاداران حسینی که به لطف حضرتش رهنمون و عاقبت‌به خیر شد، دادخواه خیابانی مشهور به «رسول ترک» است. عربده‌کشی که به واسطه حبّ ابی‌عبدالله(ع)، پروردگار عالم او را به مقام انسانیت رساند و به جایی ‌رسید که یک هفته قبل از مرگش، از زمان و محل آن آگاه شد! به همین منظور در دهه اول محرم به شرح چگونگی هدایت‌شدن «رسول ترک» از کتابی به همین نام تألیف محمد حسن سیف‌اللهی می‌پردازیم. قبر رسول ترک در قبرستان نو شهر قم *رسول ترک چگونه آزاد شده امام حسین(ع) شد در یکی از شب‌های دهه اول محرم مردی با ابهت و قوی هیکلی به سوی یکی از هیأت‌های اطراف بازار تهران در حرکت بود، آن مرد نامش رسول بود و چون اهل تبریز بود تهرانی‌ها به او رسول تُرک می‌گفتند، رسول ترک آن شب نیز به سوی هیأت و جلسه روضه‌ای می‌رفت که مسئولین و بعضی از شرکت کنندگان در آن هیأت از اینکه رسول ترک به هیأت و جلسه آنها می‌آمد، بسیار ناراحت و ناخشنود بودند. در این چند شبی که از ماه محرم گذشته بود، رسول ترک هر شب در آن هیأت حاضر شده بود. او در این چند شب به همه نشان داده بود که نمی‌توانند مانند بسیاری از شرکت‌کنندگان و عزاداران در گوشه‌ای از مجلس آرام و ساکت بنشیند، او خودش را متفاوت از دیگران حس نمی‌کرد و فکر می‌کرد می‌تواند در آن جلسات هر کاری که هر یک از اعضای هیأت می‌کند، او نیز انجام دهد. او حتی بدش نمی‌آمد تا در نظم و ترتیب بخشیدن به مراسم عزاداری نیز دخالت کند، هر چند که همه حرکت‌ها و کارهای رسول با نوعی شلوغ‌کاری همراه بود، اما به هیچ وجه اساس و ریشه این نارضایتی‌ها و دلخوری‌های اهل هیأت به خاطر این شلوغ‌کاری‌ها نبود، آن‌ها از مرام و شخصیت رسول ناراحت بودند، آن‌ها فکر می‌کردند که وجود و حضور چنین آدمی، هیأت و جلسه عزاداری و توسل را از شور و اخلاص و صفا باز می‌دارد و حق هم در ظاهر با آن‌ها بود، زیرا رسول آدمی قلدر و لات و لاابالی بود، او مردی بود که به فسق و زورگویی شهرت داشت، او یکی از قلدرهای شروری بود که گاه با مأموران کلانتری‌های تهران نیز به طور جدی در می‌افتاد. اما رسول ترک با تمام این گمراهی‌هایی که داشت، یک صفت و خصلت نیکو و عجیبی نیز داشت. او دوست داشت در ماه‌های محرم در هر شکل و حالتی که هست در جلسه‌های سوگواری و روضه سرور آزادگان عالم، حضرت حسین بن علی(ع) شرکت کند. او نسبت به امام حسین(ع) بسیار مؤدب بود، پدر و مادرش ارادت و محبت به امام حسین(ع) را از سنین کودکی در جان و قلب رسول کاشته بودند. او گاهی قبل از اینکه بخواهد به سوی جلسه روضه‌ای حرکت کند ابتدا دهانش را برای لحظاتی کوتاه در زیر شیر آب می‌گرفت و به خیال خودش دهانش را به این شکل آب می‌کشید تا دیگر نجس نباشد و آن‌گاه به سوی هیأت و جلسه روضه‌ای به راه می‌افتاد. رسول ترک آن شب نیز وارد هیأت شد، بسیاری از نگاه‌هایی که به او می‌افتاد محترمانه و مهربانانه نبود، مسئول هیأت هم که آدمی خوش سیما و با صفا بود، با دیدن و مشاهده رسول، ناراحت به نظر می‌رسد. آن شب نیز رسول ترک به جمع عزاداران و اعضای آن هیأت پیوست و مشغول عزاداری و همنوایی با آن‌ها شد. اما دقایقی از آمدن و حضور رسول نگذشته بود که چند نفر از اعضای هیأت به دور مسئول هیأت حلقه زدند، از طرز نگاهشان پیدا بود که درباره رسول صحبت می‌کنند، بعد از دقایقی جوانی که میان آنها قد راست کرد و یک راست به سوی رسول رفت، رسول با لبخند از او استقبال کرد، آن جوان مشغول صحبت با رسول شده بود و نگاه‌های بعضی از حاضران به آن دو خیره و معطوف شده بود، لحظاتی نگذشته بود که کم‌کم آثار ناراحتی و غضب در صورت و چهره رسول ظاهر گشت، رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرف‌ها و صحبت‌های آن جوان گوش می‌داد. 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز 👈 📚کلینى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلوات‏الله علیه روایت کرده است که: ✍پادشاهى در میان بنى‏اسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحه‏اى داشت که از اولاد پیغمبران بود. 🔹و پادشاه شخصى را مى‏خواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که : مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم. پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت : 🔸من زن خود را تنها نمى‏توانم گذاشت. قاضى بسیار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذیرفت و گفت: اى برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو به جای من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم. 🔹قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود. پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن مى‏آمد و از حوایج آن سؤال مى‏نمود و به کارهاى او اقدام مى‏نمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد. 🔸قاضى سوگند خورد که : اگر قبول نمى‏کنى من به پادشاه مى‏گویم که این زن زنا کرده است. گفت: آنچه مى‏خواهى بکن؛ من این کار را قبول نخواهم کرد. قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است. 🔹پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت : پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مى‏کنى مى‏گذرانم، و الا تو را سنگسار مى‏کنم. گفت: من اجابت تو نمى‏کنم؛ آنچه خواهى بکن. 🔸قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد. تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود. چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مى‏رفت و خود را مى‏کشید تا به دیرى رسید که در آنجا راهبی مى‏بود. 🔹بر در آن دیر خوابید تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت. دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد. و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزند نداشت، و مالى زیاد داشت. 🔸پس دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التیام یافت و فرزند خود را به او داد که تربیت کند. و آن دیرانى غلامى داشت که او را خدمت مى‏کرد. آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى‏شوى جهد در کشتن تو مى‏کنم. 🔹گفت: آنچه خواهى بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود. گاه خداوند بندگانش را به سخت ترین آزمونها می آزماید و خوشا به حال کسی که صبر پیشه میکند و خشم خدا را به رضایت مردم نمیفروشد. پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت: 🔸این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. دیرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنین کردى؟ مى‏دانى که من به تو چه نیکی ها کردم؟ زن قصه خود را بازگفت. دیرانى گفت که: دیگر نفس من راضى نمى‏شود که تو در این دیر باشى. 🔹بیرون رو. و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن، و خدا کارساز توست. آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید. دید مردى را بر دار کشیده‏اند و هنوز زنده است. 🔸از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مى‏کشند و تا ادا نکند او را فرو نمى‏آرند. پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. 🔹مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مى‏روى در خدمت تو مى‏آیم. پس همراه بیامدند تا به کنار دریا رسیدند. در کنار دریا کشتی ها بود و جمعى بودند که مى‏خواستند بر آن کشتی ها سوار شوند. مرد به آن زن گفت که: تو در اینجا توقف نما تا من بروم و براى اهل این کشتی ها به مزد کار کنم و طعامى بگیرم و به نزد تو آورم. 🔸پس آن مرد به نزد اهل آن کشتی ها آمد و گفت : در این کشتى شما چه متاع هست؟ گفتند : انواع متاع ها و جواهر. و این کشتى دیگر خالى است که ما خود سوار مى‏شویم. گفت : قیمت این متاع هاى شما چند مى‏شود؟ 🔹گفتند: بسیار مى‏شود؛ حسابش را نمى‏دانیم. گفت: من یک چیزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند: چه چیز است؟ گفت: کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیده‏اید. گفتند : به ما بفروش. 🔸گفت: مى‏فروشم به شرط آن که یکى از شما برود و او را ببیند و براى شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند. و زر به من بدهید تا من بروم. آخر او را تصرف کنید. ✍ادامه دارد... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝