eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! راستش همیشه در دلم به مادرم که مجله اطلاعات هفتگی را می خرید و با ذوق و شوق تمام مطالب آن را می خواند، می خندیدم. گاهی برای گذراندن وقت داستان هایش را می خواندم و با خود می گفتم:« چند تا نویسنده خیالباف نشستن یه گوشه و یه مشت چرندیات رو به عنوان داستان های واقعی به خورد مردم ساده میدن! آخه مگه می شه از این اتفاقای عجیب و غریب و باورنکردنی توزندگی آدما بیفته؟ اتفاقاتی که با خوندنش آدم شاخ در میاره!» مادرم اما نظرش چیز دیگری بود. او می گفت: «اشتباه می کنی پسرم! روزگار خوب بلده سر بازیچه هاش که ما آدما هستیم بازی در بیاره! اتفاقات خوب و بدی تو زندگی مون بی اونکه حتی کوچکترین اراده ای داشته باشیم می افته و سرنوشت مون رو به کل تغییر میده فقط خدا کنه اون اتفاق خوب باشه؛ از مسیر درست خارج نشیم و عاقبت بخیر بشیم!» من آن روزها حرفهای مادر را جدی نمی گرفتم اما گذشت زمان ثابت کرد که حق با اوست. همانطور که گفتم برای سرگرمی گاهی داستان های مجله را می خواندم و انکار نمی کنم وقتی دو سرگذشت واقعی شگفتی دعای پدر(ش 3484) و قعر دوزخ، دعای مادر، اوج خوشبختی(ش 3502) را خواندم، مو بر تنم راست شد. با وجود آنکه صحت و سقم این دو سرگذشت را باور نکرده بودم اما در دلم گفتم چه سعادتی داشتن این دونفر که دعای پدر و مادرشون عاقبت بخیرشون کرده!» و حالا بعد از گذشت چند ماه از آن اتفاق عجیبی که در زندگی ام افتاد با ناباوری سرگذشت واقعی ام را برایتان می نویسم و هر روز و هرشب خداوند را شکر می کنم بابت اینکه من هم به واسطه دعای خیر مادرم از قعر دوزخ نجات یافتم! مادر مثل همیشه با طمانینه و آرامش آیه الکرسی را خواند و دو سه باری به قول خودش دعا را به صورتم فوت کرد و سپس از زیر قرآن ردم کرد و گفت: «برو پسرم، سپردمت دست خدا!« پیشانی مادر را بوسیدم و گفتم: «آخه مادرجون، می ترسی این پسر تحفه ت رو بدزدن؟ چند ساله که هر صبح وقتی می خوام برم سرکار برام دعا می خونی و منو از زیر قرآن رد می کنی. باور کن من همچین عتیقه ای هم نیستم ها!» مادر در حالیکه سرشانه های کتم را مرتب می کرد گفت: «تو گل پسر منی، همدم و مونس منی، عصای دست منی. برات آیه الکرسی می خونم و از خداوند می خوام که همیشه محافظ و پشتیبانت باشه. خودش کمک کنه که هیچ وقت به دام شیطان نیفتی. برات دعا می کنم که عاقبت بخیر بشی!» دیگر نتوانستم چیزی بگویم. یعنی از نگاههای مهربان و صمیمی مادر خجالت می کشیدم. دستان مادر را بوسیدم و خداحافظی کردم و به قول مادر راهی شرکتی شدم که آنجا مهندس بودم! بیچاره مادر چقدر به تنها پسرش فخر می فروخت و خبر نداشت که...... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان 💕 بیچاره مادر چقدر به تنها پسرش فخر می فروخت و خبر نداشت که....... ما زندگی آرام و بی دغدغه ای داشتیم. من تنها فرزند خانواده بودم و نور چشم پدر و مادر. پدرم و تنها عمویم با هم شراکتی کار می کردند و وضع مالی مان هم خوب بود. خوشبختی و با صفا بودن زندگی ما بین همه اقوام و دوست و آشنا مثال زدنی بود اما صد افسوس که این خوشبختی زیاد دوام نیاورد. طوفانی وحشتناک از راه رسید و همه چیز را نابود کرد و از بین برد. من یازده سال بیشتر نداشتم که پدر مهربانم سرطان گرفت وپس از گذراندن یک دوره شش ماهه سخت و پردرد به آسمانها پرواز کرد و ما را تنها گذاشت. بعد از فوت پدر آدم های دور و برمان خیلی زود تغییرچهره دادند و تازه آن موقع بود که فهمیدیم علت علاقه شان به ما دست و دلبازی پدر بوده! وقتی پدر زنده بود هر کسی مشکلی داشت به سراغ او می رفت و پدر تا جایی که در توانش بود از مرتفع کردن مشکلات دیگران دریغ نمی کرد. بعد از فوت پدر اما همه چیز تغییر کرد. پدربزرگ و مادربزرگ بلافاصله بعد از چهلم پدر به دادگاه شکایت و ادعای ارث و میرات کردند. مادر که از رفتار آنها هاج و واج مانده بود مجبور شد خانه را بفروشد و سهم آنها را بدهد. با باقی مانده پول خانه کوچکی خرید و ما به آنجا نقل مکان کردیم. ضربه دوم اما زمانی بود که عمویم، همان که سالها در کار با پدرم شریک بود به خانه مان آمد و بعد از کلی مقدمه چینی به مادر گفت: «بالاخره هر چی باشه شما همسر برادرم و ناموس ما هستید. دلم نمی خواد بچه داداشم زیر دست ناپدری بزرگ بشه. اگه قراره ازدواج کنید من حاضرم شما رو به عقد خودم دربیارم تا سایه م بالای سر شما و پسرتون باشه. اگر هم قصد ازدواج ندارید به حرمت داداش مرحومم هر ماه یه مبلغی بهتون میدم که بشینید خونه و بچه تون رو بزرگ کنید!» مادر که از شنیدن حرفهای عمویم جا خورده بود، با تعجب و دلخوری گفت: «اولا اینکه من بعد از اون خدا بیامرز هرگز ازدواج نمی کنم؛ نه با شما و نه با مرد دیگه ای! دوما همچین می گین هرماه یه پولی بهتون میدم که انگار قراره صدقه سری بچه هاتون رو به من بدین. نکنه یادتون رفته که شوهر من با شما شریک بود؟...... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! 💕 همچین می گین هرماه یه پولی بهتون میدم که انگار قراره صدقه سری بچه هاتون رو به من بدین. نکنه یادتون رفته که شوهر من با شما شریک بود؟ اون خدا بیامرز برای پا گرفتن شرکت شبانه روز زحمت کشید. حالا خودم به جهنم، اما بچه م از اون شرکت سهم داره!» عمو در حالیکه با خشم دانه ها تسبیحش را می چرخاند گفت: «کدوم شراکت؟ کدوم سهم زن داداش؟ من و داداش با هم شریک نبودیم. اون خدا بیامرز برای من کار می کرد!» و به این ترتیب بود که هیچ کس نفهمید عمو چگونه سهم پدر از شرکت را بالا کشید و او را کارمندی ساده جلوه داد. مادر هم وقتی نتوانست علی رغم تلاش هایش شراکت پدر را ثابت کند برای عمو پیغام فرستاد: « خوب شد که من با مرگ شوهرم آدمای دور و برم رو شناختم اما شما هم بدون که خوردن مال یتیم تاوان سنگینی داره!» مادر که نمی خواست برای تامین مخارج زندگی و بزرگ کردن من دستش پیش عمو و دیگران دراز باشد در یک مدرسه به عنوان مستخدم مشغول به کار شد و هر بار پولی که عمو توسط یکی از عمه هایم برایمان می فرستاد را برمی گرداند و می گفت: «برید به اون بی وجدان بگید نمی خواد خودش رو ناراحت کنه و بار عذاب وجدانش رو با فرستادن این چندغاز کم! بهش بگید با خیال راحت این پول رو هم بخوره اما منتظر روزی بمونه که مجبور بشه تاوان خوردن مال یتیم رو پس بده!» مادر هر بار این پیغام ها را برای عمو می فرستاد اما کک عمو هم نمی گزید! خیلی راحت با پولی که پدر با جان کندن روی هم گذاشته و تبدیل به شرکت کرده بود برای خودش می چرخید و جولان می داد. من آن روزها سنی نداشتم اما خوب حس می کردم مادرم چه عذابی می کشد. او که روزی هر آنچه می خواست پدر فوری برایش مهیا می کرد، او که روزی خانمی بود برای خودش حالا دو شیفت در مدرسه مستخدمی می کرد تا امورات زندگی مان را بگذراند. گاهی که خیلی دلم می گرفت کنارش می نشستم و می گفتم: «کاش می شد منم کمکت کنم مادر. از اینکه می بینم تو بخاطر من انقدر زحمت می کشی حسابی شرمنده ت می شم. اگه بتونم کاری پیدا کنم...» این جور مواقع مادر با چشم غره ای مرا ساکت می کرد و می گفت: «از این حرفا نزن که خوشم نمیاد. وظیفه تو فقط درس خوندنه. تو باید درس بخونی و به جایی برسی. اگه می خوای به من کمک کنی فقط به فکر دانشگاه رفتن و مهندس شدن باش...... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! 💕 تو باید درس بخونی و به جایی برسی. اگه می خوای به من کمک کنی فقط به فکر دانشگاه رفتن و مهندس شدن باش. وقتی برای خودت کاره ای شدی و اولین حقوقت رو گرفتی، منم دیگه سرکار نمی رم و می شینم تو خونه و از دولتی سر پسرم خانمی می کنم؛ فهمیدی چی گفتم؟» سرم را پائین می انداختم و می گفتم: «چشم مادر، کاری می کنم که عمو حسرت زندگی مون رو بخوره. می شم تکیه گاه تو!» روزها و ماهها و سالها پشت سرهم می گذشتند و من با تلاش و پشتکار فراوان به آرزوی مادر جامه عمل پوشاندم و در رشته مهندسی دانشگاه سراسری آن هم در شهر خودمان قبول شدم. مادر از خوشحالی سر به آسمان می سائید و می گفت: «خدا رو شکر می کنم و ازت ممنونم که جواب زحمات من رو دادی. پسرم، این چهار سال دانشگاه رو هم بی هیچ دغدغه ای درس بخون و به چیزی فکر نکن. من هنوز می تونم و اونقدر جون دارم که کار کنم پس تو با خیال راحت درس بخون. بعد از اینکه به جایی رسیدی نوبت استراحت من می رسه!» مادر این حرفها را می زد تا دل مرا آرام کند اما من خوب می فهمیدم که از غصه روز به روز آب می شود. فوت پدر و نامردی عمو و پدربزرگم قلب او را به درد آورده بود. هر چند سعی می کرد خودش را بی خیال نشان دهد اما من کاملا حس می کردم تمام غصه های عالم در دلش تلنبار شده. بارها او را دیده بودم که با عکس پدر حرف می زد و درددل می کرد و اشک می ریخت. سال سوم دانشگاه بودم که بالاخره سنگینی فشارهای روحی کار دست مادر داد. توموری سرطانی در بدنش در حال رشد کردن و بزرگ شدن بود. مادر به شدت لاغر شده بود و دیگر توان کار کردن نداشت. هزینه عمل جراحی و شیمی درمانی مادر خیلی بالا بود و من نمی دانستم چه باید بکنم؟ بی آنکه مادر مطلع شود ترک تحصیل کردم و در یک شرکت به عنوان آبدارچی مشغول به کار شدم اما مگر با چندغاز پولی که می گرفتم می توانستم هزینه درمان مادر را جور کنم! مادر روز به روز ضعیف تر از قبل می شد. باید هرچه زودتر تحت مداوا قرار می گرفت و من هیچ چاره ای پیش رویم نبود..... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️آ http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ... 💕 مادر روز به روز ضعیف تر از قبل می شد. باید هرچه زودتر تحت مداوا قرار می گرفت و من هیچ چاره ای پیش رویم نبود. اگر خانه را که تنها سرمایه زندگی مان بود می فروختم روحیه مادر داغان می شد. با بلایی که عمو سالها قبل بر سرمان آورده بود می دانستم کمک خواستن از او بی فایده ست با این حال اما چند بار به شرکتش رفتم و وضع مادر را برایش شرح دادم. عمو با بی چشم و رویی تمام گفت: «مادرت سرطان داره که داره، به من چه مربوطه؟! مگه من بنگاه خیریه باز کردم؟ اگرقرار بود هزینه دارو و درمان هرکس و ناکسی رو بدم که دیگه پولی برام نمی موند! تو هم برو و دیگه این طرفاپیدات نشه. تو یه زمانی بچه برادر من بودی اما حالا دیگه چه صنمی با هم داریم که وقت و بی وقت راه می افتی میای اینجا و وقت منو می گیری؟!» عمو مرا با خفت و خواری از شرکت بیرون انداخت و اصلا نخواست به خاطر بیاورد که اگر به جایی رسیده از دولتی سر پدر بیچاره من بوده! دیگر نمی دانستم چه کنم؟ حال مادر روز به روز بدتر می شد و من روز به روز مستاصل و درمانده! در اوج بیچارگی و بی کسی آن هم در حالیکه چشم امید مادرم تنها به من بود، مانده بودم که «کیان» به دادم رسید. او یکی از دوستان قدیمی ام بود که بر حسب اتفاق در پارک دانشجو دیدمش. او مادرم را می شناخت و وقتی حالش را پرسید سر درددلم باز شد. کیان حرفهایم را شنید و سپس با خنده ای تمسخرآمیز گفت: «به... اسم خودت رو گذاشتی مرد و اونوقت داری مثل بچه ها گریه می کنی؟ مگه کیان مرده؟ خودم برات یه کار نون و آب دار سراغ دارم فقط به شرط اینکه جنم داشته باشی!» اگر در بدترین شرایط قرار می گرفتم محال بود پیشنهاد کیان را برای کاری که می گفت قبول کنم اما این بار پای جان مادرم در میان بود. دکتر می گفت: « سرطان هنوز توی بدنش پخش نشده. اگه جراحی بشه و بعد هم چند جلسه شیمی درمانی، زنده می مونه. هر چقدر جراحی دیرتر انجام بشه سلول های سرطانی توی کل بدنش پخش می شه!» دلم نمی خواست مادرم را از دست بدهم. باید برای زنده ماندنش از جانم مایه می گذاشتم. اینگونه شد که پیشنهاد کیان را قبول کردم. اوایل خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم و بیشتر از همه نقش بازی کردن برای مادر آزارم می داد اما کیان می گفت: «اینکه در عرض دو هفته بتونی به اندازه سه چهار ماه حقوق یه مهندس پول در بیاری ناراحتی داره؟ این همه معتاد، مگه من و تو مجبورشون کردیم معتاد بشن؟ مگه زورشون می کنیم مواد بخرن؟.... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇 @tafakornab @shamimrezvan ✨✨✨✨✨✨✨✨ http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! 💕 این همه معتاد، مگه من و تو مجبورشون کردیم معتاد بشن؟ مگه زورشون می کنیم مواد بخرن؟ اگه ما نباشیم می رن سراغ کس دیگه! تازه تو مستقیم مواد فروشی نمی کنی که، با ماشینی که رئیس تشکیلات در اختیارت گذاشته مواد قابل تجهی رو جابه جا می کنی و هر جا که بهت دستور بدن می بری. اصلا هم نگران گیر افتادن نباش چون خود رئیس اگه کارت رو خوب انجام بدی هوات رو داره و پول خوبی بهت می ده. اون موقع ست که جنابعالی با خیال راحت میری سراغ درمون مادرت و دیگه نیازی به اینکه به نامردی مثل عموت التماس کنی نداری!» همانطور که گفتم اوایل عذاب وجدان داشتم اما این عذاب وجدان با پول قلنبه ایی که در ازای چند بار جابه جا کردن مواد به دست آوردم و توانستم مادر را در بیمارستانی خصوصی بستری کنم، از بین رفت و تبدیل به خوشحالی شد. مادر مدام می پرسید: «پسرم تو که درست تموم نشده و تو یه شرکت پاره وقت کار می کنی این همه پول رو از کجا میاری؟» دروغ گفتن به مادر برایم سخت بود. بی آنکه به چشمانش نگاه کنم می گفتم: «رئیس شرکتی که اونجا کار می کنم مرد خوبیه. وقتی جریان بیماری شما رو بهش گفتم قبول کرد بهم وام بده و قسطش رو هر ماه از حقوقم کم کنه. در ضمن شما نگران این جور چیزا نباش و تلاش کن زودتر خوب بشی!» به لطف خدا عمل جراحی مادر با موفقیت انجام شد و تومور سرطانی را طی دو مرحله از بدنش خارج کردند و با چند جلسه شیمی درمانی سلول های سرطانی ریشه کن شد. هر چند مادر دوران سختی را گذارند اما توانست پیروز میدان باشد. او که به خاطر شیمی درمانی خیلی ضعیف شده بود می گفت: «خدا خیرت بده پسرم، به عشق تو من زنده موندم. همه زحماتی که برات کشیده بودم رو تو این مدت جبران کردی. من رو شرمنده خودت کردی و من در قبال محبت های تو فقط می تونم برات دعا کنم؛ الهی عاقبت بخیر بشی پسرم!» و من صورت مادر را می بوسیدم و می گفتم: «همین دعا برای من کافیه مادر. تو باش، فقط باش مادر!» با خودم عهد کرده بودم بعد از خوب شدن مادر قید آن کار را بزنم اما نتوانستم. پول حرام به دهانم مزه کرده بود..... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! 💕 این همه معتاد، مگه من و تو مجبورشون کردیم معتاد بشن؟ مگه زورشون می کنیم مواد بخرن؟ اگه ما نباشیم می رن سراغ کس دیگه! تازه تو مستقیم مواد فروشی نمی کنی که، با ماشینی که رئیس تشکیلات در اختیارت گذاشته مواد قابل تجهی رو جابه جا می کنی و هر جا که بهت دستور بدن می بری. اصلا هم نگران گیر افتادن نباش چون خود رئیس اگه کارت رو خوب انجام بدی هوات رو داره و پول خوبی بهت می ده. اون موقع ست که جنابعالی با خیال راحت میری سراغ درمون مادرت و دیگه نیازی به اینکه به نامردی مثل عموت التماس کنی نداری!» همانطور که گفتم اوایل عذاب وجدان داشتم اما این عذاب وجدان با پول قلنبه ایی که در ازای چند بار جابه جا کردن مواد به دست آوردم و توانستم مادر را در بیمارستانی خصوصی بستری کنم، از بین رفت و تبدیل به خوشحالی شد. مادر مدام می پرسید: «پسرم تو که درست تموم نشده و تو یه شرکت پاره وقت کار می کنی این همه پول رو از کجا میاری؟» دروغ گفتن به مادر برایم سخت بود. بی آنکه به چشمانش نگاه کنم می گفتم: «رئیس شرکتی که اونجا کار می کنم مرد خوبیه. وقتی جریان بیماری شما رو بهش گفتم قبول کرد بهم وام بده و قسطش رو هر ماه از حقوقم کم کنه. در ضمن شما نگران این جور چیزا نباش و تلاش کن زودتر خوب بشی!» به لطف خدا عمل جراحی مادر با موفقیت انجام شد و تومور سرطانی را طی دو مرحله از بدنش خارج کردند و با چند جلسه شیمی درمانی سلول های سرطانی ریشه کن شد. هر چند مادر دوران سختی را گذارند اما توانست پیروز میدان باشد. او که به خاطر شیمی درمانی خیلی ضعیف شده بود می گفت: «خدا خیرت بده پسرم، به عشق تو من زنده موندم. همه زحماتی که برات کشیده بودم رو تو این مدت جبران کردی. من رو شرمنده خودت کردی و من در قبال محبت های تو فقط می تونم برات دعا کنم؛ الهی عاقبت بخیر بشی پسرم!» و من صورت مادر را می بوسیدم و می گفتم: «همین دعا برای من کافیه مادر. تو باش، فقط باش مادر!» با خودم عهد کرده بودم بعد از خوب شدن مادر قید آن کار را بزنم اما نتوانستم. پول حرام به دهانم مزه کرده بود..... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! 💕 با خودم عهد کرده بودم بعد از خوب شدن مادر قید آن کار را بزنم اما نتوانستم. پول حرام به دهانم مزه کرده بود. مخصوصا حالا که شده بودم دست راست رئیس تشکیلات باند و حسابی پول و پله ایی۸ بهم زده بودم و ترسم ریخته بود، دیگر دلم نمی خواست موقعیتی که داشتم را از دست بدهم. اوایل از تصور اینکه آه و ناله هزاران مادر پشت سرم باشد واهمه داشتم اما حالا با خودم می گفتم: « به قول کیان ما که به زور معتادشون نمی کنیم. خودشون میان سراغ من و امثال من!» ظرف سه سال آنقدر وضع مالی ام خوب شده بود که همه فامیل مخصوصا عمو که حالا ورشکست شده و تمام دارایی اش را از دست داده بود، انگشت حیرت بردهان می گزیدند. باز هم رفت و آمدهای فامیل که خوب می دانستم فقط به خاطر پول است از سرگرفته شد و مادر هر بار که کسی به خانه مان می آمد به مدرک جعلی لیسانس من که آن را قاب کرده و به دیوار زده بود( برای اینکه مادر را خوشحال کنم و تصور کند درسم به پایان رسیده با پول مدرک خریده بودم) اشاره می کرد و می گفت: «خدا رو شکر که پسرم عاقل و سربه راهه. خدا رو شکر که مثل پدرش یه مرد بار اومده نه مثل عموش یه نامرد!» وقتی مادر این حرفها را می زد دلم برایش می سوخت. او که نمی دانست من طی این سالها به چه خونخواری تبدیل شده ام تصور می کرد مهندس یک شرکت بزرگ هستم و هر روز صبح با آیه الکرسی خواندن و از زیرقرآن رد کردنم، مرا راهی شرکت کذایی می کرد و همین دعاهای مادر بود که مرا از قعر دوزخ بیرون کشید.. کیان همیشه مرا مسخره می کرد و می گفت: «تو خیلی بی عرضه و پخمه هستی! یه کم از من یاد بگیر، نصف زیبایی چهره تو رو ندارم اما در عوض ده تا دوست دختر دارم و مخ هر کدومشون رو به نوعی زدم!» او به قول خودش از این تفریحات سالم! زیاد داشت و هر چند وقت یکبار دختری را به قصد از دواج فریب می داد و بعد هم استدلال همیشگی اش را می آورد که: «مگه من مجبورشون می کنم؟ خودشون حواسشون رو جمع کنن و خام حرفای من نشن!» من هر چند در باتلاق غرق شده بودم ولی هرگز به خودم اجازه نمی دادم که دختری را بی آبرو کنم. کیان را دیده بودم که چطور با دختران جوان و زیبا دوست می شد و بعد از اینکه اعتمادشان را جلب می کرد آنها را به قصد اینکه مادرش می خواهد عروس آینده اش را ببیند، به خانه می آورد و سپس زن مسن تشکیلاتمان نقش مادر کیان را بازی می کرد و کیان با خوراندن داروی بیهوشی که در شربت وشیرکاکائو و... می ریخت به دختران بخت برگشته، آنها را بیهوش و سپس ازشان سوء استفاده می کرد. خانه پر بود از دوربین های مدار بسته و کیان دختران فریب خورده را تهدید می کرد و می گفت: «اگه به فکر شکایت و این جور حرفا باشین در عرض سه ثانیه این فیلم ها رو تو کل شهر پخش می کنم!».... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! خانه پر بود از دوربین های مدار بسته و کیان دختران فریب خورده را تهدید می کرد و می گفت: «اگه به فکر شکایت و این جور حرفا باشین در عرض سه ثانیه این فیلم ها رو تو کل شهر پخش می کنم!» و اینگونه بود که دختران بینوا از ترس آبرویشان راهشان را می کشیدند و می رفتند و کیان گاهی که از اوضاع و احوالشان با خبر می شد، با غرور و افتخار می گفت: «فلان دختر از عشق من خودکشی کرد!» و یا «فلانی از ترس اینکه آبروش نره از خونه فرار کرده!» هر بار که کیان دختری را به خانه می آورد بلافاصله با من تماس می گرفت و از من می خواست در این خوشگذرانی کثیف همراهش باشم و من هر بار با قاطعیت می گفتم: «من اهل این جور برنامه ها نیستم آقا کیان!» اما نمی دانم چرا آن روز بعدازظهر نتوانستم در برابر دعوت کیان مقاومت کنم. وقتی زنگ زد و گفت: «خر نشو پسر، زود خودت رو برسون. یه تیکه الماس با خودم اوردم!» چند ثانیه ای مکث کردم و گفتم: «باشه، میام!» برای خودم عجیب بود که چرا این بار نتوانستم در برابر نفسم مقاومت کنم و با سرعت داشتم به سمت خانه شیطان می راندم تا به قول کیان ساعتی خوش بگذرانم! آن دختر جوان که نامش «سایه» بود واقعا از زیبایی همچون یک تک الماس می درخشید. کیان مرا به عنوان برادرش به سایه معرفی کرد و سپس از مادرش- همان زن که همکارمان بود و کیان با دادن پول از او می خواست نقش مادرش را بازی کند- خواست تا برایمان شربت بیاورد. خوب می دانستم نقشه کیان چیست. شربتی که قرار بود سایه بخورد حاوی قرص های خواب آور بود. مادر کیان! شربت ها را آورد و لیوان مدنظر را برای سایه روی میز عسلی گذاشت و با حالتی که حتی به عقل جن هم نمی رسید ممکن است فیلم باشد، با سایه شروع به صحبت کرد که: «کیان جان خیلی ازت تعریف کرده بود دخترم. تو این دو هفته ای که با هم آشنا شدین یه دل که نه صد دل عاشقت شده. پیری و هزار درد، دوست داشتم خودم بیام دیدنت اما به خاطر پا درد نمی تونم از خونه بیرون برم. واسه همین از کیان خواستم تو رو بیاره تا عروس گلم رو ببینم!» صورت سایه از شنیدن این حرفها گل انداخت. بیچاره باخودش فکر کرده بود که قرار است با کیان ازدواج کند و خبر نداشت از اینکه کیان چه خوابی برایش دیده!.... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇👇 @tafakornab @shamimrezvan
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! بیچاره باخودش فکر کرده بود که قرار است با کیان ازدواج کند و خبر نداشت از اینکه کیان چه خوابی برایش دیده!. سایه بعد از دقایقی صحبت با مادر کیان! رو کرد به سمت کیان و بسته کادوپیچ شده ای را به سمت او گرفت و گفت: «این رو برای تو گرفتم. همیشه ازت محافظت می کنه!» کیان که در فیلم بازی کردن جانوری بود برای خودش، بسته را باز کرد و با دیدن تابلو لب به تحسین گشود. کیان به به و چه چه می کرد و من اما با دیدن نوشته های روی تابلو خشکم زد. آیه منبت کاری شده روی تابلو، آیه الکرسی بود. همان که مادرم هرروز صبح قبل از بیرون آمدن از خانه برایم می خواند. برای یک لحظه حس کردم تمام بدنم گرگرفته. حس و حال غریبی پیدا کرده بودم و در همان حال صدای سایه را می شنیدم که خطاب به کیان می گفت: «مادرم بعد از فوت بابام منو با سختی بزرگ کرد. همیشه برام آیه الکرسی می خونه تا ازم محافظت کنه. منم این تابلو رو برات خریدم تا خداوند همیشه پشتیبان و محافظت باشه!» نمی دانم تا به حال حسی که من در آن لحظه داشتم را تجربه کرده اید؟ انگار داشتم در خلاء محض دست و پا می زدم! حس می کردم کاملا بی وزن شده ام و در اوج سبکی انگار وزنه هایی سنگین به پاهایم آویزان شده بود! صدای مادر وقتی آیه الکرسی برایم می خواند توی گوشم بود و در همان حال می دیدم سایه دارد لیوان شربت را به دهانش نزدیک می کند. با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود گفتم: «اون شربت رو نخور سایه خانم!» و سپس به سمت کیان که هاج و واج داشت مرا نگاه می کرد هجوم بردم. آن زن وقتی دید هوا پس است فوری گورش را گم کرد و سایه گوشه ایی ایستاده بود و با تحیر من و کیان را تماشا می کرد که داشتیم کتک کاری می کردیم. آن شب سایه را از آن خانه جهنمی و بلایی که قرار بود سرش بیاید نجات دادم. او را به خانه شان رساندم و حقیقت ماجرا را برایش گفتم. او که اصلا فکرش را هم نمی کرد کیان چنین حیوانی باشد با ناباوری به حرف هایم گوش می داد. سایه که پیاده شد، من هم گوشه خلوتی پیدا کردم و گریستم..... 💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇 @tafakornab @shamimrezvan
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! 💕 قسمت دهم و آخر او که اصلا فکرش را هم نمی کرد کیان چنین حیوانی باشد با ناباوری به حرف هایم گوش می داد. سایه که پیاده شد، من هم گوشه خلوتی پیدا کردم و گریستم. آن حس غریب همچنان قلب و روحم را تسخیر کرده بود. دلم آغوش گرم و مادر را می خواست. هیچ جایی همچون آغوش او نمی توانست پناهگاهم باشد. ساعت از دو بامداد گذشته بود که به خانه رفتم. می دانستم مادر تا بازگشتن من بیدار می ماند. مرا با آن چشمان سرخ و بارانی که دید با نگرانی پرسید: «چی شده پسرم؟» خودم را درآغوش مادر انداختم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. دیگر نمی توانستم آن همه گناه و پلیدی را تاب بیاورم. هرآنچه در این سالها اتفاق افتاده بود را برایش گفتم. گفتم که پشیمانم و دنبال راه نجات می گردم. من حرف می زدم و از جفاهایی که در حق جوانهای مردم کرده بودم می گفتم وصدای ضربان قلب مادر را می شنیدم که هر لحظه تندتر از قبل می شد. اشک هایش روی صورتم می افتاد و آرام می گفت: «کاش می ذاشتی من میمردم اما هیچ وقت دست به چنین کاری نمی زدی!» مادر حرفهایم را شنید و در حالیکه بدنش به وضوح می لرزید گفت: «حق الناس به گردنته پسرم؛ اونم چه حق الناسی! هرچند باید تاوان سنگینی برای بخشوده شدن گناهات بدی اما هیچ وقت از رحمت خدا غافل نشو و بدون خداوند به اون بنده ش می نازه که از صمیم قلب توبه کنه و دیگه سمت گناه نره!» و من آن شب صدای اذان صبح را که شنیدم، در آغوش مادر توبه کردم! الان که سرگذشتم را از زندان برایتان می نویسم شش ماه از دوره محکومیت را گذارنده ام فردای همان شب، تشکیلاتی که برایشان کار می کردم را لو دادم و همه مان توسط ماموران پلیس دستگیر شدیم. باید بهترین سال های عمرم را در زندان بگذرانم و این همان تاوانی ست که مادر می گفت. مادر مرتب به ملاقاتم می آید. خیلی شکسته و پیر شده اما با این وجود هر بار که می آید برایم آیه الکرسی می خواند و می گوید: «از رحمت خدا ناامید نشو پسرم. حتم دارم عاقبت بخیر می شی چون از صمیم قلب توبه کردی!» دلم برای روزهای با مادر بودن لک زده. هر روز و هر شب دعا می کنم تا وقتی از زندان بیرون می آیم قلب مهربانش از تپیدن بازنایستد. هیچ کس جز او نمی تواند به روح من آرامش بدهد. او همیشه می گوید: «تو عاقبت بخیر میشی پسرم چون اون شب سایه رو نجات دادی و هم اینکه توبه کردی!» و من حتم دارم عاقبت بخیر خواهم شد چون دعای مادر پشتیبان من است؛ همان دعایی که مرا از قعر دوزخ نجات داد... 💕 پایان ان شاالله از فردا داستان واقعی دیگری رو براتون ارسال میکنیم 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال👇 @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌