1_908152153.pdf
3.82M
نقاب عشق
نویسنده:Anital
ژانر: #عاشقانه #انتقامی
خلاصه:
داستان در مورد پسری به اسم آرسام هست که بهترین دوستش را ازدست می دهد. بعد از آن تصمیم می گیرد که انتقام دوستش را از کسانیکه فکر می کند مقصر هستند بگیرد. برای این کار با دوست دختر دوستش،پانی، دوست می شود ولی اتفاقاتی می افتد که باعث عوض شدنمسیر زندگیش می شه…
#باهمبخوانیم
#پیدیاف
@Romankade, dard va ehsas .pdf
2.23M
درد و احساس
به قلم: نگار-1373
ژانر: #عاشقانه #همخونهای
خلاصه:
این داستان درباره ی دختریست به اسم شبنم…
دختری از جنس احساس…احساسات پاک و دخترونه…ظریف و شکننده
از جنس درد…از جنس تنهایی و آشفته دلی…
دختری که از کودکی با مرگ همنشین بوده…با فقر…با خون
برای زنده موندن میجنگه…برای زندگیش…
دختری از دل محنت و مشقت…معصوم و بی گناه..
صدای قهقهه ی مستانه پدرش…بجای لالایی های شبانه ی مادرش…
نوازش کمربند پدرش…بجای دست نوازش مادرش…
سر میز قمار زندگی ورقی از زندگیش برمیگرده…
حالا این ورق…ورق آس زندگیشه…یا ورقی که ورق باخت زندگیشه…
ورقی که پیش آمدهایی در زندگیش رو باعث میشه که مسیر زندگیشو تغییر میده….پایان خوش
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان#آتــــشســـرد
#پارتبیستونهم
نزديک عيد شده بود.آقاجون و ياسمن که ھرکاری کردند نتونستند يوسف رو راضی کنند تا اجازه بده من باھاشون مسافرت
برم،بلاخره تصميم گرفتند مسافرتشون رو بخاطر من کنسل کنند.آخرين باری ھم که مادرم رو ديدم زير چشمش کبود بود چون
پدر فھميده بود که مياد کنار در خونه و منو ميبينه.ديگه به ديدنش نرفتم چون نميخواستم صورتش بخاطر من کبود بشه. دلم خيلی
گرفته بود تنھا جاييکه داشتم برم خونه ی آقايحيی پدر يوسف بود و ياسمن خواھر شوھرم. شب چھارشنبه سوری ھمه خونه ی
آقاجون دعوت بوديم و من برای اونروز برنامه ريخته بودم.فرھاد شوھر ياسمن آتش کوچکی توی حياط آقاجون درست کرده بود
از و روی آتش با ياسمن ميپريدند ما که سررسيديم.ياسمن بلند گفت:شيدا تو بيا ھم بپر .
خواستم برم که يوسف مچ دستمو محکم گرفت و بجای من جواب :داد لازم نيست تو. خودتو بسوزون،اختيارت دست شوھرته .
ياسمن با حرص گفت أه: يوسف چقدر لوسی .
آروم گفتم : بذار برم اينکه ديگه اجازه تو رو نميخواد .
اخم کرد و گفت تو نميتونی بپری .
رفتيم داخل خونه که سھیلا خانم در حاليکه سينی چايی دستش بود جلوی در ظاھر شد خوش اومديد... من برم اين چايی رو
بدم ياسمن و فرھاد که يخ کردند تو سرما .
يوسف گفت:نميخواد اونا توی آتش ميسوزن گرمشون ميشه .
سھيلا خانم از شوخی بی مزه ی يوسف اخم کرد که سينی از رو سھيلا خانم گرفتم و گفتم: من ميبرم .
با سينی وارد حياط .شدم فرھاد و ياسمن با شوق داشتند ميخنديدن از و روی آتشی که برای سيب زمينی کبابی درست کرده بودند
ميپريدن که گفتم:چايی آوردم .
ياسمن اومد نشست روی تخت چوبی کنار حياط و گفت:دستت درد نکنه .
سينی رو گذاشتم روی تخت و گفتم: چه خبر؟
-ھيچی ديگه بابا بخاطر شما مسافرتو کنسل کرد تو که دلت نشکنه .
با لبخند گفتم:شرمندم کرد .
_خيلی تو ھم يوسف رو لوس کردی !
لبخند کمرنگی زدم که ياسمن ادامه داد اگه من بودم حالشو جا مياوردم،چه گيرايی ميده ،ديگه پريدن از روی آتيش که چيزی
نيست،حالا که نيست برو بپر .
لبخند و زدم فوری رفتم سمت آتيش که صدای يوسف غافلگيرم کرد:شيدا بيا کنار ببينم .
فوری نشستم کنار آتيش و درحاليکه کف دستامو سمت آتيش دراز ميکردم گفتم:دارم دستامو گرم ميکنم .
اخمی کرد که انگار فھميد دروغ گفتم.اومد سمت تخت به و ياسمن گفت: شما ھم واسه شوھر خودت نظر بده
از تعجب دھانم باز موند!! از کجا فھميده بود در مورد چی حرف ميزديم؟! سر ميز شام خيلی پرخوری ميکردم،انگار اشتھام
دوبرابر شده بود.بشقاب دوم رو که کشيدم ياسمن توی گوشم گفت:خبريه؟ !
_ چه خبری؟ !
ياسمن زمزمه وار گفت: بارداری؟
غذا پريد توی گلوم،يوسف ليوان آب به سمتم گرفت با. جرعه ای آب راه گلمو باز کردم که ياسمن با لبخند توی گوشم گفت از: من
بشنو...خبری ھست .
نگاش کردمو گفتم:چطور؟
_ اوايل بارداری که ھورمون بارداری توی خون باC ميره آدم خوش خوراک ميشه ولی کم کم ويار شروع ميشه .
_ تو باردار شدی مگه؟ !
_ بله دو بار که سقط
ان شاالله خدا يکی بھت بده که من سر سفره بھت بگم و غذا بپره توی گلوت .
ياسمن خنديد ولی من رفتم توی فکر که واقعا باردارم يانه
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
🍂
🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان#آتــــشســـرد
#پارتسیام
اواخر فروردين بود.ھنوز ترديد داشتم که باردارم يا نه دلم ھم خيلی برای مادر تنگ شده بود.برای عيد ھم نتونسته بودم
ببينمش به. پيشنھاد يوسف يه عيد سبد با گل پيک فرستادم خونه ی پدری.ولی بعدا مادر زنگ و زد گفت،که بابا ھمون سبد گلو
بھونه يه جنگ اعصاب ديگه کرده و باز مادرو کتک .زده مادر گفت ھر وقت خودش تونست بھم زنگ ميزنه.اينطوری شد که
حتی نتونستم با مادر صحبت .کنم کلافه بودم.اينجور مسايل رو ھر تازه عروسی با مادرش درميون ميذاره ولی من حتی نميتونستم
با مادر حرف بزنم از. طرفی ھم دلم نميخواست برم الکی پول آزمايش و بدم جواب منفی بگيرم بخاطر ھمين با اينکه يه ھفته ای
از تاريخ ھميشگی ام گذشته بود بازم صبر کردم.ھمون موقع بود که باز آقا جون بحث سفر رو باز کرد.يوسف که باز با پررويی
بھونه آورد ولی آقاجون پاشو توی يه کفش کرده بود که و الا بلا ھرطور شده منو با خودشون ميبره.اينبار واقعا دلم ميخواست
باھاشون برم از. بس حال روحيم خراب بود و مادرم رو نديده بودم،فکر ميکردم دارم از غصه اش ديوونه ميشم. دلم خيلی يه مسافرت ميخواست. اما يوسف قبول نميکرد.آخرش يه روز بحثمون از تا.شد مطب اومد خونه چنان درو بست که ترسيدم.متعجب
نگاش کردم به و چھره ی عصبانيش چشم دوختم که گفت: چرا تمومش نميکنی؟يه کلام آقا به جون بگو بدون من جايی نميری،تا
ھر روز زنگ نزنه با من حرف بزنه .
با خونسردی نگاش کردمو گفتم:عليک سلام .
با لحن آرومتری گفت:سلام .
_ چرا بايد آقا به جون بگم نميام؟ !
اخماشو تو ھم کردو گفت:يعنی چی؟ !
_يعنی حالم خرابه،دارم توی اين خونه از تنھايی دق ميکنم،تو ھم که حالا حالا ھا سرت شلوغه،خب چرا من نبايد يه مسافرت
برم؟ !
بلند شد اومد روبروی من ايستاد و پرسيد:بله؟! ميخوای بری؟ !
_ چرا نه که ... تو اصلا حال من نميفھمی،سرت گرم مطب و بيمارستانه،ميگم دارم ديوونه ميشم،به به خدا اين مسافرت نياز دارم .
دندوناشو محکم بھم فشرد و گفت:شيدا اگه بری ديگه اسم منو نياريا .
سکوت کردم او. ھم سکوت کرد. دو روزی با سکوت گذشت.خودش قھر کرده بود با. اينکه ھميشه به من ميگفت،ما قھر نداريم
،ولی قھر کرده بود. من باھاش حرف ميزدم ولی جوابی نميشنيدم تا. اينکه منم واسه خاطر اين لجبازيش زنگ و زدم شام آقاجون
و ياسمن رو دعوت کردم خونمون.ياسمن زودتر از بقيه اومد تا کمکم کنه که بھش گفتم: حالا که اصرار داری کمکم کنی بی
زحمت اين مرغ ھا رو سرخ کن ،من از بوش بدم مياد .
لبخند معناداری و زد گفت به: جان خودم شيدا يه خبری شده،رفتی آزمايش بدی؟
_ نه بابا باردار نيستم ياسمن .
دوباره گفت:مطمئنی؟ !
خنديدمو گفتم نه: مطمئنم نيستم .
اونم خنديد و گفت تا: من مرغ ھا رو سرخ ميکنم برو ھمين آزمايشگاه سر خيابون يه آزمايش بده،جوابش رو بعد از ظھر خودم
ميرم ميگيرم برات
ولم تو کن رو خدا يک عالمه کار دارم .
اخم کرد و گفت:ديوونه بايد بدونی،مھمه.برو ميگم .
به زور مانتوم رو تنم کرد و از منو خونه بيرون کرد.مجبور شدم برم.گرچه باخودم ميگفتم،نه خبری نيست،ولی به اجبار ياسمن
آزمايش دادم تا خيال خودم و خودش رو راحت .کنم وقتی برگشتم مرغ ھا سرخ کرده و سالاد آماده بود. منم سرگرم کار شدم
اونقدر که نفھميدم کی ياسمن رفت تا جواب آزمايشو بگيره.ديس ميوه رو چيدم و داشتم ميذاشتم روی ميز ،که کليد توی در
چرخيد و ياسمن وارد تا.شد منو ديد گفت:بذار زمين سنگينه .
بعد فوری جلو اومد ديس ميوه رو ازم گرفتو گذاشت روی ميز و ذوق زده گفت:عمه شدم شيدا .
_چی؟ !
باورم نشد ولی وقتی ياسمن صورتمو غرق بوسه کرد و جواب آزمايشو نشونم داد شوکه .شدم فکر نميکردم به اين زودی از
تنھايی در بيام
ادامه دارد......
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
🍂
🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
بخشش را "بخش کن"
محبت را "پخش کن"
غضب "پریشانی" است
نهایتش "پشیمانی" است
هر چه "بضاعتمان" کمتر است
"قضاوتمان" بیشتر است
به "خشم" ، "چشم" نگو
و از "جدایی" ، "جدا" باش
◾️°•@tafrihgaah•°🏴
این متن فوق العادست یعنی محشره😌👌👌
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد
رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است... ولی در نماز پایان است!
شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است!
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ...
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
بر آنچه گذشت, آنچه شکست، آنچه نشد...
حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد..
◾️~°•@tafrihgaah•°🏴
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
『بسماللھِالذیخلقزهـــرا ''س'':)!』