🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_سی_و_پنجم:
🍁زهرا🍁
امیر و مامان بزرگ و عمو حسین و هلما و عمو مصطفی رفتن خونه ی آوا اینا..
منم گوشیِ تلفن و برداشتم و به رونی زنگ زدم..
"جونمممم.
_سلام خوبی.
"هعی:)خوبم تو خوبی؟
_یه چیزیت میشه هاا چته؟
"چیزی نیست میگم زهرا میای اردو؟
_همون که میبرن مشهد؟
"اره..
_آره میام ولی اول باید با مامان اینا حرف....
ساکت شدم...یادم رفته بود مامان و بابام دیگه پیشم نیستن!
با یاد آوریشون بغضی توی گلوم نشست..
"زهرا؟هستی؟
_اره با عمو و امیر حرف میزنم اجازه دادن میام.
"زهرا..
_جانم؟
"اون پسرو میشناسی یه هفتس اومده دانشگاه؟
_آره ماهان مرادی..برادر آوا.
"جدی؟
_اره..خب؟
"چی خب؟
_چیکارش داری؟
"همینجوری پرسیدم..
_نکنه دوسش داری؟؟؟اره؟
"نه بابا همش لجیم باهماونوقت بیام عاشقش شم؟دیوونه شدی؟
_همین دیگه اولش لج اخرش عشق.
"باشه کاری باری.
_نچ ندارم بای.
گوشیو قطع کردم و رو مبل نشستم...خسته از این بلاتکلیفی دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار..
تهش چی میشد؟
حدود دوساعت بعدش عمو و امیر و هلما با قیافه های پریشون برگشتن..
البته امیر یه جورایی خوشحال بود ولی غمی تو نگاهش بود...
نگران به سمتشون رفتم و پرسیدم:چی شده؟؟
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_سی_و_ششم:
🍁زهرا🍁
_دارم میگم چی شده؟عقد کی برگزار میشه؟
×هیچی...عقد هم انشاءالله روز سه شنبه باشه..امروزم که یک شنبست.
_لبخندی زدم و گفتم:مبارکت باشه..فقط..چی شده غمگینی؟
+چقدم اصرار داری بدونی!مادر الیاس...برای الیاس خواهر زداشو خاستگاری کرده..
جوابشم مثبتِ..
_با شنیدن این حرف از درون شکستم...سعی کردم بیخیال باشم برای همین گفتم:خب به من چه؟
امیر یه ذره جا خورد ولی بعدش خودشو جمع کرد و گفت:
×هیچی پرسیدی مصطفی هم جواب داد..
_باشه..امیر فقط..
×جونم؟
_فردا میرید بازار؟
×آره..
_من میرم بخوابم شبتون بخیر..
+شب بخیر.منم دیگه برم.
×شب بخیر.
_وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم...
اشکام بی اختیار راه خودشونو پیدا کردن!
حتی تصور کردن الیاس کنار یکی دیگه داشت دیوونم میکرد!
پس بگو تو این یه هفته که عذر خواهی میکرد فقط میخواست آهم پشتش نباشه و خوشبخت بشه!
سرمو رو بالشت گذاشتم..از بس گریه کرده بودم که بالشت خیس شده بود.
ولی بی توجه بهش چشامو بستم و خوابیدم..
هدایت شده از Z.kamani
همسنگرے جانا 👀✆🌱
بھ گوشید ✆✆
چندٺا فࢪشٺھ میخوایم 😁
ر̲̅ا̲̅س̲̅ت̲̅ی̲̅ ب̲̅ل̲̅و̲̅ک̲̅ م̲̅ا̲̅ ن̲̅ذر̲̅ی̲̅ م̲̅ی̲̅د̲̅ن̲̅ 😁🌸
پ̲̅س̲̅ت̲̅ ه̲̅ا̲̅ی̲̅ ج̲̅ا̲̅ل̲̅ب̲̅ م̲̅ی̲̅د̲̅ن̲̅ 🌿🙃😌
@Sorkh1400
هرکی فرشتس بیاد 😁🦋
#فور
#سحرنامه
سحر دهم🌙
قسمت دهم: زمستان گرم......
أَیْنَ مِثْلُ خَدِیجَةَ....
و هر فرزندی
از دامان مادر پر و بال میگیرد
و مادر است
مربی هر فرزندی
و فرزند برومند اسلام
در دامن مادری پرورش یافت
که به فرموده رسول عشق
نظیری ندارد
و شما
مادر مادر این امت هستی
و در فضیلت شما
همین بس باشد که
خورشید امامت از دامنت طلوع کرد
و چشمه عصمت از وجودت جوشیدن گرفت
و دنیا را
زمستانی سخت و سرد فرا گرفته بود
و آدمی به سان کبکی بود
سر در برف کرده
بی خبر و غافل از طغیان طاغوت
سرد و منفعل در آشفته بازار روزگار
و زمستان را
خورشیدی باید و حرارتی
تا به پایان خود برسد
و پیامبر
که سلام خدا بر او باد
خورشید شد
تا کوه یخ جهل جهان را فرو ریزد
اما ابرهای سیاه باطل
کدر کرد روی آفتاب را
و اگر نبود ایثار شما
و اگر نبود همت و مدد شما
زمستان جان هزاران بهار را میگرفت
و شما
گرما بودی برای جانهای سرما زده
و فصل بودن شما
فصل زمستان گرم بود...❄️
و شما
مادری کردی برای تمام تاریخ
و مادری پرورش دادی به عظمت ابدیت
دین و آیین و عشق ما مردمان
مدیون قلب پر از مهر و دستان پر لطف شماست
مادری
تمام فرزندان
از میانه گودال تا منبر شام
مفتخر هستند به وجود نام شما
و میگویند
دعای مادر کلید استجابت خانهی رحمت خداست
و چه مادری بزرگوارتر از شما
مادر جان
شما دعا کن برایمان
دعا کن که چشمان گناه آلود ما نیز
به دیدار فرزند برومندتان منور شود
یا امالمومنین
برگرفته از
حدیث پیامبر ص/بحارالانوار/ج ۴۳/ص۱۳۱
#حضرت_خدیجه س
#ماه_رمضان
#اللھمالرزقنـانگاهالمھدي
#عاشقانههاییازجنسخدا
#دعای_هر_روز_رمضان _ روز دهم
خدای من...
- مرا در اين روز از آنان كه بر تو توكل كنند
- و نزد تو فوز و سعادت يابند قرار ده
- و مرا از آنان كه مقربان درگاه تو باشند قرار ده
به حق احسانت
" اى منتهاى آرزوى طالبان " 💫
بانوی چشم و دل سیر...
▫️ خدیجه، بانوی چشم و دل سیر جزیرةالعرب، از مال دنیا چیزی کم نداشت. اما دلش آرام و قرار نمیگرفت. گمکردهای داشت و آن را در پیامبرِ آخرالزّمان و دینش یافت. هرچه داشت به پای اسلام ریخت و شد حامی رسالت و مادر امّت.
گرچه با رفتنش کمر پیامبر شکست و اسلام داغدار شد، نامش برای همیشه الگوی منتظران است. تا به ما بیاموزد که انتظار یعنی شناخت، تسلیم و رضا، یعنی از خودگذشتگی، یعنی ماندن به پای عشق تا آخرین نفس
حالا بعد از قرنها، ما در ندبههای انتظار، گمگشتهٔ خویش را به نام «مادر» صدا میزنیم که: «أَيْنَ ابْنُ النَّبِيِّ الْمُصْطَفَى وَ ابْنُ عَلِيٍّ الْمُرْتَضَى وَ ابْنُ خَدِيجَةَ الْغَرَّاءِ وَ ابْنُ فَاطِمَةَ الْكُبْرَى...»
#اللهمعجللولیکالفرج
«بسماللهالرحمنالرحیم»
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
امروز سالگرد فوت مادربزرگم هستش🖤
اگه مقدور هست براتون هر کس هر چقدر که در توانش هست صلوات یا یک جز قرآن و یک سوره فاتحه برای ایشون تلاوت کنید✨
لطفاً تعداد صلوات و یا جز قرآن رو اعلام کنید
@Fh1082
طرفبچشروازپنجسالگےمیفرستہ
کلاسزبان،بعدبهشمیگیبچتروبفرست
کلاسقرآنمیگهزودهواسشهنوزبچش
چیزی نمیفهمه😐!"
•••🚶🏻♀💕🌿
آدم توۍاعصاب خوردے هاش
در اتاقو میڪوبه بهم...🚪🚶🏻♀
چارتا داد هم مےزنه و گولہ میشه حد فاصل دیوار و تخت و کمد...🛌🙍♀
ولی بازم گوشش به دره ڪه یڪی بیاد در بزنه ببینه چۍ شده. 😓
میخوام بگم آدم همیشه نیاز داره یڪی نگاهش کنه از بیرون
وگرنہ کہ درو محڪم نمیبست.
می بست؟! 🙂✨