ترکها نمیگن خیلی خوشگلی...!
میگن :
"آلله گوولی اولان وقت یارادیپ"
یعنی :
«خدا وقتی سر ذوق بوده تورو خلق کرده»😍💕
+اینطوریقربونصدقهعزیزآتونبرید !
﹏﹏🍭⃟🍵﹏﹏
╦══════════════┈
╰❥⿻ @tafrihgaah⋆ ࿐ ๋ ꤫ ࣪
#افطارنامه
افطار بیست و پنجم💛
اَلتَّوبَةُ عَلی اَربَعِ دَعائِمٍ
قطار رمضان
با سرعت هر چه تمامتر
به سوی مقصد حرکت میکند
به سوی #فطر و فطرت✨
و همهی مسافران رمضان
به اصل و فطرت پاک خویش بعد از اسارت گناه
بازمیگردند💝
و #توبه و بازگشت به سمت خدا
مسیرهایی دارد
که هر کدام گاه سخت است و گاه هموار
و آنکس که
برای لباس پاکی به تن کردن
به سمت آسمان در حرکت است
بر او باد تا آسمانی شود
نَدَمٌ بِالقَلبِ
وَ استِغفارٌ بِاللِّسانِ
وَ عَمَلٌ بِالجَوارِحِ
وَ عَزمٌ اَن لا یَعُودَ
و تا رسیدن به قله #توبه
و دست انداختن بر ریسمان نجات #آسمان 🌤
تنها چهار قدم راه است
و قدم اول آن است که💖
ظرف #قلب از پشمانی گناه بلرزد و از آب مطهر #اشک پر گردد
و دوم آن که❤️
#زبان خویش را
به #استغفار بگشاید و از ابر رحمت الهی
طلب باران کند
و سوم قدم آن است که💙
تمام مسیر به سمت درّه رفته را
برگردد و در صدد #جبران عمل برآید
و چهارم آن که💚
بر آن عهد که با معبود خویش میبندد
بایستدد و خود را اصلاح کند
و #عزم آخرین و مهمترین قدم است
قطار سوت میکشد
و از بیست و پنجمین ایستگاه رمضان نیز
با سرعت گذر میکند
و تنها آن که برای ما میماند
#حسرت است و افسوس از آن که
تنها چند نفس مانده تا پایان مهمانی💔
و #قطار
همیشه مرکب دلهای شکسته بوده است💔
تا به تو برسند
و ای کاش
تمام ریلهای قطار🚂
به سمت صحن عتیق تو ختم میشد
ای مهربانترین سلطان
ای امام رئوف💛
برگرفته از
حدیث امام جواد ع کشفالغمه/ج۲/ص۳۴۹
#یا_امام_رضا💛
#مهمانی_محبوب
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#ماه_رمضان
همین الان در پیرترین سنی هستی که تا
حالا بودی و جوونترین سنی که تـا ابـد
خواهی داشت!
پس حسرتها رو فراموش کن؛ و همین
لحظه رو زندگی کن عزیزِ من✨
وقتی کاری انجام نمی شه،
حتما خیری توش هست.
وقتی مشکل پیش بیاد ،
حتما حکمتی داره.
وقتی تو زندگیت ،
زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری.
وقتی بیمار میشی ،
حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده.
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ،
حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی.
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد ،
حتماً داری امتحان پس میدی.
وقتی دلت تنگ میشه ،
حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی!
#حرف_حق🌸
خندھ در مغز سبب ترشح هورمونِ
اندروفین میشود و جریان خونرا
بھبود میبخشد و سیستم ایمنـۍو
قلب را تقویت میکند. فشارِخون را
کاهش میدهد و بهترین درمان برای
افرادیست کہ مراحل نقاهت را بعد
از سکتھ طـۍ میکنند.
ـــــ ـ خَندھدرمانـۍ .
ــ محمد سخاوتپور
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ211
این چیه درست کردی ؟
از سوالی که جوابش واضح بود ، ترسیدم . یعنی بهانه ای در راه بود. بعد از
آن تو دهنی که خوردم و زحمتی که برای غذا کشیدم ، همین بهانه را کم
داشتم. اما با مهربانی گفتم:
_شیرین پلو که دوست داری.
سرش را با همان اخمی که حالا جدی تر شده بود و مرا بیشتر میترساند
گفت:
_ چرا فکر کردی من شیرین پلو دوست دارم؟
بهانه را گرفت ! آه کشیدم و جواب دادم:
_ بهروز جان ، شما...
فوری انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه رفت و پرسید :
_من، جان شمام؟!...کسی جانش رو رها میکنه و میره!؟
نگاهم روی چشمان یخ زده ی بهروز ، خشک شد که گفتم :
_بهروز تو عاشق شیرین پلو بودی !
دیس شیرین پلو را برداشت و روی دست بلند کرد و در حالیکه نگاهش را
روی دیس شیرین پلو میچرخاند گفت:
_من عاشق خیلی چیزا بودم که حالا نیستم.
بعد نگاهش را به من دوخت و دیس را پرت کرد وسط پذیرایی.
همراه صدای شکسته شدن دیس برنج ، صدای بلند" آخ " من هم بلند
شد.نفسم را با بغض توی گلو حبس کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ میرم پیش همسر عزیییزم ...اون بهتر از تو میدونه من چی دوست دارم.
داشت سمت در میرفت که گریه ام گرفت و گفتم:
_ بهروز...
ایستاد ولی برنگشت که ادامه دادم:
_ التماست کنم، به پات بیافتم ، منو میبخشی ؟
بدون مکث ، قاطع گفت :
_نه...تا زجری که من کشیدم رو نکشی نه.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ212
فوری جواب دادم. با بغض ، با اشک .
_ باشه...من این زجر رو به جان میخرم...چون بهت حق میدم.
نفس بلندی کشید اما ناگهان خلاف عمق آن نفس که باید قطعا آرامش
میکرد ، فریاد زد :
_چه راحت به جان میخری ؟
چند قدمی جلو آمد و باز فریاد زد :
_ببینم تا کجا میتونی تحمل کنی؟!...از تحقیر خوشت میاد ؟!...از کنایه
چی ؟! زخم زبون تا حالا شنیدی ؟!
رسید مقابلم، از ترس نگاه عصبیش ، سرم را پایین گرفتم که فریادی کشید
که تمام تنم از امواج فریادش لرزید :
_بگو لعنتی ...
نگام به گل های فرش بود و صدایم از ترس میلرزید که جواب دادم :
_ بهروز خواهش میکنم...تو که میدونی من ...از عصبانیتت میترسم.
فریادش محکمتر شد
میترسی؟!
شانه هایم را گرفت و مرا چنان تکان داد که نگاهم در ضربه های تکان شانه
ام به صورتش خورد و ترسم بیشتر شد :
_ میترسیدی که منو فروختی ؟!...میترسیدی که بهم خیانت کردی ؟!
فوری گفتم :
_ نه ...من بهت خیانت نکردم...من فقط ازت جدا شدم.
چنان محکم زد توی گوشم ، که لحظه ای صدایش بم شد :
_ خیانت چیه ؟!... تو بخاطر اون آشغالِ عوضی تموم عشق و احساس
پاکمو لگد مال کردی، تو منو فروختی ...میخواستی به چی برسی هان ؟!...به
آغوش اون کثافت ؟!...چطور بود ؟!...آغوشش ارزش داشت ؟!
گریه ام گرفته بود حتی یاد آوری روزهای گذشته هم حالم را بد میکرد.با
گریه التماس کردم :
_ بهروز اشتباه کردم... حالا که برگشتم...
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊