eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان این چیه درست کردی ؟ از سوالی که جوابش واضح بود ، ترسیدم . یعنی بهانه ای در راه بود. بعد از آن تو دهنی که خوردم و زحمتی که برای غذا کشیدم ، همین بهانه را کم داشتم. اما با مهربانی گفتم: _شیرین پلو که دوست داری. سرش را با همان اخمی که حالا جدی تر شده بود و مرا بیشتر میترساند گفت: _ چرا فکر کردی من شیرین پلو دوست دارم؟ بهانه را گرفت ! آه کشیدم و جواب دادم: _ بهروز جان ، شما... فوری انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه رفت و پرسید : _من، جان شمام؟!...کسی جانش رو رها میکنه و میره!؟ نگاهم روی چشمان یخ زده ی بهروز ، خشک شد که گفتم : _بهروز تو عاشق شیرین پلو بودی ! دیس شیرین پلو را برداشت و روی دست بلند کرد و در حالیکه نگاهش را روی دیس شیرین پلو میچرخاند گفت: _من عاشق خیلی چیزا بودم که حالا نیستم. بعد نگاهش را به من دوخت و دیس را پرت کرد وسط پذیرایی. همراه صدای شکسته شدن دیس برنج ، صدای بلند" آخ " من هم بلند شد.نفسم را با بغض توی گلو حبس کردم که پوزخندی زد و گفت: _ میرم پیش همسر عزیییزم ...اون بهتر از تو میدونه من چی دوست دارم. داشت سمت در میرفت که گریه ام گرفت و گفتم: _ بهروز... ایستاد ولی برنگشت که ادامه دادم: _ التماست کنم، به پات بیافتم ، منو میبخشی ؟ بدون مکث ، قاطع گفت : _نه...تا زجری که من کشیدم رو نکشی نه. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان فوری جواب دادم. با بغض ، با اشک . _ باشه...من این زجر رو به جان میخرم...چون بهت حق میدم. نفس بلندی کشید اما ناگهان خلاف عمق آن نفس که باید قطعا آرامش میکرد ، فریاد زد : _چه راحت به جان میخری ؟ چند قدمی جلو آمد و باز فریاد زد : _ببینم تا کجا میتونی تحمل کنی؟!...از تحقیر خوشت میاد ؟!...از کنایه چی ؟! زخم زبون تا حالا شنیدی ؟! رسید مقابلم، از ترس نگاه عصبیش ، سرم را پایین گرفتم که فریادی کشید که تمام تنم از امواج فریادش لرزید : _بگو لعنتی ... نگام به گل های فرش بود و صدایم از ترس میلرزید که جواب دادم : _ بهروز خواهش میکنم...تو که میدونی من ...از عصبانیتت میترسم. فریادش محکمتر شد میترسی؟! شانه هایم را گرفت و مرا چنان تکان داد که نگاهم در ضربه های تکان شانه ام به صورتش خورد و ترسم بیشتر شد : _ میترسیدی که منو فروختی ؟!...میترسیدی که بهم خیانت کردی ؟! فوری گفتم : _ نه ...من بهت خیانت نکردم...من فقط ازت جدا شدم. چنان محکم زد توی گوشم ، که لحظه ای صدایش بم شد : _ خیانت چیه ؟!... تو بخاطر اون آشغالِ عوضی تموم عشق و احساس پاکمو لگد مال کردی، تو منو فروختی ...میخواستی به چی برسی هان ؟!...به آغوش اون کثافت ؟!...چطور بود ؟!...آغوشش ارزش داشت ؟! گریه ام گرفته بود حتی یاد آوری روزهای گذشته هم حالم را بد میکرد.با گریه التماس کردم : _ بهروز اشتباه کردم... حالا که برگشتم... ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خـط‌خــطے
در شهر شلوغ ما تماشا دارد تنهایی دسته جمعی آدم‌ها ...
سحر بیست و ششم🌙 قسمت بیست و ششم : مهربان‌ترین..... الإِمامُ الأَنيسُ الرَّفيقُ وَالوالِدُ الشَّفيقُ وَالأَخُ الشَّقيقُ وَالاُمُّ البَرَّةُ بِالوَلَدِ الصَّغيرِ  رود است باران است🌧 چشمه حیات است که می‌جوشد از دل زمین خشکیده همدم است مرهم درد است💔 سنگ صبور است در دل شب‌هایی که قلبم از اندوه لبریز شده پدر است صاحب است و سرور💚 راهنماییست که دست پدرانه‌اش شانه‌ایست برای موهای آشفته‌ام همراه است رفیق است در مسیر🤚 و هدایتگریست به سوی مقصد عاشقی که برادرانه تو را یاری خواهد نمود بدون هیچ کاستی و نقصی مظهر رحمت خداست❤️ باغبان است برای باغچه پژمرده دنیا است😍 که طفل وجود مرا در آغوش می‌کشد در حالی که ترسید و خسته و نالان است🍂 و محتاج لقمه‌های محبت مادرانه اوست بِیُمْنِهِ رُزِقَ الْوَری مایه برکت است سبب نزول روزی اهل زمین است و دلیل بارش باران رحمت و است✨ که هر صبح پلک‌های خویش را باز می‌کند و از خورشید نگاهش☀️ شرق و غرب عالم روشن می‌شود و من همان ماموم خطاکار حواس‌پرتی هستم که همیشه از کاروان عاشق‌ها جا مانده‌ام😔 یا در دل تاریکی بیابان گم شده‌ام💔 و هر بار او پیدایم می‌کرد و باز می‌گرداند و من همیشه بودم برای او 💔 در حالی که او می‌خواست ای مهربان‌ترین باز هم مثل همیشه محتاج توام🤲 درست مثل ماهی در اقیانوسی که احساس تشنگی می‌کند و هر چه می‌گذرد من تشنه‌تر می‌شوم به وجودت ای آبی‌ترین 🌊 برگرفته از ۱.حدیث امام رضا ع الکافی/ج۱/ص۲۰۰/ح۱ ۲.حدیث صاحب الزمان عج بحارالانوار/ج۲۳/ص۳۸
وقتے مے‌اومد خونہ دیگہ نمیذاشت من کاࢪ کنم. زهرا رو میذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد. مے‌گفتم: یکے از بچہ ها رو بده به من ؛با مهربونے مے‌گفت: نہ، شما از صبح تا حالا بہ اندازه کافے زحمت کشیدے. مہمون هم که میومد پذیرایی با خودش بود. دوستاش بہ شوخے مے‌گفتند: مہندس کہ نباید توے خونہ کاࢪ کنہ! مے‌گفت: من که از حضرت علی(؏) بالاتࢪ نیستم. مگہ به همسرشون حضࢪت زهرا (س) کمک نمی‌کࢪد:)! 💌
════════════ ★→@tafrihgaah★ ════════════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️ 🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧 🌧❄️ 🌧 《به نام خالق عاشقی》 ❄️کوله بار عشق❄️ : 🍁زهرا🍁 _جان دلم؟ الیاس:جانت بی بلا!میگم که بستنی بخوریم و بعدش بریم رستوران یا بریم رستوران و بعدش بریم بستنی بخریم؟ و اینکه مامان هم زنگ زد گفت کوفته درست کردم اگه میخواین واسه ی ناهار بیاین اونور. _با ذوق گفتم:آخخخخ جون کوفته! الیاس با دیدن ذوقم خندید و گفت: الیاس:پس بریم خونه ی مامان؟ _به نظرم بریم واسه ی بچه های کار بستنی بخریم و خودمونم بریم خونه ی مامان جون غذامونو بخوریم.. الیاس:فکر خیلی خوبیه!پس بزن بریم.. _همراه الیاس بچه های کار و که تو یه چهار راه بودن و شمردیم و برای تک تکشون بستنی خریدم و بهشون دادیم کلی ذوق کردن!! از همشونم هرچی‌گل و دستمال کاغذی بود خریدیم و کلی حال دلمون خوب شد! باخنده سوار ماشینی که الیاس تازه خریده بود شدیم و راهیِ خونه ی مامان جون شدیم.. پس فردا هم عروسیِ امیر و اوا و عمو و هلما بود.
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️ 🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧❄️🌧 🌧❄️🌧❄️ 🌧❄️🌧 🌧❄️ 🌧 《به نام خالق عاشقی》 ❄️کوله بار عشق❄️ : 🍁زهرا🍁 _الیاس.. الیاس:جانم؟ _نمیخوام یاد گذشته بندازمت ولی..عقد امیر و یادته؟ الیاس:آره..یادمه!چرا؟ _تو دستت تو دست نازنین بود و میخندیدی! شاید دوسش داشتی و وقتی دیدی من کلا از تهران رفتم عذاب وجدان گرفتی.. اگه بخاطر عذاب وجدانته که من اصلا راضی نیستم.. بعد از اتمام حرفام الیاس ماشین و نگه داشت.. سرمو انداختم پایین که گفت: الیاس:زهرا!ببینمت؟سرتو بگیر بالا! _سرمو اوردم بالا و زل زدم تو چشماش.. الیاس:هنوز فکر میکنی من عاشق نازنینم؟؟اون روز ماهان یه کاری کرد من خندیدم!وگرنه که بدترین روز دقیقا عقد امیر و آوا بود! زهرا من فدات بشم الهی!اولین کسی که دیدمش و دلم لرزید...تو بودی و بس! هیچکس...ببین هیچکس نمیتونه جای تورو توی قلبم بگیره!تو یکی یدونه ی قلبمی! فقط مرگِ که میتونه مارو از هم جدا کنه. _با حرفالی الیاس قند تو دلم آب شد!روبه صورت نگرانش لبخندی زدم که گفت: الیاس:همیشه بخند عشقم...بخند که خنده هات دنیامه! _اینو گفت و دستشو توی دستم گذاشت...بعدشم منو بغل کرد و گفت: الیاس:خیالت راحت شد نفس الیاس؟ _با خنده گفتم:بله اقایی.. بعد دوباره راه افتادیم و بعد از ربع ساعت رسیدیم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا